شهید عباس مطیعی
بعدازظهر باصفایی بود. توی حیاط خانه تان با هم نشسته بودیم.حاج کریم هندوانه آورد و خودش هم نشست. زمان یک مقدار به تعارفات گذشت. بعدش شروع کردیم به صحبت کردن. با هم خیلی خودمانی صحبت می کردیم.
از تو خواستیم ما را نصیحت کنی. اول راضی نمی شدی چیزی بگویی. خیلی اصرار کردیم. گفتی: «یک توصیه به شما می کنم و آن این که قبل از این که جبهه بروید خودتان را بسنجید و مقاوم کنید! از خدا بخواهید استقامت مقابله با مشکلات را به شما بدهد. اگر فکر می کنید نمی توانید در امتحان سخت جانبازی شرکت کنید. از خدا بخواهید شهادت را نصیب شما کند!».
اشک دور چشمهایم حلقه زده بود. هیچ وقت گلایه ای از سختی جانبازی ات نکرده بودی. اولین بار بود کلمات این جوری از تو می شنیدم. همیشه مقاوم بودی و استوار.
اما بعد به اشتباهم پی بردم. ادامه دادی: «اما اگر بتوانید در امتحان موفق بشوید خداوند خیلی به شما اجر می دهد!»
به تو گفتم: «عباس آقا شما که الحمدالله موفقی!».
لبخند زدی و گفتی: «ای بابا خیلی شیطون دور و برم می پلکه ولی خدا کمک می کنه. شما هم برایم دعا کنید!»
نفسم بالا آمد. خدا را شکر کردم. هنوز مقاوم بودی و استوار.
بابا خیلی به تو می رسید و خیلی هم افتخار می کرد. همیشه می گفت: «بعد از بازنشسته شدن خدا لطف کرده و افتخار خدمت به جانباز را نصیب من کرده!»
بدنت زخم شده بود. صبر می کردی. ماهها طول کشید تا زخم بدنت خوب شد. هیچ وقت گلایه نکردی.
چند بار با تو صحبت کردم. سؤالهای مختلفی هم پرسیدم.
آخر سر به من گفتی: «داداش همه ی اینها امتحان الهیه! خدا کنه بتوانم توی این امتحان قبول بشوم!».
دور و بر تختت شلوغ بود. خیلی ها به عیادتت آمده بودند. هر کسی از دری صحبت می کرد. تخت کنار دستت یکی عراقی بود. او را از اردوگاه پشته آورده بودند.
تو مشغول صحبت بودی. یکی از عیادت کننده ها رفت جلوی تخت اسیر و گفت: «الموت لصدام»
اسیر خیلی متعصب بود. مثل این که بعثی بود. چشمهایش داشت از حدقه در می آمد. اما چیزی نمی توانست بگه. صحبتت را قطع کردی. خطاب به آن آقا گفتی: «ای کاش این جمله را نمی گفتی! این الان اسیر دست ماست. ممکنه بعثی هم باشه ولی به هر حال ما دستور داریم با اسرا مدارا کنیم!».
او گفت: «عباس آقا نشنیده ای با اسرای ما چه کار می کنند؟».
تو هم جواب دادی: «به خاطر همین آنها شدن عراقی و ما ایرانی. ما تابع دین و رهبریم!» بعد ادامه دادی: «مولا علی علیه السلام درباره ی ابن ملجم هم سفارش کرد که با اسیر مدارا کنید!».
هر روز به دیدنت می آمدم. کنارت می نشستم. با هم صحبت می کردیم. دوست داشتم برایم درد دل کنی. گلایه ای داشته باشی. ولی اصلاً مثل این که با گلایه و شکایت قهر بودی. هیچ رابطه ای با هم نداشتید. حرف هایت شنیدنی بود.
فقط از زمانی دلخور می شدم که از آرزوی خودت یعنی شهادت صحبت می کردی. من هم شهادت را قبول داشتم ولی جدایی از تو برایم خیلی سنگین بود. حتی حرفهای جدایی را هم نمی خواستم بشنوم. ولی تحمل می کردم.
آن روز هم مثل همه ی روزها به دیدنت آمده بودم. یک فنجان کوچک چای برایت آوردم. آخر دکترها اجازه نمی دادن مایعات زیاد بخوری. به من گفتی: «خواهر بنشین ببینم بعد از شهادت من چه کار می کنی!».
گفتم: «عباس جان می شه یه روز از این حرف ها نزنی؟».
با خنده اما جدی ادامه دادی: «این آرزوی منه! نمی خوام بمیرم. می خواهم شهید بشم! وقتی که شهید شدم نمی خوام برام گریه کنی. من به گریه ی شما نیاز ندارم. اگر خواستی گریه کنی به خودت نگاه کن؛ اگر پیرو حضرت زهرا و زینب کبری (سلام الله علیهما) بودی که خوش به حالت و اگر نبودی برای خودت گریه کن! چرا که اون موقع تو بیشتر به گریه نیاز داری!».
سرباز پادگان قلعه مرغی بودم. خبر مجروح شدنت را بهم دادند. آمدم بیمارستان شهید مصطفی خمینی به عیادتت. آرام و بی حرکت روی تختخواب دراز کشیده بودی.
آنجا فهمیدم قطع نخاع شده ای و باید تا آخر عمر روی ویلچر بنشینی. از اتاق آمدم بیرون. توی راهرو کمی گریه کردم و ساده لوحانه با خودم گفتم: «عباس شجاع یا به قول خودمون شیخ عباس با آن همه تحرکش چه جوری تا آخر عمر تحمل می کنه روی ویلچر بشینه!»
چند دقیقه ای گذشت. آمدم داخل اتاق. بیدار شده بودی. لبخند می زدی. خوش آمدی گفتی. کنارت نشستم. شرم داشتم چیزی بپرسم. خودت شروع کردی از نحوه مجروح شدنت تعریف کردی. بعدش هم گفتی:
- «یه رفیق جدید باید بگیرم!»
- «رفیق جدید؟ رفیق جدید یعنی چه؟»
- «یه رفیقی که شب و روز باهم باشیم. ویلچر!»
- «ویلچر سخته. سخت نیست؟»
- «فکر نمی کنم اطاعت کردن از خداوند و صدمه دیدن در راه او سخت و ناگوار باشه!»
از تو خداحافظی کردم.
آمدم بیرون. راستش آمدم بیرون که کمی گریه کنم. (1)
پی نوشت ها :
1- به رسم شمشاد، صص26و 47و 51و 63و 67و 71.
منبع مقاله :-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389