آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا
تمام خستگي ها از تنم در مي رود!
شهيد سيّد منصور نبوي
دو سه ساعتي به افطار باقي بود. مشغول آماده کردن افطاري بودم که سر و کله ي منصور پيدا شد. خسته و کوفته از کار مزرعه آمده بود. دست و پايش را شست. ساک ورزشي اش را برداشت و از در بيرون رفت. گفتم:- نيامده داري مي روي؟
- بچه ها آمدند دنبالم. داريم مي رويم فوتبال.
- صبح تا الان توي زمين کار کردي. حالا خسته و گرسنه اي. رمقي براي فوتبال نمانده.
خنديد:
- جان منصور، دو تا شوت که بزنم، تمام خستگي ها از تنم در مي رود.
خيلي به فوتبال علاقه داشت. من هم مخالفتي نکردم. از طرفي دلم نمي آمد در هيچ شرايطي ناراحتش کنم. سعي مي کردم هر طور که شده، مطيع اش باشم. (1)
هم تنهايي و هم با گردانها مي دويد!
شهيد حسن اميري
دور زمين صبحگاه دو کوهه هزار و دويست متر بود. عمو حسن بعد از نماز صبح، قبل از صبحگاه، شش هفت دوري مي دويد، باز توي صبحگاه هم با تک تک گردان ها مي دويد. گاهي هم عقبِ عقب مي دويد و شعار مي داد « براي سلامتي عزيزمان، خمينيمان... »قربان صدقه ي همه مي رفت. جوان ترها خسته مي شدند. امّا او همين طور داشت مي دويد. (2)
بيش از 10 زمين فوتبال داشتيم
شهيد حسين خرازي
اهل ورزش بود و ما را تشويق مي کرد که ورزش کنيم. در لشکر بيش از ده زمين فوتبال داشتيم با توپ و تور و خط کشي درست و حسابي، خود او هم بازي مي کرد. دوران دبيرستان کشتي مي گرفت و بدن آماده اي داشت و در فن کمر استاد بود. حريف او کريم نصر بود. وقتي به هم مي پيچيدند تا از سر و کله شان عرق سرازير نمي شد ول کن نبودند. (3)کونگ فو
شهيد محمّدرضا شجاعي
محمّدرضا به ورزش علاقه ي ويژه اي داشت؛ بخصوص ورزش هاي رزمي، و در ميان اين ورزش ها کونگ فو را بيش از همه ي آنها دوست داشت. او بسيار تمرين مي کرد؛ به حدّي که به همراه يکي از دوستانش به نام ابراهيم افراسياب زاده که بعدها او نيز شهيد شد، براي يادگيري و آموزش اين رشته ي ورزشي حدود يک ماه به شيراز رفت و آنجا تمرين مي کرد. (4)قدرت بدني و تکنيک خوب
شهيد عبدالرسول اسماعيلي
عصرها همه ي بچّه ها دور هم جمع مي شدند، پشت يک خاکريز ميدان فوتبالي درست کرده بودند و فوتبال بازي مي کردند. گروهي ديگر از بچّه ها مي نشستند و برادران بسيجي خود را تشويق مي کردند و در آنجا بيشتر با هم آشنا مي شدند، خاطرات خود را تعريف مي کردند و از شيريني ها و تلخي هاي زندگي حرف مي زدند. شهيد اسماعيلي آنجا فوتبال بازي مي کرد، ايشان با شور و شوق خاصّي در فعاليّتها با بچّه ها همکاري مي کرد، فوتبال خوبي داشت، همه ي بچّه ها او را دوست داشتند، من هم او را خيلي دوست داشتم. او قدرت بدني خوبي داشت. هنگام بازي فوتبال بدون اين که کمر خود را خم کند از خاکريز پادگان بالا مي رفت و خود را به پشت خاکريز در ميدان فوتبال مي رساند. حضور ايشان باعث دلگرمي بازيکنان رزمنده بسيجي مي شد زيرا که به زيبايي بازي مي کرد و تکنيک خاصّي داشت. (5)مهارت در شنا و کوهنوردي
شهيد ناصر حاجياني
ناصر عادت داشت شب ها براي ماهيگيري به همراه دوستان به رودخانه مي رفت. گاهي کوهنوردي و گاهي نيز براي تفريح به دشت ها و بيابان هاي اطراف مي رفت.چهار يا پنج ساله بودم که به همراه شهيد براي ماهيگيري به رودخانه رفتيم، آن چه هيچ موقع فراموش نمي کنم اين است که هر چه ماهي گرفته بود را کباب کرد و به من داد و گفت همه ي اين ها مال تو، در انواع شنا مهارت مثال زدني داشت. وقتي با دوستان به اردو مي رفت دايوهاي بلند و خطرناک را اوّلين بار ايشان امتحان مي کرد.
کوهنوردي نيز از فعاليّت هاي ديگر او بود، سعي داشت تعطيلات را با دوستان يا خانواده در جاهايي که حال و هواي روستا دارد بگذراند. (6)
نگذاشت من خجل شوم
شهيد رضا لاردشتي
روزي به ياد دارم برادر بزرگ وي و برادر بزرگ بنده، مسابقه ي دو بين من و آن شهيد ترتيب دادند. اوّل رضا خيلي شرم مي کرد؛ چرا که در حين اين که گريز پا بود و سرعت خوبي داشت، به دليل فاصله ي سنّي بامن، حرمت مرا نگه مي داشت و طفره مي رفت، ولي اصرار بزرگان باعث شد که به مسابقه تن در دهد. خلاصه در آن مسابقه رضا از من جلو زد و پيروز شد. ولي آنچه باعث تعجّب من شد و تا به حال در ذهنم باقي مانده است، اين که رضا نه تنها ابراز خوشحالي نکرد، بلکه اظهار داشت که « يوسف » ( يعني من ) خودش ندويد تا من خوشحال شوم. در صورتي که اصلاً اين طور نبود. شهيد با سعه ي صدر و آن پاکي که داشت، دوست نداشت که من خجل شوم. (7)حضور فعّال در تمرينات و مسابقات
شهيد عليرضا رمضان زاده
عليرضا ورزشکار خوبي بود. او عضو تيم بسکتبال اداره ي تربيت بدني آموزشگاه ها بود و اوقات بيکاري دوران تحصيلي اش را به ورزش مورد علاقه ي خود مي پرداخت. وي در تمرينات و مسابقات بسکتبال، حضوري فعال داشت و در چند اردوي مسابقاتي، همراه تيم جوانان بسکتبال بوشهر در بابل و زاهدان شرکت داشت. (8)شالکو بازي
شهيد عبدالحسين راهپيما
از بازي هاي دوست داشتني عبدالحسين در دوره ي کودکي و نوجواني « شالکو بازي » بود. در اين بازي تعدادي از بچّه ها به دو گروه تقسيم مي شوند. ابتدا با يک تکّه چوب دايره اي با قطر 3-2 متر روي زمين مي کشيدند و يک گروه در دايره ي ترسيم شده مي ايستادند. گروه دوم به انتهاي شالي يک گره مي زدند و با آن شال سعي مي کردند « فرز » و چابک به زير زانوي افراد گروه اول که در دايره قرار گرفته بودند ضربه اي وارد کنند. در عوض گروه اول نيز سعي مي کردند بي آنکه ضربه اي از شال به آنها وارد شود با پا به افراد گروه دوم که بيرون دايره ايستاده بودند ضربه اي وارد کنند و آنها را شکست بدهند. با اين شکست گروهي که شال به دستش بود شال را به دست گروه مقابل مي داد و به درون دايره ي رسم شده مي آمدند.عبدالحسين از بچه هاي زرنگ روستا بود که هميشه سعي مي کرد گروهشان برنده و شالِ بازي، در دست آنها باشد. (9)
کدام زودتر پرواز مي کنيم؟
شهيدان ابراهيم بردستاني و جواد حاجياني
- جواد! دوست داري کدام يک از ما زودتر شهيد شويم؟جواد لبخندي زد و گفت: « منظورت گرفتن کشتي است؟ خودت که خوب مي داني مي بازي. » جواد برخاست و در جايش نشست، تبسّمي کرد و گفت: « پهلوان. »
گل لبخندي بر روي لبان ابراهيم شکفت. خيلي آهسته ضربه يي به بازوي جواد زد و گفت: « حاضري؟»
- يا الله. بلند شو.
مادر ابراهيم که آن شب خواب با چشمانش قهر بود با شنيدن صداي خنده ي جوانش قلبش به هم فشرده گشت. به دلش الهام شده بود که هم ابراهيم و هم جواد دوست ديرينه ي فرزندش هر دو به مقام شهادت نائل مي آيند. با خطور اين فکر به ذهنش، اشک چشمانش سرازير شد و از همان جا که نشسته بود هر دو جوان را زير نظر گرفت. هر دوي آنها پهلوانانه مشغول کشتي گرفتن بودند. ابراهيم قصد داشت جواد را به خاک افکند و جواد نيز همين طور. هر دوي آنها پس از کشتي گرفتن، نفس زنان خنديدند. دستانشان را به نشانه ي دوستي و محبت به هم کوبيدند و خالصانه يکديگر را در آغوش گرفتند. هر دو خسته و کوفته، آبي به سر و صورت زدند و دوباره به روي تخت آمدند. ابراهيم که نگاهش به جواد بود، ناخودآگاه گفت: « جواد معلوم نشد که کدام يک زودتر پرواز مي کنيم؟ » جواد که اشک در ديدگانش حلقه زده بود گفت: « چرا؟! هر دو باهم. » (10)
ورزش صبحگاهي سنگين
شهيد حسين املاکي
به همراه عده اي از دوستان جديد خود با جديّت ورزش مي کرد. پشتوانه ي قهرماني گيلان و مازندران در کشتي سبب شده بود که دوستان زيادي با او باشند و دور او جمع شوند.آن روزها حسين املاکي علاوه بر ورزش صبحگاهي، با همکاري محمّد اصغري خواه گرداني را تشکيل دادند که محمّد اصغري خواه فرمانده ي آن شد و ورزش صبحگاهي سنگيني را انجام مي دادند و در اطراف و دامنه ي ليلاکوه ( کوهي زيبا در آغوش شهرستان لنگرود ) ورزش مي کردند. دوستانِ آن زمان حسين املاکي زياد شده بودند. چه دوستان نماز جمعه اي، چه دوستان ورزشکار و چه دوستان عقيدتي و رزمي که با هم ورزش سنگين مي کردند. اکنون ديگر محمد اصغري خواه، با قدي بلند و صورتي کشيده، حسن رضوان خواه با قدي متوسط و صورتي استخواني و هادي فدايي همگي با ته ريشي که تازه بر صورتشان روييده شده بود با هم پيمان دوستي بسته بودند. آنها تقريباً هر روز با هم بودند، به سختي با مشکل زياد ورزش مي کردند. (11)
پينوشتها:
1- اين ها نگهبان تواند، صص 53-52.
2- يادگاران 15، ص 33.
3- جز لبخند چيزي نگفت، ص 41.
4- ميوه ي غريب، ص 103.
5- عرشيان کاکي، ص 72.
6- عرشيان کاکي، صص 99-98.
7- لبيک ملائک، ص 146.
8- پل استوار، ص 64.
9- ايل ستاره، صص 211-210.
10- بر مدار بيست کهکشان، صص 37-36.
11- اينجا چراغي روشن است، ص 23.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول