تاریخ از دیدگاه کانت (قسمت سوم)
قرن هجدهم طبیعت را غیر مترقی میدید و به مترقی بودن تاریخ به سان چیزی که تاریخ را از طبیعت متفاوت می کند، می اندیشید. تصور می شد که حتی ممکن است جامعه ای انسانی وجود داشته باشد که در آن هیچ پیشرفتی در عقلانیت وجود نداشته باشد.
کانت به یقین حق دارد نقشهی تاریخ را نقشهی طبیعت بخواند
چکیده:
قرن هجدهم طبیعت را غیر مترقی میدید و به مترقی بودن تاریخ به سان چیزی که تاریخ را از طبیعت متفاوت می کند، می اندیشید. تصور می شد که حتی ممکن است جامعه ای انسانی وجود داشته باشد که در آن هیچ پیشرفتی در عقلانیت وجود نداشته باشد.
تعداد کلمات: 1110 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
قرن هجدهم طبیعت را غیر مترقی میدید و به مترقی بودن تاریخ به سان چیزی که تاریخ را از طبیعت متفاوت می کند، می اندیشید. تصور می شد که حتی ممکن است جامعه ای انسانی وجود داشته باشد که در آن هیچ پیشرفتی در عقلانیت وجود نداشته باشد.
تعداد کلمات: 1110 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
برگردان: علی اکبر مهدیان
برگردان: علی اکبر مهدیان
تاریخ عبارت است از پیشرفت به سوی عقلانیت که در عین حال پیشرفتی در عقلانیت است. البته این امر در زمان کانت هم امری مرسوم هم در اندیشه ی روشنگری بود و هم در رمانتیسیسم. باید دقت کنیم که آن را با هم ذات پنداری مشابه ولی بسیار متفاوت تاریخ و پیشرفت در اواخر قرن نوزدهم اشتباه نگیریم. متافیزیک تکاملی اواخر قرن نوزدهم بر آن بود که همه ی فرایندهای زمانی، به معنای اخص کلمه، سرشت مترقی دارند و تاریخ یک پیشرفت است، صرفا به این سبب که توالی حوادث در ظرف زمان است؛ از این رو، مترقی بودن تاریخ از جانب این متفکران صرفا یک مورد از تکامل یا مترقی بودن طبیعت بود. ولی قرن هجدهم طبیعت را غیر مترقی میدید و به مترقی بودن تاریخ به سان چیزی که تاریخ را از طبیعت متفاوت می کند، می اندیشید. تصور می شد که حتی ممکن است جامعه ای انسانی وجود داشته باشد که در آن هیچ پیشرفتی در عقلانیت وجود نداشته باشد؛ این جامعه ای بدون تاریخ می بود مثل جوامع غیر تاریخی یا صرفأ طبیعی زنبوران عسل و مورچگان. اما کانت فکر می کرد که خارج از حالت طبیعت، پیشرفت وجود دارد و بنابراین می پرسد، چرا جامعهی آدمی به عوض راکد ماندن به پیش می رود و این پیشرفت چگونه رخ می دهد.
این مسئله بسیار مبرم است، برای این که او فکر میکند جامعهی غیر تاریخی یا ایستا، سعادت مند ترین نوع جامعه است. جامعه ای که مردم آن راحت و دوستانه در صلح و صفا، همچون حالتی طبیعی که لاک تصویر کرده است، زندگی می کردند. لاک می گوید در چنین جایی افراد «افعال خود را نظم می بخشند و دارایی ها و شخص خود را آن طور که شایسته میدانند، در محدوده ی قانون طبیعت سامان می بخشند»، «حالت مساوات هم بر قرار است زیرا قدرت و قضا در آن دوجانبه است، هیچ کس بیش از دیگری ندارد»، زیرا هرکس حق مساوی برای تنبیه متجاسر از قانون طبیعت را داراست، که با آن بیگناه را حفظ کند و جلو خاطیان را بگیرد.» یا به بیان کانت؟، چنان حالتی که در آن همه ی افراد بگذارند استعدادهاشان بلااستفاده بپوسد، حالتی نیست که از نظر اخلاقی بتوان پسندیده دانست، اگرچه ممکن و از بسیاری جهات جذاب باشد. در واقع، نه لاک، نه کانت، و فکر میکنم هیچ یک از هم عصران آنها، حالت طبیعت را به عنوان فقط یک امکان مجرد نمیدیدند، چه رسد به عنوان افسانه ای مطلق. هابز به هنگام طرح این نکته پاسخ داد: اولا، «اقوام وحشی در بسیاری از مناطق آمریکا، به استثنای اداره ی خانواده های کوچک که در آن وفاق به شهوت طبیعی بستگی دارد، ابدأ دولت ندارند»، و ثانیة، «در همهی اوقات شاهان و صاحبان سلطه» نسبت به یکدیگر در حالتی طبیعی اند. لاک؟ به همین نحو پاسخ می دهد که همه ی ممالک مقتدر متقابلا در حالتی طبیعی قرار دارند. و نمونه ی کامل حالت طبیعت، آن سان که این فلاسفه می فهمیدند، در زندگی نخستین مهاجرنشینان نروژی ایرلند آن طور که در قصه ها آمده است دیده می شود.
بیشتر بخوانید: سرشت تاریخنگاری یونانی ـ رومی
بنابراین، پرسش کانت از این قرار است: از آنجا که چنین حالت طبیعی امکان پذیر، و در اصل حالتی خوش است، اگرچه از دیدگاه تطور اخلاقی و ذهنی حالتی پست باشد، چه نیرویی است که افراد را به پشت سر نهادن آن و حرکت به قصد سفر دشوار ترقی می راند؟ به این پرسش تا آن زمان یکی از دو جواب داده می شد. بر طبق نظر یونانی - رومی که با رنسانس در آن تجدید نظر و با روشنگری دوباره تأیید شد، نیرویی که باعث ترقی در تاریخ شده است خرد آدمی، فضیلت آدمی و مزیت آدمی به طور کلی است. بنا بر نظر مسیحیت، که از اواخر امپراتوری روم تا خاتمهی قرون وسطا غلبه داشت، آن نیر و خرد پروردگار و عنایت خداوند بود که با وجود جهل و ضعف بشر عمل میکرد.
قرن هجدهم طبیعت را غیر مترقی میدید و به مترقی بودن تاریخ به سان چیزی که تاریخ را از طبیعت متفاوت می کند، می اندیشید. تصور می شد که حتی ممکن است جامعه ای انسانی وجود داشته باشد که در آن هیچ پیشرفتی در عقلانیت وجود نداشته باشد؛ این جامعه ای بدون تاریخ می بود مثل جوامع غیر تاریخی یا صرفأ طبیعی زنبوران عسل و مورچگان. اما کانت فکر می کرد که خارج از حالت طبیعت، پیشرفت وجود دارد و بنابراین می پرسد، چرا جامعهی آدمی به عوض راکد ماندن به پیش می رود و این پیشرفت چگونه رخ می دهد.
کانت از هر دوی این نظرها به حدی فاصله گرفته است که هرگز از هیچ یک از آنها حتی یاد هم نمی کند. پاسخ خود او چنین است:
این نیرو چیزی جز شر در نهاد آدمی نیست؛ عناصر غیر عقلانی و غیراخلاقی غرور، جاه طلبی، و آزمندی. این عناصر شر در نهاد آدمی ادامه ی جامعه ی ایستا و صلح آمیز را ناممکن می سازند. آنها میان انسانها خصومت، و میان دو انگیزه انگیزه ی اجتماعی، میل به زندگی مسالمت آمیز و دوستانه؛ و دیگری انگیزهی ضداجتماعی، میل به غلبه بر همسایگان و استثمار آنان که رفتار فرد را به این سو و آن سو میکشد، تنازع ایجاد می کنند. نارضایی حاصل در فرد از وضعی که در زندگی دارد، هر وضعی که می خواهد باشد، فنری است که انسان را به برانداختن نظامی اجتماعی که در آن می زید می راند و این نا آرامی وسیله ای است که طبیعت برای فراهم آوردن پیشرفت زندگی بشر به کار می برد. این نارضایی یک نارضایی مینوی نیست که چون وضع موجود اشیا نمی تواند خواسته های اخلاقی یک اراده ی خیر را بر آورد، از تن دادن به آن خودداری می ورزد؛ نارضایی مردم، دوستان و طالبان اصلاح جامعه هم نیست؛ نارضایی خودخواهانهی محض است که با توجه به سعادت زندگی ایستا، حتی بر دید روشن بینانه ی مصلحت خود فرد هم مبتنی نیست. به گفته ی کانت ، «انسان مایل به تفاهم است، ولی طبیعت بهتر می داند برای نوع او چه چیزی خوب است.
کانت به این دستاورد بسیار مهم دست یافته است و نشان میدهد چرا باید چیزی مانند تاریخ وجود داشته باشد. به نظر او، انسان موجودی عقلانی و، بنابراین، تطور کامل قوای او مستلزم یک فرایند تاریخی است. این بحث متناظر با بحثی است که افلاطون با آن در کتاب دوم جمهوری نشان میدهد که چرا باید اجتماع وجود داشته باشد. در مقابل سو فسطائیان که معتقد بودند حکومت چیزی مصنوعی است، افلاطون نشان داد که امری طبیعی است، زیرا بر این واقعیت مبتنی است که فرد آدمی خوداتکا نیست و برای رفع نیازهای خود به خدمات اقتصادی دیگران نیاز دارد. انسان به عنوان یک موجود اقتصادی، باید کشوری داشته باشد که در آن زندگی کند و کانت نشان میدهد که به عنوان یک موجود عقلانی باید فرایندی تاریخی داشته باشد که در آن زندگی کند.
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
قرن هجدهم طبیعت را غیر مترقی میدید و به مترقی بودن تاریخ به سان چیزی که تاریخ را از طبیعت متفاوت می کند، می اندیشید. تصور می شد که حتی ممکن است جامعه ای انسانی وجود داشته باشد که در آن هیچ پیشرفتی در عقلانیت وجود نداشته باشد؛ این جامعه ای بدون تاریخ می بود مثل جوامع غیر تاریخی یا صرفأ طبیعی زنبوران عسل و مورچگان. اما کانت فکر می کرد که خارج از حالت طبیعت، پیشرفت وجود دارد و بنابراین می پرسد، چرا جامعهی آدمی به عوض راکد ماندن به پیش می رود و این پیشرفت چگونه رخ می دهد.
کانت از هر دوی این نظرها به حدی فاصله گرفته است که هرگز از هیچ یک از آنها حتی یاد هم نمی کند. پاسخ خود او چنین است:
این نیرو چیزی جز شر در نهاد آدمی نیست؛ عناصر غیر عقلانی و غیراخلاقی غرور، جاه طلبی، و آزمندی. این عناصر شر در نهاد آدمی ادامه ی جامعه ی ایستا و صلح آمیز را ناممکن می سازند. آنها میان انسانها خصومت، و میان دو انگیزه انگیزه ی اجتماعی، میل به زندگی مسالمت آمیز و دوستانه؛ و دیگری انگیزهی ضداجتماعی، میل به غلبه بر همسایگان و استثمار آنان که رفتار فرد را به این سو و آن سو میکشد، تنازع ایجاد می کنند. نارضایی حاصل در فرد از وضعی که در زندگی دارد، هر وضعی که می خواهد باشد، فنری است که انسان را به برانداختن نظامی اجتماعی که در آن می زید می راند و این نا آرامی وسیله ای است که طبیعت برای فراهم آوردن پیشرفت زندگی بشر به کار می برد. این نارضایی یک نارضایی مینوی نیست که چون وضع موجود اشیا نمی تواند خواسته های اخلاقی یک اراده ی خیر را بر آورد، از تن دادن به آن خودداری می ورزد؛ نارضایی مردم، دوستان و طالبان اصلاح جامعه هم نیست؛ نارضایی خودخواهانهی محض است که با توجه به سعادت زندگی ایستا، حتی بر دید روشن بینانه ی مصلحت خود فرد هم مبتنی نیست. به گفته ی کانت ، «انسان مایل به تفاهم است، ولی طبیعت بهتر می داند برای نوع او چه چیزی خوب است.
کانت به این دستاورد بسیار مهم دست یافته است و نشان میدهد چرا باید چیزی مانند تاریخ وجود داشته باشد. به نظر او، انسان موجودی عقلانی و، بنابراین، تطور کامل قوای او مستلزم یک فرایند تاریخی است. این بحث متناظر با بحثی است که افلاطون با آن در کتاب دوم جمهوری نشان میدهد که چرا باید اجتماع وجود داشته باشد. در مقابل سو فسطائیان که معتقد بودند حکومت چیزی مصنوعی است، افلاطون نشان داد که امری طبیعی است، زیرا بر این واقعیت مبتنی است که فرد آدمی خوداتکا نیست و برای رفع نیازهای خود به خدمات اقتصادی دیگران نیاز دارد. انسان به عنوان یک موجود اقتصادی، باید کشوری داشته باشد که در آن زندگی کند و کانت نشان میدهد که به عنوان یک موجود عقلانی باید فرایندی تاریخی داشته باشد که در آن زندگی کند.
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
بیشتر بخوانید:
تاریخنگاری رومی
تاریخنگاری رومی و پولوبیوس
تاریخنگاری هلنیستیکی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}