شهید محمدی عراقی در گفتگو با حاج محمدمهدی محمدی عراقی پسر دوم شهید
بالطبع آن زمان هنوز قوه ی قضائیه شکل نگرفته بود و گویا احکام را خود حضرت امام به شکل دستی و کتباً به عنوان افراد می نوشتند.
روزهای نخست پیروزی انقلاب، ایشان جزو ده نفر اولی بودند که در کشور به عنوان حاکم شرع انتخاب شده بودند و علی القاعده شخص حضرت امام- رضوان الله تعالی علیه- این حکم را داده بودند. در این خصوص متأسفانه سندی در دست بنده نیست و احتمال دارد که اخوی بزرگمان- حاج محمود آقا- نسخه ای از آن را داشته باشند. غرض این که در این منصب هم به لطف خدا تحت تأثیر افراد قرار نگرفتند. من خاطرم هست که در روزهای انقلاب، شهید علی انصاری در خیابان سعدی به شهادت رسیده بود و بستگان و آشنایان او و اهالی محل در اثر ناراحتی اظهار می کردند که رئیس این کلانتری باید اعدام بشود و به ابوی اصرار داشتند که باید کاری بکنید یا به تعبیر کرمانشاهی ها می گفتند یک حکم اعدامی صادر کنید، اما شهید در پاسخ می فرمودند ضوابط و مقررات قضائی در شرع مقدس اسلام، این اجازه را نمی دهد که بدون ضابطه و مقررات، محکومیتی برای یک فرد لحاظ شود، هرچند که این فرد به عنوان دشمن و به عنوان یکی از کسانی که در برابر انقلابیون بودند قلمداد شود. الحمدلله در مدتی که ایشان در این پست بودند هیچ مسأله ی حادی اتفاق نیفتاد. علتش هم این بود که این طور نبود که همه ی کسانی که در لباس نیروی انتظامی یا در لباس ارتشی بوده باشند، اینها افراد خدای ناکرده فاسدی باشند. در بین اینها هم افراد خوب داشتیم. مثلاً آقای جناب سرهنگ خیری، فرمانده ی گردان دویست و هشتاد و پنجم از تیپ دو زرهی بیستون، بعد از انقلاب دستگیر شده و در زندان صالح آباد بازداشت بودند. من خاطرم هست که وقتی پرونده ی این شخص را مطالعه کردم، در بازجویی هایش نوشته بود که از چند ماه قبل از پیروزی انقلاب، من روش گذشته ی خودم را تغییر داده بودم، اگر یک همکار ما بازنشسته می شد، دیگر عکس طاغوت را به او هدیه نمی دادیم و تمثال مولا امیرالمؤمنین علی- علیه السلام- را هدیه می کردم. ظاهراً ایشان حتی در بیست و ششم دی ماه 1357، روزی که شاه فرار کرد، در پادگان بیستون شیرینی پخش کرده بود، مانند عده ای از بازاری های مؤمن شهر کرمانشاه که به صورت گسترده در این روز به همه شیرینی داده بودند.و شهید، منصفانه همه ی این ملاحظات را در نظر می گرفتند.
بله، شهید به واسطه ی این که تعامل خوبی با جوان ها داشتند، اکثریت نمازگزاران مسجد اعتمادی کرمانشاه که پشت سر شهید نماز می خواندند، از قشر جوان و نوجوان بودند و میانگین سنی جمعیت حضار مسجد خیلی پایین بود و با مساجد دیگر شهر قابل مقایسه نبود. به طوری که شهید، مجال هرگونه تفریح را در مسجد به جوان ها می داد. اگر در ماه مبارک رمضان، این بچه ها از نماز ظهر تا نماز مغرب در مسجد حضور داشتند و حالا در این فاصله شش، هفت ساعت، اگر ساعتی را استراحت می کردند و در همان زمان دو تا نوجوان هم مشغول کشتی گرفتن بودند و احیاناً سر و صدایی از بچه ها بلند می شد، اگر خادم مسجد آنها را از سر و صدا کردن نهی می کرد، شهید خادم را ممانعت می کرد که اجازه بدهید اینها بازی و تفریحشان را بکنند، کشتی بگیرند در مسجد، تا انگیزه ای باشد برای حضور مجدد در مسجد و اقامه ی نماز اول وقت. به هر حال با روحیه ای که داشتند، همین طور که همه ی یاران شهید به شما گفته اند، مسیر منزل تا مسجد را پیاده طی می کردند و اگر می دیدند که چند جوان مشغول بازی هستند، آنها را به نماز دعوت می کردند و اگر هم مثلاً امشب آمادگی برای حضور در نماز جماعت را نداشتند، اما به هرحال فردا یا پس فردا می آمدند و در نتیجه جوانان، اکثریت نمازگزاران را در مسجد تشکیل می دادند و شهید، با تواضع خاص برای همه اینها، برای سنین مختلف و سطح معلومات متفاوت، کلاس می گذاشتند.عنوان چند تا از این کلاس ها را بگویید.
مثلاً کلاس قرآن ابتدایی یا ترجمه ی قرآن و تفسیر داشتند، کلاس درس عربی هم داشتند. می گفتند که فقط این طور نیست که بخواهم یک کلاس ابتدایی برای بچه های کوچک بگذارم. به زیارت حضرت معصومه- سلام الله علیها- مقید بودند. به زیارت اهل بیت (علیهم السلام) و تشرف به عتبات عالیات عشق می ورزیدند. حکایت آن جلسه شان در بین دوستان خیلی معروف است که شاید دو هفته قبل از شهادت شان به جوانان مسجد اعتمادی- در ماه مبارک رمضان- فرمودند که من حتی اگر شهید هم بشوم، راضی نیستم که برای شرکت در تشییع جنازه ام نماز اول وقت خودتان را ترک کنید. اسفندماه 1358 در انتخابات اولین دوره ی مجلس شورای اسلامی شرکت کردند و یک نماینده به عنوان نماینده ی اول کرمانشاه انتخاب شده بود و کار به مرحله ی دوم (در سال 1360) کشیده شد، در مرحله ی دوم ایشان نفر اول بودند و به احتمال زیاد به مجلس راه پیدا می کردند (که هراس منافقین از همین امر به شهادت ایشان منجر شد). به عنوان نماینده ی روحانیت منطقه در مسائل حکومتی در جلسات استانداری، با جدیت به جمع آوری کمک های مردمی برای جبهه فعال بودند و قدر نعمت انقلاب را می دانستند و می دانستند که باید شب و روز کار کنند. همه ی این مسائل دست به دست هم داد تا منافقین نتوانند وجود این روحانی عزیز را تحمل کنند، بنابراین برنامه هایی داشتند و به سرعت دست به کار تهدید مستقیم و غیرمستقیم شدند. خاطرم هست که شاید یک ساعت قبل از اذان صبح، تلفنی زدند به منزل و یک آقایی گریه می کرد و می گفت که خاک بر سرمان شد، پدرمان را از ما گرفتند.شما در قم بودید؟
آن موقع من خدمتشان در منزل کرمانشاه بودم. حاجیه خانم امینی هم تشریف داشتند. شاید ابوی مشغول نماز شب بودند؛ قبل از اذان صبح. ماجرایی که عرض می کنم، شاید حدود یک ماه قبل از شهادتشان بود. مسأله این بود که تلفنی زده شد و شهید گوشی را برداشتند و صحبت کردند با طرف. آن آقایی که پشت خط بود و ناشناخته و ناشناس بود، گریه می کرد و می گفت که پدرمان را کشتند و حضرت آیت الله اشرفی را به شهادت رساندند. من عرض کردم که یک زنگ بزنید منزل آیت الله اشرفی اصفهانی. ابوی که زنگ زدند، معلوم شد که این تلفن، تماس کذبی بوده است.یعنی آن شخص داشت وانمود می کرد که پسر آقای اشرفی اصفهانی است؟
پسرش یا حداقل یکی از مؤمنین مسجد ایشان و مثلاً منظورش «پدر روحانی» بود. من متوجه شدم این شخص، هر کسی که هست، از طرف منافقین اجیر شده تا شاید ابوی را از خانه بیرون بکشند و به اصطلاح در تاریکی شب، قبل از اذان صبح، توطئه ای را پیاده کنند؛ یعنی مسأله این بود. گاهی تماس های تلفنی شکل تهدیدآمیز پیدا می کرد و این مورد را هم که من شاهدش بودم، قضیه این طور اتفاق افتاد، در صورتی که آیت الله اشرفی اصفهانی در مهرماه سال 1361، یعنی یک سال و چهار یا پنج ماه بعد از آن تهدید به شهادت رسیدند.البته در مورد ایشان دو ترور نافرجام هم صورت گرفته بود.
به هرحال آن تماس تلفنی مال یک سال و نیم قبل بود و آن شب هیچ اتفاقی نیفتاده بود، فقط نیتشان این بود که ابوی را از منزل بیرون بکشند و هیچ هدف دیگری نداشتند. شاید یک علتش هم این بود که دو نفر از منافقین به اسامی مظهری و فرشید در انتخابات مجلس، که در اسفند 1358 برگزار شده بود نفر سوم و چهارم شده بودند.این دو، رقیب حاج آقا بهاء بودند؟
مظهری و فرشید کاندیدای منافقین بودند اما رأی اینها کافی نبود و به دور دوم راه پیدا کردند و از این جهت، آسوده بودند که یکی از این دو نفر به مجلس راه پیدا می کند. بعداً وقتی عده ای از جوان ها به عنوان اعتراض راهپیمایی کردند و مقابل حوزه ی انتخابیه، یعنی فرمانداری کرمانشاه، تجمع کردند و علیه منافقین شعار دادند، فرماندار هم گزارش این رخداد را به تهران داده بود که شهر، آمادگی برای برگزاری انتخابات ندارد. منافقین این مسأله را از چشم مرحوم ابوی می دیدند، یعنی این طور وانمود می کردند که این جوان ها مال مسجد اعتمادی هستند و مسجد اعتمادی هم مسجدی است که آقای محمدی عراقی نماز می خوانند و آن جا را اداره می کنند، این بچه ها به تحریک او این کار را کرده اند و در کل یک خصومتی نسبت به ابوی پیدا کرده بودند. به علاوه دیگر کارهای ابوی که برای جبهه و جنگ انجام می شد و فعالیت های دیگری که داشتند و تعامل خوبی که با مردم و روحانیت وجود داشت، همگی مزید بر علت می شد و این گونه بود که منافقین کینه حاج آقا را به دل گرفته بودند، به طوری که بعد از شهادت ایشان حضرت آیت الله مؤمن که به عنوان رئیس دادگاه عالی دادگاه های انقلاب سراسر کشور کار می کردند و از دوستان و همکلاسی ها و هم مباحثه ای های ابوی بودند، با تأسف می گفتند هیچ وقت فکر نمی کردم که من بمانم و حاج آقا بهاء بدان گونه به شهادت برسند.چطور مگر؟
برای این که در آن زمان از نظر منصب قضائی، حضرت آیت الله مؤمن به عنوان رئیس دادگاه عالی انقلاب کل کشور فعال و البته در قم مستقر بودند که یک چیزی مثل دیوانعالی کشور بود ولی آن موقع در دادگاه انقلاب، یک دادگاه عالی نیز داشتند. در هر حال این حالتی بود که برای شان پیش آمد و در نظرم هست که پرونده ای را از یکی از افرادی که به اصطلاح جزو منافقین در این توطئه سهیم بود، تحت عنوان فرهاد ریاضی دوست، در زندان دیزل آباد کرمانشاه مطالعه کردم که شش صفحه بازجویی داشت از جمله وقتی از او سؤال کرده بودند که تو این شهید را می شناختی؟ جواب داده بود که نه، سؤال کرده بودند پس چرا اقدام به این ترور کردی؟ جواب داده بود که دستور منافقین بوده. اینها الان در پرونده ترور شهید در دادگاه انقلاب کرمانشاه ثبت و ضبط شده.آن شخص یکی از سه نفر قاتل شهید بود؟
البته اعتراف خودش در حد شناسایی مسیر منزل تا مسجد بود.یعنی به نوعی معاونت در قتل (به شهادت رساندن شهید).
اما مرحوم دریابار، شهادت داده بود که من او را دیده ام که سر کوچه یوزی به دست ایستاده بوده و یکی از سه نفری بوده که با رگبار به طرف ماشین شهید تیراندازی کرده بعد هم، وقتی پدرش آمده بود ملاقاتش، معلوم شده بود که اسمش را به صورت مستعار گفته، یعنی فامیلی ریاضی دوست، فامیلی واقعی او نبوده است. غرضم این جمله است که گفته بود من این شهید را نمی شناختم، اما دستور از سوی منافقین بود. یعنی یکسری جوان غافل کم تجربه و ضعیف، تحت تأثیر شعارهای توخالی و پوشالی منافقین قرار گرفتند و مخصوصاً در سال 1360 دست خودشان را به خون عده ی زیادی از مؤمنین ما، اعاظم ما و علمای ما، مخصوصاً شهید مظلوم حضرت آیت الله بهشتی و هفتاد و دو نفر از مسئولین و یاران انقلاب در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی آلوده کردند و سرسپردگی و وابستگی خودشان را به استکبار جهانی به این صورت نشان دادند. حتی در شب شهادت هم، شهید محمدی عراقی، بعد از اقامه نماز عشاء بیش از دو ساعت در مسجد مانده بودند و وقتی مسجد و کوچه خلوت شده بود، در شامگاه بیستم مرداد سال 1360 که آماده ی لقاء خدا شده بودند، در فاصله ی کمتر از پنجاه قدم بعد از مسجد، در برابر رگبار منافقین به درجه ی رفیع شهادت رسیدند.روحشان شاد و راهشان پر رهرو باشد. البته درست است که ایشان در حدود دو سال و نیمی هم که بعد از پیروزی انقلاب سال 1357، در قید حیات دنیوی بودند مبارزاتی داشتند و اصلاً به دلیل همین بقا بر مبارزه به شهادت رسیدند، اما راجع به مبارزات شهید در سال های پیش از انقلاب و شیوه های مبارزات ایشان، اطلاعات بیشتری می خواهیم. سؤال دیگرم راجع به شیوه ی سخنرانی شهید است، یعنی آدمی که این قدر در کوچه و بازار، بین بچه ها، کسبه و مردم عادی جذابیت داشته، قاعدتاً منبرش هم دیدنی بوده است.
شهید با کمال سادگی منبر می رفت، یعنی این گونه که بخواهد از یک سبک خاصی تبعیت کند یا از یک سخنران مشهور تقلید کند نبود، و با سادگی تمام هم سخنرانی داشتند. همین هم باعث می شد که این صحبت ها بهتر به دل ها بنشیند. در خیلی از صحبت های شان، در صحبت های هر شب و همیشگی شان، رو به جمعیت نمازگزار می نشستند، حتی روی صندلی نمی رفتند، و صحبت خود را می کردند، حالا هفته ای یک شب تفسیر قرآن، هفته ای یک شب هم نهج البلاغه و کلاً برای هر شب در مسجد برنامه ای داشتند. الان بعد از گذشت سی و سه سال از انقلاب، مساجد ما به لطف خدا و به برکت انقلاب اسلامی این نظم را پیدا کرده اما در آن زمان چنین نبود. مخصوصاً قبل از پیروزی انقلاب، غالب مساجد ما به برگزاری نماز جماعت اکتفا می کردند. در دهه ی اول محرم، دهه ی پایانی صفر، دهه ی فاطمیه یا ماه مبارک رمضان، گاهی مناسبت هایی بود، اما در مسجد اعتمادی کرمانشاه، به لطف خدا و به همت مردم مسلمان منطقه و این شهید بزرگوار، مسجد همواره مسجد فعالی بود، همه مشغول بودند...یعنی یک جورهایی اگر الان یک مسجد نمونه ببینیم در محله یا شهری، که فراوان هم می بینیم و مساجد قوی ای هست، پایگاه های خیلی شادابی هست و در آنها انواع و اقسام فعالیت های تبلیغی، دینی، سیاسی یا بسیجی و مربوط به معارف و آموزش های قرآنی انجام می شود، در مقابل اینها می توان گفت که وضعیت جشن ها و روزهای عزا و سوگواری آن مسجد در آن دهه های چهل و پنجاه، به برکت حضور حاج آقا بهاء این گونه بوده.
همین طور است، عرض می کنم که ایشان تعامل خوبی با جوان ها داشتند و بسیاری از خطاهای آنها را براساس «اصل تغافل در تربیت» جواب نمی دادند. من احساس می کردم که حالا یک نوجوان دوازده ساله مثلاً «سبحان ربی الاعلی و بحمده» را طوری در مقابل حاج آقا تقلید می کرد که: «من نمی خواهم ادای شما را در بیاورم....» اما ایشان تشویق می کرد و می گفت: «باریکلا! خیلی خوب مخارج حروف را ادا می کنی...» بعداً وقتی من موقع نماز خواندن متوجه می شدم که این بچه دارد با رفیقش به نوعی می خندد یا می خواهد ادا در بیاورد و تقلید صدا کند، اما شهید وانمود می کرد که تو تمرین خودت را کرده ای، برای این که حروف را خوب و از مخرج بخوانی، بنابراین او را تشویق می کرد و او هم دیگر حاضر نمی شد بر رویه قبلی اش باقی بماند. به هرحال کرمانشاه با قم خیلی تفاوت داشت و امثال این نوجوان هم وقتی برخوردهای این چنینی را می دیدند، طور دیگر می شدند و منقلب می شدند، این ها همه از لطف خدا بود و حلم و گذشتی که شهید داشت باعث می شد که این تحول در جوان های محل ایجاد شود.درخصوص بخش دیگر پرسشتان نسبت به فعالیت های انقلابی شهید ممکن است من خیلی تسلطی نداشته باشم، به علت این که معمولاً افراد در این زمینه ها بنایشان بر این بود که با چراغ خاموش کار کنند. بنابراین طوری نبوده که خودشان را نشان بدهند. حتی نزدیک ترین افراد هم گاهی مطلع نمی شدند، بنده وقتی در ارتباط با اخوی این مسأله را نگاه می کنم، می بینم که اخوی می آمدند، می نشستند با پنج، شش نفر از دوستانشان، سال 1351، 1352 ما می گفتیم اینها یک جلسه ی دوستانه است، اما این جلسه های دوستانه، بعد از این که ایشان بازداشت شد، یعنی آخرین بازداشتش که در سال 1354 بود و سه سال تا 1357 تمام طول کشید، بعداً متوجه شدیم که اتهامشان براندازی، تشکیل جلسه برای مبارزه با رژیم و اینها بوده. فرضاً این موارد را که در مورد اخوی بعدها متوجه شدیم، نسبت به ابوی هم به همین سبک شما در نظر بگیرید، انقلابیون بنایشان بر این بود که نشان بدهند ما داریم چه کار می کنیم. در کل در این خصوص، آن چیزهایی که از شهید محمدی عراقی در میان اسناد انقلاب اسلامی باقی مانده، مثلاً امضای ایشان پای اعلامیه هایی است که در هر منطقه ای به دنبال اعلامیه ی حضرت امام صادر می شد.
یعنی در تکمیل و تأیید اعلامیه هایی که حضرت امام گاه به گاه و مرتباً صادر می فرمودند، علمای مناطق، مثل آن دوازده عالمی که در کرمانشاه و اطراف بودند، برای این که در بین مردم کوچه و خیابان و شهر و روستاهای اطراف و محلات شناخته تر بودند، به لحاظ ملموس تر بودن رابطه شان و در چشم بودن و ارتباط خیلی نزدیکی که با مردم داشتند، هر بار در تأیید هر اعلامیه ی جدید حضرت امام، اعلامیه هایی جمعی صادر و امضا می کردند که یک جورهایی نافذتر باشد در بین آدم های کوچه و بازار، که احتمالاً خیلی دید سیاسی ای نمی توانستند داشته باشند. به هرحال در فضای سه دهه پیش، چون شرایط قطبی شهری- روستایی به شدت برقرار بود، سطح سوادها کمتر بود، نقاط محروم زیاد بود و به شکل الان هم وسایل ارتباط جمعی نبود.
همین طور است که می فرمایید، یعنی همین امروز هم که وسایل ارتباط جمعی به خوبی فراهم است، برای مردم، اگر مقام معظم رهبری مسأله ای را بیان می فرمایند و روی مسأله ای تأکید می کنند، ملاحظه می کنید که ائمه ی جمعه و جماعات هم آن مسأله را دنبال و تأیید می کنند، اگر مسأله خیلی مهم باشد مثل برخی روزها که همه ی مردم باید در راهپیمایی شرکت کنند، این آقایان پشتیبانی و حمایت می کنند از مقام معظم رهبری، که شبیه همین مسأله، قبل از انقلاب هم بوده. حضرت امام- رضوان الله تعالی علیه- اعلامیه ای صادر می کردند، بعداً در هر منطقه و استانی، علمای آنجا هم به پشتیبانی از حضرت امام و تأیید حضرت امام اعلامیه صادر می کردند. حالا در یک استانی ده نفر، در یک استان دیگری دوازده نفر امضا می کردند و اینها از نظر ساواک و طاغوت شناخته می شدند و برایشان گران تمام می شد. مراقب اینها بودند، حساب نفس کشیدن اینها را داشتند و مراقبت می کردند، به طوری که معمولاً برای اینها مشکلاتی درست می شد، از زندان و تبعید تا گرفتاری های دیگر و بحمدلله این شهید هم آنچه وظیفه ی خودشان تشخیص می دادند، در جهت حمایت از رهبری و پشتیبانی از انقلاب شکوهمند مردم ایران، فروگذار نکردند و به لطف خدا این توفیق را داشتند که در مراحل مختلف با انقلاب همراه باشند. همسر مکرمه شهید فرمودند که در این راستا همراه باشند. همسر مکرمه شهید فرمودند که در این راستا هم مسافرت هایی را به نجف اشرف داشتند. ممکن بود تصور بعضی از بستگان این باشد که به قصد زیارت دارند می روند آن جا، ولی همه واقعیت این بود که به قصد زیارت مولا امیرالمؤمنین و امام حسین- علیه السلام- می رفتند و علاوه بر آنها خدمت حضرت امام می رسیدند، مسائلی را مطرح می کردند یا اعلامیه و نواری را می آوردند و همه اینها با هم بود؛ منتها کمتر نمود داشت، ممکن بود برای همسرشان در بعضی از سفرها این نمود را داشته باشد یا در سفری دیگر این نمود را نداشته باشد اما در سفرهایی که تنها مشرف می شدند قطعاً همین مقدار هم نبوده، چون بنا نداشتند که همه ی مسائل را آشکارا بیان کنند. علتش هم این است که این فعالیت ها قربتاً الی الله بوده، ضرورتی نداشته که عمومی و علنی بشود. ان شاء الله که مرضی خداوند متعال قرار گرفته باشد.شخصیت شهید محمدی عراقی از چه وجوهی قابل بررسی و معرفی است؟ بیشتر دوست دارید که چه جنبه هایی از این بزرگوار در خصوص زندگی، سلوک، مبارزات و تعاملی که با مردم و علماء و جامعه داشتند معرفی و برجسته شود؟
از جهت زهد و ساده زیستی و تعبد شهید یا مقید بودن شان به دعای کمیل، دعای ندبه، دعای سمات و تلاوت قرآن کریم. فرزندانشان را کراراً به اینها توصیه می کردند، مقید بودند به تبعیت از ولایت و توصیه می کردند فرزندان و بستگانشان و مؤمنین مسجد را. همواره توصیه هایی داشتند که هر کسی این توصیه ها را پذیرفته، عاقبت به خیر شده و اگر هم جهالت کرده بعداً پشیمان شده، به عنوان نمونه به بنده می فرمودند که «طلبگی» خیر دنیا و آخرت است، خلاصه اگر من نپذیرفتم، اعتراف به ندامت می کنم. برای این که می بینم ای بسا در لباس مقدس سربازی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آدم بهتر می تواند به جامعه خدمت کند. علی رغم این که سی سال، به لطف خدا، با انگیزه و علاقه تمام در آموزش و پرورش معلمی کردم و با توجه به این که امکان کار کردن در بسیاری از نقاط دیگر و در جاهایی که دنیای بهتری داشته هم برایم فراهم بوده، اما نخواستم و علاقه بیشترم در کار تعلیم و تربیت بوده، با همه اینها بعدها متوجه شدم که خدمت من در لباس طلبگی قطعاً تأثیرگذاری بیشتری می گذاشته تا این وضعیتی که تا الان برایم فراهم بوده.یعنی شهید چنین دوراندیشی هایی برای شما می کردند.
البته بسیاری ا ز نوجوانان به توصیه ایشان طلبه شدند و امروز از طلاب فاضل و موفق هستند.به غیر از شاگردانشان در حوزه، بچه های کوچه بازار، بچه های مسجد هم همه هستند.
کسانی که به نوعی با ایشان آشنا بودند و توصیه ایشان را پذیرفتند، الحمدلله موفق هستند از دیگر خصوصیات شهید ساده زیستی ایشان بود، به این اندازه که اگر بعد از نماز جماعت به طرف منزل می آمدند، ممکن بود دو نفر مهمان هم با خودشان بیاورند و غذای ساده ای که در منزل بود، همان را با آن دو مهمان میل کنند، حالا چه زمانی که در قم بودند و چه زمانی که در کرمانشاه بودند، از بستگان، آشنایان، از بستگان کسانی که در قم طلبه ای داشتند آمده بودند در قم و حالا در بیرون از منزل یا در حرم مطهر حضرت معصومه- سلام الله علیها- یا در مدرسه فیضیه همدیگر را ملاقات کرده بودند. برای صرف ناهار به منزل می آمدند. آن زمان وسایل ارتباطی هم نبود، تلفن هم نبود که زنگ بزنند و بگویند مثلاً ما دو تا مهمان داریم. حتی تلفن ثابت هم نبود، ما تا سال 1347 که مسلماً تلفن نداشتیم.اصلاً از اوایل دهه شصت بود که تلفن ثابت تازه تا دهه هشتاد طول کشید که همه منازل هنوز هم خیلی البته کم است ولی خیلی اندک منازلی هستند که حتی تلفن ندارند که موبایل هم آمده.
مسلم نداشتیم و خلاصه این سادگی و تکلف نداشتن را به ما هم توصیه می کردند، و می گفتند اگر این طور باشد، زندگی تان راحت تر می شود.یک جمع بندی بفرمایید.
این که من روی جزئیات این چنینی وارد شدم به جهت این که علی القاعده بستگان، عموهای عزیز ما مسائل دیگری را مطرح کردند یا اخوی یا همشیره ها یا همسر مکرمه شهید لذا من خواستم بیشتر در مسائلی وارد بشوم که ممکن است به خودم مربوط بشود. امیدوار هستیم که به دعای شما ما هم قدردان نعمت انقلاب باشیم، هم قدردان نعمت وجود این شهدا باشیم. این شهدا را ناظر به اعمال خودمان بدانیم و در اعمال و رفتارمان طوری عمل کنیم که در درجه اول خداوند متعال و بعد هم امام راحل و شهدا از ما راضی باشند؛ ان شاء الله. والسلام علیکم و رحمه الله.منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390