0
مسیر جاری :
حافظ

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
حافظ

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
حافظ

از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی

از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
حافظ

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
حافظ

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت
حافظ

زین آتش نهفته که در سینه من است

زین آتش نهفته که در سینه من است خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
حافظ

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
حافظ

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت
حافظ

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
حافظ

امروز که در دست توام مرحمتی کن

امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت