جرعه جرعه شعر
يک جرعه باران
من اولين غمگين دورانم نمي بيني
آرام و پاک و ساده و باراني و سرخوش
تصويري از شبهاي تهرانم نمي بيني
چشمم به قرص ماه اما من تمام شب
در جستجوي تکه اي نانم نمي بيني
هي شاخه ام زير غم مستأجري خم شد
حالا به فکر رهن گلدانم نمي بيني
شايد کويري از دهانم شعله بردارد
لب تشنه ي يک جرعه بارانم نمي بيني
بشکن مرا در من، منم را باز پيدا کن
من در تو نه در خويش پنهانم نمي بيني
کم کم کسي دارد مرا کم مي کند حالا
از فرط کم بودن فراوانم نمي بيني
آکنده از عطر هزاران لاله سرخم
من مشتي از خاک شهيدانم نمي بيني.
(اکرم السادات هاشمي)
بهار گمشده
بهار گمشده در سالهاي رشته و سوزن
بس است ماندن و در خويش، حلقه حلقه شکستن
بچرخ و رنگ بگردان به رقص گيسو و دامن
بچرخ و رنگ بگردان چرا بهار نباشي؟
مگر بهار چه دارد به جز جنون شکفتن
بچرخ دايره ي، رقص زير پاي شناور
مباد گوشه بگيري در اين مثلث آهن
مباد گوشه بگيري به آرزوي گشايش
که در گشوده نخواهد شد از به خانه نشستن
مباد گوشه بگيري مباد زنده بميري
بهار گمشده در خاطرات دورتر من .
(محمدرضا تقي دخت)
شعر گندم زده
مرديم از اين واژه ي تکراري مردم
گندم زده شد باز نگاه غزل و تو
شاعر شده اي سر زده به گندم چندم؟
... آري همه ي شعر تو شد گندم و گندم
گم شد دل من باز در اين عصر تراکم
من خانه خود را بلدم حيف در اينجا
با قافيه ي گم، شده ام گم شده ام گم!
بغض من اگر باز به بن بست رسيده است
پيروز شده قافيه اي مثل تبسم
-
صبح است و تماشاي غزلهاي رسيده
خوابيده دلم حيف به لالايي مردم.
(محدثه رضايي)
چي باقي مانده از من؟...
و از ماندن کنار اين همه نامرد، ناچارم
دهانم شعله زار بادهاي استخوان کوبست
شبيه کوره هاي مرگ از آتش تلنبارم
درختي آشيان در بادم و مي ترسم از گنجشک
و مي ترسم بکوبد ريشه را دست تبر دارم
چه مي شد تا زمستانهاي دور از دست برگردند
دوباره از خودم يکبار ديگر دست بردارم
تو مي داني که من از بادهاي فتنه مي لرزم
چگونه آشيان بر شانه هاي بيد بگذارم
چه باقي مانده از من ـ اين من تاريک يخبندان ـ
نه شب، نه باد، نه سنگم، نه مي چرخم، نه مي بارم
براي آن شب ديجور خوشبختي که در راه هست
بنا دارم بريزم لحظه اي در خويش آوارم
تمام قريه هاي اين حوالي گرگ باران اند
بگو آخر سرم را بر کدامين چاه بگذارم؟
(مريم سقلاطوني)
خلع سلاح
اين آئينه ها را
براي شکستن نياورده ام
اينجا ...
لطفاً
سنگهاتان را
زمين بگذاريد و
موهاي ژوليده تان را
تسليم کنيد.
(2)
مثل درياست
هر چه بيشتر
در آن پارو بزني
سرگردان تر مي شوي ...
جاي شما باشم
از اينجا به بعدش را
فقط تماشا مي کنم.
(3)
قبل از آنکه دراز بکشم
سرت را
روي متکاي خيالم مي گذاري ...
[به خواب مي روي]
من
که جايي براي خوابيدن ندارم
کنار خواب تو
بيدار مي مانم
تا صبح شود ... .
(محمدرضا بهادري ـ ايلام)
منبع:مجله ي حديث زندگي، شماره ي11
/س