در سخن آخرين شارح هياکل النّور
فقيه و متفّکر متعصّب حنبلي، تقي الدّين ابوالعبّاس احمد بن شهاب الدّين عبدالحليم، مشهور به ابن تيميّه ( م 728ق/1328 م )، در کتاب موافقة صحيح المنقول لصريح المعقول، در ردّ اهل تأويل، ايشان را بر چند گروه برشمرده است. به نوشته ي او، محيي الدّين بن عربي که خاتم الاولياء را بر انبياء رجحان مي نهد و ابونصر فارابي و مبشّر بن فاتک که فيلسوف را بر نبي ترجيح مي دهند و از او بالاتر مي دانند، در شمار آن عدّه اي هستند که « نُظّار فلاسفه » را داننده ي حقيقت مي خوانند و نه نبي را. البتّه او به اين مسئله توجّه دارد که در نظر ابن سينا و همگنانش، نبي از فيلسوف برتر است، چرا که افزون بر آنچه فيلسوف مي داند هم مي داند. (1)
ابن تيميّه در ادامه ي سخن خود بر نبوّت شناخت شيخ اشراق شهاب الدّين يحيي سهروردي هم ايراد مي گيرد و بر او و ابن سبعين ( م 669ق/ 1271 م ) تهمتِ طلبِ مقام نبوّت مي بندد و آنگاه آن دو را در کنار فارابي و اخوان الصفا و ابن سينا و ابن رشد و ابن عربي و اسماعيليان باطني مي نهد و جمله ي ايشان را « اهل وهم و تخيّل » مي خواند. (2)
در سخن ابن تيميّه نکته اي تأمّل برانگيز هست که همانا عبارت باشد از يادکردِ اشارت وار و کوتاهِ نبوّت شناخت اشراقي و همسنجي آن با نظر ابن سبعين اندلسيِ شيعي که به اسماعيليان فاطمي گرايش داشت. (3)
طُرفه ي ماجرا آن است که با مراجعه به آثار ابن سبعين و همسنجي آنها با آثار شيخ اشراق نيز در مي يابيم که اين هم تهمتي از زمينه ي مشترک فکري آن دو برخاسته بوده است. در واقع، اکنون مي دانيم که ابن سبعين به رغم خودستاييِ بيش از حدّش که در مواردي به تخفيف بزرگاني مانند فارابي و ابن سينا و امام الحرمين جويني و امام محمّد غزالي نيز راه برده است، (4) از شيفتگان حکمت اشراقي بوده و افزون بر يادکردِ شماري از آثار سهروردي مانند حکمة الاشراق و التلويحات، (5) آثاري دارد که نقش مايه هاي اشراقي آنها به روشني پيداست. (6) او دستامد تفکّر خويش را « حکمت مشرقيّه » مي خواند (7) و جالب است که حتّي شاگردان او نيز به هنگام برشمردن سلسله ي طريقت سبعينيّه در کنار بزرگاني مانند حلّاج و شبلي از شهاب الدّين يحيي سهروردي نيز ياد کرده اند. (8)
ذکر اين نکته نيز بايسته است که اشارت ما به زمينه ي مشترک فکري ابن سبعين و شهاب الدّين سهروردي، هرگز به معناي تأييد سخن ياوه ي ابن تيميّه و همگنانش نيست و نمي تواند بود؛ و به رغم آنکه با مراجعه به آثار اين دو انديشمند بزرگ تاريخ اسلام، نظام نبوّت شناخت پيچيده اي را باز مي يابيم، امّا اين مسئله هرگز مانع از تصريح آنها به خاتميّت رسول اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) نبوده است.
از اين دو انديشمند اشراقي، با مراجعه به متن آثار ابن سبعين، نثر پيچيده و زبان و بيان رمزآلود او را مي بينيم که بر دشواري فهم نبوّت شناخت او مي افزايد.
او از رسول گرامي اسلام به « نور محض » ياد مي کند، (9) و در رسالة في أنوار النّبي، در يادکرد انوار سي و سه گانه ي رسول گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم)، با استناد به حديث شريف « کُنت نبيّاً و آدمُ بين الماء و الطين » (10) نور ششم يا « نورالسّابقة » را نوري برمي شمارد که بر نبوّت محمّدي در ازل و پيش از به پيدايي آمدن هستي دلالت مي کند، (11) و در بازنمودِ نورِ چهاردهم از « نورالنّهاية » به نوري ياد مي نمايد که نبوّت ختم بدوست؛ (12) همچنان که نور بيست و هشتم را هم « نور الخير المحض » مي نامد. (13)
ابن سبعين که حکمت حضور انبياء در اين عالم را در بيدار کردنِ « حاسّه ي قلبيّه » در مردمان باز مي مي يابد که همانا حسّ باطني و بصيرت دروني ايشان باشد، (14) اهل تصوّف را دست يافتگان به معناي شريعت برمي شمرد و تصريح مي کند که اعمال ايشان برگرفته از نور نبوّت است و حقيقت را نمي توان دريافت مگر از طريق ايشان و يا از طريق تشبّه به ايشان، (15) چرا که صوفي نيست مگر کسي که عالِم به حقّ تعالي است و عارف بدوست و به غايت وجود انسان واصل است، و بنابراين به سعادت دست يافته است:
الصوفي هوالعالِمُ بالله، العارفُ به، الواصلُ لِغاية الانسان، السعيدُ علي الاطلاق. (16)
چنان که مي بينيم، نبوّت شناختِ ابن سبعين در غايتِ خود، به طرح نظريّه ي سعادت انساني از راه بيداري « حاسّه ي قلبيّه » مي پردازد و هم از اين روست که نفس ناطقه را نيز چنان تفسير مي کند که برآورنده ي چنين تبييني بتواند بود:
النّفس النّاطقة هي المتصوّرة و المصدّقة و هي المقولة علي القوي الرّوحانيّة. (17)
بديهي است که چنين رهيافتي، هم از آغاز، ماهيّت نفس و روح را چنان تعريف مي کند که خواست ياد شده را برآورد، حتّي اگر با تعاريف فلسفي متداول از نفس مناسبتي نداشته باشد:
الرّوح علي مذهبي هويّةٌ هويّتها هدفٌ والرّوحُ علي مذهبي انيّةٌ انيّتها سلفٌ. (18)
اين در حالي است که نبوّت شناختِ سهروردي را برخوردار از نظريّه اي بسامان تر مي يابيم که تبيين فلسفي استوارتري دارد و برآمده از علم النّفس اشراقي است و نه بر فراز آن؛ هر چند که با دريغ، پژوهش هاي جديد چندان به آن نپرداخته اند.
شيخ نورانديشان ايران، نفس را آيتي از عالم مجرّدات و معقولات مي داند که با رهايي يافتن از عوائق و شواغل بدني، مُدرَکاتِ مجرّد را ادراک بتواند نمود؛ و هم از اين روست که در نظر او، با کم شدنِ شواغل حواسّ ظاهر بر اثر خواب يا ضعف يا مجاهده و رياضت، آگاه شدن بر امور غيبي ممکن و ميسّر خواهد بود: (19)
النّفوس النّاطقة من جوهر الملکوت، و إنّما يشغلها عن عللها هذه القوي البدنيّة، فإذا قويتِ النّفس بالفضائل الرّوحانية، و ضعف سلطان القوي البدنية، غلبتها بتقليل الطعام و تکثير السّهر، تتخلّص أحيانا إلي عالم القدس، و تتّصل بأبيها المقدّس تتلقّي منه المعارف، و تنّصل بالنّفوس الفلکية العالمة بحرکاتها و بلوازم حرکاتها، و تتلقِّ منها المغيبات في نومها و يقظتها کمرآة تنقش بمقابلة ذي نقش، و قد يتّفق أن تشاهد النّفس أمراً عقلياً، و تحاکيه المتخيّلة بصورة تناسبه مناسبة ما، و تنعکس تلک الصورة إلي عالم الحسّ، کما کانت تنعکس منه إلي معدن التّخيل، فتشاهد صوراً عجبية تناجيها، أو تسمع کلمات منطوقة أو يتجلي الأمر العيني، و يتراءي الشبح علي تقدير المحاکاة، کأنّه يصعد و ينزل. و المفارق [ ذوالشبح ] يمتنع عليه الصعود و النّزول و التّجرّد عن لوازم الأجسام، بل الشبح ظلّ جسماني له يحاکي أحواله الرّوحانية. و المنامات أيضا منها محاکاة خيالية لما شاهدت النّفس، أعني المنامات الصادقة لا الأضغاث التي تحصل من دعابة شيطان التّخيل.
بدان که نفس ناطقه از جوهر ملکوت است و او را قوّت هاي تن و مشاغل اين عالَم از عالَم خود بازداشته است و هرگه که نفس قوي گردد به فضائل روحاني، و سلطان قواي بدني ضعيف شود به سبب کم خوردن و کم خفتن، باشد که نفس خلاص يابد و به عالم قدس پيوندد و از ارواح قدس، معرفت ها حاصل کند؛ و نيز باشد که به نفوس افلاک پيوندد، که ايشان عالِم اند به لوازم حرکات خود. و از ايشان علم غيب تلقّي کند در خواب و بيداري همچو آينه اي که در مقابل چيزي آيد که بر وي نقش ها بُوَد، آن نقش [ ها ] در آينه حاصل شود؛ و باشد که نفس مشاهدات امر عقلي کند، و مُحاکاتِ آن متخيّله بکند و منعکس شود و به عالم حسّ؛ همچنان که از حسّ منعکس مي شود به معدن تخيّل؛ و به اعتبار آن محاکات، مشاهدت صورت عجيب کند که با وي سخن مي گويد. و يا کلمت ها شنود منظوم، و لکن شخص نبيند، و يا باشد [ که ] صورتِ غيب بيند و آن صورت که بيند چنان نمايد که بر بالا مي رود و به زير مي آيد، و بر مفارقِ اوصافِ جسم محال باشد از صعود و هبوط؛ پس لازم آيد که آن شبح سايه ي او باشد، جسماني و محاکاتِ احوالِ روحاني کند. و خواب هاي راست نيز محاکاتي است خيالي از آن مشاهدت نفس، نه خواب اضغاث که از بازي کردنِ متخيّله حاصل شود.
بديهي است که اين امر هر انساني را رخ تواند داد، امّا انبيا را نيرويي است فطري که اتّصال آنها با عالم علوي را به رغم اشتغالات بدني ممکن مي نمايد و کشف عالم غيب به هنگام بيداري آنها نيز برآمده از چنين ارتباطي است. البتّه شيخ اشراق توجّه دارد که صحّت نبوّت به امر الهي بودن آن است و دليل بر اختصاص يافتن اين مأموريت به شخص نبي نيز همانا معجزاتي است که به سبب وجود قوّه ي الهي در نفس نبي از او صادر مي شوند. (20)
درباره ي نبوّت شناخت اشراقي بسي بيش از اينها مي توان، و بايد، گفت. نگارنده نيز نخست سَرِ آن داشت تا در اين باره گفتاري مستقل بنگارد؛ امّا پس از خواندن شرح واپسين شارح هندي هياکل النّور، ميرزا قاسم علي اخگر حيدرآبادي ( م بعد از 1365 ق ) در رساله ي نهاية الظهور بر هفتمين هيکل اين اثر، آن را در بازنمودِ نبوّت شناختِ اشراقي اثري شايسته و بايسته ديد.
با مقايسه ي اين شرح و شرح هاي جلال الدّين محمّد دواني و غياث الدّين منصور دشتکي درمي يابيم که ميرزا قاسم علي به رغم بهره گيري اش از شرح دواني، امّا، از هر دو شارح ايراني، به جان سخن سهروردي نزديک تر شده است. اين مسئله، بي گمان، با ژرف نگري او در سنّت انديشه ي فلسفي در جهان اسلام پيوندي تنگاتنگ دارد.
درباره ي زندگي و آثار مؤلّف و مشخّصات نسخه ي اين اثر پيش از اين توضيح داده ام. (21) بنابراين، در اين مجال تنها به يادآوري اين نکته بسنده مي کنم که متن نقل کرده ي اين حکيم حيدرآبادي با متن منتشر شده ي هياکل النّور در مواردي تفاوت دارد. از آنجا که او بر اساس اين متن، نظر خود را بازنموده است، در تصحيح متن از يادکردِ چنين تفاوت هايي درگذشته ام.
الهيکل السّابع
هيکل هفتم در نبوّات و معجزات و کراماتانّ النّفوس النّاطقة من جوهر الملکوت و انّما يشغل عن عالمها هذه القوي البدنية [ 552 ] و مشاغلها
به تحقيق که نفوس ناطقه از جوهر ملکوت است و جز اين نيست که باز دارد او را از آن عالم اين قواي بدنيّه و مشاغل آن.
فاذا قويتِ النّفسُ بالفضايل الرّوحانيّة
ضعف سلطانُ القوي البدنيّة بتقليل الطعام و تکثير السّهر
پس چون قوي شود نفس به فضايل روحانيّه، ضعيف گردد غلبه ي قواي بدنيّه، و قواي روحانيّه غالب شود به تقليل طعام و کثرت بيداري.
