نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا
افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد. خيلي ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شده بود. يک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، امّا کار درستي نبود.
هر لحظه ممکن بود اتّفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفته بودم. از خدا خواستم کمکم کند. يکدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديدم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا کردم. تا رسيد، در حالي که به اسرا نگاه مي کردم گفتم: آقا ابراهيم، کمک! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشکل آن افسر عراقيه. نمي خواهد اينها حرکت کنند! بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و کاملاً مشخص بود.
ابراهيم اسلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يک دست يقه ي افسر بعثي و با دست ديگر کمربند او را گرفت و در يک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه قرار داد.
تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي کرد و مي گفت: « الدخيل الدخيل، ارحم ارحم » و همين طور ناله مي کرد.
ذوق زده شده بودم، در پوست خود نمي گنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. (1)
براي شروع به باشگاه حميد رفت. زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. وقتي براي مسابقات آماده مي شد به باشگاه پولاد رفت. در خيابان شاپور ( وحدت اسلامي ) و آنجا ثبت نام کرد.
بدنش بسيار قوي بود. هر روز هم مشغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به عنوان قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت.
سال پنجاه در مسابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد. تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت.
بيشتر مسابقه ها را با ضربه ي فنّي به پيروزي مي رسيد. قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده و استفاده ي صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند.
در مسابقات کشتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند.
در همان سال براي انتخابي تيم ملي به اردو دعوت شد. در مسابقه ي انتخابي، با ابوالفضل انوري از قهرمانان نامي آن دوران کشتي گرفت. اين مسابقه در وقت معمول مساوي به پايان رسيد. امّا هيئت داوران، انوري را براي تيم ملي انتخاب نمود.
در سالهاي بعد، شاهرخ در مسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او در سال هاي بعد کسب نايب قهرماني کشتي فرنگي کشور در بالاي يکصد کيلو بود.
در آن مسابقات شاهرخ بسيار زيبا کشتي گرفت. امّا در مسابقه ي فينال از بهرام مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد.
سالهاي اول دهه پنجاه، مسابقات کشتي جديدي به نام « سامبو » برگزار شد. از مدّت ها قبل، قوانين مسابقات اعلام شده بود.
در آن مسابقات درخشش شاهرخ خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرين سال حضور او در مسابقات کشتي بود. شاهرخ با تيم موتوژن تبريز در مسابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد.
در آن سال به همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند. (2)
بعد از ناهار کمي استراحت کردم. عصر بود که با سر و صداي بچّه ها از خواب پريدم.
با تعجب پرسيدم: چي شده؟! شاهرخ جلو آمدو گفت: « يکي از بچّه ها که قبلاً دانشجو بوده، رفته و با آن ها بحث کرده. بعد هم توده اي ها دنبالش کردند. حالا هم جمع شدند جلوي مسجد. دارند بر ضدّ ما شعار مي دهند. »
رفتم پشت پنجره ي مسجد. خيلي زياد بودند. بچّه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: « کسي اسلحه دستش نگيرد، هيچ کس حرفي نزد، جوابشان را ندهيد. ما بايد برويم و با آنها صحبت کنيم. »
من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساکت شدند. من گفتم: « براي چه اين جا جمع شديد؟ » جوان درشت هيکلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: « ما مي خواهيم شما را از اين جا بيندازيم بيرون. آن کسي هم که الان با ما بحث مي کرد بايد تحويل بدهيد. »
نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلي ترسيده بودم. اصلاً نمي دانستم چه کار کنم. آن جوان ادامه داد: « من چريک فدايي خلقم. بدون سلاح شما را از اين شهر بيرون مي کنم. »
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيّت به سمتش رفت. جمعيّت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه مي کرد.
شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع او را از روي زمين بلند کرد.
او را با آن جثه ي درشت بالاي سر گرفته بود. همه ي جمعيّت ساکت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را کوبيد به زمين و روي سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتّب معذرت خواهي مي کرد. همه ي آنهايي که شعار مي دادند فرار کردند. شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: « بچّه برو خونتون!! » (3)
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسي را هم در آنجا نديديم. در حين شناسائي و در ميان خانه هاي مخروبه ي روستا يک دستشويي بود که نيروهاي محلي قبلاً با چوب و حلبي ساخته بودند.
شاهرخ گفت: « من نمي توانم تحمّل کنم. مي روم دستشويي!! » گفتم: « اينجا خيلي خطرناک است، مواظب باش. »
من هم رفتم پشت يک ديوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي کرد. يک دفعه ديدم يک سرباز عراقي، اسلحه به دست به سمت ما مي آيد. از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده است.
او مستقيم به محلّ دستشويي نزديک مي شد. مي خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمي شد.
کسي همراهش نبود. از نگاه هاي متعجّب او فهميدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟
سرباز عراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه کرد. يکدفعه شاهرخ با ضربه ي لگد در را باز کرد و فرياد کشيد: « وايسا!! »
سرباز عراقي از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويد. از صداي او من هم ترسيده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقي همينطور ناله و التماس مي کرد. مي گفت: « تو رو خدا منو نخور!! » کمي عربي بلد بودم. تعجّب کردم و گفتم: چي داري مي گويي؟!
سرباز عراقي آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: « فرماندهان ما قبلاً مشخصات اين آقا را داده اند. به همه ي ما هم گفته اند: اگر اسير او شويد شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند. »
خيلي خنديديم. شاهرخ گفت: « من اين همه دنبال تو دويدم و خسته شدم. اگر مي خواهي نخورمت بايد من را تا سنگر نيروهايمان کول کني! »
سرباز عراقي شاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: « شاهرخ، گناه دارد تو صد و سي کيلو هستي اين بيچاره الان مي ميرد. » شاهرخ هم پايين آمد . بعد از چند دقيقه به سنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم. (4)
در مسير کوه پيمايي تا شيرپلا، با افراد کوهنوردي روبه رو مي شديم که از نظر ظاهري وضع مناسبي نداشتند و لباس هاي آنچناني مي پوشيدند. اين موضوع براي دانشجويان شهرستاني تعجب آور بود. بعضي از دانشجويان کلمات بدي به آنها مي گفتند. اما شهيد نصر، در اين زمان دست به کار شد و با کارهاي جذاب خودش برو بچّه ها را دور هم جمع کرد و گفت: « شما همه بچّه مسلمان و کساني هستيد که داعيه ي حفظ نظام را داريد؛ با بد اخلاقي و بد زباني نمي توانيم جلوي کارهاي نامطلوب آنها را بگيريم. امّا اگر رعايت ادب را بکنيم و برخورد مناسبي با آنان داشته باشيم. مطمئناً عکس اين قضيه صدق پيدا مي کند و نتيجه ي مطلوب خواهيم گرفت . » و ادامه داد « شما به اين ها سلام و خسته نباشيد بگوييد و حتي اگر مشکلي دارند به آنها کمک کنيد. » تعدادي از بچّه ها به اين توصيه عمل کردند که براي کوه نوردان تعجّب برانگيز بود و پس از آن، هر موقع مي رفتيم و سلام مي کرديم، بعضي از آنهايي که هميشه به کوه مي آمدند و ما را مي شناختند، برخورد بسيار مناسبي با بچّه ها مي کردند و اين نيز بر اثر تدبير مناسب جعفر آقا بود که انسان ها را جذب خودش مي کرد. (5)
ماه مبارک رمضان بود. قرار شد از چند نفر از بچّه هايي که توانايي جسمي خوبي دارند، آزمايش قدرت بدني گرفته شود تا از هر گروهان و گرداني، چند نفر را براي کادر کوهستان انتخاب کنند. با توجه به اين که در ماه رمضان بوديم، تعدادي از بچه ها از جمله خودم، آزمايش هاي گوناگوني از جمله دو، شنا، کلاغ پر، ... دادند. زماني که مراحل آزمايش به اتمام رسيد، خستگي عجيبي به من دست داده بود و به هيچ وجه فکر نمي کردم بتوانم تا افطار صبر کنم و روزه ام را نشکنم. بالاخره با کمک خداوند آن روز را به پايان رساندم، اما در عوض شهيد نصر خيلي راحت موارد امتحان را به پايان رسانيد و جزو نخستين نفراتي بود که در امتحان کوهستان قبول شد. پس از آن دو سالم هم در کادر کوهستان، به فعاليّت مستمر پرداخت. (6)
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
افسر عراقي از زمين بلند کرد و جلوي پرتگاه قرار داد!
شهيد ابراهيم هاديافسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد. خيلي ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شده بود. يک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، امّا کار درستي نبود.
هر لحظه ممکن بود اتّفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفته بودم. از خدا خواستم کمکم کند. يکدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديدم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا کردم. تا رسيد، در حالي که به اسرا نگاه مي کردم گفتم: آقا ابراهيم، کمک! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشکل آن افسر عراقيه. نمي خواهد اينها حرکت کنند! بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و کاملاً مشخص بود.
ابراهيم اسلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يک دست يقه ي افسر بعثي و با دست ديگر کمربند او را گرفت و در يک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه قرار داد.
تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي کرد و مي گفت: « الدخيل الدخيل، ارحم ارحم » و همين طور ناله مي کرد.
ذوق زده شده بودم، در پوست خود نمي گنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. (1)
قهرمانِ سنگين وزن
شهيد شاهرخ ضرغامبراي شروع به باشگاه حميد رفت. زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. وقتي براي مسابقات آماده مي شد به باشگاه پولاد رفت. در خيابان شاپور ( وحدت اسلامي ) و آنجا ثبت نام کرد.
بدنش بسيار قوي بود. هر روز هم مشغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به عنوان قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت.
سال پنجاه در مسابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد. تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت.
بيشتر مسابقه ها را با ضربه ي فنّي به پيروزي مي رسيد. قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده و استفاده ي صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند.
در مسابقات کشتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند.
در همان سال براي انتخابي تيم ملي به اردو دعوت شد. در مسابقه ي انتخابي، با ابوالفضل انوري از قهرمانان نامي آن دوران کشتي گرفت. اين مسابقه در وقت معمول مساوي به پايان رسيد. امّا هيئت داوران، انوري را براي تيم ملي انتخاب نمود.
در سالهاي بعد، شاهرخ در مسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او در سال هاي بعد کسب نايب قهرماني کشتي فرنگي کشور در بالاي يکصد کيلو بود.
در آن مسابقات شاهرخ بسيار زيبا کشتي گرفت. امّا در مسابقه ي فينال از بهرام مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد.
سالهاي اول دهه پنجاه، مسابقات کشتي جديدي به نام « سامبو » برگزار شد. از مدّت ها قبل، قوانين مسابقات اعلام شده بود.
در آن مسابقات درخشش شاهرخ خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرين سال حضور او در مسابقات کشتي بود. شاهرخ با تيم موتوژن تبريز در مسابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد.
در آن سال به همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند. (2)
بچّه برو خونتون!
شهيد شاهرخ ضرغامبعد از ناهار کمي استراحت کردم. عصر بود که با سر و صداي بچّه ها از خواب پريدم.
با تعجب پرسيدم: چي شده؟! شاهرخ جلو آمدو گفت: « يکي از بچّه ها که قبلاً دانشجو بوده، رفته و با آن ها بحث کرده. بعد هم توده اي ها دنبالش کردند. حالا هم جمع شدند جلوي مسجد. دارند بر ضدّ ما شعار مي دهند. »
رفتم پشت پنجره ي مسجد. خيلي زياد بودند. بچّه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: « کسي اسلحه دستش نگيرد، هيچ کس حرفي نزد، جوابشان را ندهيد. ما بايد برويم و با آنها صحبت کنيم. »
من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساکت شدند. من گفتم: « براي چه اين جا جمع شديد؟ » جوان درشت هيکلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: « ما مي خواهيم شما را از اين جا بيندازيم بيرون. آن کسي هم که الان با ما بحث مي کرد بايد تحويل بدهيد. »
نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلي ترسيده بودم. اصلاً نمي دانستم چه کار کنم. آن جوان ادامه داد: « من چريک فدايي خلقم. بدون سلاح شما را از اين شهر بيرون مي کنم. »
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيّت به سمتش رفت. جمعيّت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه مي کرد.
شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع او را از روي زمين بلند کرد.
او را با آن جثه ي درشت بالاي سر گرفته بود. همه ي جمعيّت ساکت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را کوبيد به زمين و روي سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتّب معذرت خواهي مي کرد. همه ي آنهايي که شعار مي دادند فرار کردند. شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: « بچّه برو خونتون!! » (3)
اگر اسير او شويد شما را مي خورد!
شهيد شاهرخ ضرغامساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسي را هم در آنجا نديديم. در حين شناسائي و در ميان خانه هاي مخروبه ي روستا يک دستشويي بود که نيروهاي محلي قبلاً با چوب و حلبي ساخته بودند.
شاهرخ گفت: « من نمي توانم تحمّل کنم. مي روم دستشويي!! » گفتم: « اينجا خيلي خطرناک است، مواظب باش. »
من هم رفتم پشت يک ديوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي کرد. يک دفعه ديدم يک سرباز عراقي، اسلحه به دست به سمت ما مي آيد. از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده است.
او مستقيم به محلّ دستشويي نزديک مي شد. مي خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمي شد.
کسي همراهش نبود. از نگاه هاي متعجّب او فهميدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟
سرباز عراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه کرد. يکدفعه شاهرخ با ضربه ي لگد در را باز کرد و فرياد کشيد: « وايسا!! »
سرباز عراقي از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويد. از صداي او من هم ترسيده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقي همينطور ناله و التماس مي کرد. مي گفت: « تو رو خدا منو نخور!! » کمي عربي بلد بودم. تعجّب کردم و گفتم: چي داري مي گويي؟!
سرباز عراقي آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: « فرماندهان ما قبلاً مشخصات اين آقا را داده اند. به همه ي ما هم گفته اند: اگر اسير او شويد شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند. »
خيلي خنديديم. شاهرخ گفت: « من اين همه دنبال تو دويدم و خسته شدم. اگر مي خواهي نخورمت بايد من را تا سنگر نيروهايمان کول کني! »
سرباز عراقي شاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: « شاهرخ، گناه دارد تو صد و سي کيلو هستي اين بيچاره الان مي ميرد. » شاهرخ هم پايين آمد . بعد از چند دقيقه به سنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم. (4)
برخورد مناسب و جذب افراد در کوه پيمايي
شهيد محمّد جعفر نصر اصفهانيدر مسير کوه پيمايي تا شيرپلا، با افراد کوهنوردي روبه رو مي شديم که از نظر ظاهري وضع مناسبي نداشتند و لباس هاي آنچناني مي پوشيدند. اين موضوع براي دانشجويان شهرستاني تعجب آور بود. بعضي از دانشجويان کلمات بدي به آنها مي گفتند. اما شهيد نصر، در اين زمان دست به کار شد و با کارهاي جذاب خودش برو بچّه ها را دور هم جمع کرد و گفت: « شما همه بچّه مسلمان و کساني هستيد که داعيه ي حفظ نظام را داريد؛ با بد اخلاقي و بد زباني نمي توانيم جلوي کارهاي نامطلوب آنها را بگيريم. امّا اگر رعايت ادب را بکنيم و برخورد مناسبي با آنان داشته باشيم. مطمئناً عکس اين قضيه صدق پيدا مي کند و نتيجه ي مطلوب خواهيم گرفت . » و ادامه داد « شما به اين ها سلام و خسته نباشيد بگوييد و حتي اگر مشکلي دارند به آنها کمک کنيد. » تعدادي از بچّه ها به اين توصيه عمل کردند که براي کوه نوردان تعجّب برانگيز بود و پس از آن، هر موقع مي رفتيم و سلام مي کرديم، بعضي از آنهايي که هميشه به کوه مي آمدند و ما را مي شناختند، برخورد بسيار مناسبي با بچّه ها مي کردند و اين نيز بر اثر تدبير مناسب جعفر آقا بود که انسان ها را جذب خودش مي کرد. (5)
به راحتي در امتحان کوهستان قبول شد
شهيد محمّد جعفر نصر اصفهانيماه مبارک رمضان بود. قرار شد از چند نفر از بچّه هايي که توانايي جسمي خوبي دارند، آزمايش قدرت بدني گرفته شود تا از هر گروهان و گرداني، چند نفر را براي کادر کوهستان انتخاب کنند. با توجه به اين که در ماه رمضان بوديم، تعدادي از بچه ها از جمله خودم، آزمايش هاي گوناگوني از جمله دو، شنا، کلاغ پر، ... دادند. زماني که مراحل آزمايش به اتمام رسيد، خستگي عجيبي به من دست داده بود و به هيچ وجه فکر نمي کردم بتوانم تا افطار صبر کنم و روزه ام را نشکنم. بالاخره با کمک خداوند آن روز را به پايان رساندم، اما در عوض شهيد نصر خيلي راحت موارد امتحان را به پايان رسانيد و جزو نخستين نفراتي بود که در امتحان کوهستان قبول شد. پس از آن دو سالم هم در کادر کوهستان، به فعاليّت مستمر پرداخت. (6)
پينوشتها:
1- سلام بر ابراهيم، ص 108 .
2- شاهرخ حُر انقلاب اسلامي، صص 19-18 .
3- شاهرخ حُر انقلاب اسلامي، صص 53-52 .
4- شاهرخ حُر انقلاب اسلامي، صص 79- 78.
5- ره يافته ي عشق، صص 117-116 .
6- ره يافته ي عشق، ص 117 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج