هستى در هستى (4)
( جستاري در حيات و هويت مولانا )
مولانا انسانى عجيب نيست، اما وجودى است كه طبقِ فرهنگى كه مىتوان آن را «فرهنگ انسانى» نام نهاد، ازلو ابد را به هم پيوسته و خود در ميان آنها به گفتگو با انسانها مشغول است.
آرى، جلالالدين جامع ازل و ابد است. ازل پيش از ما بوده و ابد نيز پس از ما خواهد بود. مولانا مابين اين دوعظيم، با شكوه ايستاده و به حقيقت مىنگرد. چنين مىنمايد كه ازل را به پس مىآورد و ابد را به پيش مىكشد.
سخن از مردى است كه حكمتها را آب نموده، آب را در كوزه وجودى خويش جاى داده است و آنگاه نمى از آنرا در كتابى با عنوان «مثنوى معنوى» جاى داده است.
آفتاب آمد دليلِ آفتاب
گر دليلت بايد از وى رو متاب48
جارى در جهان
چيست اندر خم كاندر نهر نيست؟
چيست اندر خانه كاندر شهر نيست؟
اين جهان خم است و دل چون جوى آب
اين جهان حجره است و دل شهر عجاب49
مولانا در جهان جريان دارد. اين جريان دو جا، بيش از همه جا خود را نشان مىدهد: زبانها از يك طرف وقلمها از طرف ديگر. زبانها و قلمهايى كه پيرامونِ زندگى و حقيقت تنيده شده و از زندگى مىگويند ومىشنوند، راويانِ واقعىِ حقيقت مولانا محسوب مىگردند.
مولانا، از زبانها به نىها و آهنگها و سوزها و از قلمها به كاغذها و دفترها و كتابها منتقل شده و از قلبخويش، به همه قلبها پيامِ زيبايى و نور مىدهد. اين پيام، پيامِ معنويّتى است كه با عرفانها و فلسفههامتفاوت بوده، از متنِ زندگى مىجوشد. اين پيام عبارت است از: گردن نهادن به حقيقتهايى كه اگر هم بتوانآنها را انكار نمود، نمىتوان حذفشان نمود. اين پيام گشودن راه، براى فرود آمدن آسمان به زمين و باز كردن راهى است، براى شتافتنِ زمين به آسمان. اينپيام عبارت است از: پذيرش اين حقيقت والا كه انسان قابل خلاصه شدن نيست و هيچ زمان و مكانى نمىتواندآن اندازه بسط يابد كه انسان را در خود فرو برده و مدفون نمايد، مشروط به اينكه انسان خود بخواهد. سخن از مردى است كه در بلندا ايستاده است: بلندايى كه هر قرن مىگذرد، با گذشتِ خويش تنها يك سراشيببراى او رقم مىزند. او از اوجى شكوهبار به سمتى جريان دارد كه همه يا بسيارى از جريانها به سمتِ آن جارىهستند: روحِ انسانى و تسليم شدن در برابرِ حقيقتى واحد و بسيط.
اى برادر! يك دم از خود دور شو!
با خود آى و غرق بحر نور شو!
چون تو شيرين من نيستى، فرهاد باش
چون نهاى ليلى، همچون مجنون باش! 50
با خودى تو، ليك مجنون بى خود است
در طريق عشق، بيدارى بد است51
عاقل و مجنون حقم ياد آر
در چنين بى خويشىام، معذور دار! 52
همچو مجنون بو كنم، من خاك را
خاك ليلى را بيابم، بى خطا53
پس معرف گفت، پورِ آن پدر
اين برادر زان برادر خردتر54
تمثيلِ انسانها و جهان ها
شمس در خارج اگر چه هست فرد
مىتوان هم مثل او تصوير كرد
شمس جان كو خارج آمد از اثير
نبودش در ذهن و در خارج نظير
در تصوّر ذات او را گنج كو؟
تا درآيد در تصور مثل او
چون حديث شمسالدين رسيد
شمس چارم، آسمان سر در كشيد
واجب آيد چون كه آمد نام او
شرحِ رمزى گفتن از انعامِ او
اين نفس جان دامنم برتافته است
بوى پيراهان يوسف يافته است
از براى حقّ صحبتِ سالها
بازگو حالى از آن خوشحال ها
تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
من چه گويم، يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
گفتمش پوشيده خوشتر سرّ يار
خود تو در ضمن حكايت گوش دار!
خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران
گفته آيد در حديث ديگران55
اين حقيقت بزرگ را بايد با تعابير گوناگون تكرار كرد كه: مولانا تفسيرى ژرف و عميق بر انسان و جهان پيش ازخودش است و جهان و انسان پس از مولانا، تفسيرى است كه از مولانا و گفتارِ او صورت مىگيرد.
آرى، جهان پس از مولانا، همراهِ انسان پس از مولانا تفسيرى است بر وجود او و تفسيرى كه او ارايه كرده است.اين تفسير، هر روز از سر گرفته مىشود.
مولانا تمثيلى از انسان هايى است كه زندگى يورش مىآورد تا آنها را در منزلى از منزلهاى بودن و نبودن بهسكون وادارد، ولى آنها به طنينِ شمس جانِ خويش گوش سپرده، آنگاه در جستجوى آن شمس، از قلمرومسائل حقير و طبيعى زندگى بيرون مىروند و چنان از محدوديتها و حقارتها مىگريزند كه در خود حلولمىكنند، واژهها در آنها حلول مىكند، لبانشان از شعر انباشته مىشود و روحشان در نور فرو مىرود و آنگاههمپاى نور، از روزنهاى به روزنهاى و از دريچهاى به دريچهاى رفته و سبب شكلگيرى سنّتى مىشوند كه وجودآن سنت، به تنهايى براى تابش نور بر سراچه زندگىها و فرو مُردن تاريكىها كافى است.
هرچه غير شورش و ديوانگى است
اندرين ره، دورى و بيگانگى است56
زاده دنيا، چو دنيا بى وفاست
هرچه رو آرد به تو، آن رو قفاست57
رازى از رازها
روز آخر شد، سبق فردا ربود
راز ما را، روز كى گنجا بود؟58
خاك زن در ديده حس بين خويش
ديده حس، دشمن عقل و كيش
زآنك او كف ديد و دريا را نديد
زآنك حالى ديد و فردا را نديد59
چون تو اسرافيل وقتى، راست خيز
رستخيزى پيش از رستخيز
هر كه گويد كو قيامت اى صنم
خوش بنما كه قيامت نك منم!
در نگر اى سايل محنت زده
زين قيامت صد جهان افزون شده60
وجود الهام بخش مولانا، امرى نيست كه كسى در مقامِ سخن گفتن از مولانا، از آن نگويد. مولانا در حقيقتعبارت است از «الهامِ مولانا».
او با داشتههاى خويش، مصدر اين صفت شعلهور است كه جانها را در چشمهسارهاى الهام و كشفهاى نوينغوطهور مىكند. هر وجودى كه با ادراك و آگاهى پا به ساحل و درياىِ نام و ياد و كلام مولانا مىگذارد، وجودشاز سلسله الهامهايى جالب لبريز مىشود و وجود را در خويشتن ضرب مىنمايد.
مولانا، آن آبِ حيات بخش است كه هر جامى در نزديكىاش قرار مىگيرد، به ميزانِ وسع خويش لبريز مىشودو مجذوبش مىگردد. به درستى نمىدانيم در طول قرونِ حيات و ممات ظاهرى مولانا جلال الدين، چه تعداد ازوجودهاى بزرگ از آبهاى جانبخش او پر شدهاند. نيز نمىدانيم چه ميزان جام، به دست شعر و شعور او، بهعطر عشق و زيبايى و معنايابى معطّر گشته است. اين مقدار مىدانيم كه وجود او، بزرگ كننده وجودها و نورِ اونورانى كننده تاريكىهايى است كه هر انسانى به حسبِ زندگى در صفحه حيات، واجد آن است. اگر هستندوجودهايى كه هويت آدمى را در تاريكىها و ابهامات غوطهور مىنمايند، مولانا داراى اين صفتِ شناخته شده وهميشگى خويش هست كه هيچ وجودى را بدون بالندگى رها نمىكند.
از اين روى، دستى به سمتِ او گشوده نمىشود، مگر اينكه سفرهاى در برابرش پهن مىشود كه با طعامى ازعشق و شور و زيبايى و حكمت و نكتهدانى و انسانيابى و حيات نگرى، به خود برگشته و براى بهرهگيرى بيشترمهيّاتر مىشود.
هم از اين روست كه جلال الدين مولانا قابل فراموش شدن نيست و چون چنان نيست كه از خود تهى شود، پا بهپاى زمان، رازى از رازهاى بشريت را در نام خويش حمل مىكند: آيا روزى خواهد رسيد رازها برملا گردد و زماناز راز بىنياز شود؟
ناطقه سوى دهان تعليم راست
ورنه خود آن نطق را جوبى جداست
مىرود بى بانگ و بى تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
اى خدا! جان را تو بنما آن مقام
كه درو بى حرف رويد كلام61
گفتار مولانا
گفتارِ مولانا گفتارى زمينى است. آنچه عناصر گفتارهاى مولانا را شكل مىدهد، عنصرها و مؤلفههاىِ زمين،طبيعت و امورِ ملموس انسانى است. اما هرگز به همين مقدار خلاصه نمىشود، بلكه به سمتِ ماوراءِ طبيعتمىشتابد و تا آنجا پيش مىرود كه ماوراء طبيعت را در طبيعت تصويرگرى نمايد.
زبانِ مولانا به گونهاى است كه همه سليقهها و ديدگاهها مىتوانند با او ارتباط برقرار كنند. او با زبانى عمومى وفطرى، با همه سخن مىگويد و از مسائلى ياد مىكند كه گذشت زمان، نه تنها آنها را حذف نكرده، بلكه با گذشتِروزگاران، ابعاد جديدى بر آنها افزوده شده است، تا آنجا كه گاه، از برخى از آنها مىتوان با عنوانِ جدىترينمسائل زمانى خاص نام برد كه مغزهاى بزرگ را به خود مشغول نموده، از جنبههاى ديگر باز مىدارد، اما مولاناچنان نيست كه شيفته يا مقهور جنبهاى شده، جنبهاى را فرو بگذارد.
نگاه مجموعى او به قضايا، سبب شده است مثلِ يك پيشتاز دانا، هر چيزى را كه قابليت اشاره و بحث و كاوشدارد، براى بحث برنهاده و از زوايايى چند، موردِ موشكافى قرار دهد. نتيجه موشكافىهاى او، بر جاى ماندنتئورى هايى است كه امروز به عنوان ديدگاه او مىتواند توسط بزرگان اهل ادب و دانش مورد توجه و حتا بررسىقرار بگيرد.
گفتهاى اوليا نرم و درشت
تن مپوشان ز آنك دينت راست پشت
گرم گويد، سرد گويد، خوش بگير!
زان ز گرم و سرد بجهى وز سعير
گرم و سردش نوبهارِ زندگى است
مايه صدق و يقين و بندگى است
زآن كزو بستان جانها زنده است
زين جواهر بحر دل آكنده است
بر دلِ عاقل، هزاران غم بود
گر زباغ دل خلالى كم بود62
يك زبان، چهار فصل
اين كليله و دمنه، جمله افتراست
ور نه كى با زاغ، لكلك را مرى است
اى برادر! قصه چون پيمانهاى است
معنى اندر وى مثالِ دانهاى است
دانه معنى بگيرد، مرد عقل
ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
ماجراى بلبل و گل گوش دار
گرچه گفتى نيست آنجا آشكار63
با اين حال، حكيم مولانا داراى اين ويژگى عجيب نيز هست كه هرگز خود را در جنبهاى متوقف ننموده و بهجنبههاى ديگر نيز مىپردازد؛ امرى كه سبب مىشود جوانههاى تناقض را در كلام او زنده كند. اين جوانه تاآنجا قد برمىفرازد كه بتوان گفت مولانا به «اصالت تناقض» اعتقاد داشته است، اما جان كلام در اينجاست كهمولانا داراى نگاهى ديگر و زبانى ديگر است.
اين نگاه، به قلمروى خاص و شناخته شده منحصر نمىشود، بلكه هم به «پرده» و هم «پشت پرده» نظر دارد.
زبان او، زبانِ خورشيدى است كه تنها به يك فصل ناظر نيست، بلكه در هر فصلى با خصيصههاىِ آن فصلنمايان مىشود. از اين روست كه در نگاه مولانا، مسائل با فصلهاى چهارگانه خويش مطرح مىشوند. ملازم يكرنگ نيستند، بلكه بسته به آنچه از دريچه آن بيان مىشوند، داراى الوان و ارواحى هستند كه درك و فهم آنبراى كسانى كه دوست مىدارند از يك منظر بنگرند، مشكل است.
دوست دارد يار اين آشفتگى
كوشش بيهوده به از خفتگى
آنك او شاه است، او بيكار نيست
ناله از وى كاو بيمار نيست
بهر اين فرمود رحمان، اى پسر
كل يوم هو فى شأن اى پسر
اندرين ره، مىتراش و مىخراش
تا دم آخر، دمى فارغ نباش!
هر چه كوشد جان كه در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان، بر روزن است64
روزن جانم گشاده است، از صفا
مىرسد بىواسطه نامهى خدا
دوزخ است آن خانه، كان بى روزن است
اصل دين، اى بنده روزن كردن است
من چو خورشيدم درون نور غرق
مىندانم كرد خويش از نور فرق65
فراخوان مولانا
اى برادر! يك دم از خود دور شو!
با خود آى و غرق بحر نور شو!
باغ دل را سبز و تر و تازه بين
پر غنچه ورد و سرو و ياسمين
اين سخن هايى كه از عقل كل است
بوى آن گلزار و سرو و سنبل است
بوى بد مر ديده را تارى كند
بوى يوسف ديده را يارى كند
چون تو شيرين نيستى فرهاد باش
چون نهاى ليلى، همچو مجنون باش66
اى برادر! يك دوم عقل با خود بيار
دم به دم در تو خزان است و بهار
تو كه يوسف نيستى، يعقوب باش
همچو او با گريه و آشوب باش
از بهاران كى شود سر سبز سنگ؟
خاك شو تا گل بروبى رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودى و دلخراش
آزمون را يك زمانى خاك باش! 67
مولانا كلامِ مولاناست و كلامِ مولانا فراخوانى بشرى است كه از عواملى ديگر خبر مىآورد و انسانها را به جهانىديگر، عقلى ديگر، روحى ديگر، عشقى ديگر و حقيقتى ديگر فرا مىخواند:
نردبان هايى است پنهان در جهان
پايه پايه تا عنان آسمان
هر گروه را نردبانى ديگر است
هر روش را آسمانى ديگر است
هر يكى از حال ديگر بى خبر
ملك با پهنا و بى پايان سر
اين در آن حيران كه او، از چيست خوش
و آن در اين خيره كه حيرت چيستش
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختى از زمينى سر زده68
روزن جانم گشاده است از صفا
مىرسد بى واسطه نامهى خدا
نامه و باران و نور از روزنم
مىفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه كان بى روزن است
اصل دين اى بنده روزن كردن است
تيشه در هر بيشه كم زن، بيا
تيشه زن در كندن روزن هلا... 69
او انسانها را به شكستن محدوديتها فرامى خواند و گذشتن از اقليمهاى حقارت. عدمِ ثبات، ثابتترين بخشكلام اوست و اينكه زندگى داراى قوانينى است كه هرگز قابلِ رفع نيست:
سنگ بر آهن زنى، بيرون جهد
هم به امر حق، قدم بيرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن!
كاين دو مىزايند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد و ليك
تو به بالاتر نگر اى مرد نيك
كاين سبب را، آن سبب آورد پيش
بىسبب كى شد سبب هرگز ز خويش70
شاد از وى شو، مشو از غير وى
او بهار است و دگر ماه دى
هرچه در غير اوست استدراج توست
گرچه تخت و ملك توست و تاج توست
شاد از غم شو كه غم دام لقاست
اندرين ره سوى پستى ارتقاست
غم يكى گنج است و رنج تو چو كان
ليك كى درگيرد اين در كودكان؟71
گر ندانى آن گفته را ز اعتبار
زود زارى كن، طلب كن اغتفار
سجده كن، صد بار مىگو اى خدا
نيست اين غم غير در خورد و سزا
اى تو سبحان پاك از ظلم و ستم
كى دهى بىجرم جان را، درد و غم
من هين مىندانم معنى جرم را
ليك هم جرمى ببايد گُرم را
چون بپوشيدى سبب را ز اعتبار
دايماً آن جرم را پوشيده دار
كه جزاى اظهار جرم من بود
كز سياست دزدىام ظاهر شود... 72
پي نوشت :
48) دفتر1/ 116.
49) دفتر4/ 810 و 811.
50) رمضانى ص 39 سطر 16 و 21.
51) رمضانى ص 11 سطر 4.
52) دفتر3/ 670.
53) دفتر6/ 2830.
54) دفتر6/ 4636.
55) دفتر1/ 120 تا 136.
56) دفتر6/ 609.
57) دفتر4/1650.
58) دفتر6/ 1645.
59) دفتر1/ 1607 و 1609.
60) دفتر4/ 1478 تا 1480.
61) دفتر1/ 3090 و 3091 و 3093.
62) دفتر1/ 2055 تا 2059.
63) دفتر2/ 3621 تا 3624.
64) دفتر1/ 1819 تا 1824.
65) دفتر 2/2402 تا 2408 با تلخيص.
66) رمضانى دفتر 1 / ص 39 سطر 16 تا 21.
67) دفتر1/ 1896 و 1904 و 1911 و 1912.
68) دفتر5/ 2556 تا 2560.
69) دفتر3/ 2402 تا 2405.
70) دفتر1/ 840 تا 843.
71) دفتر3/ 507 تا 510.
72) دفتر5/ 3989 تا 3994.
توجه: همة ارجاعات به مثنوي نيكلسون است، جز چند موردي كه ذكر شده است.