شهید محمدابراهیم احمدپور
همزمان با فرمان امام برای تشکیل جهاد سازندگی، جهاد شمیرانات نیز تأسیس شد. در انتخاب سرپرست جهاد همه مستأصل بودند. دنبال کسی می گشتند که بتواند حق واقعی جهاد را به جای آورد.
محمدابراهیم از کمیته به جهاد آمد. حاج آقا گوهری که روزگاری را با او گذرانده بود به محض دیدن او ذوق زده برخاست، برق شادی در چشمان پیرش درخشیدن گرفت و با خوشحالی گفت: «من گمشده ام را پیدا کردم».
همه با حاج آقا گوهری اتفاق نظر داشتند. می گفتند او می تواند جهاد شمیرانات را اداره کند. به هر طریقی بود گذاشتند بر عهده اش و او شد اولین مدیر جهاد سازندگی شمیرانات.
او برای ایجاد انس و الفت بیشتر بین مسئولان واحدها، جلسات هفتگی را نه در جهاد، بلکه به طور چرخشی در منازل افراد برگزار می کرد.
ساده زیستن و تقوا دو مرام جدایی ناپذیرش بود. هر وقت به خانه شان می رفتیم بدون هیچ ابایی، ساده ترین و صمیمی ترین سفره را پهن و صادقانه پذیرایی می کرد. او خوشرو بود. در سختیها آرامش داشت. ناراحتیها و مشکلات مردم را به جان و دل می خرید و در رفع آنها از جان و دل تلاش می کرد. (1)
شهید حسن صوفی
در وصیت نامه اش نوشته بود:
«وسایل رفاهی را که بنیاد شهید در اختیار خانواده ها قرار می دهد، به هیچ وجه شما نگیرید. بنده حاضر نیستم دولت جمهوری اسلامی که دولت مستضعفین است تحت فشار قرار بگیرد».
حاج آقا از مکه آمد. مهمان ها را دعوت کرده بودیم.
آمد؛ با کلی بسیجی.
گفتم: «غذا کم بیاد چی؟»
گفت: «خدا کریمه. هرچی شد می خوریم».
بی تکلف بودند. با قناعت غذا را خوردند.
- «ایشان فرمانده... هستند. چربش کنید».
- «نمی خورم، پاشید بریم».
- «آخه چی شده مگه؟»
- «شما پارتی بازی کردید. این غذای سفارشی را آوردند برای ما. این غذا مشکل داره، مشکل!»
هم لباسش بود، گاهی هم لحافش!
خسته که می شد، آرام یک گوشه ای دراز می شد، اورکتش را هم می کشید رو سرش.
ناراحتی گوارشی گرفته بود. دکتر برایش رژیم غذایی تعیین کرد. در منزل هم، الحمدلله، همه چیز فراهم بود، نمی رسید. وقت این تشریفات را نداشت. شیر خشک می گرفت، شیر ترید می خورد، خیلی وقت ها.
کلی برایش از حفظ سلامتی گفتیم تا رژیم را قبول کرد!
- «من همین نان و سیب زمینی را می خورم. این سفره ی رنگین مال شما... شما که از جبهه خبر ندارید. چه جور دلتون میاد چند جور غذا درست کنید؟»!
اگر دو جور خورش بود، از یکی اش می خورد. می گفت: «اسرافه، خیلی ها ندارن بخورن».
نان و ماست خیلی دوست داشت.
غذا هرچی بود فرق نمی کرد. می نشست کنار سفره و مشغول می شد.
این نان خورده ها را چنان با اشتها می خورد، که ما هم سر ذوق می آمدیم.
نمی گذاشت برایش لباس نو بخریم.
می گفت: «لباس های داداش را می پوشم».
برادرانش لباس نو می خواستند، او کهنه! (2)
شهید منصور ستاری
منصور با توجه به گرفتاریهای کاری که داشت خیلی کم به منزل می آمد، ولی هر وقت می دانستم که او قرار است بیاید، از شدت علاقه ای که به ایشان داشتم، به هر نحوی که شده بود، چند نوع غذا برایش درست می کردم.
پس از اینکه سفره را می انداختم، او فقط از یک نوع غذا می خورد و به بقیه اصلاً دست نمی زد. در این مورد تعارف های من هم بی اثر بود.
بعدها متوجه شدم که او می خواسته با عملش به من بفهماند همان یک نوع غذا در سفره کافی است. (3)
شهید عباسعلی خمری
غروب یکی از روزهای ماه مبارک رمضان به اتفاق دوست دیگری به منزل شهید رفتیم. نزدیک افطار بود، ایشان با اصرار زیاد ما را برای صرف افطاری نگه داشت. با پهن شدن سفره ی افطاری در حالیکه مجذوب پارسایی و قناعت ایشان شده بودم و به زندگی زاهدانه مولا علی (علیه السلام) می اندیشیدم با غبطه به محتوای سفره نگریستم. در سفره ی ساده ی شهید نان بود و سیب زمینی و نمک. عباس با تبسمی ملیح و چهره ای مظلوم ما را دعوت به افطار نمود. با گذشت زمان در موقع خداحافظی، با دنیایی از محبت، موتورش را روشن کرد و ما را به منزلمان رساند. اما درسی که آن شب از سیره شان آموختیم، هرگز فراموش نمی شود. (4)
شهید عباس بابایی
چند ماهی بود که به فرماندهی پایگاه دزفول منصوب شده بودم. روزی در دفتر مشغول انجام کار بودم که از برج مراقبت به من اطلاع دادند تیمسار بابایی با هواپیما به سمت پایگاه در حرکت هستند. من ماشین بیوک فرماندهی را آماده کردم و برای آوردن ایشان به محوطه ی باند پروازی رفتم. چند لحظه بعد تیمسار با یک هواپیمای کوچک بونانزا که خلبانی آن را خودشان به عهده داشتند بر روی باند فرودگاه به زمین نشستند. از هواپیما پیاده شدند و پس از سلام و احوالپرسی نگاهی به ماشین انداختند. از چهره شان پیدا بود که منتظر چنین وسیله ای نبوده اند. سپس با بی میلی سوار شدند. پس از اینکه حرکت کردیم، روی به من کردند و گفتند: «من نمی گویم شما سوار این ماشین ها نشوید، ولی یادتان باشد که دیروز شخص دیگری بر آن سوار بود و فردا هم در دست افراد دیگری خواهد بود».
در این زمان به محوطه ی خانه های سازمانی رسیده بودیم و پرسنل در طول راه، در حال رفت و آمد بودند. ایشان گفتند: «ببینید شما که این ماشین را سوار می شوید و از جلوی پرسنل عبور می کنید، آنها حق دارند که پیش خودشان بگویند فرمانده پایگاه در ماشین کولردار نشسته و از وضع زندگی ما خبر ندارد. در صورتی که من می دانم ماشین کولر ندارد. یا می گویند ببین خودش سواره است و ما پیاده می رویم بعد هم می گویند ماشین را خالی می برد و ما را سوار نمی کند. برای اینکه این مسایل پیش نیاید از این پس از وسیله ی دیگری استفاده کنید».
به اتفاق تیمسار بابایی به فرودگاه اهواز رفتیم تا با هواپیمای ترابری C-130 که حامل مجروحین بود به تهران برویم. عباس در فرودگاه بر روی چمن ها نشست و با من گفت که بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم کنم. وقتی از او خواستم تا او هم بیاید گفت: «آنجا خلبانان و پرسنل نیروی هوایی هستند و اگر مرا ببینند، یکی زمین می خواهد و دیگری وام می خواهد، من هم که قادر به تأمین خواسته های آنها نیستم، در نتیجه شرمنده می شوم».
به داخل ستاد رفتم. مسئول ستاد وقتی فهمید با تیمسار بابایی آمده ام، از من خواست تا او را به دفتر ستاد بیاورم. وقتی بیرون آمدم، دیدم بسیجی ها او را به کار گرفته اند و در حال حمل برانکارد به داخل هواپیماست. با توجه به اینکه می دانستم شهید بابایی تازه از جبهه برگشته و نیاز به استراحت دارد، به افسر خلبان هواپیما گفتم: «ایشان تیمسار بابایی هستند کمتر از او کار بکشید».
آن خلبان با شنیدن این جمله شگفت زده شد و بی درنگ نزد تیمسار رفت و ضمن عذرخواهی، از او خواست تا به داخل هواپیما برود. من و تیمسار بابایی وارد هواپیما شدیم و با پیشنهاد او در کنار در نشستیم. خلبان با خواهش و تمنا از بابایی تقاضا کرد تا به داخل کابین مخصوص خلبانان برود. شهید بابایی به ناچار به قسمت بالایی کابین هواپیما رفت و خلبان برای انجام کاری هواپیما را ترک کرد. پس از چند دقیقه، درجه دار مسئول داخل هواپیما وارد کابین شد. با مشاهده شهید بابایی که با لباس بسیجی در کابین خلبانان نشسته بود، چهره اش را درهم کشید و با صدای بلند گفت: «چه کسی به تو گفته اینجا بیایی؟ پاشو برو پایین».
شهید بابایی بدون اینکه چیزی بگوید، در حالی که سر به زیر داشت پایین آمد و در کنار من نشست. هواپیما که آماده ی پرواز شد، خلبان به همراه گروه پروازی از در جلو هواپیما وارد شد و به محض دیدن تیمسار که در قسمت پایین نشسته بود، با اصرار دوباره شهید بابایی را به قسمت بالا برد. وقتی هواپیما آماده ی پرواز شد، آن درجه دار پس از بستن هواپیما وارد کابین خلبانان شد و با دیدن عباس، بر سر او فریاد کشید: «باز هم که تو بالا رفتی! مگر نگفتم که جای تو اینجا نیست؟ بیا برو پایین. اگر یک بار دیگر بیایی اینجا می زنم تو گوشِت».
هواپیما در حال حرکت در داخل باند بود و خلبانان گوشی بگوش داشتند و چیزی نمی شنیدند. شهید بابایی برای بار دوم از کابین پایین آمد. چند دقیقه بعد خلبان از طریق گوشی به درجه دار گفت: «از تیمسار پذیرایی کن». آن درجه دار پرسید: «کدام تیمسار؟!»
خلبان در حالی که برمی گشت تا پشت سر خود را ببیند. گفت: «تیمسار بابایی که در عقب کابین نشسته بودند، کجا رفتند؟» درجه دار با شگفتی گفت: «ایشان تیمسار بابایی بودند؟»
سپس ادامه داد: «قربان! من که بدبخت شدم. بنده ی خدا را دوبار پایین کشانده ام».
درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهید بابایی ایستاد. صورتش را جلو برد و گفت: «تیمسار بزن تو گوشم. جون مادرت منو بزن. من اشتباه کردم».
شهید بابایی گفت: «برادر! من که هستم تا تو را بزنم». درجه دار گفت: «تیمسار! به خدا گفته بودند که مرام شما مرام علی (علیه السلام) است. ولی نه اینقدر؟ والله اگر حضرت علی هم بود با این کار من به حرف می آمد».
تیمسار مرتب می گفت: «استغفرا...! این چه حرفی است که می زنید».
درجه دار گفت: «قربان! خواهش می کنم تشریف بیاورید بالا».
عباس گفت: «همین جا خوب است».
درجه دار آمد و در کنار ما نشست. او تا تهران پیوسته می گفت: «تیمسار مرا ببخش. به علی مریدت شدم». و شهید بابایی ساکت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته و همچنان سرش پایین بود. (5)
شهید عبدالمهدی مغفوری
حاج مهدی علی وار زندگی می کرد. روزی که ایشان به خواستگاری دخترم آمد گفت: «من به مال دنیا علاقه ای ندارم، بنابراین اندوخته ی چشمگیری هم ندارم».
گفتم: «ما فقط ایمان شما را دوست داریم».
بارها در منزل ما میهمان بود و مثلاً برایش برنج و مرغ درست کرده بودیم. بعد از تشکر از زحماتی که کشیدیم می گفت: «اگر برای من پیاله ای ماست و کمی نان بیاورید بیشتر راضی هستم».
وقتی اصرار می کردم بخورد، می گفت: «ما باید راهی را برویم که ائمه رفتند. سفره ی ما نباید رنگین تر از سفره ی مستمندان باشد».
این ایمان و اعتقادی که داشت واقعاً عمیق بود، تظاهر نمی کرد.
حاج مهدی سمبل مسلمانی و الگوی غیرت و تقوا بود. یکی از بچه های من بنام عباس نزدیک به شش سال در جبهه بود. قبل از شهادتش به او می گفتم: «عباس جان! دیگر بس است، نرو.»
می گفت: «مادری! تا زمانی که حاج مهدی در جبهه باشد، من هم هستم و در کنارش می مانم تا به شهادت برسم».
می گفتند: «هرکس می خواهد حاج مهدی را بهتر بشناسد باید برود و در جبهه او را ببیند».
یکبار به ایشان گفتم: «کاش ماشینی می خریدی تا بچه ها راحت باشند».
گفت: «ماشین پیدا می شود. الان وقت رسیدن و نگاه کردن به اعمال خودمان است. اگر بخواهم وقت و فکرم را روی خرید و داشتن و نداشتن ماشین بگذارم، خدا می داند روحم از من فرار می کند، حداقل الان فرصت فکر کردن به آسایش را ندارم.
هر وقت که اسم مال دنیا می آمد، فوری می رفت گلزار شهدا و با ادب کنار قبور می ایستاد. انگار که به نماز ایستاده باشد، خودش را ول نمی کرد. این بزرگوار می دانست که دنیا گرگ است، نمی خواست در کام گرگ باشد. اما ما را تربیت کرد. با اعمالش نشان داد که دنیا را هم به خاطر رضای خدا بخواهیم. می گفت: «دنیا داری هم به این آسانی نیست که ما فکر می کنیم. گاهی اوقات برگردیم عقب و ببینیم چقدر نماز قضا داریم؟ چند روز عمداً روزه نگرفتیم؟ چرا خمس و زکات ندادیم، چقدر به آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بدهی داریم؟ همین فرشی که روی آن نشسته ایم داخل سال یا بعد از سال خریدیم؟ اینها حساب و کتاب دارد. نمی شود سر خدا کلاه گذاشت». (6)
شهید محمدرضا فتاحی
همه ی اسباب و اثاثیه شان، صندوق عقب یک پیکان جا شد. «رضا» دوست داشت زندگیشان هرچه ساده تر باشد. روی این حساب نگذاشت «شهناز» جهیزیه را با خودش بیاورد، حتی فرش دستبافی را که پدر «شهناز» تا مشهد آورد، پس فرستاد. (7)
پی نوشتها :
1. شهردار خوبو، صص 31-32.2. هم کیش موج، صص 23 و 25 و 45 و 57 و 75و 79و 80 و 87 و 102 و 106 و 139.
3. پاکباز عرصه ی عشق، ص 157.
4. لحظه های سرخ، ص 107.
5. پرواز تا بی نهایت، ص 162 و 170 و 209-210 و 227.
6. کوچه ی پروانه ها، صص 39 و 44 و 47 و 66 و 68 و 71.
7. غریب آشنا، ص 58. منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت؛ (1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (22) ساده زیستی، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول