شهید مرتضی کیوانداریان
«یا ایها الذین آمنوا ان تَنصروا الله یَنصرکم و یثبّت اقدامکم» و «یا ایّها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرّسول و اولی الامر منکم» شنیده می شد. بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکیه نفس خود در هر حال و دعوت دیگران به قرآن است. مبهوت و مجذوب او می شدند. اگر فردی به هر دلیل، رفتار تند و ناپسندی با او می داشت، با رفتار بزرگ منشانه و با نوعی متانت و صبر و طمأنینه، پاسخ او را می داد که شخص را جدّاً شرمنده ی خود می ساخت. عبادات روزانه ی او به هیچ عنوان ترک نمی شد یا به تأخیر نمی افتاد. کسانی که به او نزدیک تر بودند، هرگز ندیدند که شبی را بدون نماز شب به صبح برساند. پیوستن به لقاء الله آرزوی او بود. روزی نمی گذشت که از شهادت یاد نکرده باشد. هرگاه که از شهادت سخن می گفت، چنان چهره اش دیدنی می شد که نمی توان آن را توصیف کرد. شاید بیش تر از اشتیاق جوانی که به حجله می رود و شاید فزون تر از کودکی که به آغوش مادر پناه می برد.شهید کیوان در شجاعت کم نظیر بود. گویی واژه ی ترس در قاموس او معنا نداشت. بی پروایی او همواره با فکر و تعمق همراه بود. لحظه ای نمی گذشت یا در حال شناسایی دشمن نباشد و یا در حال بررسی راه های گوناگون حمله، در همه حمله ها، داوطلب برای یورش به دشمن بود. شجاعت او قوت قلبی بزرگ برای همه به شمار می رفت.
در ماه های اول جنگ که نبود امکانات برای همه نگرانی ایجاد کرده بود و دشمن بی مهابا پیش می آمد، وجود این گونه افراد دلیر و شجاع که با طمأنینه خاصی نیز رفتار می کردند، آرامشی توأم با اطمینان به دیگران منتقل می کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی، ایشان فرماندهی اولین گروه اعزامی به جبهه را به عهده گرفت و به جبهه های نبرد اعزام شد. شهید کیوان داریان و گروه، پس از طی دوره های فشرده، به جبهه های جنوب شتافتند. اگرچه برادران تجربه جنگی نداشتند، ولی شهید کیوان داریان، بی درنگ و بی قرار، همواره در حال طراحی انواع حمله ها و شناسایی وضعیت بود. ایشان در عملیات شکستن حصر آبادان، در ماه محرم سال 1360 شرکت فعّال داشت و هنگام خنثی سازی مین در منطقه ی سوسنگرد، به شهادت رسید. سرزمین مقدس خوزستان پیکر پاکش را در آغوش گرفت و بر جای جای بدنش بوسه زد.
مرتضی سرش را آرام بلند کرد و چیزی زیر لب گفت.
- «چیه مرتضی؟ چیزی می خوای؟»
- «پرستار، پرستار! نمی دونم این دوستمون چی می گه. مثل این که حالش خوب نیست.»
پرستار دنباله ی نگاه مرتضی را گرفت و به طرف مجروحی دیگر که روی تخت بود رفت. با عجله بیرون رفت و با چند پرستار دیگر برگشت و آن بیمار را از مرگ حتمی نجات داد.
- «مرتضی تو از کجا فهمیدی؟»
لبخند کم رنگی روی لب های مرتضی نشست. پرستار همه را از اتاق بیرون فرستاد. یک ساعت بعد، وقتی به اتاق برگشتند، مرتضی رفته بود. جسمش بود امّا مرتضای همیشگی با آن ذکرهای زیر لب، با آن نمازهای شب و تلاوت قرآن، با آن لب های همیشه خندان نبود. پرسید: «بچه ها باید همه برویم اصفهان برای تشییع جنازه و مراسم؟»
صدای آرام زمزمه کرد: «نه، یادتون نیست مرتضی چه می گفت؟
- «ما همه رفتنی هستیم. مهم این است که جای ما نباید خالی بماند.»
ما باید بایستیم و راه مرتضی را ادامه بدهیم.»
دیگر همه به صدای تیرها و خمپاره ها عادت کرده بودند. اما هر روز صبح موقع اذان، دستی به آرامی خفته ها را بیدار می کرد. حسن چشم هایش را باز کرد، منتظر اذان بود. نگاهی به اطرافش کرد. باز هم جایش خالی بود. به گوشه ی تاریک سنگر نگاه کرد. سجاده اش پهن بود و کتاب قرآنش کنار سجاده. هر شب وقتی چراغ ها را خاموش می کردند، تازه آغاز بیداری مرتضی بود. بعدازظهر بود که موقع تعویض گروه ها شد. آماده شدند که به خط مقدم بروند.
- «حسین جان! نهج البلاغه را هم توی کوله پشتی ام بگذار.»
- «جبهه که جای این حرف ها نیست. تنها باید به فکر جنگ باشیم.»
مرتضی سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد. چشمانش می درخشید آرام گفت:
- «تو برای ایمان به همین کتابه که داری می جنگی.»
بعداً کتاب را برداشت، بوسید و در جیب کوله پشتی اش گذاشت. هوا هنوز تاریک بود که بقیه ی برادران را بیدار کرد. سنگرها در اصابت ترکش و گلوله وضع نامناسبی داشت. فاصله شان هم تا دشمن خیلی کم بود. ایستاد. قبل از آن که کسی بتواند چیزی بگوید یا بپرسد، عقد نماز را بست. نمازش که تمام شد نشست.
- «مرتضی مگر دیوانه شده ای؟ مگر نمی بینی چه طوری مثل ریگ بیابون روی سرما گلوله می ریزد؟ می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟»
در حالی که لبخند می زد، گفت: «در همان کتابی که دیروز عصر، گفتی لازم نیست همراهمان بیاوریم، نوشته: اگر مرگ فرا رسد حتی اگر در نوک کوه ها و قعر دریاها باشی، بالاخره به تو خواهد رسید.» (1)
پی نوشت ها :
1- سرداران سپیده، صص185 و 199و 206.
منبع مقاله :-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389