دو داستان کوتاه
نتيجهاي که ميگيريم
هلمز گفت: «چه نتيجهاي ميگيري؟».
واتسون گفت: «از لحاظ روحاني نتيجه ميگيرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه ميگيرم که زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيکي نتيجه ميگيرم که مريخ در محاذات قطب است، پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد».
شرلوک هلمز قدري فکر کرد و گفت: «واتسون! تو ناداني بيش نيستي! نتيجه اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده اند.»
كارمند تازه وارد
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. ميداني با چه كسي حرف ميزني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، ابله»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با چه كسي حرف ميزني بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: « نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
منبع: روزنامه اطلاعات
/خ