تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

صبوري در برابر اهانت

وقتي سرگرد عبادت با برادر متوسليان در مورد روز حمله به کنگرک ( قوچ سلطان ) اختلاف نظر پيدا کردند و از سالن خارج شدند؛ لحظه اي طول نکشيد که هر دو از حرکت خود احساس ندامت کردند و براي من که هر دو را زير نظر
پنجشنبه، 9 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبوري در برابر اهانت
صبوري در برابر اهانت

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

هر دو، همزمان از هم تقاضاي بخشش کردند!

شهيد رسول عبادت

وقتي سرگرد عبادت با برادر متوسليان در مورد روز حمله به کنگرک ( قوچ سلطان ) اختلاف نظر پيدا کردند و از سالن خارج شدند؛ لحظه اي طول نکشيد که هر دو از حرکت خود احساس ندامت کردند و براي من که هر دو را زير نظر داشتم بسيار جالب بود که ديدم هر دو همزمان به سوي يکديگر حرکت کردند و هر دو دستهاي خود را باز کردند و در آغوش هم فرو رفتند و لحظاتي در آغوش يکديگر گريستند.
من که خود بي اختيار از ديدن اين صحنه ها اشک مي ريختم جلوتر رفته، ديدم « عبادت » لب به سخن گشود و گفت:
- احمدجان! من فردا ممکن است زنده نباشم؛ ترا خدا مرا ببخش. اگر مرا حلال نکني من چطور مي توانم در آن دنيا به روي تو نگاه کنم؟
احمد نيز با چشماني اشکبار گفت:
- رسول جان! تو مرا ببخش، ممکن است فردا من هم زنده نباشم. خواهش مي کنم مرا ببخش.
و باز هر دو زار زار گريه کردند. دقايقي بعد، من بر خود مسلط شده و آنها را به داخل جلسه بردم. (1)

بازي کودکانه با بچه ها

شهيد حسينعلي عظيمي

گاهي که پدرشان از جبهه برمي گشت، او را مجبور مي کردند تا آن ها را براي گردش، از خانه بيرون ببرد. حسينعلي هم آن قدر بچه هايش را دوست داشت که مثل يک برده مطيع و فرمانبردار آن ها بود. فرماندهي که توي جبهه همه از او اطاعت مي کردند، خودش از دو کودک خردسال فرمان مي برد. شايد علاقه به فرزندانش باعث شده بود که زودتر از دفعات قبل به خانه برمي گشت و من هم خوشحال از اين شرايط، تماشاگر بازي کودکانه ي پدر و پسرانش بودم. (2)

نمي خواهم به اين غذاها عادت کنم

شهيد محمد محسني

وقتي گروهک هاي ضد انقلاب، سال 60 به شهر آمل حمله کردند، فرمانده شان عده اي از بچه هاي مخلص ساري را جمع کرد و به آن جا برد. محمد و موسي هم جزو آن ها بودند. يک ماه آن جا بود و اصلاً به خانه نيامد. وقتي برگشت لاغر شده بود و بدنش پر از زخم و تاول، خيلي ناراحت شدم. آن روز برايش برنج با مرغ درست کردم، ولي نخورد. گفت: «فقط کمي نام بده. نمي خواهم به اين غذاها عادت کنم. ما بايد خودمان را براي شرايط سخت تر از اين آماده کنيم.» (3)

شما داخل برويد تا من پياده بشوم

شهيد مهدي معلّم کلايي

اولين باري که مجروح شد او را در تهران بستري کردند. سفارش کرده بود به ما اطلاع ندهند. اما بعد از چند روز يکي از دوستانش ما را با خبر کرد. پدر و برادرش به تهران رفتند. مي خواستند مهدي را به مازندران بياورند. ما جلوي در ايستاده بوديم که او را آوردند. مهدي داخل ماشين نشسته بود و دو تا عصا هم کنار دستش بود. برادرهايش خواستند به او کمک کنند تا پياده شود، اما نگاهي به ما کرد و گفت: «تا شما داخل نرويد، من پياده نمي شوم.» گفتيم: «الان دو روز است چشم به راه تو هستيم.» اما اين حرف ها فايده اي نداشت. مجبور شديم با بچه ها به داخل حياط برويم. خودش از ماشين پياده شد و عصازنان وارد حياط شد. هنگام روبوسي از ما معذرت خواست و گفت: «وقتي شما جلوي در مي ايستيد مردم جمع مي شوند، مي گويند چه خبر شده؟ آن وقت من خجالت مي کشم.» (4)

برويم مسجد جامع نماز بخوانيم

شهيد سعيد بخشي کيادهي

آدم وقتي بين اين بچه ها بود، بي اختيار ساخته مي شد. همه براي خوب بودن يا خوب شدن با هم رقابت مي کردند. دوستي مي گفت اگر زنبوري به داخل کندوي زنبورهاي عسل برود، کاري به کارش ندارند، ولي زنبور غريبه وقتي مي فهمد اشتباه آمده، خودش برمي گردد. اما جمع اين بچه ها، يک فرقي با کندوي عسل داشت و آن، اين بود اگر کسي مي آمد و مي فهميد از جنس اين بچه ها نيست، سعي مي کرد خودش را بسازد و در همان جا بماند. يادم مي آيد سعيد ماه رمضان بعد از خوردن سحري مي آمد در خانه مان را مي زد و مي گفت: «برويم مسجد جامع نماز بخوانيم.» بعد از سحر، پياده از مهدي آباد تا مسجد جامع مي رفتيم تا در آن جا نمازمان را بخوانيم. سعيد مي گفت: «تو روايت ها آمده، خواندن نماز در مسجد جامع ثواب دارد.» (5)

از همين الان بايد ياد بگيريد

شهيد سيد مرتضي حسيني آزاد

هر وقت مرخصي مي آمد، موقع نماز صبح که مي شد به آرامي و با نوازش مهدي را از خواب بيدار مي کرد. بعد پدر و پسر وضو مي گرفتند و نماز مي خواندند. به او مي گفتم: «مرتضي! هنوز براي مهدي زود است که نماز بخواند.» در جوابم مي گفت: «از همين الان بايد ياد بگيرد. شايد بعدها من نباشم به او ياد بدهم.» (6)

فرمانده کدام است؟

شهيد اصغر جواني

آراسته، تميز، مؤدب، متين، خوش برخورد و صميمي بود. در يک برخورد به او علاقه مند مي شدي. حاج اصغر جواني را مي گويم. او با وجود صِغَرِ سن، بزرگي در رفتار و کردارش نمايان بود. هر جا برخورد با مردم بود، معرفت اسلامي و مودّت و جاذبه در رفتارش موج مي زد. از کوچکترين حرکتهاي مؤثر براي جمهوري اسلامي نمي گذشت و به همين جهت مردم بوکان و روستاهاي اطراف شيفته ي او بودند. همه آمالشان را در فرمانده ي سپاه يعني حاج اصغر جواني مي ديدند و به او عشق مي ورزيدند. به شيوه ي رسول الله عمل مي کرد و با آن همه خصوصيّات عالي اگر کسي وارد جلسات مي شد نمي توانست تشخيص دهد که فرمانده کدام است؟ محل استراحت و کارش همراه بسيجيان بود. در هر کاري پيشاپيش همه، خود عمل مي کرد و سپس به ديگران توصيه مي نمود. (7)

نان خشک ها سرجايش دست نخورده مانده بود!

شهيد احمد زماني

شهيد احمد زماني مي گفت:
«زماني که در کردستان در محاصره ي دشمن ضد انقلاب قرار داشتيم آذوقه مان تمام شد. من و شهيد خرازي و دو نفر ديگر در يک مکان بوديم. هر چهار نفر به شدت گرسنه بوديم و فقط به اندازه ي سير کردن يک نفر کمي نان خشک داشتيم. هيچ کس آن را نمي خورد و به ديگري مي داد تا او بخورد.
سرانجام تصميم گرفتيم چراغ سنگر را خاموش کنيم تا هر کس که گرسنه تر است بخورد. چراغ را خاموش کرديم و پس از حدود 15 دقيقه که مجدداً روشن کرديم نان خشک ها سر جايش دست نخورده باقي مانده بود.» (8)

صبوري در برابر اهانت!

شهيد علي محمد صباغ زاده

پسرم عارفي صبور بود که همه او را به اخلاق کريمه مي شناختند. در کنار کار معلّمي به جبهه مي رفت و وقتي برمي گشت گاهي در تعاوني محلّه، بي توقع به کار مردم مي رسيد. روزي در محل توزيع ارزاق عمومي، جمعيت زيادي صف کشيده بودند و عده اي سعي مي کردند که زودتر سهميه ي خود را بگيرند و بروند. گرماي طاقت فرساي تابستان بود. ناگهان از ته صف زني با شتاب به سمت علي محمد آمد و بي مقدمه و بي هيچ دليلي چند حرف رکيک با صداي بلند به او زد. پسرم هيچ عکس العملي نشان نداد و همين باعث شد که زن عصبي تر شود و در مقابل جمعيت، آب دهن روي پسرم بيندازد. علي محمد فقط صورتش را برگرداند و چند بار اين آيه را خواند: «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ.»
اين صبوري و تقواي پسرم باعث شد زن شرمنده شود و مردم او را سرزنش کنند. (9)

آبروداري مي کرد

شهيد عبّاس پورش همداني

مي گفت: «دوست ندارم وقتي کسي مشکلي را مطرح مي کند، به چهره اش نگاه کنم. همين که مشکلش را مي گويد به اندازه ي کافي خجالت مي کشد. من هم نمي خواهم با نگاه هاي مکرر خجالت او را دو چندان کنم.»
هر وقت کسي مشکلش را مطرح مي کرد، سرش پايين بود تا حرف هاي طرف تمام شود.
مي گفت: «من آبروداري مي کنم تا خدا هم براي من آبروداري کند!» (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. بر فراز کنگرک، ص 156.
2. لبخندي که ماند، صص 48-47.
3. نردبان شهادت، ص 13.
4. نردبان شهادت، صص 39-38.
5. نردبان شهادت، ص 47.
6. نردبان شهادت، ص 60.
7. کجايند مردان مرد، ص 100.
8. روايت حماسه، ص 73.
9. ما اينجا عاشق شديم، صص 163-162.
10. جاده هاي کوهستان، ص 31.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.