بعداز وقوع
هيچ کس باورش نمي شد کسي زنده مانده باشد آن هم 19روزبعد از وقوع.آن هم يکه آدم مسن. ولي اومانده بود.
ازوقتي زنده بيرون آمده بود، انگشت نما شده بود. همه مي گفتند بچه ها وجوان ها جان دادند اما يک پيرزن 84 ساله يک خراش هم برنداشت.
اما ناراحتي اش ازاين زمزمه ها نبود نگراني اش از اين بود که امسال لوازمش رانداشت. هرسال سالگردش که مي شد فاميل رادورخودش جمع مي کرد. ظهر غذاي مورد علاقه اش -سبزي پلو وماهي مي پخت وعصر جلسه قرآن مي گرفت.
امسال مي شد مجلس بگيرد، اما مجلس خشک وخالي دلش را راضي نمي کرد.چون هرسال عکس هايش راروي تاقچه ها مي چيد لباس هايش را به چوب لباس مي زد ولي حالا همه اش زير خروار ها خاک رفته بود.
روزها مي آمد وخرابه ها را نگاه مي کرد فقط خاک بود وچوب.
حتي يک تکه ازچيزهايي که از تنها فرزندش باقي مانده بود، کفايت مي کرد اما دريغ.
دلش مي خواست حالا که خودش نجات پيداکرده آنها را هم نجات دهد.يکبار خواست با دست آوار را کنار بزند اما نتوانست. به راننده بولدوز رو انداخت که آهسته تر کار کند ولي نشنيد.
همه چيز يکسره زيرورو مي شد. پيرزن نااميدتر
مستاصل شده بود از يک طرف چاره اش قد نمي داد واز طرف ديگر سالگرد بدون يادگارهاي پسرش برايش مفهمومي نداشت هميشه اطلاعيه هاي مهم را کنار اتاقک نگهباني واطلاعات مي زدند وروزهاکه پيرزن مي آمد هواخوري آنها را مي خواند. آن روز هم عصا زنان آمد داخل محوطه اردوگاه که يک اعلاميه جديد ديد.
آن را خواند سواد را درنهضت ياد گرفته بود اما مثل هميشه لغات قلمبه سلمبه برايش بي معني بود.
با سرعصا زدبه شيشه .مردي يونيفرم پوشيده پنجره را باز کرد. اينجا چي نوشته؟ مرد سرش را بيرون آورد وشروع کرد به خواندن.
نه خودم خوانده ام مي خواستم بدانم يعني چه
هيچي مي خواهند ببرندت آن طرف ها پيرزن خوشحال شد تصميم گرفت امسال سال گردش رادرمحل شهادتش بگيرد.
زادهوش
ازوقتي زنده بيرون آمده بود، انگشت نما شده بود. همه مي گفتند بچه ها وجوان ها جان دادند اما يک پيرزن 84 ساله يک خراش هم برنداشت.
اما ناراحتي اش ازاين زمزمه ها نبود نگراني اش از اين بود که امسال لوازمش رانداشت. هرسال سالگردش که مي شد فاميل رادورخودش جمع مي کرد. ظهر غذاي مورد علاقه اش -سبزي پلو وماهي مي پخت وعصر جلسه قرآن مي گرفت.
امسال مي شد مجلس بگيرد، اما مجلس خشک وخالي دلش را راضي نمي کرد.چون هرسال عکس هايش راروي تاقچه ها مي چيد لباس هايش را به چوب لباس مي زد ولي حالا همه اش زير خروار ها خاک رفته بود.
روزها مي آمد وخرابه ها را نگاه مي کرد فقط خاک بود وچوب.
حتي يک تکه ازچيزهايي که از تنها فرزندش باقي مانده بود، کفايت مي کرد اما دريغ.
دلش مي خواست حالا که خودش نجات پيداکرده آنها را هم نجات دهد.يکبار خواست با دست آوار را کنار بزند اما نتوانست. به راننده بولدوز رو انداخت که آهسته تر کار کند ولي نشنيد.
همه چيز يکسره زيرورو مي شد. پيرزن نااميدتر
مستاصل شده بود از يک طرف چاره اش قد نمي داد واز طرف ديگر سالگرد بدون يادگارهاي پسرش برايش مفهمومي نداشت هميشه اطلاعيه هاي مهم را کنار اتاقک نگهباني واطلاعات مي زدند وروزهاکه پيرزن مي آمد هواخوري آنها را مي خواند. آن روز هم عصا زنان آمد داخل محوطه اردوگاه که يک اعلاميه جديد ديد.
آن را خواند سواد را درنهضت ياد گرفته بود اما مثل هميشه لغات قلمبه سلمبه برايش بي معني بود.
با سرعصا زدبه شيشه .مردي يونيفرم پوشيده پنجره را باز کرد. اينجا چي نوشته؟ مرد سرش را بيرون آورد وشروع کرد به خواندن.
نه خودم خوانده ام مي خواستم بدانم يعني چه
هيچي مي خواهند ببرندت آن طرف ها پيرزن خوشحال شد تصميم گرفت امسال سال گردش رادرمحل شهادتش بگيرد.
زادهوش