رفاقت با نااهلان

كارشناسان رواني و مددكاران اجتماعي كه در مراكز اصلاح و تربيت درباره زندگي صدها جوان و نوجوان بزهكار تحقيق كرده اند، يكي از عوامل اصلي انحراف و گمراهي آنها را « دوستان ناباب » مي دانند.
پنجشنبه، 27 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رفاقت با نااهلان
رفاقت با نااهلان

 

نويسنده: ابراهيم خرمي مشگاني




 

چرا جوانان و نوجوانان بزهكار مي شوند؟ چه عواملي آنان را به راههاي ناصواب و فساد مي كشاند؟
كارشناسان رواني و مددكاران اجتماعي كه در مراكز اصلاح و تربيت درباره زندگي صدها جوان و نوجوان بزهكار تحقيق كرده اند، يكي از عوامل اصلي انحراف و گمراهي آنها را « دوستان ناباب » مي دانند.

دوست خود را به قتل رساند

مرد جواني براي به دست آوردن پول زياد،‌ دوست جوانش را به قتل رساند و پس از اين كه جسدش را در چاهي انداخت پولهايش را ربود و فرار كرد،‌ همسر اين مرد جوان به كارآگاهان آگاهي مي گويد:
چند شب پيش يكي از دوستان شوهرم به تلفن همراه او زنگ زد و بعد از آن شوهرم خانه را ترك كرد شوهرم در موقع مقرّر به خانه برنگشت لذا بعد از تحمّل انتظار بسيار دلشوره گرفتم و با برادر شوهرم تماس گرفتم و به محل كار شوهرم رفتيم آنجا هم نبود. صبح روز بعد دوست شوهرم زنگ زد و سراغ شوهرم را گرفت، من يكه خوردم گفتم مگر با شما نبود؟‌ وي گفت من هيچ خبري از او ندارم، كارآگاهان او را بازداشت مي كنند و پس از بازجوئي و به علّت اين كه مدركي عليه وي نداشتند وي را آزاد مي كنند، چند روز بعد
يكي از كارمندان بانكي كه مقتول در آن حساب جاري داشت به برادر مقتول تلفن مي زند و مي گويد: مقتول روز قبل از ناپديد شدنش مبلغ ده ميليون تومان از حسابش برداشت كرده و ساعتي پيش نيز مرد جواني به بانك آمد و با چكهاي مقتول مبلغ 1/5 ميليون تومان از حساب وي برداشت كرد. با اين خبر،‌ كارآگاهان به سرعت وارد عمل مي شوند و نشاني دريافت كننده پول را از بانك دريافت مي دارند و به سراغش مي روند، دريافت كننده پول به مأموران گفت: چكها را بابت طلبي كه داشتم از دوست مقتول دريافت كردم، با اين حرف دوست مقتول براي دوّمين بار دستگير مي شود و پس از بازجوئي؛ به قتل رفيقش اعتراف ميكند. وي مي گويد: آن شب به منزل دوستم تلفن زدم و به او گفتم چند كيسه گچ خريده ام و خواهش مي كنم خودروت را بياوري تا كيسه ها را سر ساختمان ببريم، آن شب به اين بهانه او را به بيابانهاي اطراف كشاندم و با دو گلوله او را به قتل رساندم و بعد از آن دسته چك، پولها و تلفن همراه وي را برداشتم و بعد جسد را به همراه خودرو به كنار چاهي در بيابان اسلامشهر بردم و او را در چاه انداختم. (1)
حادثه مذكور مشتي است از خروار، در دنياي امروز بسيارند كساني كه قرباني رفيقان بد و شرور مي شوند، تأسّف اين است كه بعضاً فكرشان اين است كه اگر شخصي سيگار، خودرو، موتور موقتي در اختيار آنان گذاشت و يا كرايه ي او را داد و يا از او پذيرايي كرد دوست دلسوز و حقيقي اوست، اين چنين نيست، آيا كساني كه به سيگار و مواد مخدّر و قمار و عرق و ورق معتاد شده و آلوده اند و يا به اموال
ديگران دست برد زده و سرقت مي كنند و يا به اعمال خلاف عفت چون زنا و لواط افتاده اند و خلاصه به سوي قبيح ترين و زشت ترين كارها روي آورده اند؛ قبلاً اين طور بوده اند؟ يا ديگري و ديگران آنها را به انحراف و بيراهه و آنسو كشانده اند؟
آنچه موجب شده آنان منحرف شوند در يك جمله خلاصه مي شود و آن اين است كه: آنان به دام رفيق و دوست ناباب افتاده اند.
هستند در اجتماع كساني كه خود را فدائي رفيق مي كنند و فكرشان آنست كه دل رفيقي را به دست آورده و رضايت و خشنودي او را كسب نمايند؛ حتّي اگر آن دوست آنان را به انجام كارهاي خلاف دعوت كند آن عمل را انجام مي دهند ولي انجام چنين اعمالي چشم بسته اصلاً پسنديده نيست.

به خاطر رفيق

در عصر پيامبر در ميان مشركان دو نفر به نام « عقبه » و « اُبَيّ » با هم دوست بودند. هر زمان عقبه از سفر مي آمد غذائي ترتيب مي داد و بزرگان قومش را دعوت مي كرد و در عين حال اين شخص دوست مي داشت به محضر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) برسد، هرچند اسلام را نپذيرفته بود. روزي از سفر آمد و طبق معمول غذائي آماده كرد و دوستان را دعوت كرد، در ضمن از پيامبراسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز دعوت كرد. هنگامي كه سفره را گستردند و غذا حاضر شد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: « تا شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت من ندهي من از غذاي تو نمي خورم » . عقبه هم پذيرفت و شهادت داد. اين خبر به گوش دوستش اُبّيَ رسيد گفت: اي عقبه از آئينت منحرف شدي؟ عقبه گفت: نه، من منحرف نشده ام و لكن مردي بر من وارد شد كه حاضر
نبود از غذايم بخورد جز اين كه شهادتين بگويم، من از اين شرم داشتم كه او از سر سفره من برخيزد بي آن كه غذا خورده باشد لذا شهادت دادم. اُبّيَ گفت: من هرگز از تو راضي نمي شوم مگر اينكه در برابر او بايستي و سخت توهين كني، عقبه اين كار را كرد آب دهانش را به صورت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پاشيد و مرتد شد. (2)
افرادي كه بدون چون و چرا فرامين دوستانشان را اجرا مي كنند موقعي به خود مي آيند و مي نگرند كه خانه و كاشانه، كسب و كار و حتّي همسر و اولاد آنها منهدم و از ميان رفته اند و فرسنگها از قافله خوبان عقب افتاده اند،‌ در آن موقع ندامت و پشيماني اثري ندارد « خسر الدُّنيا و الآخره » هستند.
قرآن كريم مي فرمايد:
( يا وَيلتَي ليَتني لَم اَتَّخِذ فلاناً خَليلاً ) (3)
اي واي بر من، كاش با فلاني دوست نمي شدم و آنرا رفيق انتخاب نكرده بودم.
و در جاي ديگر قرآن كريم مي فرمايد:
( لَقد اَضلَّني عَنِ الذَّكرِ ) (4)
بيداري و آگاهي به سراغ من آمده و سعادت درِ خانه مرا كوبيده بود ولي اين رفيق بي ايمان مرا گمراه ساخت.
رفيق شرور و بد سبب محروميت است از نعمات الهي در دنيا و آخرت است. رفاقت با افراد لاابالي، بزهكار، جسور و گستاخ، عناصر فاسد و فاسق براي انسان مصيبت بزرگي است.
افلاطون گويد:
« نزديك مباش به صحبت و همنشيني مردمان شرور و بداخلاق، زيرا كه طبع تو از طبيعت او شر را مي دزدد، در حالي كه تو آگاه نباشي.
نفس انسان خو پذير است، اگر با صالحان و خوبان همنشيني و رفاقت برقرار كند خوب شود و چنانچه با رفقاي بد همنشين شود با القاب شيطاني، رفيق خود را به گمراهي و فساد سوق مي دهند و با وسوسه هاي منحرف كننده به انواع گناهان و خطاها آلوده اش مي كند. »
حال مي پردازيم به رواياتي كه در اين باب از جانب معصومي بزرگوار (عليه السّلام) به ما رسيده:
اميرالمؤمنين علي (عليه السّلام) در موارد متعددي مي فرمايند:
( مُجالَسةُ الاَشرارِ تُوجِبُ التَّلَفَ ) (5)
همنشيني با بدان موجب نابودي است.
( مُصاحُبُ الاَشرار كَراكِبِ البَحرِ اِن سَلِمَ مِنَ الغَرَقِ لَم يَسلِم مِنَ الفَرَقِ ) (6)
رفاقت با بدان مانند كسي است كه در دريا سوار است، سوار در دريا اگر از غرق شدن سالم بماند از ترس و وحشت دريا سالم و آسوده نيست.
( اَحذَر مُجالَسةَ قَرينَ السَّوءِ‌ فَاِنّهُ يُهِلکُ مُقارِنَهُ ) (7)
از همنشيني با رفيق بد بپرهيزيد زيرا دوست بد رفيق خود را هلاك مي كند.
( اِيّاكَ و مُعاشَرَةَ الاشَرارِ فَاَنُّهم كالّنَارُ مُباشرَتُها تُحرِقُ ) (8)
دوري كن از رفاقت با بدان، زيرا آنها مانند آتش اند كه آميزش و مباشرت با آن سوزنده است.
( اِيّاكَ وَ مُصاحَبةَ الاَشرارِ فَانَّهُم يَمُنُّونَ عَليكَ بِالسَّلامةَ مِنهُم ) (9)
دوري كن از رفيق بد، زيرا دوست بد منّت مي نهد بر تو زماني كه آسوده باشي از زيانش.
( صاحِبُ السُوءِ قِطعَةٌ مِنَ النّارِ ) (10)
رفيق بد پاره اي از آتش است ( انسان را مي سوزاند ) .
( صُحبةُ‌ الاشرارِ تَكسِبُ الشَرِّ كَالرّيحِ اِذا مَرَّت بِالنَّتنِ حَمَلَت نَتِناً ) (11)
هم صحبت با بدان كسب بدي كند، مانند باد كه چون به چيز گنديده بوزد بوي بد به همراه مي آورد.
( صُحبَةُ الاشرارِ تِوجِبُ سُوءَ الظَّنِّ بالاَخيارِ ) (12)
همنشيني با بدان موجب بدگماني درباره خوبان است.
( جَمَعَ خيَرَ الدُّنيا و الاخرَةِ في كِتمانِ السّر و مُصادِقَةُ الاَخيارِ وَ جَمعَ الشَّر في الاذاعةِ وَ مُواخاة‌ِ الاَشرار ) (13)
تمام خير دنيا و آخرت در دو چيز جمع شده: كتمان سرّ و دوستي با خوبان، و تمام شر نيز در دو چيز جمع شده: افشاء اسرار و دوستي با اشرار و بدان.
عَن اِبي الحسن(عليه السّلام) قال: قال عيسي بنُ مريم (عليه السّلام):
( انَّ صاحِبَ الشَّرِّ يُعدي، وَ قَرينَ السَّوءِ يردي فَانظُر مَن تُقارِنُ ) (14)
كار بد همنشين بد سرايت مي كند و همنشين بد انسان را به هلاكت مي اندازد، پس دقت كن با چه كسي رفيق هستي.
سعدي گويد:

پسر نوح با بدان بنشست *** خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزي چند *** پي نيكان گرفت و آدم شد

و سنايي گويد:

با بدان كم نشين كه بد ماني *** خو پذير است نفس انساني

پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) مي فرمايد:
( مَثَلُ الجُليسِ السَّوءِ كَمثَل القَينِ، اِن لَم يُحرِقك َبِشَررِ نارِهِ، عَلَّقَ بِكَ مِن ريحةِ ) (15)
رفيق بد مانند آهنگر است كه تو را با شراره آتش خود نسوزاند بادش را به تو رساند.
امام جوادالائمه (عليه السّلام) فرموده اند:
( اِيّاكَ وَ مُصادَقَةَ الشَّريرِ فَاِنَّهُ كَالسِّيف المَسلُولِ يَحسُنُ مَنظُرهُ وَ يَقَبَحُ اَثرهُ ) (16)
مبادا با رفقاي بد دوستي كنيد كه او مانند شمشير، ظاهري زيبا و آراسته دارد ولي اثرش زشت و دردآور است.
امام صادق (عليه السّلام) در وصيّتي به فرزندش امام كاظم (عليه السّلام) چنين فرمود:
( يا بُنَيَّ اِذا زُرتَ فَزُرالاخيارَ وَ لا تَزُر الفُجّارِ فَانَّهُم صَخِرةٌ لا يَنفَجِرُ ماؤُها وَ شَجَرةٌ لا يَخضَرُّ وَرَقَها و اَرضٌ لا يَظهَرُ عشَبَهُا ) (17)
اگر خواستي با كسي ديداركني به زيارت خوبان برو و هيچ گاه به ديدار بدكاران نرو، زيرا آنها همانند تخته سنگي هستند كه هرگز از آن آبي جاري نمي شود و مانند درختي هستند كه برگش سبز نمي گردد، و نيز مانند زميني هستند كه گياهش آشكار نمي شود.
لقمان حكيم به فرزندش گفت:
( يا بُنيَّ: نَقلُ الحِجارَةِ وَ الحَديدِ خَيرٌ مِن قَرينِ السَّوءِ، يَا بُنيّ: اِنّي نَقَلتُ الحِجارةَ فَلَم اَجِد شَيئاً اَثقَلُ مِن قَرينِ السَّوء ) (18)
پسرم؛ جابجاكردن سنگ و آهن براي من بهتر از يك دوست پليد است.
پسرم؛ من سنگها را جابجا كردم و چيزي سنگين تر از دوست بد نيافتم.

خطر رفيق بد

نجاشي از شعراي پيرو اهلبيت (عليه السّلام) و از شيعيان حضرت علي (عليه السّلام) بود، در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان قبل از ظهر براي نماز خواندن به امامت امام علي (عليه السّلام) به سوي مسجد رفت، از كنار خانه يكي از دوستانش كه شخصي نا اهل بود رد مي شد ديد دوستش جلوي در نشسته است، سلام كرد و پس از احوال پرسي پرسيد: كجا مي روي؟ نجاشي گفت: جهت اداي نمازجماعت به مسجد مي روم. دوستش گفت: حالا كه هنوز ظهر نشده؟ نجاشي پاسخ داد: مي خواهم در مسجد قدري قرآن بخوانم تا علي (عليه السّلام) بيايد و نماز بخوانم. رفيقش گفت: فعلاً به منزل بيا تا قدري صحبت كنيم. با اصرار، او را به منزل برد، آن دوست نجاشي را وسوسه كرد و شراب ناب و كباب بره آورد و گفت: بيا بخوريم، نجاشي امتناع كرد ولي دوستش او را وسوسه كرد و گفت: خدا ارحم الرّاحمين است و
گناه تو را مي بخشد بيا امروز را خوش باشيم... بالاخره خوردند و نوشيدند و مست شدند و داد و فرياد آنها بلند شد، در مسجد خبر به اميرالمؤمنين (عليه السّلام) دادند كه شاعر علاقمند شما که جايش در صف اول جماعت بود در امروز كه بايد روزه باشد شراب خورده است. امام علي (عليه السّلام) فرمود: صاحب خانه و نجاشي را باهم بياوريد. نجاشي از حكم دستگيري خود مطّلع شد و فرار كرد، امّا صاحبخانه را گرفته و حد بر او جاري كردند. بعضي از بزرگان طائفه نجاشي نزد حضرت وساطت كردند. تا از جرم او بگذرد، امام (عليه السّلام) مي فرمايد: حد خدا را جاري نكنم؟
امام علي (عليه السّلام) را تهديد كردند كه اگر او را حد بزني طائفه ما با شما دشمن مي شوند.
امام (عليه السّلام) فرمود: اگر تمام جهان بر ضدّ من متحد شوند من حكم شرعي را انجام مي دهم. بالاخره نجاشي را دستگير كرده و حد بر او جاري كردند و در همان شب نجاشي به طرف شام فرار كرد و به معاويه پيوست. (19)
بله، يك مرتبه نشستن با رفيق بد باعث شد اين شخص مسلمان؛ از ولايت، نماز و خدا جدا شود و به كفر والحاد بپيوندد.
شاعر گويد:

تا تواني مي گريز از يار بد *** يار بد بدتر بُوَد از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند *** يار بد بر جان و بر ايمان زند

سگ از رفيق بد بهتر است

شخصي گفت: من نزد « مالك بن دينار » رفتم و او را در حالي كه سگي در نزد او خوابيده بود مشاهده كردم، به سوي سگ رفتم تا او را از آنجا دور كنم، امّا مالك اجازه نداد و گفت: بگذار همانجا باشد، اين سگ آزار نمي رساند و از همنشين و رفيق بد بهتر است. (20)

پرهيز از رفيق بد

مولوي در مثنوي گويد: روزي جالينوس حكيم به دوست خود گفت: « مرا نزد فلان پزشك ببريد تا فلان دوا را به من بدهد كه آن موجب درمان من خواهد شد » . دوستان گفتند: « تو خود استاد و حكيم هستي و بهتر از ما مي داني كه فلان دوا درمان ديوانگي است، تو كه ديوانه نيستي » . جالينوس گفت: « امروز ديوانه اي به من نگاه كرد و مدّتي چشمك به من زد و آستين مرا به نشانه دوستي آن چنان كشيد كه پاره شد، اينها علامت آن است كه بين او و من و او اشتراكي پيدا شده و از اين رو دريافتم كه بايد درمان شوم » . (21)

حكايتي ديگر

بين قورباغه و موشي رفاقت افتاد، چون هر دو برلب جوئي زندگي مي كردند كم كم رشته دوستي بين آنها ريشه دارتر شد به طوري كه غالباً يكديگر را ملاقات مي كردند و براي همديگر قصه مي گفتند، ولي گاه گاهي كه موش براي ديدن قورباغه مي آند او رانمي ديد و
نمي توانست د رآب رود و رفيق خود را بيابد. روزي به قورباغه گفت: اي رفيق چه شود كه كاري بكنيم كه هميشه بتوانيم همديگر را ببينيم؛ نشستند و دراين باره بحث كردند و بالاخره قرار گذاشتند که طناب درازي پيدا كنند يك سر آن را به پاي موش و سر ديگر آن را به پاي قورباغه ببندند تا هر وقت يكي خواست ديگري را ببيند آن طناب را تكان دهد. همين كاررا كردند، اتفاقاً روزي كلاغي موش را ديد و او را به منقار گرفت و در هوا پرواز كرد. طنابي كه به پاي موش بود به پاي قورباغه نيز بسته شده بود لذا باعث شد قورباغه نيز در هوا آويزان بماند، قورباغه چون حال خود را چنان ديد با خود گفت: اين سزاي آن كسي است كه با نا جنس خود رفاقت نمايد. (22)

گل چه مي گويد؟

گلي در باغي با زبان حال به سوسك بزرگي كه در ميان كثافات زندگي مي كرد مي گويد: اي سوسك دوري تو از گلستان به خاطر گنديدگي تو است، چرا كه گنديده را با بوي خوش تناسبي نيست.
بوذرجمهر گويد:
با شجاعان عالم و درندگان بيابان روبرو شدم و هيچ كس مانند همنشين بد بر من غالب نشد. (23)
و افلاطون گويد:
« نزديك مباش به صحبت و همنشيني مردمان شرور و بداخلاق، زيرا كه طبع تو از طبيعت او شر را مي آموزد در حاليكه تو آگاه نباشي. » (24)

همنشين بدان مباش كه نيك *** از بدان جز بدي نياموزد
خار آتش فروز و سوختني است *** گر ز گل جاه و شوكت اندوزد

رفيق نااهل با اين جوان چه كرد؟

او از يك خانواده مسلمان و متوسط،‌ در يك روستا ديده به جهان گشود، پاك و بي آلايش بزرگ شد، تا زماني كه به سن و سالي رسيد كه بايد مانند ساير بچه ها به دبستان برود.
نام او علي اكبر بود، ولي او را اكبر مي خواندند. اكبر استعداد و حافظه فوق العاده اي داشت. به هر كلاسي كه قدم مي گذاشت شاگرد اول بود. اولياي دبستان او را احترام و تحسين مي كردند، او از لحاظ انظباط و اخلاق نيز سرآمد همسالان خود بود و در ميان هم رديفان و دوستان در كمال خوشنامي زندگي مي كرد.
پس از دوره ابتدائي و راهنمائي،‌ وارد دبيرستان شد و در كلاسهاي دبيرستان نيز معمولاً رتبه اول بود و هر روز مورد تحسين و تشويق واقع مي شد.
او به حدي درس خوان بود و خوب درسهاي خويش را مي فهميد كه همشاگردي هايش او را « فيلسوف » مي خواندند. و اين لقب به اندازه اي بر او زيبنده بود كه گويا از اول نامش فيلسوف بوده. لذا از آن وقت به بعد نام اوّلش فراموش شد.
استعداد درس خواني، پاكدامني، نجابت،‌ آبرومندي و ايمان او زبانزد مردم بود،‌ با كمال تأسف اكبر در خانواده اي نبود كه با امكانات مادّي بتواند ادامه تحصيل دهد، لذا به علّت نابساماني مالي، پس از پايان تحصيلات دبيرستان، در يكي از مراكز اداري نظامي استخدام شده و شروع به كار كرد.
او بدني نيرومند، قامتي موزون و نجابتي خاص داشت و در همان محيط نظامي نيز احترام و شخصيت فوق العاده اي پيدا كرد.
اكبر به پدر و مادر و به زادگاهش، علاقه فراوان داشت و به وسيله نامه يا رفت و آمد براي ديدار پدر و مادر و بستگان و محل خود، ارتباطش را قطع نمي كرد. مدّتي به اين منوال گذشت.
ولي هزار افسوس! چنگال مرگبار ماده مخدر ( هروئين ) گريبان او را نيز گرفت و مانند هزاران نفر قرباني راه اين ماده شيطاني گرديد.
هروئين، آن دشمن شماره يك انسان، از او نيز دست برنداشت، بلكه او را به پرتگاه خطرناكي كشاند، و از آنجا به ميان « چاه كور » سرازير نموده و نابودش كرد. چرا كه او به رفيق بد و همنشينان ناشايسته مبتلا شده بود، رفيقان تبهكار و ناجوانمرد، ذهن ساده لوح آن جوان آراسته به كمال و جمال را تيره كردند، افكار پاك او را آلوده نموده و با زهر كشنده و مرگ آور « هروئين » به جاي نوش داروي تسكين بخش، ريشه انسانيت او را سوزاندند و با اين شيطان سفيد، او را به خاك سياه نشاندند.
از آن پس پدر و مادر او با منظره هاي وحشت زايي روبرو شدند،‌ مدّتها گذشت از اكبر خبري نشد، نه نامه اي و نه رفت و آمدي، هرچه بيشتر پيرامون نامه و ديدار فرزندشان گفتگو مي كردند، كمتر نتيجه مي گرفتند.
جستجو از مرحله نامه گذشت،‌ طبق آدرس قبلي به همان اداره مراجعه نمودند چنين جواب گرفتند كه اكبر مدتي است غايب است و از او خبري نيست، چه مي شود كرد؟ چاره اي نيست. پدر و مادر، دندان روي جگر گذاشتند صبر و حوصله كردند تا ببينند روزگار با فرزندشان چه بازي مي كند؟
روزها به سر آمد و شبهاي ناگوار بر آن ها گذشت. صحبت اكبر نُقل مجالش گشت و هر كسي پيرامون او سخني مي گفت، تا اين كه روزي ديدند اكبر با همان لباس نظامي به زادگاهش آمد. پدر و مادر و بستگان خوشحال شدند و از او احوال پرسي مي كردند. ولي ورق زندگي مهرانگيز جوان برگشته، بدنش رنجور شده، رنگش پريده، در دنيائي از افكار شكننده غوطه ور است. در ميان دوستان و اجتماع نمي آيد، گاهي به بيابان مي رود و گاهي كنار ديوار مي نشيند، و باز مدّتي طولاني از نظرها ناپديد مي گردد و همانند ديوانگان رفتار مي كند.
دو سه بار به مسافرت طولاني رفته و دير برگشته. امّا روز به روز حال جوان رو به انحطاط است، پس از جستجو و كنجكاوي باخبر شدند كه اكبر به درد كشنده هروئين مبتلا گشته و مواد مخدر، اعصاب او را خُرد كرده، نظم جسم و روح او را به هم زده، كار از كار گذشته، ديگر اميدي به بهبودي او نيست.
اكبر كه از وضع ناگوار خود اطلاع داشت و مي دانست اسير دشمن پست و نابود كننده هروئين شده، وانگهي تمام دار و ندار خود را براي تهيه آن از دست داده و دستش تهي گشته، سخت ناراحت بود. وجدانش او را ناراحت و سرزنش مي كرد و با خود مي گفت:
اي هزاران نفرين بر اين وضع خانمان سوز.
اي دو صد لعنت بر رفيقان بد سيرت و پست.
و اي دو صد لعنت بر اين گرد سفيد شيطاني.
او از نظرها غايب مي شد. از زندگي نفرت داشت، در دل مي گفت: خودكشي و انتحار بهترين راه نجات من است. چه كند كه مردم باخبر نشوند و براي او ننگ و عار نباشد، برود در ميان « چاه كور » كه آب ندارد به زندگي خود خاتمه بدهد و همان جا تا ابد قبر او گردد و مردم بگويند او رفت و ديگر سراغش را نگيرند.
اين افكار شوم، وجود اكبر را درهم پيچيده و به سوي سرانجام مرگباري مي كشاند، با همان لباس و كفش اداري كه در تن داشت، بدون اينكه كسي از حال او اطلاع يابد به سوي « چاه كور » كه در پنج كيلومتري روستا قرار گرفته بود رفت و به وسيله طنابي خود را حلق آويز و خودكشي كرد و به سرنوشت ويرانگر مواد مخدّر رسيد، و براي هميشه خاموش گشت.
روزها و شبها،‌ هفته ها و ماهها بر او گذشت كسي از حال او خبري نداشت، تا روزي بچه اي به هواي صيد گنجشكهائي كه در ديواره همان چاه آشيانه داشتند داخل چاه شده تا گنجشكها را از آشيانه بيرون آورد، ناگاه چشمش به لباس مخصوص افتاد،‌ ترسان و لرزان و وحشت زده از چاه بيرون آمده، و با شتاب به مردمي كه در نزديك آن چاه مشغول زراعت بودند خبر داد.
آنان خود را به چاه رسانده و پس از كنجكاوري ديدند:
آري، اكبر به وسيله طنابي كه در گردن دارد خودكشي كرده است. پيكر متلاشي شده او را از چاه بيرون آورده، و اين خبر هولناك را به مردم دادند. پدر و مادر با شنيدن اين خبر جانگداز، در دنيائي از غم و غصّه افتادند.
و براي هر كس كه از حال و حسن سابقه اكبر اطلاع داشت، اين حادثه؛ دردناك و ناراحت كننده بود.
به مسئولين گزارش دادند، و پس از اجازه پزشك قانوني، پيكر سياه سوخته و متلاشي شده اكبر را در ميان كيسه ريخته و با وضع رقّت باري دفن كردند. (25)
مولوي گويد:

هم ترازو را ترازو راست كرد *** هم ترازو را ترازو كاست كرد
هر كه با ناراستان همسنگ شد *** در كمي افتاد و عقلش دنگ شد

امام هادي (عليه السّلام) مي فرمايد:
( مُخالَطةُ الاشرارِ تَدَّلُّ عَلي شَرّ مَن يُخالَطُهُم ) (26)
معاشرت و همنشيني و همدمي با بدان نشانه بدي و شرارت فرد معاشر و همنشين با آنان است.
اميرالمؤمنين علي (عليه السّلام) مي فرمايد:
( مُصاحَبَةُ الاَشرارِ رُكوبُ البَحرِ ) (27)
همنشيني اشرار، چون سفر دريا خطرناك است.

اين است سزاي همنشيني با بدان

گفته شده:
يكي الاغ و يك شتر كه لاغر و پير شده بودند و ديگر به درد كار نمي خوردند از طرف صاحبانشان رها شدند،‌ اين دو، خود را به علفزاري رسانده و خيلي خوشحال بودند كه ديگر صاحبي ندارند، با هم رفيق شدند و داستان سرگذشت خود را براي همديگر مي گفتند، و تصميم گرفتند كه با هم برادروار زندگي كنند و ديگر به جايي نروند، لذا آزاد و بي عار در آن چراگاه آباد مي خوردند و مي خوابيدند.
چند روزي گذشت؛ الاغ به شتر گفت:‌ عجب جاي باصفائي را جُسته ايم،‌ خوبست بدون سر و صدا باشيم تا كسي به حال ما متوجّه نشود، تا مبادا بار ديگر كسي ما را تصاحب كند و برده خود سازد. شتر گفت: ‌بسيار پيشنهاد خوبي است ولي اگر شير مادر بگذارد. الاغ گفت: برو گمشو، شير مادر چه دخالتي به تصميم ما دارد؟‌ شتر گفت:‌ جانم تو نمي فهمي، بي دخالت نيست.
مدتي با هم با خوشي و خرّمي بدون مزاحم در آن سرزمين آباد و پر از علف به سر بردند به طوري كه هر دو چاق شده و نشاط و شادابي و قدرت از دست رفته را باز يافتند، تا اين كه اتفاقاً كارواني كه الاغهاي بسيار همراهشان بود از كنار آن علف زار عبور مي كرد.
همين كه صداي الاغها بلند شد، الاغي كه رفيق شتر بود و مدّت درازي كارش خور و خواب بود هوس جنسي پيدا كرد و صدا را به عرعر بلند كرد.
شتر هر چه به او گفت: ساكت،‌ ساكت،‌ آرام باش، مردم به حال ما
مطّلع شده مي آيند ما را مي گيرند و مي برند و زير بار مي اندازند،‌ الاغ گوش نكرد. كاروانيان از صداي الاغ به سراغ صاحب صدا آمدند، الاغ و شتر را گرفته و با خود بردند، و خيلي اظهار خوشحالي مي كردند كه دو باركش مفت و مجّاني به تورشان خورده است.
با توجه به اين كه دلشان براي آنها نسوخته بود، چون پول براي آنها نداده بودند از اين رو هر چه توانستند بار سنگين خود را بر گرده آنها گذاشتند.
شتر خود را نفرين مي كرد كه چه رفيق بدي گرفتم، و امروز به سزاي انتخاب رفيق بدم رسيدم.
شتر و الاغ با هم زير بار سنگين، نيمه نيمه نفس مي كشيدند و به راه ادامه مي دادندو از زندگي مرفّه علفزار كه از دستشان رفته بود، حسرت مي بردند و خود را تف و لعنت مي كردند تا به پاي كوه رسيدند.
الاغ به محض اينكه دامنه بلند كوه را ديد، خودش را به شلي زد و به زمين انداخت و ديگر به راه ادامه نداد.
كاروانيان هر كاري كردند، الاغ برنخاست، تصميم گرفتند الاغ و بارش را بر پشت شتر بيچاره بار كنند و اين كار را كردند،‌ شتر به خودش مي گفت:
بچش، اين است همنشيني با رفيق بد.
به هر حال با هزار زحمت به قلّه كوه رسيدند،‌ شتر بالاي كوه شروع به رقصيدن كرد. الاغ گفت:‌ رفيق چه مي كني؟ آرام باش به پائين گردنه مي افتم و قطعه قطعه مي شوم،‌ شتر به رقص خود ادامه داد تا
اين كه الاغ به پرتگاه كوه افتاد. (28)
مسلماً كسي كه با اشرار و كجروان،‌ مجالست و مصاحبت دارد خود نيز از همان خميره سرشته شده است و اگر او فرد شريف و درستكاري بود با بدان نمي نشست. « الجنس الي الجنس يميل »

كبوتر با كبوتر باز با باز *** كند هم جنس با هم جنس پرواز

در بخش گذشته بحث آن بود با چه كساني رفاقت و دوستي برقرار شود و معيارهايي گزينش دوست خوب بيان شد و حال اين سؤال مطرح مي شود: رفيق بد كيست؟‌ با چه كساني رفيق نشويم؟ اسلام همانطور كه براي رفيق خوب معيار مي دهد به همان صورت نيز براي رفيق بد معيار مي دهد و مي گويد كه بايد از چه كساني پرهيز نمائيم.

پي‌نوشت‌ها:

1- نخل، سال اول، شماره 12.
2- استاد مكارم شيرازي و جمعي از فضلا، تفسير نمونه، ج 15، ص 68.
3- قرآن كريم، سوره فرقان، آيه 28.
4- قرآن كريم، سوره فرقان،‌ آيه 29.
5 -عبدالواحد آمدي،‌ غررالحكم، جلد 2، ص 760.
6- همان، جلد 2، ص 764.
7- عبدالواحدي آمدي،‌ غرر الحكم، جلد 1،‌ ص 142.
8- همان.
9- همان.
10- همان.
11- همان.
12- عبدالواحد آمدي، غرر الحکم، جلد1، ص458.
13- استاد ناصر مكارم شيرازي و جمعي از فضلا، تفسير نمونه، جلد24، ص283.
14- مرحوم كليني، اصول كافي، ج4، ص454.
15-صادق احسانبخش، آثارالصادقين، ج2، ص259.
16- محمد محمدي اشتهاردي، گفتار دلنشين، ص234.
17- محمد باقر مجلسي، بحارالنوار، ج75.
18- محمد جواد طبسي، حقوق فرزندان در مكتب اسلام، ص179.
19- سيّد مهدي شمس الدين، داستاها و حكايتها، ص181.
20- فيض كاشاني، شنيدنيهاي تاريخ، ص106.
21- محمد محمدي اشتهاردي، داستانهاي مثنوي، ج1، ص125.
22-محمد محمدي اشتهاردي، پندهايي از تاريخ، ص245.
23- سيّد يحيي برقعي، چكيده انديشه ها، ج2، ص34.
24- سيّد يحيي برقعي، چكيده انديشه ها، جلد 2، ص 35.
25- محمد محمدي اشتهاردي،‌ سرگذشتهاي عبرت انگيز، ص 55.
26- باقر شريف قرشي، نزدگاني امام علي الهادي (عليه السّلام)،‌ ص 199.
27- علي مشكيني، مواعظ العدديه، ص 61.
28-محمد محمدي اشتهاردي، سرگذشتهاي عبرت انگيز، ص 152.

منبع مقاله :
خرمي مشگاني، ابراهيم؛ (1389)، رفيق شناسي، نشر کاشان: مرسل، چاپ دهم



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط