ناشناس

روانشناسی: افسردگی رهام نمیکنه" نمی دونم چیکار کنم؟

سلام وعرض ادب دوباره ممنون که با صبر وشکیبایی پاسخگوی سوالات من هستین خیلی خیلی ازشما سپاسگذارم صحبت باشما خیلی آرومم مبکنه خداوند انشاالله خیرتون بده،راستش رو بخواین خیلی خوشحال شدم که نظر شما اینه که...
شنبه، 29 ارديبهشت 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: سیده نرجس رضایی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

روانشناسی: افسردگی رهام نمیکنه" نمی دونم چیکار کنم؟

ناشناس ( تحصیلات : فوق دیپلم ، 26 ساله )

سلام وعرض ادب دوباره ممنون که با صبر وشکیبایی پاسخگوی سوالات من هستین خیلی خیلی ازشما سپاسگذارم صحبت باشما خیلی آرومم مبکنه خداوند انشاالله خیرتون بده،راستش رو بخواین خیلی خوشحال شدم که نظر شما اینه که...


مشاور: علی محمد صالحی

سلام و عرض ادب مجدد.
منم ازت ممنونم، چون از جملات و کلماتی که نوشتی، انرژی زیادی گرفتم و خوشحال و مسرور شدم؛ از اینکه مسئولیت کارها و اشتباهاتت رو میپذیری و بی خود توجیه نمیکنی، از اینکه گفتی عاشق زندگی و همسرت هستی، از اینکه بیان کردی بدنبال آرامش طولانی هستی، و از همه مهمتر اینکه تصمیم گرفتی خودت رو تغییر بدی. همه اینا بسیار ارزشمند و با اهمیت هستند. همونطور که خودت اشاره کردی، برخی از این تنشها و دلخوریهایی که با شوهرت پیدا میکنی، بخاطر علاقه زیادی هست که به اون داری، و این مسئله باعث میشه تا دچار نگرانی و حساسیت بیش از حد بشی و بعضی عکس العملهایی نشون بدی که باعث رنجش شوهرت میشه، و در نتیجه شوهرت هم عکس العمل و واکنش منفی نشون بده و حال هر دوتاتون خراب بشه، ولی اگر تو خودت رو تغییر بدی، و اون بحث کنترل گری که دفعه قبل بیان شد رو کنار بذاری حال هر دوتاتون بهتر میشه و تنش هاتون کمتر.
نکته بعد در مورد اینکه گفتی «افسردگی رهام نمیکنه، هربار که میام بخندم انگار یه چیزی جلودارم میشه»، اولا که دیگه حق نداری به خودت برچسب افسرده بزنی، شاید گاهی احساس تنهایی و ناراحتی داشته باشی ولی افسرده نیستی، و نباید اجازه بدی که خدای ناکره دچار افسردگی هم بشی. باید زندگی تازه ای شروع کنی و نگاهت رو به زندگی عوض کنی. بعد از اینکه تصمیم مصمم و قطعی برای تغییر گرفتی، اول از ظاهر خونه شروع کن و اگه ممکنه دکوراسیون خونه و جای مبلمان و وسایل رو، تا حد امکان تغییر بده تا خونه ظاهر جدید و متفاوتی پیدا کنه. بعد سعی کن اگه گلدون طبیعی تو خونه ندارید یا کم دارید چندتا گلدون گل طبیعی زیبا و سرسبز دیگه، بخر و جای مناسبی تو خونه قرار بده. کار دیگه ای که میبایست انجام بدی اینه که ارتباطت رو با دوستات بیشتر کنی و حداقل هفته ای یک روز دورهمی زنونه داشته باشید، یعنی با چندتا از دوستات قرار میزاری که هر هفته مثلا سه شنبه بعد از ظهر، خونه یکی جمع بشید و با هم دورهمی دوستانه داشته باشید و با هم صحبت کنید. بعنوان نمونه این سه شنبه خونه شما، سه شنبه بعد خونه یکی دیگه و همینطور چرخشی این برنامه ادامه داشته باشه. این دورهمی زنونه، برای خانما مثل داروی ضد افسردگی میمونه و اونا رو شاداب و خوشحال میکنه. کار دیگه ای که خوبه انجام بدی اینه که هر روز با خودت قرار بذاری، مثلا نیم ساعت به تنهایی یا با یکی از دوستان یا همسایه ها، بیرون بری و پیاده روی کنی. پیاده روی، هم برای سلامتی جسمانیت خوبه و هم سلامت روح و روانت. و همچنین برنامه های دیگه ای که خودت باید پیدا کنی و بهشون با جدیت عمل کنی. نکته بعد، همونطور که قبلا هم گفتم زندگیت فقط، وقتی تغییر میکنه که خودت تغییر کنی، باورهای محدود کننده خودت رو کنار بذار و باور کن که تو، تنها کسی هستی که مسوول زندگی خودتی، و مسوول زندگی هیچ کس دیگه ای نیستی.
منتظر جملات و کلمات پر انرژیت در مورد کارها و تغییراتی که انجام دادی میمونم، حتی اگه خواستی هر روز هم جملاتی رو بنویسی یا درد و دل کنی هیچ اشکالی نداره و خوشحال میشم که بشنوم. در پایان نظرت رو به این داستان جلب میکنم، شاید برات جالب باشه.
«18 سالم بود که عمه ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست زنک را عقد هم کرده و حامله است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود که عمه ام بعد از بازنشستگی، کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی های که می کشید در حد بچه های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست خورده بود، به قول فرنگی ها یک لوزر و بازنده به تمام معنا، که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال، همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.
پدرم در نظرم قهرمان بود. یکسال با عمه ام اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه هاش درس خون بودند. کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کم کم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت. در مقابل عمه ام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود. در شرکتی کار می کردم و داشتم زندگیم را کم کم می ساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می زدم. گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ میزنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی های عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟ گفت آره دیگه الان خیلی وقته اینکار رو می کنه. نقاشی هاش رو می فروشه یکی دو جا هم تدریس می کنه. خیلی معروف شده. داشتم شاخ در می آوردم.
حالا بعد از چند سال که نگاه می کنم می بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می کردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمه ام را که مقایسه می کنم با پدرم می بینم عمه ام بعد از بازنشستگی زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر پاسور بازی کنه و سرخودش را با شکستن رکوردهای پیاپی خودش، گرم کنه که چیز بدی هم نیست ولی قابل مقایسه با کار عمه ام نیست.
عمه ام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهر هام بعد از لیسانس رشته هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که ازبچگی بهش علاقه داشت.
می خوام بگم زندگی مثل بازی والیبال می مونه، مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید. مثل والیبال می مونه. هر سِت که تمام میشه، شروع سِت جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده».
 
زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج.
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،
زنده باش

بیشتر بخوانید

تاثیر ورزش بر افسردگی



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.