صداقت، حلم و صبوري

وي آن چنان سخن آرا و اهل خطابه نبود، ولي وقتي سخن مي گفت، از دل برخاسته بود و صميمانه بردل مي نشست. تو گويي سروشي بود که سکينه ي الهي را به ارمغان مي آورد. به ظاهر آرام بود اما شورانگيز، و اين نبود مگر...
دوشنبه، 10 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صداقت، حلم و صبوري
 صداقت، حلم و صبوري

 






 

شهيد عبدالعلي بهروزي
وي آن چنان سخن آرا و اهل خطابه نبود، ولي وقتي سخن مي گفت، از دل برخاسته بود و صميمانه بردل مي نشست. تو گويي سروشي بود که سکينه ي الهي را به ارمغان مي آورد. به ظاهر آرام بود اما شورانگيز، و اين نبود مگر به سبب شورمندي و خلوص و خاکي بودنش که صادق بود و صميمي.
آيينه ي دلش را چنان صيقل داده بود که با هر غبار و زنگاري بيگانه بود. شقايقي بود که با داغ زاده بود و اگر سخني مي گفت، دردمندانه و مسئولانه بود. کلامي نرم و باطراوت داشت و چه پرمهر و دل انگيز جاري مي شد. عنوانش ملوکانه و بزرگانه، اما عملش درويشانه بود. اين حقيقت موقعي بر من کشف شد که پيش از عمليّات والفجر مقدّماتي در چادرهاي منطقه ي «زليجان» او را ملاقات کردم. رزم آوران خود را براي نبردي جانانه، آماده مي ساختند و «بهروزي» مدام در تب و تاب آن عمليّات به اين سو و آن سو در تکاپو بود. آن شب پرستاره که هرگز از آسمان دلم محو نمي گردد، در يکي از چادرها کنار تني چند از برادران پاسدار بسيجي نشسته بوديم که شهيد به حلقه ي گفت و شنود ما پيوست. خدا مي داند که پيش از آن که محو آوازه اش شوم، مجذوب حرف هاي پرجذبه و محبت آميزش شده بودم. از صداقت بسيجيان که بسيار ستودني است و از شجاعتشان و نيز از درس و مدرسه و استعداد سرشارشان که در طريق دفاع مقدس فدا نموده اند و ... حکايت ها مي گفت. او رفت اما قلمرو قلبم براي هميشه در تصرف و تملکش باقي ماند.
***
بعد از عمليّات «بيت المقدّس» که شهيد «بهروزي» فرمانده ي گردان بود و جمعي از دوستان به شهادت رسيده بودند، رزمنده اي که احتمالاً از خطه ي قهرمان پرور «خرّم آباد» بود، به گمان اين که «بهروزي» در اين ميان قصور و کوتاهي داشته است، به او خشم و کينه ورزيد و شهيد که با جيپ در تردّد بود، آن برادر را سوار کرده و در بين راه با او به گفتگو پرداخت. اين در حالي بود که او نمي دانست «بهروزي» همين راننده ي جيپ است. خلاصه تا توانست شکوه و درد دل کرده و خطاب به شهيد «بهروزي»، خود او را به رگبار ناسزا بسته بود. شهيد با آن ظرفيّت و حلم و صبوري اش خود را لو نمي داد، تا هم درد دل او خالي شود و هم ضمن راهنمايي هنرمندانه، او را شرمسار و خجالت زده نکند. «عبدالعلي» سخناني با اين مضمون مي گفت که: «شايد او تقصيري نداشته باشد و يا درنگ و غفلتي در کار نبوده و يا اگر بوده از ناحيه ي ديگر باشد و همچنين شايد راضي نباشد که شما اين گونه درباره اش سخن بگوييد و...»
اين گفت و شنود در بين راه ادامه داشت تا اين که به جايي رسيدند که يکي از بچّه ها خطاب به او صدا زد: «برادر بهروزي!»
در اين جا بود که نام برده متوجّه شد که «بهروزي» همين راننده ي جيپ است. که لحظاتي با متانت و صبر و حوصله به توهين ها و جسارت هاي او گوش داده است. سپس با شرمندگي گفته بود که: «اي دل غافل...!»
آن رزمنده در نامه اي که از شدّت شرم و تأثّر براي شهيد «بهروزي» نوشته بود، ضمن پوزش از اين جسارت، گفته بود که: «اين اشک چشم من است که بر اين نامه چکيده و نامه را نمناک نموده است و ...»
***
در ادامه ي عمليّات والفجر مقدّماتي، در شب نيسان مشغول پدافند بوديم که هواپيمايي حامل پنج تُن بمب، مثل اجلّ معلّق سر رسيد و منطقه را بمباران کرد. بمب ها همه در کنار مقرّ گروهان- که فرمانده اش، دلاور شهيد «داوود دانايي» بود- فروريخت. بچّه ها آن بمب افکن را با دو موشک زمين به هوا سرنگون کردند. خلبان حوالي جنگل مقر، روي تپّه اي فرود آمد. وقتي به قصد دستگيري او به سمت تپّه دويدم، اقدام به تيراندازي کرد. من که دست خالي بودم، زمين گير شدم. آن جا بود که شهيد «بهروزي» رسيد و ماهرانه او را تسليم نمود. وي اهل بصره و بيست و يک ساله بود. از شدّت خشم، خواستم آن خصم نابکار را نقش زمين کنم، ولي شهيد اجازه نداد. زيرا او ديگر يک اسير جنگي بود و اسير هم در مکتب اسلام از حقوقي برخوردار است.
***
هنگامي که از «هورالعظيم» عبور کرديم و با يورشي دليرانه، دشمن را غافلگير نموديم، آنان مات و مبهوت شده بودند و فکر نمي کردند که از اين ناحيه مورد حمله قرار گرفته و جزيره ي مجنون را از دست بدهند. از اين روي خاکريزهاي آنها يکي پس از ديگري سقوط کرد و به راحتي از «دجله» گذشتيم. بعد از آن به پشت آسفالت رسيديم. وقتي کارواني از نيروهاي عراقي در آن منطقه عبور مي کردند، دستور چنين بود که اصلاً با آنان درگير نشويم، امّا متأسفانه رزمنده اي ناخودآگاه يک گلوله ي آر. پي. جي را شليک کرد و يکي از ماشين هاي ارتش عراق را به آتش کشيد.
اين حرکت براي ما گران تمام شد و در آن رهگذر افتاد مشکلها. در آن وضعيت دشوار، چاره اي جز عقب نشيني به طرف «هورالعظيم» نبود. طول مسير هم چيزي در حدود چهل کيلومتر بود. پاتک سنگين عراق براي بازپس گيري مواضع از دست داده اش، مشکل ما را دوچندان کرد. بچّه ها در آن کشمکش خونين، مقاومتي جانانه از خويش نشان دادند. در اين ميان 250 تن از نيروهاي دشمن به اسارت رزم آفرينان درآمدند. حمل اسيران به عقبه، آن هم از طريق جاده ي خندق دشوار بود و خرجش از دخلش بيشتر. شهيد «بهروزي» آنان را جمع آورد و به ايراد سخنراني پرداخت. يکي از بچّه هاي عرب زبان هم ترجمه مي کرد. وي اين گونه سخن مي گفت که: «انگيزه و هدف ما از جنگيدن چيست و انگيزه و هدف شما چيست... شما آزاديد و برويد و به نيروهايتان بگوييد که ما براي چه مي جنگيم و در پي چه آرماني هستيم و ...»
اما اين برخورد، چيزي نبود که به آساني به باورشان بنشيند و مسلماً شگفت آورد بود که دشمن با آن زبوني و خواري در چنگت باشد و هيچ بازخواستي هم از جايي جز خداوند در کار نباشد، و قتل عام هم نشوند. خلاصه چنان تحت تأثير برخورد سردار و رأفت اسلامي او قرار گرفته و ذوق زده شده بودند که دست وصورت شهيد و بچّه هاي ديگر را مي بوسيدند و بر پاهاي آن ها مي افتادند و گريه مي کردند.
اين بود گوشه اي از رفتار فرهنگي و اخلاقي و برخورد مشفقانه ي شهيد بهروزي در عمليّات «خيبر». (1)

پي نوشت :

1. چاووش بي قرار، صص 84-83، 176109- 110، -175 و 236-234.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط