0
مسیر جاری :
وصف البرز شعر

وصف البرز

خوشا کوه البرز و آن آبها خوشا پيچها و خوشا تابها زسنگي به سنگي سرازير بين چو پيلان لغزنده سيلابها چکد آب از سرخ گل بامداد چو از جام ياقوت، سيمابها بنفشه نشسته لب جويبار که بگشايد از زلف خود تابها...
مهر وطن شعر

مهر وطن

گر اعتلاي وطن، اي دل آرزو داري محقق است که رسم و رهي نکو داري کمر به خدمت ميهن ببند مردانه اگر شرافت و وجدان و آبرو داري نبي بگفت که: مهر وطن از ايمان است اگر اعتقاد به آيين و دين او داري به پاي...
مرد ميدان وطن شعر

مرد ميدان وطن

در ره مام وطن آن کس که جانبازي کند بايد اول وطن خواهان هماوازي کند مرد ميدان وطن در عرصه پيکارها دست مي شويد زجان، آنگاه سربازي کند جوشن مردانگي پوشد به هنگام جهاد هر که شد مرد وطن، اين سان سرافرازي...
ماتنيم و وطن، جان شعر

ماتنيم و وطن، جان

از مام خويشتن پسري پرسيد: مادر، مراد از وطن من چيست؟ من از وطن درست نمي دانم با من بگو که معني ميهن چيست؟
گنجينه زبان شعر

گنجينه زبان

سزد که از دل و جان پاس آشيان داريم زحادثات جهانيش در امان داريم تن از تحمل ذلت به ننگ نسپاريم که از سلالة نام آوران نشان داريم وطن که بنگه دلبند و روح پرور ماست روا بود که گرامي ترش زجان داريم حذر...
قله البرز شعر

قله البرز

وه چه زيباست قله البرز در بر ديدگان بدين غايت روي يک تپه نشاط انگيز جلوه گر بينم اين بهين آيت برف پوشيده قسمتي از کوه چون پرندينه پوششي سيمين با شکوهي فسانه گون خفته کوه در جامه خواب زيب آيين
فردوسي شعر

فردوسي

بده ساقي، آن ارغواني نبيد که از هفت خوان خُم آمد پديد مگر زين کنم رخش شايستگي چو رستم به آيين بايستگي که ديو هوس را به بند آرم به مردي به خمّ کمند آورم از آن مي که پرورد دهقان پير به کام دليران کيوان...
شهنامه چه مي گفت شعر

شهنامه چه مي گفت

اين دفتر دانايي، اين طرفه رهاورد، الهام خدايي ست که فردوسي توسي از جان و دل آن را بپذيرفت، با جان و دل خويش، بياميخت،
شاعران ايران شعر

شاعران ايران

جامي، اين برده سرايي تا چند؟ چون جرس هرزه درايي تا چند؟ چند بيهوده کني خوش نفسي؟ هيچ نگرفت دلت چون جرسي؟ ساز بشکست، چه افغان است اين؟ تار بگسست، چه دستان است اين؟ نامه عمر به توقيع رسيد نظم احوال به تقطيع...
سلامي به اصفهان شعر

سلامي به اصفهان

خوشا خطه سرمه خيز صفاهان که در ديده خاکش کند توتيايي فلک تا ز انجم گشوده ست ديده نديده ست شهري بدين دلربايي سوي خود تواند کشيدن چو کاهم که بيجاده آسان کند که ربايي چو نامش برم، جان به پرواز آيد