0
مسیر جاری :
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی<br /> <br /> دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد حافظ

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد<br /> کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم حافظ

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم<br /> رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی حافظ

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی<br /> و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم حافظ

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم<br /> لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست حافظ

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست<br /> کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح حافظ

جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح<br /> باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت حافظ

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت<br /> کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد حافظ

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد<br /> وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی حافظ

بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی

بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی<br /> تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی