رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!

فرمانده ي يکي از گردانها بود. ما که نمي دانستيم، بعد از شهادتش فهميديم: يعني احمد فهميد. مي گفت: « چرا حتي يک بار به من چيزي نگفت آخر؟ »
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!
 صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

چرا دير متوجه شدم!

شهيد احمد آجرلو
فرمانده ي يکي از گردانها بود. ما که نمي دانستيم، بعد از شهادتش فهميديم: يعني احمد فهميد. مي گفت:
« چرا حتي يک بار به من چيزي نگفت آخر؟ »
مي گفت:
« نمي داني تو، با چه وضعي خانواده اش دارند زندگي مي کنند. »
مانده بود چطوري کمکشان کند که به آنها برنخورد. به آنها گفته بود:
« امکاناتي هست که ما بايد به همه ي برادرهايمان در تمام رده ها بدهيم ولي از آن جايي که اين شهيد بزرگوار طبع بلندي داشتند نمي خواستند از اين امکانات استفاده کنند. در صورتي که ايشان واجد شرايط هم بودند. »
گفته بود:
« اين کمکها حق برادرمان است. بودجه اي است که براي اين کار گذاشتند و ما... شما فکر نکنيد مثلاً تبعيضي قايل شديم و... »
مي گفت: « وضعشان اسفناک بود. مگر حالا پول را قبول مي کردند؟ »
مي گفت: « با چه مکافاتي قبول کردند. »
سيد مي گفت: « از خانه که آمديم بيرون پيشاني احمد خيسِ عرق بود. توي راه همه اش ساکت بود. عاقبت احمد درآمد گفت: « و اي کاش قبل از شهيد شدنش به وضعشان رسيدگي مي کردم. اي کاش اين قدر دير نمي آمديم. اي کاش زمين دهان باز مي کرد و من را فرو مي داد، واقعاً که... »
سيد مي گفت: « نمي دانم آن پولها را از کجا جور کرده بود. حتماً رو انداخته بود به کسي... آن هم آدمي مثل احمد که رو به کسي نمي انداخت. نمي دانم قسطهاي آن پول را چه جوري مي خواست برگرداند. »
هيچ کس اگر نمي دانست من که مي دانستم وضعش چه جوري است. من که مي دانستم...
حالا مي فهميدم چرا احمد آن روز توي چادر خلوت کرده بود: وقتي جنازه ها را آوردند، ديدم احمد نيست. بي سيم زده بودند سريع برويم قرارگاه. و احمد حالا نبود. کلي گشتم تا توي يکي از چادرها پيدايش کردم. نشسته بود وسط چادر و کوله اي را گذاشته بود جلويش و همين طور گريه مي کرد. کوله مال شهيد ( ... ) بود با کوله درد دل مي کرد: از او معذرت خواهي مي کرد که چرا دير فهميده وضع و حالش اين جوري بوده جوري حرف مي زد که انگار صاحبش آن جا ايستاده و دارد با او صحبت مي کند. (1)

از نفت خانه، به محرومين مي داد

شهيد سيامک جباري
اهل نماز بود و بعد از نماز اهميت خاصي به قرآن مي داد. به کتابهاي شهيد مطهري نيز علاقه ي زيادي داشت. اما بعنوان خصيصه هاي ذاتي شهيد، مي توانم حساسيت ويژه ي او را در مقابل اقشار محروم و دست تنگ نام ببرم. آن روزها نفت و تهيه ي آن يک مشکل مهم اجتماعي بود. ما يک مخزن نفت در خانه داشتيم. خاطرم هست که سيامک از نفتي که در خانه داشتيم به خانواده هاي ضعيف نفت مي داد. بسيار خوب و دلسوز بود. حتي خاطرم هست که از مجل پول توجيبي خودش قلم و دفتر براي بچه هاي ضعيف تهيه مي کرد. (2)

شبانه به فقرا کمک مي کرد

شهيد علي شفيعي
شب که مي شد، علي دور از چشم آنها مي رفت بيرون. دوستانش مي ديدند اين، هر شب از پايگاه مي رود و تا نصفه ي شب برنمي گردد. يک شب دنبالش راه افتادند و مي بينند علي يک گوني اثاث روي کولش گذاشته و دارد مي رود ميان کوچه ها. دورادور نگاهش مي کنند و مي بينند علي چيزي دم در خانه اي مي گذارد و در مي زند و زود مي رود. صاحب خانه بيرون مي آيد و اطراف را نگاه مي کند و مي بيند چيزي پشت در هست. آن را برمي دارد و مي رود، وقتي کار علي تمام مي شود، رفقايش مي پرسند: کجا رفته بودي؟ مي گويد: کار داشتم. مي گويند: تو مخفيانه به مردم فقير کمک مي کني و به ما نمي گويي؟ علي رو ترش مي کند و مي گويد: به کار من چه کار داريد؟ من دنبالتان راه مي افتم، از شما چيزي مي پرسم؟
نيست که علي خودش گشنگي کشيده بود، مي دانست درد مردم چيه. من از واعظ شنيده بودم که حضرت علي (عليه السّلام) شبانه در خانه ها را مي زد و به داد فقرا مي رسيد،‌ وقتي از کرد و کار علي ام باخبر شدم، پر درآوردم و به خود گفتم: زحمتت به باد نرفته. شکر خدا بچه ات دل رحم است و خدا و پيغمبر را مي شناسد. يک روز خواستم از زير زبانش بکشم. گفت: سر به سرت گذاشته اند.
گفتم: خبر درست دارم.
گفت: من چه دارم که به مردم بدهم؟
گفتم: پس حقوقت را چه مي کني؟ تو که يک نخ سيگار هم نمي کشي، لباس تر و تميز نمي پوشي، خوب نمي خوري، سياحت نمي کني، رفيق باز نيستي، زن و بچه هم که نداري، پس چطور مي شود اين پولت؟
گفت: فرض مثال که اين کار را بکنم، تو ناراضي هستي؟
گفتم: به آن خداي ناديدني، نه؛ فقط دلم مي خواهد از زبان خودت بشنوم.
آخر اقرار نکرد. ظاهر علي را که نگاه مي کردي، مي گفتي خوشي از سر و رويش مي بارد. مي گفت، مي خنديد، شوخي مي کرد؛ ولي باطن او... بچه ام مي سوخت و دم نمي زد. اشک چشم يتيم، جگر علي را پاره پاره مي کرد. وقتي بچه هاي شهدا را مي ديد، زانويش خم مي شد. آدم « ندار » را مي ديد، آتش به جانش مي افتاد. (3)

صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!

شهيد علي شفيعي
وقتي امام آمد، من فهميدم که آن سالها گذشته؛ و الا اصلاً فکر نمي کردم روزي رنگ خوش زندگي را ببينم. روزگار ما عوض شد. دستمان به دهانمان رسيد. مي توانستيم يک شکم سير نان بخوريم؛ ولي نه من خوب خوردم و نه علي. چرا؟ براي اينکه ديگر عادت کرده بوديم. زندگي آنقدر علي را گزيده بود که طاقت نداشت آدمي مثل خودش را ببيند. آخر نان خشک و آبليمو شد غذا!؟ يک روز پرسيدم: چرا اينطور مي کني با خودت؟
گفت: خدا پدرت را بيامرزد، کساني هستند که هيچي ندارند.
صبح مي رفت پايگاه و يک دست لباس قشنگ مي گرفت و مي پوشيد. تا سر ظهر مرتب بود. غروب که برمي گشت، مي ديدي ناخن پايش معلوم است. مي پرسيدم: لباست را چه کردي؟ اول که چيزي نمي گفت. بعد مي گفت: بسيجيها در جبهه لخت و عور هستند. پوتين تازه چه به دردم مي خورد.
مي پرسيدم: يک دست لباس هم حقت نيست؟ مي گفت: هست، به شرطي که همه داشته باشند. مدام بين علي و پشتيباني بگو و مگو بود. آنها لباسش را مي دادند و اين بين ديگران قسمت مي کرد و باز مي رفت تا لباس بگيرد. خوب آنها هم مي گفتند تازه گرفته. مگر چه خبر است؟ اينجوري مي شد که بينشان حرف در مي گرفت. علي جوابشان را مي داد: مگر من سه دست لباس را سر هم مي پوشم؟ خوب دادمش به کسي که لباس ژنده پوشيده بود و به جبهه عازم بود. از پايگاه برمي گشت و مي آمد دست به دامن من مي شد. مي گفت: ننه! برنج و روغني اضافه نداري؟ خبردار شدم که اين شبها مي رود در خانه مردم مستمند. وقتي دار و ندارم را مي برد، مي افتاد به جان اين و آن - خودش که مي رفت، هيچ؛ من را هم مي فرستاد. بعضي وقتها عاصي ام مي کرد و مي گفتم: مگر چه خبر است توي اين ولايت؟ مگر چقدر گشنه دارد کرمان؟ مي گفت: يک سر برو دهات اطراف، آن وقت مي فهمي چه خبر است.
وقتي اولين حقوقش را گرفت، گفت: ديگر نمي گذارم سختي بکشي.
گفتم: مي خواهي خانمي کنم؟
گفت: چه عيب دارد؟ آن همه بدبختي کشيدي و حالا هم خانم باش.
دعايش کردم. دو - سه ماهي نگذشته بود که ديدم اين رويه را پيش گرفته. ناراضي نبودم؛ براي اينکه مي دانستم سرگشنه به زمين گذاشتن يعني چه، سرما کشيدن چه مزه اي دارد. (4)

ماشين اصلاح را داد همسايه!

شهيد علي شفيعي
علي جوان خود ساخته اي بود. کار کرده و رنج برده بود. بي حضور پدر، بزرگ شده بود. خيلي از امکانات ما را نداشت؛ اما خدا دل بخشنده اي به او داده بود و طبعي بلند. علي در برابر فقر و تنگدستي سرخم نکرده بود. سرگرسنه روي زمين گذاشته؛ ولي دست نياز طرف کسي دراز نکرده بود. در آن شرايط سخت به فکر همسايه هاي بي بضاعت بود. تعريف مي کردند پدر علي يک ماشين اصلاح داشت. بعد از فوت او، علي ماشين را به همسايه اش داد. چون همسايه چند تا پسر داشت و بايد به سلماني مي رفتند. همسايه گفته بود ماشين به دردت مي خورد. علي اصرار کرده بود که يک نفر است و فوقش ماهي يک بار از ماشين استفاده خواهد کرد. در عوض او... خدا چنين دلي به او داده بود. من يقين مي دانم که اگر دستش مي رسيد، بيشتر کمک مي کرد. کما اينکه بعدها اين کار را کرد. (5)

شبها کجا مي روي؟

شهيد علي شفيعي
جاي ما در پشت جبهه يا در مسجد جامع بود و يا در مسجدالرسول. ما مي ديديم که علي شبها از مسجد بيرون مي رود و ديروقت برمي گردد. چندبار سؤال پيچش کرديم. گفت: من از شما مي پرسم چه مي کنيد و کجا مي رويد؟
يک شب تعقيبش کرديم و ديديم يک گوني روي دوشش انداخته و از اين کوچه به آن کوچه مي رود. محله ي فلسطين و اطراف، محله هاي محروم نشين بودند. علي خانه هايي را نشان کرده بود. در مي زد و چيزي پشت در مي گذاشت و مي گذشت، بدون آنکه شناخته شود. علي از درون سختيهاي زندگي بيرون آمده بود و نمي خواست سختيهاي مردم را ببيند. او خوب مي دانست سر گرسنه بر زمين گذاشتند يعني چه. (6)

محروميت و سختي کشيده بود

شهيد علي شفيعي
محله هاي فلسطين و جوپار و مهديه، مردمان محرومي داشت. کوچه هاي اين محله ها شاهد بودند، هر شب جوانکي بلند بالا و لاغر اندام کوله اي به پشت داشت و دري را مي زد و چيزي مي گذاشت و مي رفت. درها شاهد بودند، درختها، باران، سوز زمستاني، ستارگان آسمان شاهد بودند، خدا شاهد بود. من يقين دارم که علي با چشم گريان در خانه ها را مي زد. کار او تبلور رنج او بود. سختي کشيده بود که نمي توانست سختي مردمش را ببيند. و خدا دل فراخي به او داده بود. صحنه سازي نمي کرد، چون بعدها هم نکرد. بارها ديده بودم او با مسؤل تدارکات دعوا مي کرد و لباس مي گرفت و بين بسيجيها قسمت مي کرد؛ ولي هميشه پوتين سوراخ به پا داشت. مي توانستي صبح تا ظهري را مرتب ببيني اش. بعدازظهر همان لباس ژنده تنش بود. هميشه مي توانستي شست پايش را ببيني. در کجا؟ در هور که نيزار پوتين رزم را پاره مي کند. موشهايي آنجا زندگي مي کردند که در کمترين فرصت چشم و گوش و دست و پا را مي جويدند. يکديگر را تکه و پاره مي کردند. علي به آن موشها هم رحم کرد. گفت: مخلوق خدا هستند و حق زندگي دارند. من آدمهاي زيادي را ديده ام که هم شاد هستند و چهره اي شاد دارند. اين کاملاً طبيعي است. علي شاد و خسته بود. خوب غذا مي خورد؛ اما غذاي خوب نمي خورد. ظرف بچه ها را لبريز مي کرد و مي گفت بخوريد که بيشتر از چند ساعت ديگر زنده نيستيد. به خود که مي رسيد، نان خشک و آبليمو و نمي دانم چي... اگر عابدي مسن چنين کند، جاي تعجب ندارد؛ ولي جواني هيجده ساله چرا؟ علي را ما کشف نکرديم و نساختيم. او را خدا ساخته بود. او فرصت گناه کردن نداشت. (7)

از ديدن محرومين، غصه دار مي شد

شهيد علي شفيعي
شنيده بودم که علي دار و ندارش را شبانه بين فقرا تقسيم مي کرد. علي غصه مي خورد از اينکه بچه اي را پابرهنه مي ديد و دانش آموزي را حين واکس زدن کفش اين و آن. مي رفتيم ميدان مشتاق و مي ديد بچه ها جعبه گذاشته اند جلويشان و داد مي زنند سيگار، آدامس، پفک و... مي گفت جاي اينها پشت نيمکت مدرسه هاست، توي کتابخانه هاست، نه پشت جعبه ي سيگار. همچنين موقعي کلافه مي شد و مي پرسيد چه کار مي توانم بکنم. رگ گردنش ورم مي کرد، سرخ و سياه مي شد و اشک در چشمان قشنگش جمع مي شد. فقط اشک نبود، بغض و کينه هم بود. شکايت داشت از اين موضوع؛ ولي دستش بسته بود. بعد براي آرامش خودش قرآن مي خواند. از جمله آيه هايي که يادم است و علي مي خواند اينها بودند - ترجمه اش را مي خوانم - خداوند سرنوشت هيچ قومي را تغيير نمي دهد، مگر اينکه آن قوم قيام کند و بپا خيزد و سرنوشت خود را دگرگون سازد.
و يا بشارت مي دهيم مستضعفين زمين را که وارث زمين خواهند شد.
آيه ي دوم آرامش مي کرد. (8)

پي نوشت ها :

1. کسي به رويم لبخند خواهد زد؟، صص 49-47.
2. گلپونه هاي آتش، ص 72.
3. مثل علي، مثل فاطمه، صص 45-44.
4. مثل علي، مثل فاطمه، صص 49-47.
5. مثل علي، مثل فاطمه، صص 91-90.
6. مثل علي، مثل فاطمه، صص 97-96.
7. مثل علي، مثل فاطمه، صص 109-108.
8. مثل علي، مثل فاطمه، صص 147-146.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.