تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

من يک بسيجي ام

هنگامي که خبر بازگشت پيروزمندانه ي رزمندگان دلير گردان مسلم بن عقيل از عمليات بيت المقدس در شهر ملاير پيچيد، شايد بيش از نيمي از مردم ملاير، براي استقبال از فرزندان دليرشان شتافتند. استقبال کنندگان با شور و حالي وصف ناپذير،
جمعه، 21 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من يک بسيجي ام
 من يک بسيجي ام

 






 

 تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

حلقه ي گل

شهيد حاج حسن تاجوک
هنگامي که خبر بازگشت پيروزمندانه ي رزمندگان دلير گردان مسلم بن عقيل از عمليات بيت المقدس در شهر ملاير پيچيد، شايد بيش از نيمي از مردم ملاير، براي استقبال از فرزندان دليرشان شتافتند. استقبال کنندگان با شور و حالي وصف ناپذير، قصد بر دوش گرفتن شهيد بزرگوار، حاج حسن تاجوک؛ فرمانده ي عزيز گردان را داشتند که او از اين کار امتناع کرد. وقتي هم که مردم مي خواستند حلقه ي گل را به گردن حاج حسن بياويزند، حاجي حلقه ي گل را گرفت و به گردن يک بسيجي که در کنارش بود، انداخت. (1)

پايين تر از همه

شهيد داريوش ساکي
شهيد داريوش ساکي، از بچه هاي مخلص و مؤمن گردان غواصي، هميشه خودش را از ديگران پايين تر مي دانست و از بچه ها دوري مي کرد و فاصله مي گرفت. او آن قدر خودش را از بقيه عقب تر مي ديد که همه باور کرده بودند که او واقعاً هرگز به ديگران نمي رسد.
اين حالات او بود. تا اين که در شب عمليات، پرده از حقايق برداشته شد و شهيد بزرگوار، داريوش ساکي را به عنوان اولين شهيد گردان، تقديم سالار شهيدان کرديم. (2)

تازه متوجه شديم که...

شهيد حسن شفيع زاده
در زماني که من در منطقه ي هشتيان بودم که يک پايگاه مرکزي سپاه بود؛ شفيع زاده پس از پايان امور روزانه اش در منطقه، شب ها به پايگاه مي آمد و در آن جا استراحت مي کرد. ايشان هم مسائل آن جا و هم مسائل ديگر پايگاه ها را در آن جا حل و فصل مي کردند.

***

برادر شمخاني سخنراني کردند و در مورد فداکاري ها و مسئوليت هاي شهيد شفيع زاده سخناني ايراد فرمودند. در آن سخنراني، تازه متوجه شديم که ايشان فرمانده ي توپخانه سپاه بوده اند.

***

هميشه لباس خاکي مي پوشيد - لباس بسيجي - هر کس هم مي ديد، نمي شناخت که ايشان فرمانده ي توپخانه هستند. (3)

من يک بسيجي ام!

شهيد مهدي باکري
او هرگز خود را نمي ديد. حتي يک بار از خودش تعريف نکرد. هيچ گاه از سمتش حرفي نزد. شهيد باکري مي گفت:
- « من يک بسيجي هستم. »
وقتي شهيد شد، در سِمتِ فرماندهي لشکر به اندازه ي يک بسيجي حقوق مي گرفت.

***

پيرمرد گفت: « آهاي جوان! چرا ايستاده اي؟ يادت باشد آمده اي جبهه که بار خالي کني! »
مهدي گفت: « چشم. »
بعد گوني هاي سنگين را به روي آن کتف دردخيز انداخت و کمک کرد. وقتي که حاج امرالله را متوجه کردند که اين جوان کسي جز فرمانده ي لشکر نيست، به عذر خواهي افتاد و خيلي ابراز شرمندگي کرد. او از مهدي فقط يک جمله شنيد:
- « حاج امرالله! من يک بسيجي ام! » (4)

اجازه نداد

شهيد عباس کريمي
ساعت دو بعدازظهر بود. ناهار خورده بوديم. برخاستم تا چيزي درست کنم. هر کاري کردم، اجازه نداد. از غذاي ظهر کمي مانده بود. همان را برداشت و مشغول خوردن شد، خجالت کشيدم. مثلاً فرمانده بود! » (5)

خونسرد

شهيد مهدي زين الدين
پس از عمليات خيبر که برگشت، ديديم پتويش خوني است. پرسيديم:
- مهدي چي شده؟
نگاهي به پايش کرد و خيلي خونسرد جواب داد:
- « نمي دانم، مثل اين که تير خورده است. » (6)

باور نکردني

شهيد حميد باکري
مردي در ميان آشغال ها مي گشت. يک گوني نيز به دوش انداخته بود. هر چند لحظه خم مي شد و از ميان آشغال ها چيزي برمي داشت، تميز مي کرد و در داخل گوني مي انداخت. خيلي شبيه کاسه بشقاب فروش هاي دوره گرد بود. کاظم نزديک تر رفت. چيزي که مي ديد، غير قابل باور بود. حميد آقا بود؛ در ميان ابزار آلاتي که بسيجيان به نيّت خراب شدن بيرون مي انداختند، مي گشت و سالم ترهاش را جدا مي کرد و به تدارکات مي داد و کاظم اين را نمي دانست. حميد او را که ديد، فوري گوني را به دوش انداخت و راه ديگري پيش گرفت. (7)

مگر من کي ام؟

شهيد حاج محمد ابراهيم همت
شهيد همت به بسيجي ها خيلي علاقه داشت و آنها را دريا دل مي ناميد. او روي کارت شناسايي منطقه ي جنگي خود، علامتي که او را عضو سپاه معرفي مي کرد، خط زده و در مقابل بسيج، علامت گذاشته بود.

***

يک بار در لابه لاي دفتر سررسيد روزانه ي حاجي، نامه هاي بسيجي ها را ديدم. يکي از آنان نوشته بود: « من سر پل صراط جلوي تو را مي گيرم. سه ماه است که به عشق رؤيت روي تو در جبهه ها منتظرم. به اميد روزي که فرمانده ام حاج همت را ببينم. »
حاجي مي گفت: « تو فکر نکن من آدم خوبي هستم که بسيجي ها براي من نامه نوشته اند. من يک گناهي به درگاه خدا کرده ام که بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم. مگر من کي ام که اين ها براي من نامه مي نويسند؟ »
حاصل کلام حاجي هميشه اين بود: « سختي هاي زندگي من و تو در مقابل کار اين بچه ها ( بسيجي ها ) هيچ هم نيست! » (8)

پي نوشت ها :

1- يک جرعه آفتاب، ص 31.
2- يک جرعه آفتاب، ص 17.
3- آشناي آسمان، صص 141 و 127 و 32.
4- صنوبرهاي سرخ، ص 55.
5- دجله در انتظار عباس، صص 92.
6- صنوبرهاي سرخ، ص 76.
7- گمشدگان مجنون، ص 72.
8- نيمه ي پنهان يک اسطوره، صص 21 و 22 و صنوبرهاي سرخ، صص 94 و 93.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط