پرسش :
از رهبر معظم انقلاب اسلامی میخواهم لطفاً قدرى از جوانى خود بگویند.
پاسخ :
پاسخ از مقام معظم رهبری (مدّ ظله العالی):
جوانیهاى ما به یک معنا، جوانیهاى خیلى پُرهیجان و پُرماجرایى بود؛ به یک معنا هم از آن جوانیهایى نیست که آدم حسرتش را بخورد. این را بدانید، وقتى انسان جوانىِ شما را ندارد، جا دارد که حسرتش را بخورد. عزیزان من! شما در دوران آزادى و بروز استعدادها زندگى مىکنید؛ اما دوره جوانى ما اینطور نبود.
من جلوِ دانشکده حقوق همین دانشگاه آمدم، منتظر برادرى بودم؛ با هم قرار داشتیم که من بیایم و با هم برویم. شاید به اندازه ده دقیقه من در اینجا منتظر ایستادم. احساس کردم از سوى عناصرى که همه جا پُر بودند - عناصر ساواکى و مأموران اطّلاعاتى و حراستى دانشگاهى - با چشم سوءظن به من نگاه مىشود؛ چون من دانشجو که نبودم؛ با خود مىگفتند این آقاى معمّم در اینجا جلوِ دانشکده حقوق، با چه کسى کار دارد؛ چه کار دارد و هدفش چیست؟ مبادا کار سیاسى بکند!
سالهاى اواخر دهه چهل یا اوایل دهه پنجاه بود - درست یادم نیست - اتّفاقاً در همین هنگام، مرحوم «ریاضى یزدى» به ما رسید. او شاعرى نسبتاً خوب بود و کارمند دانشکده پزشکى بود - اخیراً دیدم که دیوانش هم چاپ شده است - او با ما خیلى دوست بود. اسم من را صدا کرد و سلام و علیکى گفت. بعد گفت شما مسجد دانشگاه را دیدهاید؟ چون من ندیده بودم، گفت برویم مسجد دانشگاه را به شما نشان بدهم. به نظرم همین جاها بود؛ حالا من درست یادم نیست. احتمال مىدهم که بعد از آن، وضع مسجد تغییر کرده است؛ چون آنجا کتیبههایى بود که رویش شعر نوشته شده بود. ما را کنار آن کتیبهها آورد و گفت این شعرها را ببینید؛ بنا کرد به خواندن. بعد که شعرها را خواند، به آخرش رسیدیم، دیدیم شعرها متعلّق به خود ایشان است! خدا ایشان را رحمت کند؛ ما را آورده بود که اینها را ببینیم. بههرحال، ما از شعرهاى ایشان خیلى استفاده کرده بودیم؛ این هم یک نمونه دیگرش بود. علىاىّحال، فضا، فضاى سوءظن و فضاى خطرناکى بود. حالا من که در میدان مبارزه بودم و زندان رفته بودم، حتّى در دانشگاه به قدر ده دقیقه که جلوِ دانشکده حقوق مىایستادم، مورد فشار نگاه سوءظنآمیز مأموران بودم. بنابراین، زندگى تلخ بود.
(بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در جلسه پرسش و پاسخ دانشگاه تهران 77/2/22)
پاسخ از مقام معظم رهبری (مدّ ظله العالی):
جوانیهاى ما به یک معنا، جوانیهاى خیلى پُرهیجان و پُرماجرایى بود؛ به یک معنا هم از آن جوانیهایى نیست که آدم حسرتش را بخورد. این را بدانید، وقتى انسان جوانىِ شما را ندارد، جا دارد که حسرتش را بخورد. عزیزان من! شما در دوران آزادى و بروز استعدادها زندگى مىکنید؛ اما دوره جوانى ما اینطور نبود.
من جلوِ دانشکده حقوق همین دانشگاه آمدم، منتظر برادرى بودم؛ با هم قرار داشتیم که من بیایم و با هم برویم. شاید به اندازه ده دقیقه من در اینجا منتظر ایستادم. احساس کردم از سوى عناصرى که همه جا پُر بودند - عناصر ساواکى و مأموران اطّلاعاتى و حراستى دانشگاهى - با چشم سوءظن به من نگاه مىشود؛ چون من دانشجو که نبودم؛ با خود مىگفتند این آقاى معمّم در اینجا جلوِ دانشکده حقوق، با چه کسى کار دارد؛ چه کار دارد و هدفش چیست؟ مبادا کار سیاسى بکند!
سالهاى اواخر دهه چهل یا اوایل دهه پنجاه بود - درست یادم نیست - اتّفاقاً در همین هنگام، مرحوم «ریاضى یزدى» به ما رسید. او شاعرى نسبتاً خوب بود و کارمند دانشکده پزشکى بود - اخیراً دیدم که دیوانش هم چاپ شده است - او با ما خیلى دوست بود. اسم من را صدا کرد و سلام و علیکى گفت. بعد گفت شما مسجد دانشگاه را دیدهاید؟ چون من ندیده بودم، گفت برویم مسجد دانشگاه را به شما نشان بدهم. به نظرم همین جاها بود؛ حالا من درست یادم نیست. احتمال مىدهم که بعد از آن، وضع مسجد تغییر کرده است؛ چون آنجا کتیبههایى بود که رویش شعر نوشته شده بود. ما را کنار آن کتیبهها آورد و گفت این شعرها را ببینید؛ بنا کرد به خواندن. بعد که شعرها را خواند، به آخرش رسیدیم، دیدیم شعرها متعلّق به خود ایشان است! خدا ایشان را رحمت کند؛ ما را آورده بود که اینها را ببینیم. بههرحال، ما از شعرهاى ایشان خیلى استفاده کرده بودیم؛ این هم یک نمونه دیگرش بود. علىاىّحال، فضا، فضاى سوءظن و فضاى خطرناکى بود. حالا من که در میدان مبارزه بودم و زندان رفته بودم، حتّى در دانشگاه به قدر ده دقیقه که جلوِ دانشکده حقوق مىایستادم، مورد فشار نگاه سوءظنآمیز مأموران بودم. بنابراین، زندگى تلخ بود.
(بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در جلسه پرسش و پاسخ دانشگاه تهران 77/2/22)