هستى در هستى (4)

آيا مى‏توان تصور كرد انسانى جامع ازل و ابد باشد؟ ازل زمان بى آغاز است و ابد، زمان بى پايان. به راستى آيامى‏توان انسانى را تصور كرد كه جامع ازل و ابد باشد؟ آرى، هر انسانى كه در فراسوى زمان قرار بگيرد، او مى‏توانددر فراسوى ازل و ابد قرار بگيرد، زيرا هم ازل و هم ابد، دو ماهى طلايى درياى زمان محسوب مى‏گردند. ‏ مولانا انسانى عجيب نيست، اما وجودى است كه طبقِ فرهنگى كه مى‏توان آن را «فرهنگ انسانى» نام نهاد، ازل‏و ابد را به هم پيوسته و خود در ميان آنها به گفتگو با
دوشنبه، 12 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هستى در هستى (4)
هستى در هستى (4)
هستى در هستى (4)

نویسنده: كريم فيضي



( جستاري در حيات و هويت مولانا )

آيا مى‏توان تصور كرد انسانى جامع ازل و ابد باشد؟ ازل زمان بى آغاز است و ابد، زمان بى پايان. به راستى آيامى‏توان انسانى را تصور كرد كه جامع ازل و ابد باشد؟ آرى، هر انسانى كه در فراسوى زمان قرار بگيرد، او مى‏توانددر فراسوى ازل و ابد قرار بگيرد، زيرا هم ازل و هم ابد، دو ماهى طلايى درياى زمان محسوب مى‏گردند. ‏
مولانا انسانى عجيب نيست، اما وجودى است كه طبقِ فرهنگى كه مى‏توان آن را «فرهنگ انسانى» نام نهاد، ازل‏و ابد را به هم پيوسته و خود در ميان آنها به گفتگو با انسان‏ها مشغول است. ‏
آرى، جلال‏الدين جامع ازل و ابد است. ازل پيش از ما بوده و ابد نيز پس از ما خواهد بود. مولانا مابين اين دوعظيم، با شكوه ايستاده و به حقيقت مى‏نگرد. چنين مى‏نمايد كه ازل را به پس مى‏آورد و ابد را به پيش مى‏كشد.‏
سخن از مردى است كه حكمت‏ها را آب نموده، آب را در كوزه وجودى خويش جاى داده است و آنگاه نمى از آن‏را در كتابى با عنوان «مثنوى معنوى» جاى داده است. ‏
آفتاب آمد دليلِ آفتاب ‏
گر دليلت بايد از وى رو متاب48‏
جارى در جهان ‏
چيست اندر خم كاندر نهر نيست؟
چيست اندر خانه كاندر شهر نيست؟
اين جهان خم است و دل چون جوى آب
اين جهان حجره است و دل شهر عجاب49‏
مولانا در جهان جريان دارد. اين جريان دو جا، بيش از همه جا خود را نشان مى‏دهد: زبان‏ها از يك طرف وقلم‏ها از طرف ديگر. زبان‏ها و قلم‏هايى كه پيرامونِ زندگى و حقيقت تنيده شده و از زندگى مى‏گويند ومى‏شنوند، راويانِ واقعىِ حقيقت مولانا محسوب مى‏گردند. ‏
مولانا، از زبان‏ها به نى‏ها و آهنگ‏ها و سوزها و از قلم‏ها به كاغذها و دفترها و كتاب‏ها منتقل شده و از قلب‏خويش، به همه قلب‏ها پيامِ زيبايى و نور مى‏دهد. اين پيام، پيامِ معنويّتى است كه با عرفان‏ها و فلسفه‏هامتفاوت بوده، از متنِ زندگى مى‏جوشد. اين پيام عبارت است از: گردن نهادن به حقيقت‏هايى كه اگر هم بتوان‏آنها را انكار نمود، نمى‏توان حذف‏شان نمود. ‏اين پيام گشودن راه، براى فرود آمدن آسمان به زمين و باز كردن راهى است، براى شتافتنِ زمين به آسمان. اين‏پيام عبارت است از: پذيرش اين حقيقت والا كه انسان قابل خلاصه شدن نيست و هيچ زمان و مكانى نمى‏تواندآن اندازه بسط يابد كه انسان را در خود فرو برده و مدفون نمايد، مشروط به اينكه انسان خود بخواهد. ‏سخن از مردى است كه در بلندا ايستاده است: بلندايى كه هر قرن مى‏گذرد، با گذشتِ خويش تنها يك سراشيب‏براى او رقم مى‏زند. او از اوجى شكوهبار به سمتى جريان دارد كه همه يا بسيارى از جريان‏ها به سمتِ آن جارى‏هستند: روحِ انسانى و تسليم شدن در برابرِ حقيقتى واحد و بسيط. ‏
اى برادر! يك دم از خود دور شو!‏
با خود آى و غرق بحر نور شو!‏
چون تو شيرين من نيستى، فرهاد باش
چون نه‏اى ليلى، همچون مجنون باش! 50‏
با خودى تو، ليك مجنون بى خود است
در طريق عشق، بيدارى بد است51‏
عاقل و مجنون حقم ياد آر ‏
در چنين بى خويشى‏ام، معذور دار! 52‏
همچو مجنون بو كنم، من خاك را ‏
خاك ليلى را بيابم، بى خطا53‏
پس معرف گفت، پورِ آن پدر
اين برادر زان برادر خردتر54‏
تمثيلِ انسان‏ها و جهان ها ‏
شمس در خارج اگر چه هست فرد
مى‏توان هم مثل او تصوير كرد
شمس جان كو خارج آمد از اثير
نبودش در ذهن و در خارج نظير
در تصوّر ذات او را گنج كو؟
تا درآيد در تصور مثل او
چون حديث شمس‏الدين رسيد
شمس چارم، آسمان سر در كشيد
واجب آيد چون كه آمد نام او
شرحِ رمزى گفتن از انعامِ او
اين نفس جان دامنم برتافته است
بوى پيراهان يوسف يافته است
از براى حقّ صحبتِ سال‏ها ‏
بازگو حالى از آن خوشحال ها
تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
من چه گويم، يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
گفتمش پوشيده خوش‏تر سرّ يار ‏
خود تو در ضمن حكايت گوش دار!‏
خوش‏تر آن باشد كه سرّ دلبران
گفته آيد در حديث ديگران55‏
اين حقيقت بزرگ را بايد با تعابير گوناگون تكرار كرد كه: مولانا تفسيرى ژرف و عميق بر انسان و جهان پيش ازخودش است و جهان و انسان پس از مولانا، تفسيرى است كه از مولانا و گفتارِ او صورت مى‏گيرد.‏
آرى، جهان پس از مولانا، همراهِ انسان پس از مولانا تفسيرى است بر وجود او و تفسيرى كه او ارايه كرده است.اين تفسير، هر روز از سر گرفته مى‏شود. ‏
مولانا تمثيلى از انسان هايى است كه زندگى يورش مى‏آورد تا آنها را در منزلى از منزل‏هاى بودن و نبودن به‏سكون وادارد، ولى آنها به طنينِ شمس جانِ خويش گوش سپرده، آنگاه در جستجوى آن شمس، از قلمرومسائل حقير و طبيعى زندگى بيرون مى‏روند و چنان از محدوديت‏ها و حقارت‏ها مى‏گريزند كه در خود حلول‏مى‏كنند، واژه‏ها در آنها حلول مى‏كند، لبان‏شان از شعر انباشته مى‏شود و روح‏شان در نور فرو مى‏رود و آنگاه‏همپاى نور، از روزنه‏اى به روزنه‏اى و از دريچه‏اى به دريچه‏اى رفته و سبب شكل‏گيرى سنّتى مى‏شوند كه وجودآن سنت، به تنهايى براى تابش نور بر سراچه زندگى‏ها و فرو مُردن تاريكى‏ها كافى است. ‏
هرچه غير شورش و ديوانگى است
اندرين ره، دورى و بيگانگى است56‏
زاده دنيا، چو دنيا بى وفاست
هرچه رو آرد به تو، آن رو قفاست57‏
رازى از رازها ‏
روز آخر شد، سبق فردا ربود
راز ما را، روز كى گنجا بود؟58‏
خاك زن در ديده حس بين خويش
ديده حس، دشمن عقل و كيش ‏
زآنك او كف ديد و دريا را نديد
زآنك حالى ديد و فردا را نديد59 ‏
چون تو اسرافيل وقتى، راست خيز
رستخيزى پيش از رستخيز
هر كه گويد كو قيامت اى صنم
خوش بنما كه قيامت نك منم!‏
در نگر اى سايل محنت زده
زين قيامت صد جهان افزون شده60‏
وجود الهام بخش مولانا، امرى نيست كه كسى در مقامِ سخن گفتن از مولانا، از آن نگويد. مولانا در حقيقت‏عبارت است از «الهامِ مولانا». ‏
او با داشته‏هاى خويش، مصدر اين صفت شعله‏ور است كه جان‏ها را در چشمه‏سارهاى الهام و كشف‏هاى نوين‏غوطه‏ور مى‏كند. هر وجودى كه با ادراك و آگاهى پا به ساحل و درياىِ نام و ياد و كلام مولانا مى‏گذارد، وجودش‏از سلسله الهام‏هايى جالب لبريز مى‏شود و وجود را در خويشتن ضرب مى‏نمايد. ‏
مولانا، آن آبِ حيات بخش است كه هر جامى در نزديكى‏اش قرار مى‏گيرد، به ميزانِ وسع خويش لبريز مى‏شودو مجذوبش مى‏گردد. به درستى نمى‏دانيم در طول قرونِ حيات و ممات ظاهرى مولانا جلال الدين، چه تعداد ازوجودهاى بزرگ از آب‏هاى جانبخش او پر شده‏اند. نيز نمى‏دانيم چه ميزان جام، به دست شعر و شعور او، به‏عطر عشق و زيبايى و معنايابى معطّر گشته است. اين مقدار مى‏دانيم كه وجود او، بزرگ كننده وجودها و نورِ اونورانى كننده تاريكى‏هايى است كه هر انسانى به حسبِ زندگى در صفحه حيات، واجد آن است. اگر هستندوجودهايى كه هويت آدمى را در تاريكى‏ها و ابهامات غوطه‏ور مى‏نمايند، مولانا داراى اين صفتِ شناخته شده وهميشگى خويش هست كه هيچ وجودى را بدون بالندگى رها نمى‏كند. ‏
از اين روى، دستى به سمتِ او گشوده نمى‏شود، مگر اينكه سفره‏اى در برابرش پهن مى‏شود كه با طعامى ازعشق و شور و زيبايى و حكمت و نكته‏دانى و انسان‏يابى و حيات نگرى، به خود برگشته و براى بهره‏گيرى بيشترمهيّاتر مى‏شود. ‏
هم از اين روست كه جلال الدين مولانا قابل فراموش شدن نيست و چون چنان نيست كه از خود تهى شود، پا به‏پاى زمان، رازى از رازهاى بشريت را در نام خويش حمل مى‏كند: آيا روزى خواهد رسيد رازها برملا گردد و زمان‏از راز بى‏نياز شود؟ ‏
ناطقه سوى دهان تعليم راست
ورنه خود آن نطق را جوبى جداست
مى‏رود بى بانگ و بى تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
اى خدا! جان را تو بنما آن مقام
كه درو بى حرف رويد كلام61‏
گفتار مولانا ‏
گفتارِ مولانا گفتارى زمينى است. آنچه عناصر گفتارهاى مولانا را شكل مى‏دهد، عنصرها و مؤلفه‏هاىِ زمين،طبيعت و امورِ ملموس انسانى است. اما هرگز به همين مقدار خلاصه نمى‏شود، بلكه به سمتِ ماوراءِ طبيعت‏مى‏شتابد و تا آنجا پيش مى‏رود كه ماوراء طبيعت را در طبيعت تصويرگرى نمايد. ‏
زبانِ مولانا به گونه‏اى است كه همه سليقه‏ها و ديدگاه‏ها مى‏توانند با او ارتباط برقرار كنند. او با زبانى عمومى وفطرى، با همه سخن مى‏گويد و از مسائلى ياد مى‏كند كه گذشت زمان، نه تنها آنها را حذف نكرده، بلكه با گذشتِ‏روزگاران، ابعاد جديدى بر آنها افزوده شده است، تا آنجا كه گاه، از برخى از آنها مى‏توان با عنوانِ جدى‏ترين‏مسائل زمانى خاص نام برد كه مغزهاى بزرگ را به خود مشغول نموده، از جنبه‏هاى ديگر باز مى‏دارد، اما مولاناچنان نيست كه شيفته يا مقهور جنبه‏اى شده، جنبه‏اى را فرو بگذارد. ‏
نگاه مجموعى او به قضايا، سبب شده است مثلِ يك پيشتاز دانا، هر چيزى را كه قابليت اشاره و بحث و كاوش‏دارد، براى بحث برنهاده و از زوايايى چند، موردِ موشكافى قرار دهد. نتيجه موشكافى‏هاى او، بر جاى ماندن‏تئورى هايى است كه امروز به عنوان ديدگاه او مى‏تواند توسط بزرگان اهل ادب و دانش مورد توجه و حتا بررسى‏قرار بگيرد. ‏
گفت‏هاى اوليا نرم و درشت ‏
تن مپوشان ز آنك دينت راست پشت
گرم گويد، سرد گويد، خوش بگير!‏
زان ز گرم و سرد بجهى وز سعير
گرم و سردش نوبهارِ زندگى است
مايه صدق و يقين و بندگى است
زآن كزو بستان جانها زنده است
زين جواهر بحر دل آكنده است ‏
بر دلِ عاقل، هزاران غم بود
گر زباغ دل خلالى كم بود62‏
يك زبان، چهار فصل ‏
اين كليله و دمنه، جمله افتراست ‏
ور نه كى با زاغ، لك‏لك را مرى است ‏
اى برادر! قصه چون پيمانه‏اى است ‏
معنى اندر وى مثالِ دانه‏اى است
دانه معنى بگيرد، مرد عقل
ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
ماجراى بلبل و گل گوش دار
گرچه گفتى نيست آنجا آشكار63‏
با اين حال، حكيم مولانا داراى اين ويژگى عجيب نيز هست كه هرگز خود را در جنبه‏اى متوقف ننموده و به‏جنبه‏هاى ديگر نيز مى‏پردازد؛ امرى كه سبب مى‏شود جوانه‏هاى تناقض را در كلام او زنده كند. اين جوانه تاآنجا قد برمى‏فرازد كه بتوان گفت مولانا به «اصالت تناقض» اعتقاد داشته است، اما جان كلام در اينجاست كه‏مولانا داراى نگاهى ديگر و زبانى ديگر است. ‏
اين نگاه، به قلمروى خاص و شناخته شده منحصر نمى‏شود، بلكه هم به «پرده» و هم «پشت پرده» نظر دارد. ‏
زبان او، زبانِ خورشيدى است كه تنها به يك فصل ناظر نيست، بلكه در هر فصلى با خصيصه‏هاىِ آن فصل‏نمايان مى‏شود. از اين روست كه در نگاه مولانا، مسائل با فصل‏هاى چهارگانه خويش مطرح مى‏شوند. ملازم يك‏رنگ نيستند، بلكه بسته به آنچه از دريچه آن بيان مى‏شوند، داراى الوان و ارواحى هستند كه درك و فهم آن‏براى كسانى كه دوست مى‏دارند از يك منظر بنگرند، مشكل است. ‏
دوست دارد يار اين آشفتگى
كوشش بيهوده به از خفتگى
آنك او شاه است، او بيكار نيست
ناله از وى كاو بيمار نيست
بهر اين فرمود رحمان، اى پسر
كل يوم هو فى شأن اى پسر
اندرين ره، مى‏تراش و مى‏خراش
تا دم آخر، دمى فارغ نباش!‏
هر چه كوشد جان كه در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان، بر روزن است64‏
روزن جانم گشاده است، از صفا
مى‏رسد بى‏واسطه نامه‏ى خدا
دوزخ است آن خانه، كان بى روزن است
اصل دين، اى بنده روزن كردن است
من چو خورشيدم درون نور غرق
مى‏ندانم كرد خويش از نور فرق65 ‏
فراخوان مولانا ‏
اى برادر! يك دم از خود دور شو!‏
با خود آى و غرق بحر نور شو!‏
باغ دل را سبز و تر و تازه بين
پر غنچه ورد و سرو و ياسمين
اين سخن هايى كه از عقل كل است
بوى آن گلزار و سرو و سنبل است
بوى بد مر ديده را تارى كند
بوى يوسف ديده را يارى كند
چون تو شيرين نيستى فرهاد باش ‏
چون نه‏اى ليلى، همچو مجنون باش66 ‏
اى برادر! يك دوم عقل با خود بيار
دم به دم در تو خزان است و بهار
تو كه يوسف نيستى، يعقوب باش
همچو او با گريه و آشوب باش ‏
از بهاران كى شود سر سبز سنگ؟
خاك شو تا گل بروبى رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودى و دلخراش
آزمون را يك زمانى خاك باش! 67‏
مولانا كلامِ مولاناست و كلامِ مولانا فراخوانى بشرى است كه از عواملى ديگر خبر مى‏آورد و انسان‏ها را به جهانى‏ديگر، عقلى ديگر، روحى ديگر، عشقى ديگر و حقيقتى ديگر فرا مى‏خواند:‏
نردبان هايى است پنهان در جهان
پايه پايه تا عنان آسمان
هر گروه را نردبانى ديگر است
هر روش را آسمانى ديگر است
هر يكى از حال ديگر بى خبر
ملك با پهنا و بى پايان سر
اين در آن حيران كه او، از چيست خوش
و آن در اين خيره كه حيرت چيستش ‏
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختى از زمينى سر زده68‏
روزن جانم گشاده است از صفا‏
مى‏رسد بى واسطه نامه‏ى خدا
نامه و باران و نور از روزنم
مى‏فتد در خانه‏ام از معدنم ‏
دوزخ است آن خانه كان بى روزن است
اصل دين اى بنده روزن كردن است
تيشه در هر بيشه كم زن، بيا
تيشه زن در كندن روزن هلا... 69‏
او انسان‏ها را به شكستن محدوديت‏ها فرامى خواند و گذشتن از اقليم‏هاى حقارت. عدمِ ثبات، ثابت‏ترين بخش‏كلام اوست و اينكه زندگى داراى قوانينى است كه هرگز قابلِ رفع نيست:‏
سنگ بر آهن زنى، بيرون جهد
هم به امر حق، قدم بيرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن!‏
كاين دو مى‏زايند همچون مرد و زن ‏
سنگ و آهن خود سبب آمد و ليك ‏
تو به بالاتر نگر اى مرد نيك ‏
كاين سبب را، آن سبب آورد پيش ‏
بى‏سبب كى شد سبب هرگز ز خويش70 ‏
شاد از وى شو، مشو از غير وى
او بهار است و دگر ماه دى ‏
هرچه در غير اوست استدراج توست
گرچه تخت و ملك توست و تاج توست
شاد از غم شو كه غم دام لقاست
اندرين ره سوى پستى ارتقاست
غم يكى گنج است و رنج تو چو كان
ليك كى درگيرد اين در كودكان؟71‏
گر ندانى آن گفته را ز اعتبار
زود زارى كن، طلب كن اغتفار
سجده كن، صد بار مى‏گو اى خدا
نيست اين غم غير در خورد و سزا
اى تو سبحان پاك از ظلم و ستم
كى دهى بى‏جرم جان را، درد و غم
من هين مى‏ندانم معنى جرم را ‏
ليك هم جرمى ببايد گُرم را
چون بپوشيدى سبب را ز اعتبار
دايماً آن جرم را پوشيده دار
كه جزاى اظهار جرم من بود
كز سياست دزدى‏ام ظاهر شود... 72‏

پي نوشت :

‏48) دفتر1/ 116. ‏
‏49) دفتر4/ 810 و 811. ‏
‏50) رمضانى ص 39 سطر 16 و 21. ‏
‏51) رمضانى ص 11 سطر 4. ‏
‏52) دفتر3/ 670. ‏
‏53) دفتر6/ 2830. ‏
‏54) دفتر6/ 4636. ‏
‏55) دفتر1/ 120 تا 136. ‏
‏56) دفتر6/ 609. ‏
‏57) دفتر4/1650. ‏
‏58) دفتر6/ 1645. ‏
‏59) دفتر1/ 1607 و 1609. ‏
‏60) دفتر4/ 1478 تا 1480. ‏
‏61) دفتر1/ 3090 و 3091 و 3093. ‏
‏62) دفتر1/ 2055 تا 2059. ‏
‏63) دفتر2/ 3621 تا 3624. ‏
‏64) دفتر1/ 1819 تا 1824. ‏
‏65) دفتر 2/2402 تا 2408 با تلخيص.‏
‏66) رمضانى دفتر 1 / ص 39 سطر 16 تا 21. ‏
‏67) دفتر1/ 1896 و 1904 و 1911 و 1912.‏
‏68) دفتر5/ 2556 تا 2560.‏
‏69) دفتر3/ 2402 تا 2405. ‏
‏70) دفتر1/ 840 تا 843. ‏
‏71) دفتر3/ 507 تا 510. ‏
‏72) دفتر5/ 3989 تا 3994.‏
توجه: همة ارجاعات به مثنوي نيكلسون است، جز چند موردي كه ذكر شده است.‏

منبع: روزنامه اطلاعات




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.