تشرف صديق الذاکرين تهراني

آقاي ميرزا هادي بجستاني (سلمه الله) به نقل از مؤمن متقي، صديق الذاکرين تهراني، که به فرموده ي ميرزا هادي چند سال است مجاور سيدالشهداء عليه السلام است و کمال رفاقت را با من دارد و هميشه بعد از نماز جماعت من در جوار
پنجشنبه، 2 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرف صديق الذاکرين تهراني
 تشرف صديق الذاکرين تهراني

 

نويسنده: محمد يوسفي




 
آقاي ميرزا هادي بجستاني (سلمه الله) به نقل از مؤمن متقي، صديق الذاکرين تهراني، که به فرموده ي ميرزا هادي چند سال است مجاور سيدالشهداء عليه السلام است و کمال رفاقت را با من دارد و هميشه بعد از نماز جماعت من در جوار آن حضرت با حال خوشي ذکر مصيبت مي کند و در همه جا اهم حوائج او فرج حضرت ولي عصر (عجل الله فرجه) است، گفت:
تقريباً بيست سال پيش به کربلا مشرف شدم. مرکب من قاطري راهوار و مال خودم بود. مبالغي نقدينه ي طلا در همياني به کمر بسته بودم و خورجين و اثاثيه لازم همراهم بود.
در هر منزلي که قافله توقف مي کرد شبانه ذکر مصيبت مي کردم؛ لذا وضعم خوب بود. در آخرين منزل بين راه که «مسيب» است، قافله سحرگاه حرکت کرد و ما هم به راه افتاديم. در بين راه عربي اسب سوار با من رفيق شد. مشغول صحبت شديم و از قافله جلو افتاديم. بعد از ساعتي آن مرد عرب گفت: اينک دزدها قصد ما را دارند. اين را گفت و اسب را دواند.
من قدري با او همراهي کردم ولي به او نرسيدم و همان جا ماندم. دزدها رسيدند و فوراً مرا هدف نيزه و گرز و خنجر خود قرار دادند. بر زمين افتادم و از هوش رفتم. بعد از مدتي که به هوش آمدم شنيدم که درباره ي تقسيم پول ها نزاع مي کردند. وقتي از من حرکتي ديدند و دانستند که زنده ام، يکي فرياد زد: اذبحوه (سرش را از بدن جدا کنيد) يکباره متوجه من شدند و خنجر را بر گلوي خودم ديدم و مرگ را مشاهده نمودم. در همان حال يأس و انقطاع، توجه قلبي به ولي عصر عليه السلام جسته و فقط با ارتباط روحي نه زباني، از آن حضرت کمک خواستم، فوراً در کمتر از چشم به هم زدني ديدم نور است که از زمين به آسمان بالا مي رود و دور آن قطعه ي زمين مثل «کوه طور» محل تجلي حضرت نورالانوار گرديده است. صداي دلرباي آن معشوق ماسوي بلند شد که مي فرمود:
برخيز.
با اين که سر و پيکرم مجروح بود و مشرف به موت بودم و خون از جراحاتم جاري بود، برکت فرمايش آن جانِ جهانيان و زندگي بخش ارواحِ اهل ايمان حيات تازه اي در جسم و جان من دميد و از بستر مرگ برخاستم.
آن حضرت فرمود: اين است قبر جد بزرگوارم، روانه شو.
نگاه کردم، ديدم چراغ هاي گلدسته ها و گنبد مطهر پيداست و هيچ اثري از اعراب و اسباب و اثاثيه ام نيست و همه ي ناراحتي ها را فراموش کرده، راحت راه را طي مي کردم تا اين که خود را در کوچه باغ هاي کربلا ديدم، در حالي که هوا روشن شده بود. گفتم: براي نماز به کربلا نمي رسم. همين جا تيمم مي کنم و نماز مي خوانم. چون نشستم و تيمم کردم، احساس ضعف و درد نمودم، دو رکعت نماز را به طور نشسته و به هزار زحمت خواندم و همان جا از هوش رفتم و چشم باز نکردم مگر در خانه ي مرحوم آقا شيخ حسين فرزند حجه الاسلام مازندراني.
معلوم شد گاري هايي که از کاظمين و بغداد وارد کربلا مي شوند مرا با خود حمل نموده و به خانه شيخ آورده اند. وقتي شيخ مرا زنده ديد گفت: غم مخور، شهداي کربلا هفتاد و سه نفر شدند (يعني تو يکي از آنهايي).
چند ماهي زخم ها را معالجه کردم تا از برکت نفس مبارک حضرت صاحب الزمان (روحي فداه) سلامتي و عافيت يافتم. (1)

پي نوشت :

1. کمال الدين، ج 1، ص 104، س 8 و عبقري الحسان، ج 1، ص 80.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.