بریده‌ای از رمان «کلکسیون پهلوی»

بابا که از خانه بیرون رفت من هم دنبالش رفتم. بابا خیلی تند می‌رفت. وسط کوچه که رسیدم او از کوچه بیرون رفته بود. سر کوچه که رسیدم به طرف چپ پیچیدم یکی از پشت سر گفت: «سحرخیز شدی روز جمعه حسن آقا!؟» سربرگرداندم، استوار شاهین بود.
چهارشنبه، 21 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
بریده‌ای از رمان «کلکسیون پهلوی»
بابا که از خانه بیرون رفت من هم دنبالش رفتم. بابا خیلی تند می‌رفت. وسط کوچه که رسیدم او از کوچه بیرون رفته بود. سر کوچه که رسیدم به طرف چپ پیچیدم یکی از پشت سر گفت: «سحرخیز شدی روز جمعه حسن آقا!؟» سربرگرداندم، استوار شاهین بود.

ـ «س...لام»

همه دهانش را سبیل‌هایش پوشانده بود؛ اما از پهن شدن سبیل‌هایش معلوم بود دارد می‌خندد.

ـ «می... روم... نان... بخرم.»

ـ «بابات ناشتا رفت.»

کمی فکر کردم و جواب دادم: «همیشه توی مغازه می‌خورد.»

سر تکان داد.

ـ «بااجازه.»

راه افتادم که دوباره پرسید: «داداشت خانه است؟»

ـ «کدامشان؟»

ـ «هر دو.»

ـ «آره، خواب بودند.»

ـ «خواب؟ مطمئنی؟»

ـ «آره، دیشب تا دیر وقت درس می‌خواندند خسته شده‌اند... من هم بروم نانوایی تا شلوغ نشده.»

و دویدم.

هر چه جلوتر می‌رفتم تعداد آدم‌ها زیادتر می‌شدند. روبروی حرم شلوغ بود. توی کوچه جنب حرم به سختی می‌شد راه باز کرد و جلو رفت. این طرف کوچه مردم بودند، آن طرف کوچه پاسبان‌ها و تکاورهای لباس لجنی ایستاده بودند. مسجد اعظم پر از آدم بود. نیم‌ساعت طول کشید تا به شبستان رسیدم. شیخی با لهجه‌ی آذری سخنرانی می‌کرد. چندبار بین حرف‌هایش اسم «آیت ا... العظمی خمینی» را برد مردم هم صلوات فرستادند. بعد از او شیخ دیگری سخنرانی کرد. او هم که از منبر پایین آمد شیخ دیگری بالای منبر رفت. میکروفن را تنظیم کرد و با بسم ا... الرحمن الرحیم حرف‌هایش را شروع کرد. بعد از کمی صحبت برگه‌ای را جلویش گرفت و گفت: «به مناسبت شهادت آیت ا... مصطفی خمینی، حوزه‌ مقدسه علمیه قم قطعنامه‌ای به شرح ذیل صادر نمودند.»

جمعیت بعد از هر جمله‌ای که شیخ می‌گفت فریاد می‌زد: «صحیح است.»

ـ «بازگشت سریع حضرت آیت ا... العظمی قائد بزرگ اسلام، امام خمینی دام ظله.»

ـ «صحیح است.»

ـ «آزادی زندانیان سیاسی خاصه آیت ا... طالقانی و حضرت آیت ا... منتظری.»  

ـ«صحیح است.»

با این‌که شیخ جملات را شمرده می‌خواند؛ اما تا می‌آیم به یک جمله فکر کنم، جمله‌ی بعدی را خوانده بود:

ـ «آزادی زندانیان تظاهرات دانشگاه تهران و جریان‌های مختلف تهران.»

ـ «صحیح است.»

هوا داخل شبستان گرم بود و از هر طرف فشرده می‌شدم. واعظ چیزی درباره‌ی بازگشایی مدرسه‌ی فیضیه گفت و مردم تایید کردند: «صحیح است»

ـ «آزاد کردن بناهای توقیف شده‌ی مدارس.»

ـ «صحیح است.»

ـ «آزادی اجتماعات و بیان و قلم، و رفع منع از منابر وعاظ دانشمند، خاصه‌ی آقای فلسفی و رفع سانسور از مطبوعات و کتب و سایر وسایل ارتباط جمعی.»

ـ «صحیح است.»

ـ «بازگشایی مسجد و کتابخانه دانشگاه تهران.»

ـ «صحیح است.»

ـ «تقبیح و تعقیب عاملان سختگیری نسبت به حجاب دختران دانشجو و جلوگیری از این گونه اعمال غیرانسانی.»

ـ «صحیح است.»

ـ «....»

با پایان سخنرانی همهمه‌ای در جمعیت افتاد. کسی فریاد زد: «درود بر خمینی»

جمعیت تکرار کرد. با جمعیت به این طرف و آن طرف می‌رفتم. و به خروجی نزدیک می‌شدم. روی پله‌های مسجد اعظم بودم که شعار دادند: «مرگ بر شاه»

صدای تیر در فضا پیچید. جمعیت به هم ریخت. از مسجد بیرون آمدم. صفی از پاسبان‌ها و لباس لجنی‌ها جلوی جمعیت ایستاده بودند. بعضی‌هایشان سپر جلویشان گرفته بودند. چند تک تیر دیگر شلیک شد. کسی داد زد: «مرگ بر یزید.»

چند نفر تکرار کردند. چند سنگ به سپرها خورد پاسبان‌ها حمله کردند. با باتوم می‌زدند. کسی برگشت، تکه سنگی را پرت کرد و دوباره دوید. گلویم می‌سوخت.

دویدم. کسی چند قدم عقب‌تر فریاد زد. پاهایم به هم پیچید. سکندری خوردم و روی زمین افتادم. سربرگرداندم، پاسبانی چند قدم عقب‌تر با یک دست کسی را گرفته بود و با باتوم می‌زد. کسی دستم را کشید.: «عجله کن.»

صدای داداش علی بود. تا سرخیابان با هم دویدیم. ایستادیم، نفسم بالا نمی‌آمد. چند تا لباس لجنی از طرف چهارراه به طرفمان می‌دویدند. صدای تیراندازی هر لحظه بیشتر می‌شد.

ـ «برو، از گذرخان برو، امن‌تر است.»

ـ «پس تو چی؟»

ـ «من هم بعد می‌آیم.»

ـ «با هم...»

هُلَم داد و خودش به طرف حرم دوید.
نویسنده: علی مهر


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط