0
مسیر جاری :
حافظ

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
حافظ

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
حافظ

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
حافظ

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
حافظ

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
حافظ

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
حافظ

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

دارم امید عاطفتی از جناب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
حافظ

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
حافظ

شکر خدا که از مدد بخت کارساز

شکر خدا که از مدد بخت کارساز بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
حافظ

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست