مسیر جاری :
غروب هستی
عطر پونه، بوی ریحانهای تُرد در هوای شرجی دم کرده، مُرد در غروب هستی دور از بهار
طغیان
برگشته ام از تردید، در پوست نمی گنجم در هر چه به غیر از او، بی اوست نمی گنجم
طرح لبخند
پیشانیت خاک را تبرّک میبخشید چشمهایت دریچهای سَمت
قطره شوقی
قطه شوقی داشتم آن را برایت ریختم آبروی شعرهایم را به پایت ریختم رفتی و امام تمام لحظه های انتظار عشق را در حسرت خوب لیاقت ریختم
صمیمانه تر
آمیزۀ همگونی از احساس و امیدی بی تاب تر از ثانیه های شب عیدی من چون غزل«بیدل» و در قید تکلّف
صبح لبخند
ترا با عشق پیوندی معماست طلوع صبح لبخندت تماشاست
صبح لبخند و شامگاه اميد
كيست بهجان خروش افكنده؟ هشياران را ز هوش افكنده ؟ در حُرمتِ سنّتِ رسولا... بُرد يمني به دوش افكنده
شهر شب
شهر شب مهتاب را گم کرده است چشم هایم خواب را گم کرده است
شِکوِه
ناگاه با عروج تو چون روبرو شدیم در انزوای تلخ غریبی فرو شدیم دنبال تو تمام زمان را ورق زدیم
شرح این ماجرا ...
آندم که تو در لحظه لحظه من تکرار میشوی، ... و حرفهایت واژههای همیشه نابت در خاک تمام حفرههای بی روزن من به سان اعجاز رسولی