0
سعدی

دروغی که حالی دلت خوش کند

دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند
سعدی

گفتم که برآید آبی از چاه امید

گفتم که برآید آبی از چاه امید افسوس که دلو نیز در چاه افتاد
سعدی

وقتی دل دوستان به جنگ آزارند

وقتی دل دوستان به جنگ آزارند چندانکه نه جای آشتی بگذارند
سعدی

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد
سعدی

توان نان خورد اگر دندان نباشد

توان نان خورد اگر دندان نباشد مصیبت آن بود که نان نباشد
سعدی

بیچاره که در میان دریا افتاد

بیچاره که در میان دریا افتاد مسکین چه کند که دست و پایی نزند
سعدی

گمان مبر که جهان اعتماد را شاید

گمان مبر که جهان اعتماد را شاید که بی‌عدم نبود هر چه در وجود آید
سعدی

از مایهٔ بیسود نیاساید مرد

از مایهٔ بیسود نیاساید مرد مار از دم خویش چند بتواند خورد
سعدی

این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست

این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست
سعدی

اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت

اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت