جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

سدی جلوی دشمن

رباط یکی از پاهای حسین، آسیب دیده بود و نیمه های راه بود که گفت: من دیگر نمی توانم راه بیایم! آقای طاهری که به عنوان بهیار، ما را همراهی می کرد، حسین را معاینه کرد، پایش را بست و گفت: تو دیگر نباید راه بروی. در ادامه ی مسیر،
جمعه، 2 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سدی جلوی دشمن
 سدی جلوی دشمن

 






 

جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

شگردهای مدیریتی

شهید حسین قجه ای
رباط یکی از پاهای حسین، آسیب دیده بود و نیمه های راه بود که گفت: من دیگر نمی توانم راه بیایم! آقای طاهری که به عنوان بهیار، ما را همراهی می کرد، حسین را معاینه کرد، پایش را بست و گفت: تو دیگر نباید راه بروی. در ادامه ی مسیر، بچه ها، به نوبت حسین را به دوش می گرفتند و حمل می کردند. در این میان چند نفر از زیر کار، شانه خالی می کردند. 10 کیلومتر راه، طی شده بود که حسین فرمان استراحت داد تا صبحانه بخوریم. همه را جمع کرد و گفت: درست است که این پایم را عمل کرده ام اما می توانستم تا زرین - شهر، همراه شما باشم. من می خواستم که حس همکاری و مسئولیت پذیری شما را با این کار اندازه گیری کنم ... آنجا بود که فهمیدیم حسین تا چه حد به کار خودش وارد است و همان یکروز به اندازه یک ماه، برای ما اثر آموزشی و تربیتی داشت.» (1)

سدی جلوی دشمن

شهید عباس قربانی
اسم فرمانده جدید عباس قربانی بود. فرمانده فوق العاده زرنگی بود. هیکل قوی داشت. بسیار شوخ طبع و خوش برخورد بود. ضمن اینکه خوش اخلاق بود جدی هم بود. طوری که بچه ها از او حساب می بردند.
فرمانده رفت داخل سنگر عراقی ها گشت تا شاید سلاحی پیدا کند. بالاخره موفق شد و با یک قبضه خمپاره انداز و یک صندوق پر از خمپاره برگشت.
تیراندازی شروع شد. قصدش این بود که سدی جلوی دشمن ببندد تا دشمن جلوتر نیاید. با آرپی جی یکی از تانکهای دشمن را زد. با زدن این تانک جاده بسته شد، تات باز شدن جاده کمی طول می کشید. در این فاصله کوتاه فرصتی پیش آمد تا بچه ها کمی استراحت کنند و مقداری مهمّات تهیه نمایند.
چیزی طول نکشید که جاده باز شد. عراقیها گرای فرمانده را گرفتند و یک گلوله مستقیم به سمتش شلیک کردند. گلوله دقیقاً خورد به عباس قربانی که فرمانده بود. بلافاصله به هوا رفت و تکه تکه شد. تنها عضوی که از او باقی ماند فقط یکی از پاهایش بود. حالا دیگر از یک فرمانده قوی هیکل و خوش تیپ و دوست داشتنی فقط یک پا مانده بود و بقیه اعضای بدنش پیش خدا رفته بود.
بچه ها گریه می کردند و توی سر و صورت خودشان می زدند بعد آن قسمت از پایش که مانده بود را برداشتند و داخل یک گونی گذاشته و روی آن نوشتند شهید عباس قربانی فرمانده گردان امیرالمومنین. خوشحال بودند؛ از اینکه لااقل برای تشییع جنازه این قسمت از پایش را به خانواده اش تحویل می دهند.
منتظر ماندند تا آمبولانس بیاید و آن را به اتفاق شهدا و مجروحین به عقب خط برگردانند. ولی متأسفانه بار دیگر گلوله ای آمد و دقیقاً خورد روی پای عباس قربانی و آن قسمت از پایش هم به هوا رفت و تکه تکه شد. (2)

شناسایی خوب

شهید حاج محمود اخلاقی
منافقین از بالای تپه ها بر ما مسلط بودند. کاملاً در دید و تیر آنها قرار داشتیم. آنها تیربارهای خود را که معمولاً رو به هواپیما می گرفتند، به طور مستقیم رو به ما هدف گیری کرده بودند. تقریباً وحشت مرا گرفته بود. رو به حاج محمود گفتم: « اگر موافق باشی همین جا موضع بگیریم و شناسایی کنیم.»
گفت: « نه، نه! باید جلوتر برویم. این طوری بهتر است.»
خیلی شجاع بود. با اینکه از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود و یک پایش هم مجروح بود، ترسی به دل راه نمی داد. رفتارهای شجاعانه اش را تحسین می کردم و خودم را در مقابل او کوچک می دیدم. با خود می گفتم: « ما کجا هستیم و او کجا؟» می گفت: « من باید حتماً بروم از نزدیک ببینم دشمن در چه وضعی است؟»
ساعت حدود چهار و نیم، پنج بعد از ظهر بود. از بالای تپه ها تیراندازی می کردند. محل تیراندازی به ما خیلی نزدیک بود. من دخترهایی را می دیدم که در کنار سایر منافقین مشغول تیراندازی بودند. این وضعیت را حاج محمود می دید ولی با این حال ول کن نبود. می گفت: « حتماً باید بروم؛ اگر تو نمی خواهی بیایی خوب نیا، برگرد!» بی رو دربایستی حرفش را می زد. گفتم: « نه، می آیم. برویم!».
با موتور چندین بار زمین خوردیم. پایش هم واقعاً جواب نمی داد. روی موتور تسلط نداشت، اما دست بردار نبود. هی می خورد زمین و دوباره و با عجله و عطش خاصی موتور را سر پا نگه می داشت. تند تند هندل می زد و سوار می شد؛ عجب روحیه ای داشت!
آن روز تا آنجا که می توانستیم جلو رفتیم. منطقه را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. (3)

تقسیم پاداش

شهید سید محمد صنیع خانی
آن روزها که سید محمد، مسؤول مبارزه با مواد مخدر بود، یک بار موفق شد که 120 کیلوگرم هرویین را کشف کرده و عوامل آن را هم دستگیر کند. وقتی خبر به حضرت امام رسید، فرمودند: « به نحوی شایسته از ایشان قدردانی شود.»
یکی از مسؤولان، صد هزار تومان برای سید محمد فرستاد. سید، وقتی پاداش را دید، چیزی نگفت؛ ولی تمام آن را بین نیروهایش تقسیم کرد. (4)

تنبیه سازنده

شهید عباسعلی خمری
قبل از عملیّات کربلای پنج بود. در اردوگاه لشکر، چادر ما کنار چادر فرماندهی قرار داشت. ما چند نوجوان بودیم و گاهی تا ساعاتی بعد از نیمه شب، دور هم جمع می شدیم، و شوخی می کردیم و می خندیدم.
آقای خمری، وارد چادر ما شد و گفت: « چند شب است که نتوانسته ام بخوابم، شما تصمیم ندارید بخوابید؟»
بعد از رفتن فرمانده، خیلی ترسیدیم و فکر و خیال و ترس بر ما غالب شد که حتماً فردا تنبیه مفصل نظامی چون کلاغ پر، سینه خیز و به دوش کشیدن کوله پشتی سنگ در انتظار ماست.
روز بعد، پس از برنامه های عمومی گردان، فرمانده مرا احضار کرد و گفت: « قبول دارید که بی نظمی و بی انضباطی کرده اید؟»
گفتم: « بله»
گفت: « قبول دارید که مستحق تنبیه هستید؟»
گفتم: « بله»
فرمانده گفت: « خوب، تنبیه تو این است که بروی و هزار صلوات بفرستی و بعدازظهر بیایی و پایانش را به من اعلام کنی.»
آری! به دستور فرمانده عمل کردم. ولی خدا می داند که این تنبیه از صدها تنبیه نظامی برای من مؤثرتر و سازندگی اش نیز قابل توجه تر بود. (5)

پی نوشت ها :

1- سیبی که آقا به ما داد، ص 82.
2- فراتر از خط مقدم، ص 152.
3- هنوز زنده اند، صص 84-83.
4- افلاکیان زمین، ص 6.
5- ترمه نور، ص 144.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط