مسیر جاری :
بصیرت و تبیین به روایت حضرت زهرا (س)
پارچه بافت چیست و چه ویژگی هایی دارد؟
چشم انداز جذاب پایتخت از هتل ارم تهران
خط در زمان هخامنشیان
خط در دولت مادها
رنج نامه و ندای مظلومیت حضرت زهرا (س)
کالری نان چاودار چقدر است؟
کالری یک قاشق شکر چقدر است؟
کالری نان خامه ای چقدر است؟
چطور از امکانات اتاقم در هتل باخبر شوم؟
محل ولادت امام علی علیه السلام کجاست؟
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
نحوه خواندن نماز والدین
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
داستان انار خواستن حضرت زهرا(س) از امام علی(ع)
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
چهار زن برگزیده عالم
خلاصه ای از زندگی مولانا
پیش شماره شهر های استان تهران
شهدا و رعایت بیت المال (1)
مهدی به عذاب الهی و آتش جهنّم باور قلبی داشت، همین اعتقاد، او را از بیت المال آن قدر دور کرده بود که هیچگاه از آن استفاده ی شخصی نکرد.
با هیچ کس تعارف ندارم
آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. معمولاً مهمان می آمد و برای پذیرایی یک چیزهایی آماده می کردیم.
داوطلب یورش
«یا ایها الذین آمنوا ان تَنصروا الله یَنصرکم و یثبّت اقدامکم» و «یا ایّها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرّسول و اولی الامر منکم» شنیده می شد. بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکیه نفس خود در هر...
عرفان اهل یقین (2)
حرف همیشگی شهید این بود که: «اگر خدا خواست و من به فیض شهادت نائل شدم، دوست دارم اول تمام گوشت های بدنم آب شود که من در آن دنیا خجالت زده نباشم. گناه نداشته باشم که اینها از گناه و معصیت روییده شده باشد.»
فردا شما دوباره می روید!
یکی دو شب قبل از شهادت جاوید، جواد نکویی که می دانست خودش زودتر از جاوید شهید می شود، رو کرد به جاوید، نگاه عمیق و پرمعنایش را ثابت نگه داشت و گفت: «جاوید جان، ما که رفتیم!»
عرفان اهل یقین (1)
می خواستم به مرخصی بیایم، که دیدم لباس درست و حسابی ندارم. سراغ دوستم «کاظم» رفتم و از او خواستم که لباسهایش را به من قرض بدهد تا به مرخصی رفته و برگردم.
امتحان جانبازی
حاج کریم هندوانه آورد و خودش هم نشست. زمان یک مقدار به تعارفات گذشت. بعدش شروع کردیم به صحبت کردن. با هم خیلی خودمانی صحبت می کردیم.
زلال عرفان (3)
آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما درست چهار روز از مرخصی اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به جبهه برگردد.
زلال عرفان (2)
... صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (رحمه الله) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.»
نگهدار واقعی خداست
از آنجا که می دانستیم ایشان همیشه با لباس بسیجی به منطقه می آیند و نیز اطلاع یافته بودم که با وانتی از تبریز حرکت کرده است، با دژبانی لشگر تماس گرفتم و ضمن دادن مشخصات خودرو و سرنشین از آنان خواستم که...