نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا
او علاقه ي ويژه اي به ورزش هاي رزمي و باستاني داشت و در کنار تحصيل علاوه بر شرکت در کلاس هاي آموزش کونگ فو، در باشگاه کاراته نيز مرتباً شرکت مي کرد و موفّق به کسب کمربند مشکلي در ورزش کاراته شده بود. وي در کنار ورزش به مطالعات و انجام تفريحات سالم مانند کوهنوردي و مسافرت هاي گروهي با دوستان علاقه داشت. (1)
در سال 1362 به اتفاق چند نفر از بچّه ها براي اقامه ي نماز جمعه به شهر آبادان رفتيم. بيشتر خيابانهاي شهر خالي از سکنه بود. جمعيّت کمي در بعضي از قسمتهاي شهر به چشم مي خورد. اکثر اماکن و ساختمانها بر اثر انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره ي دشمن آسيب کلّي ديده بود. به محل اقامه ي نماز رسيديم . در هواي گرم و شرجي آبادان و در بين مردم مقاوم اين شهر نماز جمعه صفايي ديگر داشت.
با خاتمه ي نماز، براي بازديد شهر قدم زنان به گشت زني در خيابان ها رفتيم. مشاهده ي وضعيت ويران شهر، دل هر بيننده اي را به درد مي آورد. مدارس، بيمارستانها، مغازه ها همه و همه درهم کوبيده شده بود. منطقه اي که از تجاوز دشمن مصون باشد يافت نمي شد.
در حين قدم زدن و عبور، چند نفر نوجوان سيه چرده 12-13 ساله را ديديم که در گوشه اي از خيابان مشغول بازي فوتبال بودند. براي من تعجّب آور بود. جايي که هر لحظه احتمال اصابت گلوله هاي دشمن وجود داشت، اين ها بي اعتنا سرگرم بازي بودند. رضا که خودش روزگاري در فوتبال حرفهايي براي گفتن داشت، انگار با ديدن آنها ياد نوجواني خودش افتاد. به طرف آنها رفت و گفت: « حاضريد با ما مسابقه بدهيد. » ما سه نفر هم که مدّتها بود فوتبال نکرده بوديم بدمان نمي آمد. با اشتياق منتظر جواب آنها بوديم. سردسته ي آن بچه ها گفت: « بفرماييد. » يواشکي به رضا گفتم: « آخر آنها با اين جثه هاي نحيف و لاغر نمي توانند با ما روبه رو شوند. »
گفت: « اين بچه ها همين حالا هم در مسابقه ي اصلي يعني مقاومت در برابر ظالم برابر شده اند. » بعد ادامه داد:
« زودباش بند پوتين هايت را محکم کن. » به آن دو نفر همراهان هم گفت: « فقط مواظب باشيد پاهاي استخواني آنها را هدف نگيريد. »
پس از گذشت دقايقي 4 نفري آماده شديم و در مقابل آنها صف آرايي کرديم. رضا به عنوان سردسته ي ما وسط زمين رفت. قبل از به گردش درآمدن توپ، آنها دور هم حلقه زدند و يک صدا فرياد زدند الله اکبر، خميني رهبر، مرگ بر صدام. فرياد هماهنگ آنها ما را هم به لرزه انداخت. با تمام ادعاي رزمنده بودن از اين کار آنها درس بزرگي گرفتيم. بازي شروع شد. در عرض چند دقيقه به راحتي سه گُل به ما زدند. خيلي اين طرف و آن طرف مي دويديم تا گُلهاي خورده را جبران کنيم، امّا آنها زرنگ تر از اين حرف ها بودند. مثل آب خوردن گل چهارم را هم خورديم. يکي از بچّه ها رفت توپ را از پشت دروازه بياورد.
دو مرتبه ديدم آن بچّه ها دور هم حلقه زدند، ولي اين بار شعار ندادند. فقط ديدم سردسته ي آنها انگشت هايش را بالا و پايين مي برد. مجدداً توپ را به گردش درآورديم، اما نفهميديم آنها چه حرفي با هم زدند که پس از آن، ما در فاصله ي کوتاهي گُلهاي خورده را جبران کرديم. وقتي مساوي شديم، آنها گفتند: « بازي تمام. خسته نباشيد. » هنگام خداحافظي دستم را به طرف آخري دراز کردم. دست اين نوجوان از مچ قطع شده بود. سؤالي در ذهنم نقش بسته بود. چرا اينها در شهر مانده اند؟ شايد مي خواهند بگويند ما زنده ايم، چون اسلام زنده است. (2)
سخنراني هاي امام خميني (ره) را بي کم و کاست گوش مي داد و به همه ي فرامين ايشان عمل مي کرد.
امام در يکي از سخنراني هايشان فرمودند: « من ورزشکار نيستم، ولي ورزشکاران را دوست دارم. »
امير روز بعد رفت استاديوم سعدآباد و در رشته ي « دوميداني » ثبت نام کرد. او خيلي زود توانست در اين رشته استعداد و توانايي خود را نشان دهد و در مدتي کوتاه موفق به دريافت دوازده مدال قهرماني گردد. (3)
پرسيدم: « چرا اين قدر ورزش رزمي دوست داري؟ »
خيلي دنبال ورزش تکواندو بود. گفت: « وقتي ياد بابام مي افتم که دوران شاه، ژاندارمها دستگيرش مي کردند و مي بردنش زندان، دلم مي خواهد آدم قوي باشم که حتي بدون اسلحه هم بتوانم بجنگم. اين طوري انگار هميشه يک اسلحه همراه خود دارم. »
گفت: « مرخصي گرفتم که توي مسابقه ي تکواندو و خطاطي شرکت کنم. » من يک دفعه تعجّب کردم. آن هم با عشقي که براي رفتن به جبهه در او سراغ داشتم.
در مسابقه شرکت کرد. امّا قبل از اعلان نتايج شهيد شد. (4)
قطعه زميني نزديک خانه ي ما بود. بچّه ها آن جا فوتبال بازي مي کردند. گاهي اوقات توپ به خانه ي همسايه ها مي افتاد.
يکي از همسايه ها به علت مزاحمت زياد بچّه ها گفته بود « اگر بار ديگر توپ به منزلش افتاد آن را پس نمي دهد » و اتّفاقاً بعد از چند دقيقه دوباره توپ به داخل همين خانه مي افتد.
بچّه ها به محمّد اصرار مي کنند تو برو توپ را بگير چون به شما توپ را پس ميدهد. محمّد در منزل همسايه مي رود و صاحب خانه به او مي گويد: « آقاي احمدي اگر شما قول بدهيد که ديگر توپ را به خانه نمي اندازيد، و اينجا بازي نمي کنيد، توپ را پس مي دهم. »
محمّد مي گويد: « شما از کجا مي دانيد که قول من درست باشد؟! » او مي گويد: « اگر شما قول بدهي من قبول دارم. » محمّد قول مي دهد که ديگر آنجا بازي نکند.
چند روزي از اين ماجرا مي گذرد و محمّد به عهد خود وفا مي کند. بچه هاي همبازي او حوصله شان سر مي رود. با اصرار زياد از صاحب آن خانه تقاضا مي کنند تا حرف خود را پس بگيرد و محمّد در آن زمين با آنها همبازي شود. او هم حرف خود را پس مي گيرد و از قول مردانه ي محمّد متعجب مي شود. (5)
از لحاظ جسمي هيکل درشت و قدرتمندي داشت. روزي براي اعزام جلو ستاد بسيج جمع بوديم که يکباره صداي تصادف اتومبيل آمد. يک خودرو از پشت به خودروي ديگري برخورد کرد که سپرهاي آنها در هم گير کرده بود که هر کاري کردند نتوانستند آنها را از هم جدا کنند. شهيد نورعلي گفت اجازه دهيد الآن خودروها را از هم جدا مي کنم. همه تعجّب کرديم. يکي از راننده ها به مسخره گفت آره حتماً جدايشان مي کني! شهيد نورعلي جلو رفت سپر يکي از خودروها را گرفت و بلند کرد و خودرو را به عقب راند. همه تعجّب کردند و به او آفرين گفتند. (6)
جزء جوانان ورزشکار و با اخلاق بود. بچّه هاي منطقه خيلي او را دوست داشتند. چند تيم فوتبال در منطقه بود. بعضي مواقع با هم دعوا مي کردند که شهيد جانعلي با چه تيمي فوتبال بازي کند. نقش اخلاقي اين شهيد در بچّه هاي ورزشکار به خصوص در تيمي که بازي مي کرد خيلي زياد بود. هرگاه تيم آنان بازي را مي برد اوّلين کسي که به سراغ تيم بازنده مي رفت و ايجاد دلگرمي مي کرد شهيد جانعلي بود و زماني که در بازي گل به ثمر مي رساند، احساس فيزيکي انجام نمي داد و ناراحتي تيم مقابل را برنمي انگيخت. پس از شهادت شهيد جانعلي و شهيد بهرام ترابي راکي که تأثير زيادي بر روي جوانان و نوجوانان گذاشته بودند حجم زيادي از جوانان و نوجوانان منطقه براي اعزام به جبهه و ادامه ي راه اين شهيدان متقاضي اعزام به جبهه شدند. (7)
در منطقه ي کوي طالقان چند تيم فوتبال داشتيم. شهيد هيودي عضو يکي از آن تيم هاي فوتبال بود با ما هم همسايه بود. يک روز آمد درب منزلمان و گفت دوست دارم که عضو تيم بسيج شوم من را هم مي پذيريد؟ گفتم: « بله، ولي در تيم بسيج اخلاق و رفتار در مرحله ي اول براي ما مهم است و جزء اصول تيم بسيج مي باشد . » گفت: « سعي مي کنم که مشکلي پيش نيايد. » مدّتي در تيم بسيج بود چون با بچّه هاي تيم انس گرفته بود يک روز بعد از بازي گفت: « مي خواهم که به جبهه اعزام شوم » و ثبت نام کرد براي طي کردن دوره ي آموزشي و به پادگان بهبهان همراه تعدادي از نيروها اعزام شد. يک روز هواپيماهاي عراقي پادگان را بمباران کردند و شهيد غلام عباس هيودي به همراه تعدادي ديگر از نيروها به شهادت رسيدند. (8)
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
کمربند مشکي کاراته
شهيد مهرزاد آخويناو علاقه ي ويژه اي به ورزش هاي رزمي و باستاني داشت و در کنار تحصيل علاوه بر شرکت در کلاس هاي آموزش کونگ فو، در باشگاه کاراته نيز مرتباً شرکت مي کرد و موفّق به کسب کمربند مشکلي در ورزش کاراته شده بود. وي در کنار ورزش به مطالعات و انجام تفريحات سالم مانند کوهنوردي و مسافرت هاي گروهي با دوستان علاقه داشت. (1)
بازي تمام، خسته نباشيد
شهيد گمنامدر سال 1362 به اتفاق چند نفر از بچّه ها براي اقامه ي نماز جمعه به شهر آبادان رفتيم. بيشتر خيابانهاي شهر خالي از سکنه بود. جمعيّت کمي در بعضي از قسمتهاي شهر به چشم مي خورد. اکثر اماکن و ساختمانها بر اثر انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره ي دشمن آسيب کلّي ديده بود. به محل اقامه ي نماز رسيديم . در هواي گرم و شرجي آبادان و در بين مردم مقاوم اين شهر نماز جمعه صفايي ديگر داشت.
با خاتمه ي نماز، براي بازديد شهر قدم زنان به گشت زني در خيابان ها رفتيم. مشاهده ي وضعيت ويران شهر، دل هر بيننده اي را به درد مي آورد. مدارس، بيمارستانها، مغازه ها همه و همه درهم کوبيده شده بود. منطقه اي که از تجاوز دشمن مصون باشد يافت نمي شد.
در حين قدم زدن و عبور، چند نفر نوجوان سيه چرده 12-13 ساله را ديديم که در گوشه اي از خيابان مشغول بازي فوتبال بودند. براي من تعجّب آور بود. جايي که هر لحظه احتمال اصابت گلوله هاي دشمن وجود داشت، اين ها بي اعتنا سرگرم بازي بودند. رضا که خودش روزگاري در فوتبال حرفهايي براي گفتن داشت، انگار با ديدن آنها ياد نوجواني خودش افتاد. به طرف آنها رفت و گفت: « حاضريد با ما مسابقه بدهيد. » ما سه نفر هم که مدّتها بود فوتبال نکرده بوديم بدمان نمي آمد. با اشتياق منتظر جواب آنها بوديم. سردسته ي آن بچه ها گفت: « بفرماييد. » يواشکي به رضا گفتم: « آخر آنها با اين جثه هاي نحيف و لاغر نمي توانند با ما روبه رو شوند. »
گفت: « اين بچه ها همين حالا هم در مسابقه ي اصلي يعني مقاومت در برابر ظالم برابر شده اند. » بعد ادامه داد:
« زودباش بند پوتين هايت را محکم کن. » به آن دو نفر همراهان هم گفت: « فقط مواظب باشيد پاهاي استخواني آنها را هدف نگيريد. »
پس از گذشت دقايقي 4 نفري آماده شديم و در مقابل آنها صف آرايي کرديم. رضا به عنوان سردسته ي ما وسط زمين رفت. قبل از به گردش درآمدن توپ، آنها دور هم حلقه زدند و يک صدا فرياد زدند الله اکبر، خميني رهبر، مرگ بر صدام. فرياد هماهنگ آنها ما را هم به لرزه انداخت. با تمام ادعاي رزمنده بودن از اين کار آنها درس بزرگي گرفتيم. بازي شروع شد. در عرض چند دقيقه به راحتي سه گُل به ما زدند. خيلي اين طرف و آن طرف مي دويديم تا گُلهاي خورده را جبران کنيم، امّا آنها زرنگ تر از اين حرف ها بودند. مثل آب خوردن گل چهارم را هم خورديم. يکي از بچّه ها رفت توپ را از پشت دروازه بياورد.
دو مرتبه ديدم آن بچّه ها دور هم حلقه زدند، ولي اين بار شعار ندادند. فقط ديدم سردسته ي آنها انگشت هايش را بالا و پايين مي برد. مجدداً توپ را به گردش درآورديم، اما نفهميديم آنها چه حرفي با هم زدند که پس از آن، ما در فاصله ي کوتاهي گُلهاي خورده را جبران کرديم. وقتي مساوي شديم، آنها گفتند: « بازي تمام. خسته نباشيد. » هنگام خداحافظي دستم را به طرف آخري دراز کردم. دست اين نوجوان از مچ قطع شده بود. سؤالي در ذهنم نقش بسته بود. چرا اينها در شهر مانده اند؟ شايد مي خواهند بگويند ما زنده ايم، چون اسلام زنده است. (2)
بعد از صحبت امام، به ورزش روي آورد
شهيد اميرلگزيسخنراني هاي امام خميني (ره) را بي کم و کاست گوش مي داد و به همه ي فرامين ايشان عمل مي کرد.
امام در يکي از سخنراني هايشان فرمودند: « من ورزشکار نيستم، ولي ورزشکاران را دوست دارم. »
امير روز بعد رفت استاديوم سعدآباد و در رشته ي « دوميداني » ثبت نام کرد. او خيلي زود توانست در اين رشته استعداد و توانايي خود را نشان دهد و در مدتي کوتاه موفق به دريافت دوازده مدال قهرماني گردد. (3)
قبل از اعلان نتايج شهيد شد
شهيد نورالله اختريپرسيدم: « چرا اين قدر ورزش رزمي دوست داري؟ »
خيلي دنبال ورزش تکواندو بود. گفت: « وقتي ياد بابام مي افتم که دوران شاه، ژاندارمها دستگيرش مي کردند و مي بردنش زندان، دلم مي خواهد آدم قوي باشم که حتي بدون اسلحه هم بتوانم بجنگم. اين طوري انگار هميشه يک اسلحه همراه خود دارم. »
گفت: « مرخصي گرفتم که توي مسابقه ي تکواندو و خطاطي شرکت کنم. » من يک دفعه تعجّب کردم. آن هم با عشقي که براي رفتن به جبهه در او سراغ داشتم.
در مسابقه شرکت کرد. امّا قبل از اعلان نتايج شهيد شد. (4)
قول مردانه
شهيد محمد احمديقطعه زميني نزديک خانه ي ما بود. بچّه ها آن جا فوتبال بازي مي کردند. گاهي اوقات توپ به خانه ي همسايه ها مي افتاد.
يکي از همسايه ها به علت مزاحمت زياد بچّه ها گفته بود « اگر بار ديگر توپ به منزلش افتاد آن را پس نمي دهد » و اتّفاقاً بعد از چند دقيقه دوباره توپ به داخل همين خانه مي افتد.
بچّه ها به محمّد اصرار مي کنند تو برو توپ را بگير چون به شما توپ را پس ميدهد. محمّد در منزل همسايه مي رود و صاحب خانه به او مي گويد: « آقاي احمدي اگر شما قول بدهيد که ديگر توپ را به خانه نمي اندازيد، و اينجا بازي نمي کنيد، توپ را پس مي دهم. »
محمّد مي گويد: « شما از کجا مي دانيد که قول من درست باشد؟! » او مي گويد: « اگر شما قول بدهي من قبول دارم. » محمّد قول مي دهد که ديگر آنجا بازي نکند.
چند روزي از اين ماجرا مي گذرد و محمّد به عهد خود وفا مي کند. بچه هاي همبازي او حوصله شان سر مي رود. با اصرار زياد از صاحب آن خانه تقاضا مي کنند تا حرف خود را پس بگيرد و محمّد در آن زمين با آنها همبازي شود. او هم حرف خود را پس مي گيرد و از قول مردانه ي محمّد متعجب مي شود. (5)
دو خودرو را از هم جدا کرد!
شهيد نورعلي عيسوند زيبايياز لحاظ جسمي هيکل درشت و قدرتمندي داشت. روزي براي اعزام جلو ستاد بسيج جمع بوديم که يکباره صداي تصادف اتومبيل آمد. يک خودرو از پشت به خودروي ديگري برخورد کرد که سپرهاي آنها در هم گير کرده بود که هر کاري کردند نتوانستند آنها را از هم جدا کنند. شهيد نورعلي گفت اجازه دهيد الآن خودروها را از هم جدا مي کنم. همه تعجّب کرديم. يکي از راننده ها به مسخره گفت آره حتماً جدايشان مي کني! شهيد نورعلي جلو رفت سپر يکي از خودروها را گرفت و بلند کرد و خودرو را به عقب راند. همه تعجّب کردند و به او آفرين گفتند. (6)
اخلاق در فوتبال
شهيد جانعلي جاريجزء جوانان ورزشکار و با اخلاق بود. بچّه هاي منطقه خيلي او را دوست داشتند. چند تيم فوتبال در منطقه بود. بعضي مواقع با هم دعوا مي کردند که شهيد جانعلي با چه تيمي فوتبال بازي کند. نقش اخلاقي اين شهيد در بچّه هاي ورزشکار به خصوص در تيمي که بازي مي کرد خيلي زياد بود. هرگاه تيم آنان بازي را مي برد اوّلين کسي که به سراغ تيم بازنده مي رفت و ايجاد دلگرمي مي کرد شهيد جانعلي بود و زماني که در بازي گل به ثمر مي رساند، احساس فيزيکي انجام نمي داد و ناراحتي تيم مقابل را برنمي انگيخت. پس از شهادت شهيد جانعلي و شهيد بهرام ترابي راکي که تأثير زيادي بر روي جوانان و نوجوانان گذاشته بودند حجم زيادي از جوانان و نوجوانان منطقه براي اعزام به جبهه و ادامه ي راه اين شهيدان متقاضي اعزام به جبهه شدند. (7)
مي خواهم عضو تيم بسيج شوم
شهيد غلام عباس هيوديدر منطقه ي کوي طالقان چند تيم فوتبال داشتيم. شهيد هيودي عضو يکي از آن تيم هاي فوتبال بود با ما هم همسايه بود. يک روز آمد درب منزلمان و گفت دوست دارم که عضو تيم بسيج شوم من را هم مي پذيريد؟ گفتم: « بله، ولي در تيم بسيج اخلاق و رفتار در مرحله ي اول براي ما مهم است و جزء اصول تيم بسيج مي باشد . » گفت: « سعي مي کنم که مشکلي پيش نيايد. » مدّتي در تيم بسيج بود چون با بچّه هاي تيم انس گرفته بود يک روز بعد از بازي گفت: « مي خواهم که به جبهه اعزام شوم » و ثبت نام کرد براي طي کردن دوره ي آموزشي و به پادگان بهبهان همراه تعدادي از نيروها اعزام شد. يک روز هواپيماهاي عراقي پادگان را بمباران کردند و شهيد غلام عباس هيودي به همراه تعدادي ديگر از نيروها به شهادت رسيدند. (8)
پينوشتها:
1- ره يافتگان ( دفتر چهارم ) ، ص 280 .
2- مزه ي ترکش، صص 22-20 .
3- شهرگان شهر ( جلد اول ) ، ص 148 .
4- فرهنگنامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد1، ص 254 .
5- غربت سبز، صص 43-44 .
6- کوي پروانه ها، صص 20 – 19 .
7- کوي پروانه ها، ص 27 .
8- کوي پروانه ها، ص 50 .$ منبع مقاله:
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج