بی تو داستان

دستت را که بالا بردي، ليوان آب را به طرفم پرت کردي، صداي خنده ات که پيچيد توي اتاق. دويدم، دست هايت را گرفتم و قرصت را توي دهانت فرو کردم. دکترها گفته بودند، بايد عادت کنم و همين جوري با تو سر کنم؛ نمي شود کاري کرد. اين وضعيت اگر تو را يا مرا يا بچه ها را از پا درنياورد تا آخر عمر با تو خواهم ماند. آن ها نمي دانستند سر کرده ام. مي خواستند دل داري ام بدهند. اما من تو را دوست داشتم، هميشه. هيچ وقت از تو نمي ترسيدم. حتي همان روزي که تا آمدم به خودم
پنجشنبه، 27 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بی تو داستان
بی تو داستان
بی تو داستان






نفسيه کاظمي، متولد 1359، اصفهان
فارغ التحصيل کارشناسي زبان و ادبيات فارسي
-منتخب ششمين جشنواره سراسري داستان کوتاه جانبازان، سال 1380
-برگزيده اولين جشنواره استاني شعر دفاع مقدس اصفهان، در سال 1386.

بي تو

دستت را که بالا بردي، ليوان آب را به طرفم پرت کردي، صداي خنده ات که پيچيد توي اتاق. دويدم، دست هايت را گرفتم و قرصت را توي دهانت فرو کردم.
دکترها گفته بودند، بايد عادت کنم و همين جوري با تو سر کنم؛ نمي شود کاري کرد. اين وضعيت اگر تو را يا مرا يا بچه ها را از پا درنياورد تا آخر عمر با تو خواهم ماند. آن ها نمي دانستند سر کرده ام. مي خواستند دل داري ام بدهند. اما من تو را دوست داشتم، هميشه. هيچ وقت از تو نمي ترسيدم. حتي همان روزي که تا آمدم به خودم بجنبم موهايم لاي پنجه هايت گير کرده بود. آن ها را توي هم تاباندي و مرا کشاندي سمت ديوار و بعد سرم را درست به لبه طاقچه زدي. نمي دانم چه شد. شايد از صداي جيغ و التماس هاي من بود که همسايه ها توي خانه ريختند. وقتي به خودم آمدم، ديدم سرم را با روسري ام بسته اند. مردها توي آن اتاق پيش تو بودند و زن ها اين طرف پيش من. به آن ها گفتم که تقصير تو نبوده، دست خودت نبوده است. شايد بي موقع بود. شايد از آرايشگاه که برگشتم نبايد يک راست مي آمدم جلوي تو مي ايستادم. نمي دانم شايد يک آن از حضور ناگهاني ام در اتاق ترسيده بودي. روسري ام را زود برداشتم تا رنگ موهايم را ببيني. مش کرده بودم. پيش از اين خيلي دوست داشتي. ولي... ولي يک مرتبه همان شد که گفتم. من که هوش نبودم. مي گفتند قرصت را فرهادخان داده است. انگشت هايش را زخم کرده بودي. عفت خانم گفت:
«زهرا جون خدا به دادت برسه!»
دست هايم را از نگاه شان دزديدم. وقتي که رفتند، دوباره خانه ساکت شد. باز من بودم و تو و اتاقي که هيچ قاب عکسي روي ديوارهايش نبود. يعني همه را برداشته بودم. در، که زدند، باز کردم. عاطفه دويد داخل. حدس زدم مثل هميشه دم آستين مانتويش يا گچي باشد يا پر از مرکب. آن روز صورتش را هم سياه کرده بود. خواستم جيغ بزنم سرش. ديدم چشم هاي کوچکش خيره مانده به سر من. چيزي نگفتم و به طرف حمام هلش دادم. لب ورچيد که حوصله ندارم. توي چشمش زل زدم. چيزي نگفت و کيفش را کنار در حمام گذاشت.
توي مراسم خواستگاري طاهره گفتي:
«چيزي نمي گويي! حرف ها را من بزنم با حاج خانم!»
بار دومي که براي بله بُران آمده بودند خانه مان، مي گفتي:
«سرت مي سوزد!»
تا آخر روي پا بند نبودي. دلم مثل سيروسرکه مي جوشيد. بچه ام طاهره هم بو برده بود. بين آرامش و لبخندي که سعي مي کرد حفظش کند با ايما و اشاره مي پرسيد که:
«چيزي شده؟!»
و من سرم را تکان مي دادم که:
«نه عزيزم! چيزي نيست».
خطبه عقد را که خواندند، دست طاهره را که توي دست هادي گذاشتي، النگوي طلا را که به طاهره هديه دادي، آمدي که توي گوش هادي بگويي:
«گلم را به توسپردم...»
اما...ابوالفضل! من عادت داشتم! طاهره مي دانست! عاطفه ديده بود! ولي بقيه چي؟ گردن هادي را دو دستي چسبيده بودي و فشار مي دادي. زن ها جيغ کشيدند و هول شده بودم. يادم نمي آمد داروهايت را کجا گذاشته ام. طاهره شوکه شده بود. داد کشيدي:
«بچه ها را جمع کنين. اون ها دارن مي رسن!»
شايد اگر حاج محمود قصه ات را نمي دانست، همه چيز همان جا تمام شده بود. بيچاره هادي! بدنش خيس عرق شده بود. جاي دست هايت دور گردنش را قرمز کرده بود. به خودت که آمدي تو را برده بودند توي حياط. پرسيدي:
«چي شده؟!»
داداشت با حاج محمود به رويت نياوردند. من هم زود اشک هايم را پاک کردم و توي اتاق برگشتم.
چشم که به هم گذاشتيم، دو ماه از عقد طاهره گذشته بود. سردردهاي تو بيشتر شده بود و کارهاي من دو- سه برابر. يک پايم خانه بود و يک پايم آسايشگاه. ديگر کمتر در مغازه مي رفتي. الهي بميرم واسه ات ابوالفضل! صورتت که قرمز مي شد انگاري مي خواست رگ هاي پيشاني ات بيرون بزند. يک هفته اي بيشتر به عيد نوروز نمانده بود و هنوز هيچ کاري نکرده بودم. از عاطفه که انتظار نداشتم و طاهره هم که داشت کلاس خياطي مي رفت و سرش به دوخت و دوز خودش بند بود. البته تا مي توانست کمک مي کرد ولي... .
حالت خوب نبود اما جاي خالي تو، شب عيدي به بچه ها نمود مي کرد. نگذاشتم تو را آسايشگاه ببرند. دکتر چند تا آمپول قوي و مسکن داد. بلد بودم برايت تزريق کنم. خرمشهر يادت هست اباالفضل!؟ گفتي نيا. گفتم هر جا رفتي با تو ميام! از بيمارستان معرفي نامه گرفتم و بعد تو، خودم را به خرمشهر رساندم. آن موقع طاهره دوسال بيشتر نداشت. اما خيالم راحت بود که او را از شير خوردن گرفته ام. مادرم خيلي حرص خورد که «کجا مي ري و اين طفل معصوم رو ول مي کني به اَمون خدا، مادر؟!»
اما ابوالفضل! به خدا دست خودم نبود. مي خواستم خط مقدم باشم، عين تو! بالاخره آمدم جنوب. ولي آخرش دلم به شور افتاد. يکي دو هفته بيش تر نماندم و برگشتم و تو خط مقدم ماندي!
بيمارستاني که توي آن کمک بهيار بودم، روز به روز شلوغ تر مي شد. انگار مي کردي اين جا هم خط مقدم است! صداي جيغ عاطفه که بلند شد فرياد تو را که شنيدم، از جا کنده شدم. خودم را که رساندم، عاطفه دويد بلغم. توي صورتش زده بودي. جايش هنوز سرخ بود. تو را که ديدم، بدنم يخ کرد. کف از دهانت بيرون آمده بود. حالا شده بودي عين چوب خشک و چشم هايت به سقف خيره مانده بود. سرت را کج کردم. ليوان آب را برداشتم و چند قطره به صورتت پاشيدم. تا حالا اين جوري نشده بودي اما دکترها احتمال داده بودند که کار به اين جا بکشد. دستپاچه بودم. خودم را طرف کمد کشاندم. پايم به دامنم گير کرد. قبل از اين که بخورم زمين، خودم را نگه داشتم. آمپول را که آماده کردم، پي رگ دستت گشتم. سرسوزن را که توي رگت فرو کردم، عاطفه زد زير گريه و بيرون اتاق دويد.
اما تو تکان نخوردي. آخ هم نگفتي. تو که هميشه از آمپول مي ترسيدي! تا آن روز هم بيشتر وقت ها از زير آمپول زدن در رفته بودي. يک ساعتي که گذشت. به هوش که آمدي، نگاهت را به طرفم چرخاندي. آرام بودي. اما صورتت هنوز سرخ بود، به رويم که خنديدي و سلام کردي احساس کردم دنيا را به من داده اند. دستم را گرفتي و بوسيدي.
-کجا بودي زهرا؟»
به سئوالت خنديدم. اما زود گفتم: «من جايي رو ندارم جز پيش تو، اباالفضل جان!»
حلقه ام را توي انگشتم تاباندي. توي نگاهت التماس مي ديدم. گفتم: «چيه ابوالفضلم!؟»
صدايت بغض داشت اما آن را خوردي و گفتي:
«سرم داره مي ترکه زهرا!»
دلم لرزيد. چشم هايم از حرفي که زدي سوخت. دردت را مي ديدم. من چه کار مي توانستم برايت بکنم؟!
صداي طاهره که آمد. در را که به هم زد، دردت يادت رفت. خواستي که بروم استقبالش و من اين کار را کردم.
عصر پنج شنبه هادي که آمد، ماشين حاج محمود را آورده بود تا ما را به بازار ببرد. هنوز خريد نکرده بوديم.
بهتر شده بودي. داشتي کمکم مي کردي. بلورها را از دستت مي گرفتم و توي ويترين مي چيدم.آخرش مرد بودي و بعضي ها يش را درست پاک نمي کردي و مجبور مي شدم آن ها را به تو برگردانم تا تميزشان کني.
هادي با طاهره که وارد شد دولا شدي تا او را توي باريکه راهرو ببيني. صدايت را بلند کردي:
«سلام مرد خدا!»
هادي قدم هايش را تند کرد و گفت:
«مرد خدا شماييد آقاجون!»
بعد دو زانو نشست مقابل تو و دستت را فشرد و سلام کرد.
هادي که ماشين را روشن کرد، طاهره که آمد عقب، پيش من، بنشيند نگذاشتي. دستش را گرفتي و نشاندي صندلي جلو. با خجالت که نگاهت کرد، گفتي: «مي خوام پيش مامانت بنشينم!»
نگاه متعجبم را با شرم از تو برداشتم.
بازار شلوغ بود. از اين ته که نگاه مي کردي، آدم ها توي هم گره خورده بودند. بوي خوش عطاري تا دورترها پيچيده بود. بعد از آن صداي چکش مسگرها وادارمان مي کرد که سر بچرخانيم به سمت دکان هايشان. اما من گفتم:
«بچه ها تندتر بريد. شب شد!»
هادي يک مانتوسرا سراغ داشت. به آن جا که رسيديم، پشت اولين ويترين، حلقه زديم و مانتوها را به هم نشان داديم. يکي دو تا از آن ها به دل من و طاهره نشست. ردّ نگاهت را گرفتم، زل زده بودي به مانتوي قهوه اي رنگي که سرآستين و يقه اش خامه دوزي داشت و به نظر مي رسيد تا پايين زانو، بلند باشد. نگاهت کردم که يعني پسنديدي؟! گفتي:
«بريم داخل.»
هواي مغازه دم کرده بود. بوي ادکلن تند زنانه بيني ام را مي سوزاند و شايد بيني تو را هم. به طرف مانتو که رفتي همه دنبالت راه افتاديم. دلم مي خواست هرچه تو مي خواهي بخرم. سليقه ات حرف نداشت. زني که لباسش را انتخاب کرده بود به طرف رخت کن راه افتاد و قبل از اين که وارد رخت کن شود لبه شال روسري اش را از روي شانه پايين انداخت. تخت سينه اش بيرون افتاد. نگاهت به زمين دوخته شد. هادي هم به جاي ديگر چشم دوخت. رفتم توي رخت کن. عاطفه از لاي در به داخل سرک مي کشيد. اما طاهره را نديدم. دکمه آخري را بستم. به تتم خيلي مي آمد. صداي خردشدن شيشه که آمد دلم روي هم ريخت. طاهره را صدا زدم. جوابش آرامم کرد:
«چيزي نيست مامان.»
يکبار ديگر خودم را تماشا کردم. خواستم که نظر عاطفه را بپرسم، اما نبود. بيرون که آمدم، شلوغي بيرون و جاي خالي بچه ها را که ديدم ضربان قلبم شدت گرفت. آيينه قدي دم در خرد شده بود. نمي توانم بگويم چه حالي داشتم ابوالفضل! ولي طاهره را که ديدم گريه مي کرد، عاطفه را که ديدم با نگراني شستش را کرده توي دهانش، پله ها را دو تا يکي کردم و با صداي بلند از مردهايي که دور تو حلقه زده بودند خواستم که کنار بروند. هادي کنارت نشسته بود. مرا که ديد اشکش درآمد:
«سرش به لب پله خورده.»
تب داشتي. چشم هايت را بازوبسته مي کردي. لبه مانتويي که برايم انتخاب کرده بودي تر شده بود، دست ماليدم پشت سرت. اگر اشتباه نکنم تيزي پله سرت را سوراخ کرده بود. تا آمبولانس بيايد حواسم بود نخوابي. هي توي صورتت مي زدم. بوي ادکلن تند زنانه دوباره بيني ام را سوزاند. مال همان زن بود که توي مغازه ديده بوديم. نگاهم را از او گرفتم. سست از کنارمان عبور کرد. رد گام هايش را دنبال کردم. شلوارش کوتاه بود. پاشنه کفش هايش آن قدر باريک و بلند بود که به سختي قدم بر مي داشت. گه گاه به سمتي تلو مي خورد. صداي آمبولانس که آمد مردم عقب کشيدند... .
چشم هايت را که چند بار به هم زدي، مدتي که دور اتاق را رفتي و نشستي و دوباره راه رفتي. سربالا کردم و پرسيدم:
«آقا ابوالفضل! چيزي مي خواي؟!»
نشستي مقابلم. گفتي:
«بيا به هم نگاه کنيم.»
خنديدم و گفتم:
«قربون اون چشماي مشکي ات ابوالفضلم، دوساعت ديگه سال تحويل مي شه. کلي کار دارم.»
دو دستم را که ستون کرده بودم روي زمين تا برخيزم، گرفتي و دوباره توي چشم هايم خيره شدي. چشم هايت قرمز بود.
سال که تحويل شد. هادي خودش را به خانه مان رساند. مدام پلک مي زدي و با او حرف مي زدي. مثل آن که چيزي توي چشم هايت رفته باشد، مدام با دست چشم هايت را مي ماليدي! دستمال که آوردم يکي برداشتي و گفتي:
«دو روزه چشم هام تار.»
بند دلم بريد، اما به رو نياوردم. عاطفه شيطنت ماهي هاي توي تنگ را تماشا مي کرد. طاهره هم توي آن اتاق لباس مي پوشيد. هادي که نگاهم کرد شانه بالا انداختم و گفتم: «فردا مي ريم آسايشگاه نشونت مي ديم. مگر نه آقا هادي؟»
طاهره که آمد لبخند زدي. گفتي:
«بيا جلوتر ببينمت!»
طاهره چند قدم جلوآمد. هنوز انگار درست نمي ديدي. وقتي که گفتي باز هم جلوتر بيايد، نگاه نگرانم را روي صورتت چرخاندم.
چشم هايت را مي ماليدي. طاهره که زانو زد جلوي تو، دست گذاشتي پشت سرش وگونه اش را بوسيدي. طاهره گفت:
«بابا چرا يخ کرديد!؟»
بي معطلي کنارت آمدم. سرانگشت هاي دستت سرد بود. آرام گفتي: «چيزيم نيست. پاشو شيريني بيار واسه هادي و طاهره.»
از پس عاطفه برنيامدم. هر طور بود دنبال هادي و طاهره را ه افتاد. ديدم اگر زيادي سروصدا کنم يک وقت حالت بد مي شود.
بچه ها که رفتند باز هم من بودم و تو و خانه و اين بار يک سفره هفت سين. به تنگ ماهي زل زده بودي، گاهي هم به سبزه و گاهي به من که برايت قرآن مي خواندم. گفته بودي قشنگ مي خوانم. صدايم آرامت مي کند. تمام که شد، آب خواستي. رفتم توي آشپزخانه. ليوان آب را که پرکردم، صداي «يا حسين» «يا حسين» گفتتنت به سرعت به اتاق کشاندم. دور سفره راه افتاده بودي و رجز مي خواندي. فقط متوجه همان يک کلام مي شدم. بقيه را بريده بريده مي گفتي. دست ها و صدايت لرزش داشتند. اولش چند قدم مي رفتي و زمين مي خوردي. باز بلند مي شدي. سرت را مي گرفتي. چشم هايت را به هم مي زدي. کم کم که سست شدي، روي سفره هفت سين که ول شدي، بدنم گر گرفت. توي قلبم سوخت. پاکت قرص هايت کنار سفره بود.
روز اول عيدي، آسايشگاه بفهمي نفهمي تعطيل بود. به جز يکي دوتا بهيار، کس ديگري آن جا نبود. تقريباً همه جانبازها هم براي آن چند روز مرخص شده بودند. به جز آن هايي که يک جورهايي کسي را نداشتند و يا آن ها که ممنوعيت پزشکي داشتند. ابوالفضلم! تو هم حالا يکي از آنها شده بودي. دوسه ساعت بود هر چه صدايت مي کردم جواب نمي دادي. خواب بودي. خواب خواب! با هر قطره که از سرم دستت مي چکيد، آب مي شدم. غروب دلگيري بود. هادي و طاهره با يک دسته گل وارد شدند. بردارت هم بود. پشت سر آن ها دکتر هم رسيد. برايش توضيح دادم چه شده است. سريع معاينه ات کرد. قيافه اش توي هم رفته بود. به يکي از بهيار ها گفت:«يک آمبولانس آماده کنين، فوري بايد به بيمارستان منتقل بشه.»
دنبال قدم هاي تندش اتاق را ترک کردم.
- آقاي دکترچي شده؟!»
عينکش را برداشت و سرش را تکان داد.
-تا دير نشده به بيمارستان منتقل بشه!»
خيابان هاي شهر از ماشين ها وترافيک سنگين شان شلوغ بود. پياده روها از ازدحام مردمي که لباس نو به تن، خانوادگي راه مي رفتند، شلوغ تر ديده و حس مي شد. انگار هيچ کس صداي آژير آمبولانس را نمي شنيد. تو آرام خوابيده بودي ابوالفضلم! حالا پيشاني بلندت توي سايه روشن آمبولانس. پيرتر به نظر مي رسيد.
وارد اورژانس بيمارستان که شديم، دکترت پيش يکي از پرستارها دويد. نگذاشتند ما داخل شويم. طاهره که دست گذاشت روي شانه ام، روي نيمکت کنار راهرو رها شدم. ديگر گريه هم نمي توانستم بکنم. دهانم خشک شده بود. به لب هايم زبان زدم. يک آن ياد عاطفه افتادم.
-طاهره! بچه ام کو؟»
-عفت خانوم اين ها خونه بودن. به اون ها سپرديمش.»
پرستارها که بيرون آمدند، از جا برخاستم. تو را اتاق عمل مي بردند. لبه تخت را چسبيدم و خودم را دنبالت کشيدم. پرستار مشتم را به زور باز کرد.
-اگه دوستش داري برو اون طرف خانوم!»
آره که من تو را دوست داشتم! پس چي؟
-ابوالفضل جان! به خدا مي سپارمت!»
اين را گفتم و چيزي نفهميدم.
صورتم که خيس شد، بدنم که مورمور شد، از جا پريدم. طاهره و هادي روبه رويم نشسته بودند. همه چيز يادم افتاد. دست به زانو گذاشتم و از روي نيمکت بلند شدم. سراغ تو را که گرفتم، هادي با بغض گفت: «حدود نيم ساعته که توي اتاق عمله. دکترش مي گفت اگر ديررسيده بوديم حتما!...
اگرم بمونه ديگه چشم هاش نمي بينه!»
طاهره که بغلم کرد. هق هق گريه اش که بلند شد. خدا خدايش را که شنيدم، حرف هاي تلخ هادي توي ذهنم مرور شد.
و حالا سه ساعت مي گذرد که پشت در اتاق عمل منتظرت نشسته ام دلم برايت خيلي تنگ شده است! ابوالفضلم! بي تو کاش من هم نمانم!




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما