نويسنده: محمد يوسفي
رشيق مي گويد:
ما سه نفر بوديم که معتضد عباسي احضارمان کرد و دستور داد هر کدام سوار اسبي شويم و يک اسب ديگر با خود يدک بکشيم و مخفيانه طوري که کس ديگري با ما نباشد حرکت کنيم، و دستور داد چيزي هم با خود بر نداريم و نمازهايمان را روي اسب بخوانيم و به طرف سامرا بشتابيم. بعد هم براي ما محله و خانه اي را توصيف نمود و گفت: وقتي به آن خانه رسيديد غلام سياهي کنار در خواهيد ديد، داخل شويد و هر کس را ديديد سرش را ببريد و نزد من بياوريد.
طبق دستور حرکت کرديم تا به سامرا رسيديم و وارد خانه شديم خانه ي وسيعي مشاهده کرديم که در مقابل آن پرده اي آويخته بود که بهتر از آن پرده تا به حال نديده بوديم. کسي در آنجا نبود وقتي پرده را برداشتيم اتاق بزرگي ديديم، ولي آن اتاق گويا درياي پر از آب بود. در انتهاي آن حصيري ديديم که بر روي آب قرار داشت روي حصير مرد خوش هيأتي ايستاده بود و نماز مي خواند و توجهي به ما نمي کرد.
احمد بن عبدالله (يکي از ما سه نفر) پيشي گرفت که داخل اتاق شود، ولي ناگهان در آب غرق شد و هر قدر سعي کرد خارج شود نتوانست. در اينجا من دست دراز کردم و او را که بيهوش شده بود بيرون آوردم.
تا يک ساعت گيج بود. وقتي به خود آمد رفيق ديگرمان خواست داخل شود، ولي او هم مانند احمد شد.
من مبهوت ماندم، به آن شخص صاحب خانه گفتم: المعذره الي الله و اليک از خداي تعالي و از شما عذر مي خواهم. به خدا قسم نمي دانستم در اين کار چه حوادثي اتفاق مي افتد و به سوي چه کسي مي آيم؟ از اين عمل خود توبه کردم.
آن مرد به هيچ وجه اعتنائي به سخن من نکرد و از آن حالي که داشت به حال ديگر منتقل نشد.
با مشاهده ي اين قضيه هراسان شديم و از کاري که براي آن آمده بوديم منصرف گشتيم و مراجعت کرديم.
شب به در قصر معتضد رسيديم او در انتظار ما بود و به دربانان خود سپرده بود که هر وقت وارد شديم بدون معطلي ما را نزد او ببرند. لذا همان وقت داخل شديم. ماجرا را از ما پرسيد ما هم تمام جريان را نقل کرديم.
پس از نقل ماجرا معتضد گفت: واي بر شما! آيا پيش از آن که مرا ببينيد اين واقعه را به کس ديگري هم گفته ايد؟ گفتيم: نه.
قسم خورد که هر کدام از شما اين خبر را فاش کند گردنش را خواهم زد.
لذا ما جرأت بر افشاي اين موضوع نداشتيم مگر بعد از هلاکت او که آن را منتشر کرديم. (1)
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
ما سه نفر بوديم که معتضد عباسي احضارمان کرد و دستور داد هر کدام سوار اسبي شويم و يک اسب ديگر با خود يدک بکشيم و مخفيانه طوري که کس ديگري با ما نباشد حرکت کنيم، و دستور داد چيزي هم با خود بر نداريم و نمازهايمان را روي اسب بخوانيم و به طرف سامرا بشتابيم. بعد هم براي ما محله و خانه اي را توصيف نمود و گفت: وقتي به آن خانه رسيديد غلام سياهي کنار در خواهيد ديد، داخل شويد و هر کس را ديديد سرش را ببريد و نزد من بياوريد.
طبق دستور حرکت کرديم تا به سامرا رسيديم و وارد خانه شديم خانه ي وسيعي مشاهده کرديم که در مقابل آن پرده اي آويخته بود که بهتر از آن پرده تا به حال نديده بوديم. کسي در آنجا نبود وقتي پرده را برداشتيم اتاق بزرگي ديديم، ولي آن اتاق گويا درياي پر از آب بود. در انتهاي آن حصيري ديديم که بر روي آب قرار داشت روي حصير مرد خوش هيأتي ايستاده بود و نماز مي خواند و توجهي به ما نمي کرد.
احمد بن عبدالله (يکي از ما سه نفر) پيشي گرفت که داخل اتاق شود، ولي ناگهان در آب غرق شد و هر قدر سعي کرد خارج شود نتوانست. در اينجا من دست دراز کردم و او را که بيهوش شده بود بيرون آوردم.
تا يک ساعت گيج بود. وقتي به خود آمد رفيق ديگرمان خواست داخل شود، ولي او هم مانند احمد شد.
من مبهوت ماندم، به آن شخص صاحب خانه گفتم: المعذره الي الله و اليک از خداي تعالي و از شما عذر مي خواهم. به خدا قسم نمي دانستم در اين کار چه حوادثي اتفاق مي افتد و به سوي چه کسي مي آيم؟ از اين عمل خود توبه کردم.
آن مرد به هيچ وجه اعتنائي به سخن من نکرد و از آن حالي که داشت به حال ديگر منتقل نشد.
با مشاهده ي اين قضيه هراسان شديم و از کاري که براي آن آمده بوديم منصرف گشتيم و مراجعت کرديم.
شب به در قصر معتضد رسيديم او در انتظار ما بود و به دربانان خود سپرده بود که هر وقت وارد شديم بدون معطلي ما را نزد او ببرند. لذا همان وقت داخل شديم. ماجرا را از ما پرسيد ما هم تمام جريان را نقل کرديم.
پس از نقل ماجرا معتضد گفت: واي بر شما! آيا پيش از آن که مرا ببينيد اين واقعه را به کس ديگري هم گفته ايد؟ گفتيم: نه.
قسم خورد که هر کدام از شما اين خبر را فاش کند گردنش را خواهم زد.
لذا ما جرأت بر افشاي اين موضوع نداشتيم مگر بعد از هلاکت او که آن را منتشر کرديم. (1)
پي نوشت :
1. کمال الدين، ج 2، ص 118، س 36 و همان، ج 1، ص 320.
منبع مقاله :يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم