برخي از نويسندگان در نوشته هاي خود، « قرون وسطي » و جايگاه آن در تاريخ علم و فلسفه عرب را ناديده مي گيرند؛ اما اين كار درستي نيست. در قرون وسطي چهره هاي بارزي ظهور كردند كه هم در علم و هم درعرصه الهيّات تأثيرگذار بودند.
اين دورانِ حدوداً هزار ساله پرشكوه ترين دوران تاريخ كليسا محسوب نمي شود؛ اما بايد آن را يكي از مهم ترين دوران هاي كليسا دانست. عالمان الهي در قرون وسطي تمامي همّ و غمّ خود را صرف حل مسئله رابطه بين « ايمان » و « عقل » نمودند. (1)
كاپلستون، مورّخ مشهور فلسفه غرب، ريشه هاي تفكّر دورانِ قرون وسطي را جهان باستان مي داند. او براي بهتر فهميدنِ قرون وسطي، پيشنهاد مي كند كه تفكّر مسيحي را بررّسي كنيم؛ وي مي نويسد: آن گاه كه امپراتور يوستنيان، مدارس فلسفي « آتن » را در سال 529م. تعطيل كرد و نو افلاطونيانِ غير مسيحي، عازم ايران شدند، يك قرن از درگذشت آگوستين قدّيس سپري شده بود. در گذشتي كه بدان هنگام كه « وندال ها » (2) از همه جا، به شهر اسقفي او هجوم مي آوردند و امپراتوري روم، تباهي فرجامين خود را به چشم مي ديد؛ ولي با اين كه زندگي آگوستين در واپسين روزهاي امپراتوري « روم » سپري شد، نوشته هاي او تأثيري ژرف در انديشه قرون وسطي برجا نهاد كه سرانجام از دل قرون ظلمت (3) برآمد. نخستين فلاسفه قرون وسطي سازمايه هاي فراواني در اختيار نداشتند؛ اما آن چه داشتند ميراث جهان باستان بود. (4)
شروع اين عصر، مقارن با هرج و مرج ها و جنگ و گريزهاي قرون وسطايي غرب بود. كليساها و خصوصاً ديرها، هر چند محدود، تنها مكان براي فراگيري و حفظ دانش بودند واين دِيرها، اغلب جزيره هاي ثبات در اقيانوس هرج و مرج آن زمان بودند. شارلماني در سال 800 ميلادي تاج گذاري كرد و فرصت كسب دانش در اروپا مجدداً به وجود آمد؛ اما اين دوران كه به « رنسانس كارولنژي » (5) معروف بود، عمر كوتاهي داشت و يورش « وايكينگ ها » (6) اين امپراتوري و دستاوردهايش را متلاشي نمود. در اين دوران، الهيّات كه « الهيّات صومعه اي » خوانده مي شد، در فضايي مشحون از تعهّد و سرسپردگي و محيط هايي كه زندگي در آنها مثلاً بر اساس قوانين « بنديكت » (7) شكل يافته بود، به وجود آمد. هدف اين الهيّات، نه جست و جوي حقيقت براي نفس آن، بلكه رشد روحاني و عبادت بود و رويكردي مبتني بر مراقبه و پرستش را همراه داشت.
قرن يازدهم، دوران جنبش هاي نوين بود. براي عالمان الهي در اين مقطع، موضوع رابطه بين ايمان ( الهيّات ) و عقل ( فلسفه ) مطرح بود. تلاش براي هماهنگ كردن عقل و ايمان، نيروي محرّكه اصلي انديشه مسيحي در قرون وسطي محسوب مي شد. (8)
علاقه غرب به توضيح عالم طبيعت به صورت نظام مند، ميراث يونان باستان است نه سنّت عبراني؛ چرا كه عبرانيان، ترجيح مي دادند تا توجّه خود را به عالم بشري معطوف كنند. دريافت و فهم يونانيان از طبيعت، به خلاف آن چه در سده هاي بعدي رواج داشت در مقابل فهمشان از ماوراي طبيعت نبود. بر اين اساس، مي توان گفت كه فلسفه طبيعت يونانيان با الهيّات عجين بود. نخستين علماي مسيحي در مواجهه با فلسفه طبيعي يونانيان دو دسته شدند: دسته اي از آنان براي دفاع از مسيحيت بهره بسيار مي بردند ( مثلاً اريگن و آگوستين ) و دسته اي آن را رد مي كردند ( مثلاً ترتوليان ). پس از سقوط امپراتوري روم، مركز علم از شرق به غرب انتقال يافت. (9)
گفتني است: برخي از موّرخان معتقدند كه علم يوناني از مسيحيّت قرون وسطايي ضربه هايي خورده است؛ با آن كه عامل زوال علم يوناني، دروني بود، اما سه عامل مهم بيروني نيز داشت: « مسيحيّت قرون وسطايي »، « امپراتوري روم » و « آيين حكومت ارباب كليسا ». انديشه مسيحي به اندازه رفتار روميان بر علم تأثير ناگوار داشت. تنها غايت زندگي در انديشه مسيحي، اندوختن ذخيره آخرت بود. فضيلت ايمانِ بي چون و چرا از هر كنجكاوي عقلي يا كوشش هاي ديگر بيشتر بود. رحمت موعود كه برترينِ همه بشارت ها بود، شامل حال كساني مي شد كه بي چون و چرا ايمان بياورند. به همين دليل در به كارگرفتن جدّي توانايي هاي ذهن، كه يونانيان پيوسته آن را گرامي مي داشتند، فايده اي نمي ديدند. سر و كار علم، تنها با اين جهان بود؛ كاستي هاي ادراكي بشري فلسفه را محدود مي ساخت. نتيجتاً هم علم و هم فلسفه در آن جا كه گمراه كننده نبود، مبتذل شمرده مي شد. حمله به معرفت با نيرو و توانايي پولس قدّيس هدايت شده بود كه گفته است: « باخبر باشيد كه كسي شما را نربايد، به فلسفه و مكر باطل » ( رساله پولس به رسول كولسيان؛ عهد جديد: باب 2، آيه 8 ). (10)
در قرون وسطي، عمدتاً علماي مسلمان بودند كه دانش يونانيان را حفظ كرده و خود نيز در حوزه هاي نورشناسي، طب، نجوم و رياضيات به پيش رفت هاي علمي نايل شدند. به واسطه مسلمانان « اندلس »، آثار علمي مهمّ ارسطو، در قرن دوازدهم ميلادي، وارد اروپاي غربي شد. نفوذ اين آثار در تفكّر مسيحي در دو كتاب جامعِ (11) توماس آكويناس به اوج رسيد. (12)
الهيّات و دين شناسي، نه تنها با علم شناسي قرون وسطي، چالش و تنازعي نداشت بلكه هم سنخي و هم خواني جدّي و معناداري ميان آنها برقرار بوده است؛ زيرا فيلسوفان علم و دين، در اين دوران، از فلسفه ارسطو، افلاطون و « نوافلاطونيان » بهره گرفته و براي تمام اشياء بر اساس تبيين غايت شناسانه، قرارگاه طبيعي در نظر مي گرفتند. اين ديدگاه غايب انگاري، زاييده اين تصوّر بود كه همه چيز معطوف به غرض غايي است.
تأَثير فلسفه باعث شد تا رويكرد جديدي نسبت به الهيّات به وجود آيد كه الهيّات مدرسي يا اسكولاستيسم نام گرفت. بدين ترتيب ديگر الهيّات تنها در صومعه ها برّرسي نمي شد؛ دانشگاه ها و ديگر مراكز ديني هم شروع به برّرسي الهيّات كردند. هدف از اين بررسي ها دستيابي به شناخت عقلاني عيني بود. (13) رويكردي كه در اين بررسي ها در پيش گرفته مي شد، شامل طرح سؤال، استدلال منطقي، باريك بيني و بحث و گفت و گو بود. در اين دوران براي عالمان الهي، تربيت شدن به عنوان يك فيلسوف مهم تر از تربيت شدن به عنوان يك فرد روحاني بود. با اين كه اين رويكرد به روش غالب تبديل شده بود، تنها الهيّات صومعه اي را كاهش دهد و آن را حذف نكرد. (14)
تأثير فلسفه بر الهيّات، از قرن يازدهم آغاز گرديد؛ يعني: از زماني كه به كارگيري عقل ( فلسفه ) به عنوان يك روش در الهيّات رايج شد. آنسلم قدّيس براي نشان دادن عقلانيّتِ ايمان مسيحي اين روش را به كار گرفت. عقل نه به منظورتعريف ايمان مسيحي ( كه بر اساس مكاشفه بود ) بلكه به عنوان روشي براي دفاع از ايمان مسيحي و درك عميق تر آن وارد الهيّات شد. (15)
در قرن سيزدهم، الهيّات وارد مرحله جديد و خطرناك شد. در اين دوران، فلسفه نه صرفاً چون وسيله اي براي به كار گرفتن الهيّات، بلكه به عنوان يك نظام فكري رقيب مطرح شد. اين امر، به سبب ترجمه آثار فلسفي ارسطو به زبان لاتين رخ داد. اين آثار، طريق جديدي براي نگريستن به واقعيّت امور، يك نگرش نوين، يا يك فلسفه زندگي جديد عرضه كردند كه براي مسيحيّت ارائه مي شد. (16)
به اعتقاد برخي از نويسندگان، گر چه گروهي، قرن چهاردهم و پانزدهم را دوران شكوفايي قرون وسطي مي دانند؛ اما اين دو قرن، دوران افول كليسا بود. « نظام پايي » دوران تلخ اسارت بابلي خود را مي گذرانيد. بين سال هاي 305 تا 1377 ميلادي پاپ ها در شهر « آوينيون » (17) ساكن بودند و تحت سيطره پادشاهانِ فرانسه قرار داشتند. بازگشت پاپ به « روم » بلافاصله منجر به شقاق بزرگ گرديد ( 1378- 1414 ) كه در اين دوران همواره لااقل دو پاپ رقيب هم زمان وجود داشت. در قرون چهاردهم و پانزدهم شك گرايي افزايش فزاينده اي در مورد امكان تطابق و سازگاري الهيّات و فلسفه به وجود آمد. اين فرآيند شكّاكيّت با جان ديونس اسكوتوس (18) آغاز شده و در تعليم ويليام اكامي (19) و پيروانش به اوج خود رسيد. الهيّات و فلسفه، بارديگر، طريق جدايي از هم را در پيش گرفتند: الهيّات، ساحت طبيعي را واگذاشته، به تدريج ايمان ساده به مكاشفه خداوند ( كه معقول بودن آن نشان داده نمي شد ) كانون توجّه آن شد. علاوه بر اين، الهيّات مدرسي از زندگي روحاني عملاً جدا گشت كه اين امر، توسّط توماس. آ. كمپيس (20) به وضوح تشريح شد. (21)
يك قرن پيش از گاليله، كوپرنيك (22) از اهميّت بساطت رياضي دفاع كرده بود. نظام بطلميوسي كه طبق آن تصوّر مي شد خورشيد و ستارگان به دور زمين مي گردند، جرح و تعديل هاي بسياري يافته بود و براي آن كه با كشفيّات تازه اخترشناسي، انطباق يابد دوايري تو درتو بر آن افزوده بودند. كوپرنيك، زيبايي معدودي از دواير متّحد المركز را بيشتر تحت تأثير سنّت « فيثاغوري » كه به هماهنگي اعداد عقيده داشت، مهم انگاشت و با فقدان داده هاي جديد، تأييدي كه به دست آورد، عمدتاً فلسفي بود؛ زيرا احياي مكتب افلاطون، رفته رفته به معارضه با حاکميّت اعتبار ارسطو برخاسته بود. (23)
تا اواخر قرن هفدهم، كفه عقلي علم بر كفه تجربي آن مي چربيد. مع الوصف، گاليله از آزمايش، استفاده هاي مفصّل و مكرّري كرده است. در عصر او، تبيين غايت شناختي (24) كه مختصه تفكّر قدما بود، جاي خود را به تبيين توصيفي (25) داده بود. گاليله نمي پرسيد « چرا » اشياء سقوط مي يابند؛ بلكه مي پرسيد « چگونه ». به همين خرسند بود كه پديده ها چگونه نشو و نما و ارتقا مي يابند؛ او يكسره مسائل مربوط به غايت و غرض آنها را ناديده مي گرفت و مي گفت: « ما نمي توانيم از قصد و غايت كارهاي قادر متعال (26) سردر آوريم » ولي مي توانيم در پيچ و خم هاي باريك وجود و نحوه ساخته شدن آنها كند و كاو كنيم ». (27)
گاليله، خود « كاتوليكِ » نيك اعتقادي بود و بين عقايد علمي و ديني اش تعارض نمي يافت. او به اهميّت و حرمت كتاب مقدّس اذعان داشت؛ ولي معتقد بود كه اين كتاب نه از حقايق علمي، بلكه از معارف معنوي كه به رستگاري انسان مي آيد، سخن مي دارد. حقايقي كه برتر از عقل و استدلال است و به مدد مشاهده كشف نمي شود. او مي گفت: متكلّمان، هيچ رقابت خاصي با منجمّان و هيچ رأي و نظري درباره ستاره شناسي ندارند؛ كتاب مقدّس خيلي به ندرت به اين گونه مطالب مي پردازد و حتّي در اين موارد هم، نحوه انديشه و ادراك مخاطبان قديمي اش را در نظر مي گيرد؛ يعني: شيوه گفتار عامّه فهم زمان نزولش را؛ براي معرفت علمي، بايد روش علمي مشاهده و تجربه را به كار ببريم. تجربه حسّي شواهدي به همراه دارد و به دست مي دهد كه نمي توانيم در صراحت آن شك كنيم و از آن جا كه خداوند، هم نگارنده كتاب تكويني طبيعت است و هم فرستنده كتاب تدويني وحي، اين دو سرچشمه معرفت نمي توانند با يكديگر معارض باشند. (28)
گاليله، در چاره جويي براي چالش علم و دين، به تأويل كتاب مقدّس و تفكيك قلمرو دين از قلمرو علم پرداخت.
تعجبي ندارد كه بعضي از معاصرانِ گاليله مي ترسيدند تا مبادا علاقه و اعتناي بشر به كلّي از خداوند به سوي طبيعت منحرف شود؛ چرا كه در سنّت مسيحي، تاريخ و هستي، انسان است و نه طبيعت كه همواره حوزه اصلي مواجهه با خداوند است و هر چند كه در قرن هفدهم، هنوز اعتقاد بر اين بود كه خداوند مصوّر و مدبّر نظام طبيعت است؛ ولي روز به روز قلمرو فعّاليّت الهي و دخالت بالفعل او را در امور جهان بيشتر كاهش مي دادند. در همين اوان كوشش هاي گوناگوني در سطح فلسفي به منظور الفت دادن بين تصوير يك جهان مكانيكي يا ماشين وار (29) و اعتقاد به خداوند در گرفته بود. در فلسفه دكارت دوگانه انگاري افراطي ذهن و مادّه، حوزه علمي براي خداوند و روح انساني تأمين كرده بود. دكارت، بيشتر به جنبه رياضي علم جديد تعلّق خاطر داشت، تا جنبه تجربي آن. او عقل گراي تمام عياري بود و مي پنداشت: تنها مفاهيم روشنِ محضي كه از راه شهودِ مستقيم ادراك شوند، - يعني بي واسطه، معلوم واقع مي گردند - موجب قطع و يقين هستند؛ چرا كه تأثرات حسّي ما مغشوش و غير قابل اعتماد هستند. (30)
دكارت، اين عقيده را پذيرفت كه خداوند علاوه بر آفرينش جهان، هر لحظه آن را نو مي كند و اسپينوزا نيز دست از مفهوم سنّتي خدا شست و جهان را داراي يك نظم و نظام مكانيكي و رياضي لايتغيّر معرفي كرد. (31)
نيوتون انقلاب در نگرش علمي را كه گاليله پيشاهنگ آن بود، به سرانجام رسانيد. در راهبرد او، جنبه تجربي حتّي قوي تر بود. نيوتون حتّي بيش از گاليله اصرار داشت كه وظيفه دانش امروز، توصيفي است و از نظريّه پردازي زودرس بايد پرهيز كرد. او مايل بود حالت يا واكنش اشيائي را كه تحت تأثير گرانش قرارگرفته اند برّرسي كند، بدون آن كه مسئله ماهيّت گرانش را مورد توجّه قرار دهد. چه با فقدان شواهد تجربي، بايد به سادگي اذعان كنيم كه از آن سر درنمي آوريم. (32)
تصوير مكانيكي و ماشين وار طبيعت، توسّط نيوتن توسعه يافت. وي طبيعت را متشكّل از ذرّات متحرّكي كه داراي سرعت و خواص ذاتي جِرم مي باشد، معرفي كرد و آن را هم چون ماشيني قانون مند كه از قوانين لايتغيّر پيروي مي كند دانست. او خداوند را تنها « ساعت ساز لاهوتي » خواند. با اين رهيافت، معجزات الهي كه از دايره قوانين طبيعي خارج مي گردند نيز مخدوش گرديدند.
اهل ذوق (33) و به ويژه، رابرت بويل، (34) در پاسخ به اين شبهات تصريح كردند كه خداوند همه چيز را به شيوه اي هماهنگ به گردش انداخت و نظم و نظام سراسر هستي را چنان تدبيركرد كه رفاه آفريدگانش حفظ گردد.
نيوتون، شايد تا اندازه اي نمي خواست نقش خداوند را محدود به نقش علّت اولي ببيند و تا اندازه اي به اين جهت كه داده هاي علمي اش نادقيق بود، حكم كرد به اين كه خداوند نقش مستمرّي در تعادل بخشيدن به منظومه شمسي دارد و معتقد بود كه هيچ گونه تبيين علمي براي مسير گردش سيارات وجود ندارد؛ چه، به زعم او مدارهاي هم صفحه، با توّجه به سرعت و جهت يكنواخت سيّارات، با علل طبيعي توجيه ناپذير است و مي گفت: بي انتظامي هاي مستمرّي در حركت آنها وجود دارد كه اگر خداوند گه گاه دخالت و تصحيح نمي كرد، بر روي هم انباشته مي شد. علاوه بر اين، خداوند نمي گذارد ستارگان بر اثر جاذبه گرانشي بر هم بخورند و به روي يكديگر بيفتند. (35)
نيوتن نيز، در حلّ چالش هاي ميان علم جديد و الهيّات مسيحي، به خداوندِ رخنه پوش تمسّك جست. (36) بعد از « نهضت اصلاح گري »، پيدايش « پورتستان » و تدوين ارزش هاي اخلاقي، توجّه به علم و مطالعه طبيعت، رونق بيشتري يافت و تا حدّ زيادي به پيشبرد علم جديد كمك كرد.
ادامه دارد...
پينوشتها:
1. تاريخ تفكّر مسيحي، ص 146، 147.
2. Vandals.
3. Dark Ages.
4. فردريك كاپلستون، ديباچه اي بر فلسفه وسطي، ترجمه مسعود عليا، تهران، ققنوس، چ 1، 1383ش، ص 21.
5. Careligian.
6. Vikings.
7. « راهب ايتاليايي » S. T. Benedic متوفّاي حدود 547، متولد سوبيا كه نخستين صومعه را در مونته كاسينو تاسيس كرد. او هم چنين « نظام بنديكتي » را كه اساس رهبانيت غربي است ايجاد كرد. ر. ك: تاريخ تفكر مسيحي، ص 160.
8. تاريخ تفكّر مسيحي، ص 143- 145.
9. الئور استامپ و ديگران، درباره دين، ترجمه حسين مالكي و ديگران، ص 123- 125.
10. لويس ويليام هل زي هال، تاريخ و فلسفه علم، عبدالحسين آذرنگ، ص 130، 131.
11. Suma.
12. درباره دين، ص 123- 125.
13. علم و دين، ص 17، 22.
14. تاريخ تفكر مسيحي، ص 145.
15. همان، ص 145.
16. همان، ص 146.
17. Avignon.
18. john Duns Scouts.
19. Wiliam Of Ockam ( 1349- 1285 )
20. Thomas. A. kempis.
21. تاريخ تفكّر مسيحي، ص 146.
22. Nicoulas Copernicus ( 1543- 1473 )
23. علم و دين، ص 27.
24. Teleological Explanat.
25. Explanation Descriptive.
26. Almighty.
27. علم و دين، ص 31.
28. همان، ص 35، 36.
29. Mechanistic.
30. همان، ص37.
31. همان، ص 33.
32. همان، ص 41، 42.
33. همان، ص 45.
34. Robert Boyle.
35. همان، ص 51.
36. همان.
خسرو پناه، عبدالحسين؛ (1388)، مسائل جديد کلامي و فلسفه دين (3)، قم: مرکز بين المللي ترجمه و نشر المصطفي ( صَلَّي الله عليه و آله )، چاپ اول