0
مهدوی

وقتی که نیستی تو بهارم بهار نیست

وقتی که نیستی تو بهارم بهار نیست وقتی که نیستی تو به دلها قرار نیست این روزهای تلخ که بی تو به شب رسند آهسته مردن است دگر انتظار نیست
مهدوی

تمام آرزوی ما شده تو را دیدن

تمام آرزوی ما شده تو را دیدن هنوز میل نداری به زیر پا دیدن؟ غریبه ایم و کسی حال ما نمی پرسد میان شهر چه خوب است آشنا دیدن
مهدوی

از بس که از فراق تو افسرده دل شدیم

از بس که از فراق تو افسرده دل شدیم بر سینه نقش نرگس پرپر کشیده ایم آقایی تو باعث این شد به عاشقی پا از گلیم خویش فراتر کشیده ایم
مهدوی

هر جا شنیده‌ایم خبر از تو می‌دهند

هر جا شنیده‌ایم خبر از تو می‌دهند در طوفشان به شوق رخت پر کشیده‌ایم از کوی عاشقان چو گذشتیم، با امید ما از پی‌ات به محفلشان سر کشیده‌ایم
مهدوی

ما آه سرد از دل مضطر کشیده ایم

ما آه سرد از دل مضطر کشیده ایم بار فراق با مژه ی تر کشیده ایم همساز روزگار به عشق تو بوده ایم از دوری تو رنج مکرر کشیده ایم
مهدوی

یک بار می خواهم که مهمانم تو باشی

یک بار می خواهم که مهمانم تو باشی از خاطرات خوب دورانم تو باشی من آرزو دارم در این تاریکی محض یک دم بیایی ماه تابانم تو باشی
مهدوی

دنیا چه زیبا می شود وقتی بیایی

دنیا چه زیبا می شود وقتی بیایی خوشحال زهرا (س) می شود وقتی بیایی نور تو می تابد به عالم با ظهورت خورشید رسوا می شود وقتی بیایی
مهدوی

بازآ که باز مردم چشمم ز درد هجر

بازآ که باز مردم چشمم ز درد هجر در موج خیز اشک چو کشتی شناور است بازآ که از فراق تو ای غایب از نظر! دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است
مهدوی

بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است

بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است جان از دریچهٔ نظرم چشم بر در است بازآ دگر که سایه دیوار انتظار سوزنده تر ز تابش خورشید محشر است
مهدوی

با آتش فراقت، دود از سخن برآید

با آتش فراقت، دود از سخن برآید هم دل رود ز دستم، هم جان ز تن برآید ای شمع انجمن‌ها! در بین جمع تنها بی آتش تو فریاد از انجمن برآید