مسیر جاری :
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی<br />
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
بس گل شکفته می شود این باغ را ولی
بس گل شکفته می شود این باغ را ولی<br />
کس بی بلای خار نچیده ست از او گلی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی<br />
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست<br />
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود<br />
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی<br />
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت<br />
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق<br />
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست<br />
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد<br />
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی