مسیر جاری :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه
فرمانده ی بحران ها
اسحاق بسیار شکیبا بود و هیچگاه عصبانی نمی شد. اگر چیزی موجب عصبانیّت او می شد، به اتاقش می رفت و مدّتی را به خواندن قرآن یا کتاب می پرداخت. عصبانیّت او بسیار مقطعی بود. یک بار که قرار بود برای مدّت چهل...
عذرخواهی از نیرو
تابستان شصت و دو بود؛ قبل از عملیّات والفجر مقدماتی. حسین در حال صحبت با یک نفر بود. به طرفش رفتم. ناگهان دیدم سیلی محکمی به صورت شخصی که جلویش ایستاده بود، زد. تعجب کردم. آن جوان به گریه افتاد و رفت....
خودش عامل به حرفش بود
در یکی از عملیّات ها حاج قاسم در عین پیشروی مشغول سازماندهی و هدایت نیروهای تحت فرمانش بود و نظر خاصی بود تا هم ارتباط خود را با سایر نیروها حفظ کند و هم مأموریتی را که به عهده ی نیروهای تحت فرمانش بود...
سدی جلوی دشمن
رباط یکی از پاهای حسین، آسیب دیده بود و نیمه های راه بود که گفت: من دیگر نمی توانم راه بیایم! آقای طاهری که به عنوان بهیار، ما را همراهی می کرد، حسین را معاینه کرد، پایش را بست و گفت: تو دیگر نباید راه...
دیگر کسی حرفی از مرخصی نزد
شهید حاج عباس کریمی می گفت: « یک شب با شهید حاج همت برای هدایت بچه های جزیره ی مجنون رفتیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود. هر چه به حاجی می گفتم برگرد، قبول نمی کرد. گفتم: « لااقل برو تو سنگر.»
لیاقت های جنگی
روزی، فرمانده ی شهید « عبدالحمید صالح نژاد» - فرمانده ی گردان حمزه از « لشگر هفت ولی عصر (عج) - را دیدم که قبل از عملیّات « فاو» در یک صبح خیلی زود در هوای سرد اوایل بهمن ماه، در آب شنا می کند. با تعجّب،...
دیگر کسی حرفی از مرخصی نزد
شهید حاج عباس کریمی می گفت: « یک شب با شهید حاج همت برای هدایت بچه های جزیره ی مجنون رفتیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود. هر چه به حاجی می گفتم برگرد، قبول نمی کرد. گفتم: « لااقل برو تو سنگر.»
لیاقت های جنگی
روزی، فرمانده ی شهید « عبدالحمید صالح نژاد» - فرمانده ی گردان حمزه از « لشگر هفت ولی عصر (عج) - را دیدم که قبل از عملیّات « فاو» در یک صبح خیلی زود در هوای سرد اوایل بهمن ماه، در آب شنا می کند. با تعجّب،...
سرکشی به صورت ناشناس
یک بار تیر به سرم اصابت کرد و مجبور شدم بیایم مسجد جامع که بخیه و پانسمان کنم. یک بار چند نفر زخمی به مسجد جامع آوردیم. یک بار هم برای محور عماره مهمات بردیم. در این چند بار که ما آمدیم، مدام شیخ را در...
خودش، لشگری بود
خستگی عملیات و سرمای شب بر تنم چیره گشته بود و بدن خیسم همراه با لباس غواصی احساس سرما را مضاعف می کرد. به دنبال جای گرمی بودم که ...