و چه خوش گفته است مولانا محمود بحري گوگوي:
بيت:
کم خور و کم خُسپ و به کس ننشين *** هلا، کَم سوي اين نطع بلا پيشه بين
تقليل غذا به تلطيف و تعديل کند تا نفس مشتعل نباشد به هضم از التفات به عالم نور؛ و عادت کند به تقليل نوم به طريق تدريج، زيرا که کثرت نوم باعث تبلّد نفس و ارخاء قُوي است. (22) و اختيار خلوت از خلايق ضروري است
تتخلّص احياناً إلي عالم القدس
و تتّصل بأبيها المقدّس [ 553]
وقتي به تخليص بدن رجوع کند به عالم قدس و متّصل گردد به ابّ مقدّس خود.
يعني وقتي که از علايق بدن خود را خلاص نمايد و رجوع کند به عالم قدس و متّصل شود به مبدأ مقدّس خود که مصنّف آن را به لفظ « ابّ » ياد کرده است.
تتلقّي منه المعارف بالنّفوس الفلکيّة العالمة بحرکاتها و بلوازم حرکاتها و تتلقّي منها المغيبات في نومها و يقظتها فتصير کمرآة ينقش بمقابلة ذي نقش
تلقّي معارف شود از مبدأ به واسطه ي نفوس فلکيّه و عالمه گردد به حرکات و لوازم حرکات آن و ببيند از آن مغيبات در نوم و يقظه، پس مثل آيينه ي منتقش به مقابله ي ذي نقش.
پس نفس چون از شواغل حواس ظاهر فارغ گردد، ميل کند به حواسّ باطنه و ظاهر شود در او صُوَر مشاهده اطلاع يابد بر علم غيب و منقّش گردد به حقايق و معارف اگر عايق بدني نباشد؛ و مُطلّع شود به امر غيبي در منام يا در يقظه به سبب قوّتي که در نفس است؛ و اين قوّت گاهي فطريّه باشد و گاهي مکتسبه يا به سبب ضعف عايق طبيعي، چنان که به مصروعين و مجنونين باشد؛ و تخيّل مي بيند آن را که وجودي نيست در خارج.
و امّا کاملين مشاهده ي حقيقت کنند. [ 554]
و مشّائين گويند صُوَري که نايم يا غير او مي بيند بر سبيل انطباع در حسّ مشترک گاهي ساري شوند از معدن تخيّل به جانب آن و گاهي نافذ گردند از حسّ ظاهر به سوي آن و از آن به متخيّله.
و گفته اند که مانع از انتقامش حسّ مشترک دو چيز است:
يکي عقلي باطني به مشغوليّت متخيّله بالافکار؛
دوّم حسّي که مشغول باشد به ايراد مُدرِکات از خارج.
پس چون فتور بايد يکي از حافظين عقلي، مستولي گردد بر بعض اعضاي رئيسه مرض و منجذب شود نفس به دفع مرض و اقامت طبيعت، و حسّي دريابد به طول از زمان غموض.
و امّا حالت نوم به اعراض غلبه ي حافظين است. جميعاً، زيرا که احساس باقي نمي ماند.
و نفس نيز عارض باشد از تصرّف ظاهري به معاونت قواي طبيعيّه؛ پس نقشي که حاصل شود در حسّ مشترک، اگر از تلقّاي متخيّله باشد امر شيطاني کاذب است، و اگر از تلقّاي نفس آنچه مرتسم شود در او باشد از عالم قدس، پس متعدّي شود به تخيّل و حسّ مشترک، پس آن امر صادق است.
و گاهي منضبط گردد،آنچه حاصل شود در نفس بعينه؛ و گاهي منتقل کند متخيّله ي شبيه به اضداد و محتاج به تعبير و تأويل باشد.
و غول و جن نيز مي گويند از صُوَر حسّ مشترک صورتي. [ 555]
و امّا تحقيقي که عارفين از اهل تألّه و اشراق کرده اند اين است که اين جواهر غير منطبعه اند در محل، بلکه آن قايمه اند به ذواتها در عالم مثال مطلق يا در عالم امثال صغير انساني.
و اشراقيين گفته اند که اين حالت اطلاع مختلفه باشد؛ و تلقّاي امر غيبي گاهي به کتابت مسطوره باشد، و گاهي به سماع صوت به غير اينکه مخاطب به نظر آيد، و گاهي مخاطبت به صورت طيّب يا مهيب باشد، و گاهي مخاطب به نظر آيد در صورت متجسّده ي سماويّه يا کوکبيّه يا عنصريّه، يا شبحي باشد بر صورت انسيّه يا هيئت صناعيّه که تکلّم کند؛ چنان که در مطارحات و کتاب الاشراق، شيخ الاشراق ظاهر کرده است. (23)
بدان که کشف بر دو نوع است: معنوي و صوري.
و مراد از صوري آنچه حاصل شود در عالم آخرت از طريق حواسّ خمس؛ و اين يا به طريق مشاهده ي بصريّه باشد، چون رؤيت مکاشفه ي صورت ارواح متجسّده، يا به طريق سماع چون سماع نبي ((عليه السّلام)) به وحي نازل به کلام منظوم، يا مثل صلصلة الجرس و ذوي النّحل که مفهوم آن نبي (عليه السّلام) مي فهميد، يا بر سبيل استنشاق که آن تنسّم است به نفحات الهيّه و تنشّق فوحات ربوبيّه. و قال (عليه السّلام): « انّ لِلّه في أيّام دهرکم نفحاتٌ ألا فتعرّضوا لها »؛ (24) و قال ايضاً (عليه السّلام): « انّي لأجد نفس الرّحمن من قبل اليمن »؛ (25) يا بر سبيل ملامت، چنان که نقل است از ابن عبّاس، قال: « قال رسول الله: رأيت ربّي تبارک و تعالي [ 556 ] في أحسن صورة، فقال فيم يختصم الملاء الأعلي يا محمّد، قلتُ أنتَ أعلمُ أي ربّي مرتين، قال فوضع اللهُ کفه بين کتفي فوجدتُ يدَه بين ثديي فعلّمتُ ما في السّموات و ما في الأرض ».(26) و اين آيت هم دلالت کند بر اين معني، قوله تعالي: « وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ ». (27)
و گاهي به طريق ذوق اطعمه باشد و اين مکاشفات واقع شوند بر سالک وقت ابتداي سلوک در خيال مقيّد اوّلاً، و باز به تدريج حصول تمکّن در او گردد به حسب ملکه و منتقل شود به عالم مثال مطلق و مطلّع گردد از آنچه مختص به عالم عناصر است باز به سموات تا اينکه منتهي شود به لوح محفوظ و علم اعلي و عقل فعال.
و امّا کشف معنوي، مجرّد است از صُوَر؛ و آن ظهور معاني غيبيّه است و حقايق عقليّه و اين نيز مراتب دارد:
اوّل آنچه واقع شود به اهل نظر به استعمال مقدّمات و ترکيب قياسات؛
دوّم آنچه واقع شود بالحدس از انتقال مطالب به مبادي دفعةً؛ سوّم آنچه واقع شود در قوّت عاقله بر سبيل مشاهده، و آن مسمّي است به قدسيّه، و حدس از لوامع انوار او است.
چهارم مشاهده ي حقايق في العقل الفعّال، و آن مشاهده ي مجرّده است [ 557 ] از کسوت فکر و تخيّل چون شمس منوّر به سيادات مراتب ارواح و اراضي مراتب اشباح.
پنجم اخذ معاني غيبيّه است مِن الله العليم به غير واسطه ي مَلَک با رسول کما قال (عليه السّلام): « لي مع الله وقتٌ لا يسعني فيه مَلَک مقرّب و لا نبيّ مرسل ». (28)
و فرق ميان الهام و وحي آن است که الهام گاهي حاصل شود از حقّ تعالي به غير واسطه ي مَلَک بالوجه الخاص که موجود باشد، و وحي حاصل شود به واسطه؛ و به اين سبب احاديث قدسيّه مسمّي به وحي و قرآن نبوده اند، اگرچه از کلام الله تعالي خالي نيستند.
و نيز وحي گاهي حاصل شود به شهود ملک موحّي و سماع کلام او؛ پس آن از کشف شهودي است متضمّن کشف معنوي، و الهام از معنوي است فقط.
و نيز وحي از خواصّ نبوّت است به سبب تعلّق او به ظاهر، و الهام از خواصّ ولايت است؛ و نيز آن مشروط است بالتبليغ دون الالهام.
و فرق ميان واردات رحمانيّه و ملکيّه و شيطانيّه و حقيّه تعلّق دارد به ميزان سالِک مکاشف، و سهل است بر حکيم فرق ميان اينها به وجود علامات؛ پس هر آنچه سبب خير باشد و مأمون العاقبة و سريع التحوّل نباشد، آن ملکي است يا رحماني، و بالعکس شيطاني است و مسمّي بالکهانت.
وآنچه متعلّق به امور دنياويّه است چون احضار شيء غايب و فواکه ي صيفيّه در [ 558 ] ايّام شتا و خبر دادن به آمدن زيد در فردا و امثال ذلک، اين همه غير معتبراَند نزديک اهل الله.
و امّا مِن قبيل اطلاع بالضماير و الخواطر و آن ملکه ي ملکي است و جن بر اين قدرت ندارد. فأفهم.
و خبر از امور ماضيّه و آتيه و از سراير علويّه و حوادث سفليّه به واسطه ي حرکات فلکيّه، کار نفوس زاکيّه است.
و قد يتّفق أن تشاهد النّفس أمراً عقلياً و تحاکيه المتخيّلة و تنعکس إلي عالم الحسّ کما کان و تنعکس منها صور مختلفة إلي معدن التّخيل فيشاهد صوراً عجيبةً تناجية و يستمع کلمات أو يتجلّي الأمر الغيبي
و گاهي اتّفاق افتد که مشاهده کند نفس امر عقلي و حکايت آن کند به متخيّله، و منعکس گردد از آن به صُوَر مختلفه به معدن تخيّل؛ پس مشاهده ي صُوَر عجيبيه کند يا بشنود کلمات يا متجلّي شود امر غيبي.
يعني گاهي باشد که نفس مشاهده ي امر عقلي کند به صورت مناسبه و باز آن صورت منعکس شود به عالم حسّ در ساير اوقات [ 559 ]؛ پس صُوَر عجيبه در حسّ آيد، کما قال (عليه السّلام) « يَتمثَّلُ لي المَلکُ رجلاً يُکلّمُني » و کلمات منظومه بشنود به غير از اينکه کسي را ببيند، و گاهي آوازي گوش کند مثل صلصلة الجرس، و گاهي مکتوب ببيند، و چنان که کلام مرتّب در الواح موسي (عليه السّلام)، و گاهي امر غيبي ظاهر شود به غير تلبّس به صورت کلاميّه يا غير آن از صُوَر مثاليّه، (29) چنان که توضيح اين همه پيش از اين گذشت
و يترأي الشّبح کأنّه يصعد و ينزل و المفارق ذوالشّبح يمتع عليه الصّعود و النّزول لتجرّده عن لوازم الأجسام بل الشّبح ظلّ له جسماني يحاکي أحواله الرّوحانيّة
و به نظر آيد شبحي گويا که آن صاعد گردد و نازل شود، و مجرّد ذو شبح ممتنع است بر او صعود و نزول به سبب مجرّد بودن از لوازم اجسام، بلکه شبح ظلّ اوست جسماني که حکايت کند احوال روحانيّه ي خود را.
و اين مسمّي به « محاکات » است که مخفي است حقيقت آن جز بر راسخين، (30) يعني انبياء و اولياء و حکماء.
و چون دانستي که شبح ظلّ نور مجرّد است و جميع آنچه در او است از صفات ظلال، صفات روحانيّه است و اجسام و صفات آن ظلال ارباب نوريّه و [ 560 ] صفات آنها است و نيز ظلال نورالانوار است و صفات کمال او عين ذات اويند و اين صفات مستهلکه اَند در احديّت ذات متکثّره در اين مظاهر، پس عالم کُلُّه ظلّ نورالانوار است. (31)
والمقامات أيضاً منها محاکات خياليّة لما تُشاهِدُه النّفسُ أعني الصّادقة لا الأضغاث الّتي يحصل من دُعابة شيطان التّخيل
و ديگر مقامات نيز از آن محاکات خياليّه است از آنچه مشاهده ي آن نمايد نفس يعني منامات صادقه نه اضغاث احلام که آن حاصل شود از ظرافت شيطان تخيّل.
يعني ديگر مقامات نيز محاکات خياليّه کنند به سبب آنکه نفس مشاهده ي معاني کند در حال فراغ از اشتغال به صُوَر محسوسات ظاهره به منامات صادقه نه اضغاث احلام که آن تشويش قوّت متخيّله است؛ و تخليط صُوَر بعض به بعض مشتمل بر فکريّت مسمّي به شيطان است به باعثِ وسوسه ها در نفس و منع کردن او از مطالعه ي حقايق، (32) کقوله تعالي: « الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ »؛ (33) و از اين وسوسه ها نفس را به مشکل خلاص رو دهد اعوذ [ 561 ] بالله من ذلک.
و قد تتطرّب النّفوسُ المتألّهةُ طرباً قدسيّاً فيشرق عليها نورالحقّ فيخضع له العنصريّاتُ
و گاهي طربناک شوند نفوس متألّه به طرب قدسي، پس درخشان شود بر وي نور حق، و فروتني کنند از او عنصريّات.
يعني نفوس کاملين را که مطمئنه باشند، گاهي طرب قدسي حاصل آيد که مبدأ آن جنّت عاليه است (34) و تابنده شود از حقّ بر آنها.
و مصنّف در پرتونامه گويد که اين نور از قبيل علم و صُوَر عقليّه نيست، بلکه شعاع قدسي است که متجلّي گردد بر نفس قدسي متألّه؛ پس مشاهده کند اتمّ آنچه از مشاهده ي بصر است. و اکثر ظاهر شود در حسّ مشترک نوري روشن تر از نور شمس، و اين فايض اکبر علم و قدرت است؛ پس حاصل شود از او معلومي که در عبارت نگنجد و قدرتي که در وسع بني نوع نباشد و همه ي عنصريّات، بل فلکيّات، فرمانبرداري او کنند. (35)
و لما رأيت الحديدةَ الحامية تتشبّه بالنّار لِمجاورتها تفعل فعلَها فلا تتعجَّب مِن نفس استشرقَت و استنارَت و استضاءَت بنورالله فأطاعها الأکوان و طاعتها القدسيّين [562]
و چون ديده اي که حديد گرم مشابهت پيدا کند به نار به سبب مجاورت آن و فعل او فعل آن باشد، پس تعجّب مکن از نفس که اشراق حاصل کند و نور گيرد و فنا پذيرد از نورالله تعالي، که اطاعت او کند همه ي کاينات و طاعت او نمايد ملاء اعلي. (36)
وفي المستشرقين رجالٌ وجوههم نحو أبيهم ملتمسون النّور فتجلّي لهم جلايا القدس
و در مستفيضان اشراق رجالي هستند که روي ايشان به سوي أبّ، يعني مبدأ خود، باشد و طالب نور باشند، از آن پس تجلّي کند بر ايشان انوار قدس.
کما أنذرت الزّورة النّار ذات الألمعي
چنان که انذار زيارت نار باشد به يک بار که آن فروزنده باشد.
يعني بر ايشان انوار قدس به يک بار تابنده شوند، چون آتشِ شعله زن که ناگهان تابناک باشد و انذار اين نور باعث آگاهي گردد.
أنّ هداية الله أدرک قوماً اصطفوا باسطي أيديهم ينتظرون الرّزق السّماوي فلمّا انفتحت أبصارهم قد وجدوالله [ 563 ] مرتديا بالکبرياء اسمه فوق نطاق الجبروت و تحت شعاعه قومٌ [ إليه ] ينظرون
به تحقيق که هدايت الله تعالي بيافت قومي که برگزيده است و مکمّل است استعداد ايشان و منتظر رزق سماوي اند؛ پس چون بگشايند ديده ي ابصار، بيابند که الله تعالي مفيض است به کبريايي خود و اسم او فوق نطاق جبروت است؛ و تحت شعاع او قومي است که به سوي او نظر مي کنند.
و مراد از « قوم » انبياء (عليهم السّلام) است که به ولايت الله تعالي برگزيده اند و به هدايت مستقبله مستعداَند؛ و سرآمدِ ايشان، وجودِ محمّدي است (صلّي الله عليه و آله و سلّم).
و اين همه برگزيدگان منتظر انوار الهيّه اند و مشاهده ي نورالانوار و ساير انوار قاهره مي کنند (37) و مستفيض انوار کبريايي اويند که اسم او فوق نطاق جبروت است، و تحت شعاع افاضه ي او استفاضه مي کنند.
و يجبُ علي المتبصّر أن يعتقد صحّةَ النّبوات
و واجب است بر اهل بصيرت اعتقاد صحّت نبوّت کنند.
زيرا که نبوّت عبارت است از کمال که آن مخصوص نفس انسانيّه است به اطلاع حقايق و انکشاف دقايق و حصول ملکات فاضله به غير کسب و تأييد از عالم نور به تخصيص افعال، که عاجز باشد [ 564 ] از آن بني نوع، و مأمور به واسطه ي ملاء اعلي به تکميل نوع و جميع اين امور ممکنه اند. و امّا قيد اخير مخصوص انبياء است (عليهم السّلام) که در غير ايشان نيست. (38)
ليکن خوارق عادات و اطلاع بر حقايق اعمّ است بر اولياء و حکماء متألّهين. (39)
و نبي خليفة الله علي الأرض است و غرض از بعث نبي و ارسال رسول آن است که حفظ نظام نوع انساني از حيثيّتي که آن انسان است به ظهور آيد.
و مزيّتي که او را بر ساير انسان است به شرف تنظيم او است و اين جز به سياست ناموسيّه و سنن الهيّه که به واسطه ي نبي و رسول صادر گردد ممکن نيست، زيرا که خواصّ و آثار انساني مشترک است ميان حيوان و انسان و اصلاح آن به غير از ترسيل نبي و ابلاغ رسول صورت تحقّق نگيرد.
و غرضي ديگر از آن اين است که نوع انساني را از مهالک شرک به مسالک توحيد آوردن و رجوع کردن به تحصيل معارف الهيّه و معالم حقيقيّه به تزکيه و تصفيه ي نفوس ناطقه از ادناس بشريّه و عوايق طبيعيّه که مانع باشند از عروج به عالم اقدس و وصول الي الله.
و نبي دوجهتين باشد تا به جهتي مقتبس انوار وحي الهي باشد و به جهتي ديگر ظلمت ضلالت از عالم فساد دور نمايد و تبليغ اوامر و نواهي به جانب مکلّفين فرمايد.
و شيخ در شفا گويد که:
إنّ النّفس النّاطقة کماله الخاصّ بها أن تصير عالماً عقلياً [565 ] مرتسماً فيها صُوَر الکلّ و النّظام المعقول في الکلّ و الخير الفايض في الکلّ ... (40) و أفضل النّاس مَن استکملت عقلاً بالفعل محصلاً و للأخلاق الّتي تکون فضايل عمليّة و أفضل هؤلاء هو المستعد بمرتبة النّبوة (41) و هو الّذي ... کاد أن تحل عبادته بعد الله و أن يفوض إليه أمور عباد الله و هو سلطان العالم الأرض و خليفة الله. (42)
يعني نفس ناطقه که کمال او خاصّ است عالم عقلي گردد و مرتسم شود در او صُوَر کلّ و نظام معقول در کلّ و خير فايض در کلّ.
و باز مي گويد که افضل انسان آن است که استکمال نفس خود کرده باشد به عقل بالفعل از روي تحصيل کمال، و اخلاقي که در او باشد به فضايل علميّه آراسته باشد.
و افضل اين نوع آن است که با وجود اين همه فضايل، مستعدّ مرتبه ي نبوّت باشد و قواي نفسانيّه ي او حامل همه ي فضايل بُوَد و رذايل (43) را از طبيعت انسان که مرکّب از خطا و نسيان است دور کند. اطاعت اين چنين کس بعد اطاعت الله تعالي واجب است؛ بلکه اطاعت او، خود، اطاعت حقّ است و به او مفوّض باشد نظام عباد الله و آن سلطان عالم ارضي است و خليفة الله.
و أنّ أمثالهم يشير إلي الحقايق کما ورد في المصحف: و تلک الأمثال نضربها للنّاس [ 566 ] و ما يعقلها الّا العالمون (44)
و امثال اين واردات، اشاره به حقايق است چنان که در مصحف وارد است؛ و اين امثال که ظاهر مي کنيم به مردم، ندانند آن را مگر علما.
يعني بسياري از حقايق ظاهر مي شوند به امثال که به غير از علما، که آنها را علم راسخ است، کسي نمي داند.
و کما أنذر بعضُ النّبوات إنّي أريد أن أفتح فمي بالأمثال و التنزيل إلي الأنبياء و التأويل و البيان إلي المظهر الأعظمي الرّوحي الفارقليطي
و چنان که انذار بعض نبوّات است، مي خواهم که زبان خود بگشايم به امثال تنزيل انبياء و تأويل و بيان مظهر اعظم روحي فارقليطي.
و « فارقليط » لفظ عبراني است؛ معني آن فارق من الحق، و مراد از اين، ظهور ولايتي است که باطن نبوّت است. (45)
کما أنذر المسيح إنّي ذاهب إلي أبي و أبيکم ليبعث عليکم الفار قليطا الّذي بينکم بالتأويل [ 567]
چنان که انذار مسيح است که من رونده ام به سوي پدر خود شما تا اينکه مبعوث کند بر شما فارقليط که آن ميان شما بالتأويل باشد.
و مراد از اين، ذات فيض آيات خاتم النّيين و افضل المرسلين (صلي الله عليه و آله و سلّم) است.
و محقّق دواني گويد که مراتب کمال نبوّت در غايت کشف حقايق و رتبت است و غالبت دارد در نشأت او نبوّت، لهذا صورت اوضاع شريعت مقدّسه در غايت رقّت است و اِشعار کلام جامع او و اوضاع فايقه ي او به حقايق در غايت ظهور است، کما أشار إليه (صلي الله عليه و آله و سلّم) بقوله « أتَيتُکُم بالسَّهلَةِ السَّمحَةِ البَيضاء ». پس سهولت و سماحت به رقّت و لطافت، و بياض به ظهور حقايق از تحت اين حجب رقايق، از حيثيّتي که نشأت اوست انتهاي آنچه ممکن اوست از مراتب رقّت و لطافت و غلبه ي ولايت و ختم نبوّت به نشأت مقدّسه؛ و باقي نماند بعد از اين مگر ولايت صرف. (46)
و قال الفارقليطا الّذي يرسله إليکم أبي و يعلّمکم علم کلّ شيء
و گفت مسيح که آن فارقليطي است که فرستاده است او را پدر من به اسم من و تعليم کند شما را علم سرّي.
يعني تأويل هر صورتي از اوضاع بر شما آشکار خواهد کرد [ 568 ] قولاً و فعلاً. (47)
و قوله باسمي أيّ يسمّي بالمسيح لأنّه يمسح بالنّور و قد أشير إليه في المصحف حيث قيل: ثمّ إنّ علينا بيانه (48) و ثم للتراخي
و قول او به « اسمي »، يعني به اسم من مسمّي خواهد شد به مسيح، زيرا که مسح نور خواهد کرد؛ و به آن اشاره است در مصحف از حيثيّتي که گفته شد « ثُمَّ إنَّ عَلينا بَيانَه »؛ و « ثمّ » از براي تراخي است.
و معني « تراخي » تأخيرکردن است. چون در بعثت او (صلي الله عليه و آله و سلّم) به تمام کشف حقايق تأخيري بود، به لفظ « ثمّ » ياد کرد. و امّا آنچه ظاهر شد در نشأت فارقليط، مظهر ولايت خاصّه بود و در آخر الزمان، به خاتميّتِ نبوّت، کاشف اسرار ازلي و ابدي گرديد.
و معني « مسيح » دوست و بسيار پيمايش کننده ي زمين است و به اين معني لقب عيسي (عليه السّلام) مسيح است؛ و به اين سبب مسيح گفت که بعد من مسمّاي من معناً فارقليطي خواهد آمد که آن دوست و حبيب حقّ تعالي خواهد بود و نور هدايت او از مشرق تا مغرب در ساحت مساحت زمين پهنا خواهد شد.
و لا شک أنّ أنوار الملکوت نازَلَت [ 569 ] لإغاثة الملهوفين و أنّ شعاع القدس ينبسط و أنّ طريق الحقّ انفتح
و شک نيست که انوار ملکوت نازل شده به فريادرسيِ مظلومين، و به تحقيق که شعاع قدسي منبسط گرديده است و طريق حقّ گشاده گشته است.
يعني از ذات قدسي صفات آن حضرت، انوار الهيّه و اشعات ملکوتيّه بر مستعدّان عالم تجريد نازل شده است، و در اقصاي عالم شعاع قدسي به لمعات باهره آشکار گرديده و صراط (49) حقّ، چه بارأة طريق و چه موصل إلي المقصود، به هدايت فيض هدايت نمايان گرديده.
کما أخبرت الخطفة ذات البريق ليلة هبّت الهوجاء و البريد بوقته من صاحبها نازلاً و هو يدنو من الرّقبة صاعداً أن انفتح سبيل القدس ليصعد إلي رحال مبعث الأکثرين
چنان که خبر دهد به يک بار درخشيدنِ برق دارنده ي برّاق در شب به وزيدن ريح عاصفه نازلاً و آن نزديک گردد از رقبه، يعني رگ گردن صاعداً و گشاده شود بر راه [ 570 ] قدس تا صعود کند به مقامي که مبعث برازخ اکثرين است.
و مراد از « خطفه » در اينجا نيّت لطيفه است از عالم محسوسات و مشاهده ي انوار غير ثابته؛ و مراد از « هوجاء » که آن ريح عاصفه است، هبوب رياح جذبات است از مهبّ اعلي؛ و اين صورت و اين مشاهده آن است که متمثّل شده است بر مصنّف عليه الرّحمة و به انفتاح اين سبيل قدس صاعد گرديده است به منزلي که جاي بعثت برازخ اکثرين است. (50)
و بعض گفته اند که « منعت البرازخ الاکثرين » است و آن مقامي است که مانع برازخ و علايق اکثرين است از وصول به آن. (51)
پس به لسان ابتهال مي گويد:
ربّنا آمنّا و أقررنا برسالاتک و علّمنا أنّ ملکوتک مراتبٌ و إنّ لک عباداً يتوسّلون بالنّور إلي النّور
علي أنّهم قد يهجرون النّور للظّلمات ليتوسّلوا بالظّلمات إلي النّور فيحصلون بحرکات المجانين قرّة عين العقلاء و عدتهم الزّلفي و أرسلت عليهم رياحاً لتحملهم [ 571 ] إلي عليّين ليمجّدوا سبحانک و ليمحلوا أسفارک و ليتعلّقوا بأجنحة الکرّوبين و ليصعد بحبل الشّعاع و ليستعينوا بالوحشة و الرّهبة لينالوا الأنس أولئک هم الصّاعدون إلي السّماء و هم القاعدون علي الأرض
اي پروردگار ما ايمان آورده ايم بر تو به وجوب وجود تو و صفات کمال تو و عظمت جلال تو و اقرار مي کنيم به رسالات تو که آن مدارج اقصي است از معارج نفوس انسانيّه و ما را از هاويه ي ضلالت و باديه ي غوايت به معموره ي هدايت و جنّات استراحت رسانيد و معلوم گردانيد ما را مراتب ملکوت که متفاوت در صعود و نزول و دُنُوّ و عُلُوّ است و به اينکه تو را عباد صالحين اند از ارباب تجريد و اصحاب تفريد که اقتباس نور کنند به واسطه ي ملکات فاضله و کمالات علميّه به مشاهده ي انوار عاليه و استشراق شوارق متعاليه با وجود آنکه ميل کنند از جنّت عاليه ي نورانيّه به جهت سافله ي ظلمانيّه تا واسطه کنند قواي ظلمات بدنيّه را به حصول نور و دوام سرور. پس حاصل کنند به حرکات مجانين که آن انتهاي عشق است روشني چشم عقلا و کاملين و بگزيند به قُرب و بفرستد جانب ايشان هواي اشتياق تا بپردازد و ببرد ايشان را به جانب [ 572 ] عليّين تا تمجيد کنند به سبحانيّت تو و بجويند حقايق آيات تو و متعلّق شوند به اجنحه ي کرّوبين که آن ملکات نوريّه اند و صاعد گردند بر جبل شعاع انوار فايضه از نورالانوار و استعانت کنند به وحشت و رهبت از طبيعت و علايق آن تا اُنس حاصل شود به اهل ملکوت. و اين کساني هستند که صاعد شوند بر آسمان به نفوس مشرقه و قاعد اَند بر زمين به ابدان طبيعت. (52)
أيقظ اللّهم النّاعسات من النّفوس في مراقد الغفلات ليذکروا إسمک و يقدّسوا مجدک کمّل حصّتنا من العلم و الصّبر فإنّهما أبوالفضايل و ارزقنا الرّضاء بالقضاء اجعل الفتوّة حليتنا و الإشراق سبيلنا لا هي ظليلة تدوم و لا تغني من اللّهب و الله تعالي خيرٌ مِن أعان
و لِرسوله الصَّلوةُ و السَّلامُ و التَّحيةُ و الرِّضوان
بيدار کن نفوس ما را از غنودگي که در مراقد غفلت اَند تا ياد کنند به مجد تو؛ و کامل کن حصّه ي ما را به علم و صبر، زيرا که اين هر دو ابوالفضايل اَند؛ و نصيب کن ما را [ 573 ] رضا به قضاي تو؛ و فتوّت را حلّه ي ما و اشراق را سبيل ما گردان که نه استظلال دوام باشد به ضلال تعمّلات فکريّه و غني نباشد از لهب شوق و طلب. تويي که به جود اعمّ هستي بر عالمين. و الله تعالي خير است از آنچه اعانت کند؛ و بر رسول او، که نبيّ مطلق و شفيع بر حقّ است، صلوة و سلام و تحيّت و رضوان. (53)
به فضل حضرت منان و ايزد سبحان ختم شد نهاية الظهور
شرح هياکل النّور
به تاريخ بيست و يکم ماه ربيع الاوّل
سنه ي يکهزار و سي صد و شصت و پنج هجري به اتمام رسيد در بلده ي حيدرآباد
[ 574 ]
پينوشتها:
1. ابن تيميّه، موافقة صحيح المنقول لصريح المعقول، بيروت، 1405ق، ج1، صص 33-34.
2. همو، همان، پيشين، ج1، ص 34.
3. نک: ابوالوفاء غنيمي تفتازاني، ابن سبعين و فلسفته الصوفيّة، بيروت، 1973م، ص 52.
4. قطب الدّين عبدالحقّ بن ابراهيم بن سبعين، بدّ العارف، به کوشش جورج کتوره، بيروت، 1978 م، ص 143-144؛ همو، « الرسالة الفقيرية »، رسائل ابن سبعين، به کوشش عبدالرّحمن بدوي، پاريس، 2006م، ص 42.
5. همو، « الرسالة الفقيرية »، رسائل ابن سبعين، به کوشش عبدالرّحمن بدوي، پيشين، صص 34، 42.
6. از آن جمله است رسالة النّصيحة و رسالة في أنوار النّبي. نک: همو، رسائل ابن سبعين، به کوشش عبدالرّحمن بدوي، پيشين، صص 214- 215، 231.
7. قطب الدّين عبدالحقّ بن ابراهيم بن سبعين، بدّ العارف، به کوشش جورج کتوره، پيشين، ص 38.
8. در اين باره نک: محمّد بن عبدالله بن خطيب، الاحاطة في أخبار غرناطة، قاهره، 1397ق، ج4، صص 33-34.
9. « رسالة في أنوار النّبي »، رسائل ابن سبعين، به کوشش عبدالرّحمن بدوي، پيشين، ص 239.
10. براي اين حديث بر برخي منابع شيعه و اهل سنّت نک: ابن شهرآشوب، مناقب آل ابي طالب، نجف اشرف، 1378 ق، ج3، ص 183؛ ابن ابي جمهور احسائي، عوالي اللئالي العزيزية في الاحاديث الدينية، به کوشش شيخ مجتبي عراقي و ...، قم، 1403 ق، ج1، ص 483؛ محمّد باقر مجلسي، بحارالأنوار، بيروت، 1403 ق، ج18، ص 278؛ اسماعيل بن محمّد عجلوني، کشف الخفاء و مزيل الالباس، بيروت، 1408ق، ج2، صص 129، 132؛ محمّد عبدالرئوف مناوي، فيض القدير شرح الجامع الصغير، به کوشش احمد عبدالسّلام، بيروت 1415ق، ج5، ص 69.
11. ابن سبعين، « رسالة في أنوار النّبي »، رسائل ابن سبعين، به کوشش عبدالرّحمن بدوي، پيشين، ص 233.
12. همو، همان، پيشين، ص 235.
13. همان، ص 238.
14. ابن سبعين، بدّالعارف، به کوشش جورج کتوره، پيشين، ص 251.
15. همو، همان، پيشين، ص 123.
16. همو، همان، پيشين، ص 124.
17. قطب الدّين عبدالحقّ بن ابراهيم بن سبعين، بدّالعارف، به کوشش جورج کتوره، پيشين، ص 264.
18. همو، همان، پيشين، ص 187.
19. شهاب الدّين يحيي سهروردي، هياکل النّور ( متن عربي، ترجمه ي کهن فارسي، شرح فارسي از عهد آل مظفّر )، به کوشش محمّد کريمي زنجاني اصل، تهران، 1379ش، صص 102- 103، 154- 155.
20. همو، مجموعه ي مصنّفات شيخ اشراق، به کوشش هانري کُربن، تهران، 1373ش، ج1، ص 95، بند 65 ( کتاب التّلويحات ).
21. بنگريد به گفتار « درآمدي بر زندگي و آثار آخرين شارح هندي هياکل النّور » در همين کتاب.
22. مؤلّف اين عبارات را از شرح جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق ) بر هياکل النّور نقل کرده است. نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، مشهد، 1411ق، ص 242.
23. نک: شهاب الدّين يحيي سهروردي ( شهيد 587ق )، مجموعه ي مصنّفات شيخ اشراق، به کوشش هانري کربن، تهران، 1373ش، ج1، صص 494-495 ( کتاب المشارع و المطارحات )، ج2، صص 240-241 ( کتاب حکمة الاشراق ).
24. اين حديث شريف در بحارالأنوار محمّدباقر مجلسي ( پيشين، ج74، ص 166 ) چنين ضبط شده است:
« انّ الله في أيّام دهرکم نفحات ألا فترصّدوا لها ».
25. براي اين حديث در برخي منابع روايي نک: اسماعيل بن محمّد عجلوني، کشف الخفاء و مزيل الالباس، پيشين، ج1، ص 217؛ محمّد عبدالرئوف مناوي، فيض القدير شرح الجامع الصغير، به کوشش احمد عبدالسّلام، پيشين، ج4، ص 170.
26. براي اين حديث، براي نمونه نک: سليمان بن احمد طبراني، مسندالشاميين، به کوشش حمدي عبدالمجيد السلفي، بيروت، 1417ق، ج1، ص 340.
27. سوره ي انعام (6)، آيه ي 75.
28. براي اين حديث، براي نمونه نک: محمّد باقر مجلسي، بحارالأنوار، پيشين، ج79، ص 243؛ اسماعيل بن محمّد عجلوني، کشف الخفاء و مزيل الالباس، پيشين، ج2، ص 173؛ محمّد عبدالرئوف مناوي، فيض القدير شرح الجامع الصغير، به کوشش احمد عبدالسّلام، پيشين، ج4، ص 8.
29. مؤلّف اين عبارات را از شرح جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق ) بر هياکل النّور نقل کرده است. نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، ص 243.
30. نک: همو، همان، پيشين، صص 243-244.
31. همو، همان، پيشين، ص 244.
32. همان.
33. سوره ي ناس (114)، آيات 4 و 5.
34. مؤلّف اين عبارات را از شرح جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق ) برهياکل النّور نقل کرده است. نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، ص 244.
35. همو، همان، پيشين، صص 244-245.
براي اصل سخن سهروردي نک: مجموعه ي مصنّفات شيخ اشراق، به کوشش سيّد حسين نصر، تهران، 1373ش، ج3، صص 80-81، بند 93( پرتونامه ).
36. مؤلّف تعبير « ملاء اعلي » براي « قدسيّين » را از شرح جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق ) بر هياکل النّور گرفته است. نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، ص 245.
37. مؤلّف اين قطعه را با اندکي تغيير از شرح جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق ) بر هياکل النّور گرفته است. نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، ص 246.
38. همو، همان، پيشين، ص 246.
39. همان.
40. ابن سينا، الشفاء ( الالهيّات )، به کوشش جورج قنواتي و سعيد زايد، قاهره، 1380 ق، ص 425.
41. همو، همان، پيشين، ص 435.
در نسخه ي چاپ قاهره اين قطعه چنين آمده است:
و أفضل النّاس من استکملت عقلاً بالفعل و محصلاً للأخلاق الّتي تکون فاضيل علميّة و أفضل هؤلاء هو المستعد لمرتبة النّبوة.
42. همو، همان، پيشين، ص 455.
در نسخه ي چاپ قاهره اين قطعه چنين آمده است:
کاد أن تحل عبادته بعدالله تعالي و هو سلطان العالم الأرض و خليفة الله فيه.
در نسخه ي چاپ قاهره، عبارت « و أن يفوض إليه أمور عبادالله » در پي نوشت، به نقل از نسخه ي شماره ي 144 دارالکتب قاهره نقل شده است.
43. در نسخه ي اصل: « رزايل ».
44. سوره ي عنکبوت (29)، آيه ي43.
45. نک: جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق )، « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، ص 247.
در نوشته ي دواني معناي فارقليط « فاروق بين الحقّ و الباطل » آمده است.
46. همو، همان، پيشين، صص 247-248.
47. همان، ص 248.
48. سوره ي قيامت (75)، آيه ي 19.
49. در نسخه ي اصل: « صراة ».
50. نک: جلال الدّين محمّد دواني ( م 908 ق )، « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، صص 249 -250.
51. همو، همان، پيشين، ص 250.
52. ميرزا قاسم علي اخگر در اينجا شرح جلال الدّين محمّد دواني را به ترجمه ي خود آميخته است. براي شرح دواني نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، پيشين، صص 250- 251.
53. ميرزا قاسم علي اخگر در اينجا فقراتي از شرح جلال الدّين محمّد دواني را به ترجمه ي خود آميخته است. براي اين فقرات از شرح دواني نک: « شواکل الحور في شرح هياکل النّور »، ثلاث رسائل، به کوشش سيّد احمد تويسرکاني، ص 254.
کريمي زنجاني اصل، محمد؛ (1387)، حکمت اشراقي در هند ( برخي ملاحظات تاريخي / متن شناختي)، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول.
/ج