0
مسیر جاری :
نخستین فرمانده زن در سپاه را بشناسید دفاع مقدس

نخستین فرمانده زن در سپاه را بشناسید

مرضیه حدیدچی معروف به خواهر دباغ نمونه بارز زنان مجاهدی هست که نشان داد یه زن می تواند به بالاترین قله‌های کمال و انسانیت برسد.
حسرت زیارت علی بن موسی الرضا(ع) سال 1402

حسرت زیارت علی بن موسی الرضا(ع)

رهبرانقلاب: شهید اندرزگو می‌گفت چند سال است در مشهدم اما حسرت زیارت علی بن موسی الرضا(ع) بر دلم مانده! انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید اندرزگو
روحانی چریک مبارز مسلمان...! دفاع مقدس

روحانی چریک مبارز مسلمان...!

طلبه‌ای که خواب را از چشمان ساواک گرفت ۲ شهریور، سالروز شهادت چریک مبارز مسلمان سید علی اندرزگو.
بررسی روند انقلاب اسلامی و فروپاشی رژیم شاهنشاهی در بیان شهید چراغچی دفاع مقدس

بررسی روند انقلاب اسلامی و فروپاشی رژیم شاهنشاهی در بیان شهید چراغچی

انتشار صحبت‌های سردار چراغچی درباره فروپاشی رژیم شاه سخنرانی سردار ولی‌الله چراغچی در خصوص بررسی روند انقلاب اسلامی و فروپاشی رژیم شاهنشاهی برای اولین بار منتشر شد/ تاریخ سند صوتی: 1361/05/12 محل سند:...
مبارزه با رژیم ستم‌شاهی به روایت برخی انقلابیون کلیپ خبری

مبارزه با رژیم ستم‌شاهی به روایت برخی انقلابیون

از قایم شدن در چاه برای فرار از ساواکی ها تا پخش اعلامیه علیه رژیم پهلوی با لباس نظامی.
ابتکارات مردم یزد اینفوگرافی

ابتکارات مردم یزد

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگره ملّی چهار هزار شهید استان یزد (۱۳۹۹/۱۲/۲۵)، مردم یزد را پیشتاز در عرصه ابتکارات در مبارزات انقلابی و بعداز انقلاب دانستند و برخی از آن موارد را...
انقلاب سال 57 داستانک

انقلاب سال 57

مردم، خشم، خون، آزادی، گلوله، تظاهرات، استقلال، مشت‌های گره خورده، شاه، مرگ، فرار، صدای انقلاب، سربازها، شهید، تفنگ، موتورسوار، خیابان، جشن، کف، صلوات، امام، آزادی...
نوشته‌ای بر دیوار داستانک

نوشته‌ای بر دیوار

مردم جمع شده بودند کنار دیوار؛ اما هیچ‌کس جرات خواندن نوشته‌ی روی دیوار را نداشت. تعدادی از ماموران سررسیدند. گفتند: «چرا جمع شدید؟ چی نوشته اینجا؟ متفرق شوید.»
بریده‌ای از رمان «کلکسیون پهلوی» داستان

بریده‌ای از رمان «کلکسیون پهلوی»

بابا که از خانه بیرون رفت من هم دنبالش رفتم. بابا خیلی تند می‌رفت. وسط کوچه که رسیدم او از کوچه بیرون رفته بود. سر کوچه که رسیدم به طرف چپ پیچیدم یکی از پشت سر گفت: «سحرخیز شدی روز جمعه حسن آقا!؟» سربرگرداندم،...
من دیگر برای خودم کسی شده ­ام داستان

من دیگر برای خودم کسی شده ­ام

داداش رحیم تندی در اتاق را بست و به طرف کوچه دوید. رفتم دم در، سعید سرکوچه ایستاده بود، داداش ترک موتورش نشست و رفتند. خیالم راحت شد رفت تا آخر شب بیاید. من هم رفتم توی اتاق و در را بستم. شروع کردم به...