دو بال عقاب

پیتر مارکیوز می نویسد که جهانی سازی « در بسیاری از کاربردهای آن نوعی غیر مفهوم است. یک فهرست از هر چیزی که مثلاً از سال 1970 تاکنون متفاوت به نظر می آید: پیشرفت های فناوری اطلاعات، گسترش استفاده
سه‌شنبه، 5 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو بال عقاب
 دو بال عقاب
 

نویسنده: ویلیام کی تب (1)
مترجم: احسان شاقاسمی



 

پیتر مارکیوز (2) می نویسد که جهانی سازی « در بسیاری از کاربردهای آن نوعی غیر مفهوم (3) است. یک فهرست از هر چیزی که مثلاً از سال 1970 تاکنون متفاوت به نظر می آید: پیشرفت های فناوری اطلاعات، گسترش استفاده از حمل و نقل هوایی، گمانه زنی در مورد ارزها، افزایش جریان سرمایه از خلال مرزها، دیسنی سازی (4) فرهنگ، بازاریابی همگانی، گرم شدن کره ی زمین، مهندسی ژنتیک، قدرت شرکت های چند ملیتی، شاخه ی نوین بین المللی نیروی کار، کاهش قدرت دولت - ملت ها، یا پسافوردیسم ». (5) مشکل اینجاست که استفاده از یک واژه برای هر چیزی باعث می شود که آن اصطلاح فاقد معنا یا کم معنا شود و این مشکل چیزی بیش از استفاده ی غیر محتاطانه از واژگان است. مهم تر از همه « این اصطلاح هر تلاشی برای تفکیک علت از معلول و تحلیل اینکه چه شده، چه کسی انجام داده، چرا انجام شده و چه اثری دارد را در ابهام فرو می برد. »(6) برای پاسخ به این سؤالات لازم است که به بحثمان چارچوب جدیدی بدهیم. نه گفتمان بی شکل جامعه شناسی روزمره از جهانی سازی، و نه گفتمان مسلط دیروز حاکمیت های دولت - ملتی نمی توانند به خوبی از عهده ی این کار بر آیند.
تفکر اقتصادی حول دولت - ملت به عنوان یک علم سیاسی سازمان می یابد. حق حاکمیت کشورها پذیرفته می شود و بنابراین وظیفه ی همه این خواهد بود که تعیین کنند چگونه می توان برای حل مشکلات دو طرفه به بیشترین سطح همکاری ها دست یافت. جهان به عنوان یک نظام حاکمیت دولت ها مفهوم سازی شده و برای مثال ما از تجارت بین الملل سخن می گوییم. اکنون گفته می شود که در نتیجه ی یک فرایند بی شکل جهانی سازی، تقارن میان دولت ها و بازارها به هم ریخته است. برخی می گویند که کشور تنها برای یک دوره ی کوتاه تاریخی احتمالاً از اواخر قرن نوزدهم تا آخر قرن بیستم می توانسته یک واحد تحلیل باشد. برخی دیگر به این نتیجه رسیده اند که به این دلیل که روابط هر چه بیشتر شبکه ای می شوند، دیگر سلسله مراتبی و سرزمینی نیستند. از این نگاه، از آنجا که افراد و سازمان ها در شبکه های جهانی شبکه بندی شده اند و قابلیت های چند گانه و رقابتی ای از خود بروز می دهند، عصر سرزمینی به پایان خود رسیده است.
از نظر ما، تمرکز بر انسجام سرزمینی همیشه برای بیشتر مردم دنیا گمراه کننده بوده است. در بیشتر تاریخ، امپراتورانی بوده اند که از این اصطلاح برای توصیف نظامی از تعامل استفاده می کرده اند که در آن یک سرزمین مسلط حاکمیت مؤثر خود را بر سیاست داخلی و خارجی پیرامون تحت سلطه ی خود اعمال می کرده است.
اصطلاح میانی بین جهانی سازی بی شکل و امپراتوری عینی، هژمونی است و هژمونی هم مثل امپراتوری به روش های بسیاری به کار می رود. مطالعات مسلط روابط بین الملل تا حد زیادی پذیرفته است که آمریکا در دوره ی پس از جنگ جهانی دوم شرایطی را ایجاد کرد که اصطلاحاً به آن هژمونی « سهامدار » (7) می گویند. گفته می شود که آمریکا با مسئولیت پذیرتر و شفاف تر کردن نهادهای سیاستگذاری بین الملل، حمایت از حاکمیت قانون، و به مشورت گذاردن سیاست ها با متحدانش را، اتحادی که در آن زمان وجود داشت اما نابرابر بود، برای دیگر کشورها پذیرفتنی کرد. متحدانی که با واشنگتن همکاری می کنند می توانند بر روش های اعمال قدرت آن اثر بگذارند. این چانه زنی نهادی با پایبند کردن ابر قدرت به مجموعه ای از قوانینی که خود نقش محوری در خلق آن ها داشته، شوق ارباب هژمونی به یکجانبه گرایی را کم می کند. بنابراین خوب است بقیه هم در این چارچوب به رهبری آمریکا گردن بنهند چرا که قدرت آمریکا در این چارچوب محدود می شود. مزایای این وضعیت برای آمریکا این است که با گردن نهادن به این محدودیت های معین می تواند همکاری های وسیع تری به دست آورد. چرخش دولت بوش به سمت یکجانبه گرایی این همسازی را به شکل گسترده ای تهدید کرد.
آنچه واقعاً در اینجا مهم است انتخاب بین دو راهبرد امپریالیستی آمریکاست: یک هژمونی که بالاترین اولویت آن تقویت جهانی سازی نئولیبرال در اموری است که به طور ویژه ای مطلوب آمریکا هستند و هژمونی جایگزین که به سمت یک امپراتوری آمریکایی رسمی تر حرکت می کند. این دو مسیر بازنمایی کننده ی راهبردهای جایگزینی هستند که یک طبقه ی مسلط امپریالیستی می توانست از بین آنها یکی را انتخاب کند اما، این انتخاب از بسیاری جهات اجباری هم بود.
نگرانی در مورد شوق به یکجانبه گرایی در اقتصاد و سیاست خارجی آمریکا از سوی نهادگرایان (8) لیبرال از تحلیل آن ها از ارزش مدل هژمونی سهامداری پس از جنگ ناشی آزادتر، باعث خوشبخت تر شدن مردم جهان شده است. دائماً گفته می شود که وابستگی متقابل اقتصادی باعث ایجاد روابط دوستانه میان دولت ها می شود. این موضع کلینتونی (9) دائماً تکرار می کند که دو کشوری که در آن ها مک دونالد وجود دارد هرگز با هم نمی جنگند. حمله ی ریگان به کشور پر از مک دونالد پاناما به خوبی منویات مگوی لیبرال را نشان می دهد. مداخله ی نظامی آمریکا در آمریکای جنوبی قطعاً جنگ نیست.
از سوی دیگر یک نگاه معتقد است دکترین بوش و آمریکا با خلق« صلح و دموکراسی » از طریق جنگ پیشدستانه و تغییر رژیم شرایط را برای توسعه ی اقتصادی آماده کرده است. سرمایه گذاران به احتمال بیشتر پول خود را به مناطقی می فرستند که دولت های دموکراتیک با ثبات حامی حقوق دارایی شخصی در آن ها امنیت را برقرار کرده باشند. در این چارچوب استفاده ی فعال آمریکا از ظرفیت های هژمونیک خود است که هدایت کننده ی توسعه ی تجارت و سرمایه گذاری جهانی محسوب می شود. تهدید و استفاده از زور به سیاست هایی برای ادعای افزایش رفاه اقتصادی مردم فقیر و مظلوم تبدیل می شوند. چنین جسارتی می تواند بسیار بیش از سیاست های ضعیف و اغلب غیر مؤثر بانک جهانی اهمیت داشته باشد.
البته به ندرت اینطور با صراحت صحبت می شود، اما این طرز استدلال در حال گسترش است. مفسران به خودپسندی و طمع در این گفته ها صریح تر حمله می کنند: « امپراتور به کسانی که بر آن ها حکومت می کند افتخار، کالا، و نام نیک عطا می کند. و تعداد کمی از ما که بخت گرفتن این هدایا را داریم به انکارکنندگان مسئولیت مرد سفید یا معادل امروزین آن اهانت می کنیم. »(10) نخبگان آمریکا با خوب انجام دادن کارها پاداش خوب می گیرند. شکل دادن و توسعه ی « منطقه دموکراسی » از طریق استفاده از قدرت نظامی، حال و هوای حاکم بر ریاست جمهوری بوش بوده است. عضویت در « ائتلاف هواداران »(11) می تواند کلید موقعیت های اقتصادی و موضع برتر در مذاکرات تجاری باشد. همیشه، ایستادن در جبهه ی خوب قدرت، امر مهمی بوده است. با وجود این، بسیاری معتقدند که در جریان حرکت از هژمونی به سمت یک امپراتوری تمام عیار، برخی قواعد حاکم نقض شده اند. هژمونی به موقعیتی اشاره می کند که در آن یک دولت آن قدر قدرت دارد که بتواند قواعد اصلی تعیین کننده ی روابط میان دولت ها را مدیریت کند و خود نیز به این کار تمایل داشته باشد. یک امپراتوری شکلی از سلطه است که در آن دولت قدرت و حکومت بر بقیه را در دست خود می گیرد. امپراتوری مردم را تحت سلطه ی قوانین نابرابر در می آورد. حکومت یک کشور تعیین می کند که چه کسی بر زندگی سیاسی و اقتصادی مردم حکومت کند. اگر چنین تعریفی را بپذیریم آنگاه سخن از امپراتوری آمریکا حتی اگر این امپراتوری متفاوت از امپراتوری بریتانیا یا روم باشد ( به این دلیل که این دو امپراتوری با یکدیگر کاملاً تفاوت دارند ) منطقی خواهد بود.
در واقع دو دیدگاه وجوه مشترکی نیز با هم دارند. نهادگرایان لیبرال و حتی برخی چپ گرایان خود خوانده با بی میلی مسئولیت مردم و سرزمین هایی را می پذیرند که اگر به حال خود رها شوند خشونت های بدون بالکان (12) آن ها را تهدید به نابودی می کند. این منطق حقوق بشری برای مداخله به مذاق بسیاری از لیبرال هایی که بحث در مورد نفت و امپراتوری را دوست نداشتند خوش می آمد. نبود توافق در این اردوگاه تاکتیکی است و بر این متمرکز است که آیا امپراتوری ای که تنها به زور تکیه می کند و بدون تأیید بین المللی دست به اقدام می زند می تواند موفق شود یا نه.
رادیکال ها معتقدند چنین درکی از اساس، هم ضد اجتماعی و هم ضد تاریخی است. اکنون هم مثل همیشه امپریالیسم یک پروژه آگاهانه ی طبقاتی از گروه های مسلط اقتصادهای پیشرفته است که از توانایی دولت خود برای اعمال زور در جهت به دست آوردن یا حفظ کنترل بر منابع مهم و حفظ نظم جهانی ای استفاده می کند که در آن منافع آن ها پیش از دیگران لحاظ می شود. این بدان معنی نیست که استفاده ی حامیان امپریالیسم از این اصطلاحات آرمان گرایانه برای آن ها سودی ندارد. امپریالیست ها به عنوان بخشی از مأموریتشان ادعا می کنند که قانون و نظم را اشاعه می دهند و از عدالت، آموزش، صلح و خوشبختی حمایت می کنند. این امروزه همان قدر درست است که مسئولیت مرد سفید در حمله، مداخله و تغییر رژِیم در یک قرن پیش درست بود. فریب، و شاید خودفریبی، این پروژه را آسان تر می کند اما این فریب به هر صورتی هم که بسته بندی شده باشد، باید با آن مقابله و آن را محکوم کرد.
تعدادی از محکوم کنندگان روش های مختلف اقناع گوشزد کرده اند که سیاست خارجی آمریکا دو زبان داشته است:« یک خط که به بدیهی پنداری مرد سالارانه تئودور روزولت (13)می رسد و خط دیگر که به ریش سفیدی فریبکارانه ی وودرو ویلسون (14) ختم می شود. »(15) مطمئناً اینکه تئودور روزولت رئیس جمهور مورد علاقه جورج بوش است، تصادفی نیست. لیبرال هایی که مسئله حقوق بشر را برجسته می کنند بیشتر در چارچوب زبان آورانه چهارده نکته (16) وودرو ویلسون قرار می گیرند اما نه بوش و نه هیچ رئیس جمهور آمریکایی دیگری در اینکه برخی از عناصر ستون الف و برخی از عناصر ستون ب را بگیرد تا نشان دهد سلطه آمریکا در جهان کار خداست، تردیدی به خود راه نمی دهد.

می توانیم به دو بال عقاب فکر کنیم. بال ویلسونی چند جانبه گر است و به ایجاد نهادهایی برای حمایت یک دولت جهانی می اندیشد. بال دیگر رویکرد یک جانبه گرایانه ی شوک - و - وحشت است که معتقد است برای کسب احترام باید چماق بزرگ خود را به کار برد. اولی تمایلی دارد که از لحاظ سیاست های آمریکایی لیبرال باشد و سرمایه های فراملی و اموال بین المللی را نمایندگی کند و به یک نظام تجارت باز بر اساس هژمونی سهامدار که پیشتر گفتم، تمایل دارد. دومی از جانب سرمایه داری گاوچران ها، پیمانکاران نظامی، و صلیبیون مذهبی می آید. اولی بهتر می توانست با ریاست جمهوری ال گور (17) بازنمایی شود و دومی هم خرسند از داشتن جورج بوش در کاخ سفید است. مهم این نیست که چه کسی در دفتر ریاست جمهوری آمریکا باشد چرا که حتی اگر نگاه های راهبردی آن ها تفاوت هایی هم داشته باشند، دو بال برای پرواز به وجود هم نیاز دارند. هر حرکتی که در جستجوی تغییر قابل ملاحظه نظامی، اقتصادی و سیاسی در سطح اعمال قدرت دولت شود، موجب خشم هر دوی آن ها می شود. با وجود این در صورت بر سر کار آمدن ال گور استفاده از جهاد مذهبی برای تغییر شکل جهان و راندن « اروپای پیر » بزدل از جایگاه آن به یک درک جدید کمتر قابل تصور بود. این ها تفاوت های عمده ی راهبردها و وضعیتی است که در آن دو هر بال بر سر هدف آمریکا در سلطه و کنترل منابع دیگر مردمان، قدرت کارگران، و بازارها توافق دارند. پرسش از اینکه آیا یک رهبری هدایت گر چند جانبه، یا نوعی یک جانبه گرایی سرسختانه بهترین راه برای دستیابی به این اهداف است، اختلاف نظری در یک نگاه و طبقه مشترک است. البته نمی خواهم بگویم که چنین اختلافاتی پیامدهای مهم ندارند. البته در یک برهه ی زمانی خاص یک سیاست می تواند از آن سیاست دیگر سودمندی بیشتری داشته باشد.

آنچه امروز داریم بازگشتی نفس گیر به آرمان های کهنه سلطه ی امپریالیستی و ادعای اقتدار بر دیگران و امتیازات انحصاری تصمیم گیری یک نفری است. در 20 سپتامبر 2001، زمانی که آقای بوش به جلسه ی مشترک کنگره گفت « جنگ ما علیه ترور با القاعده شروع می شود اما به آن ختم نمی شود. این جنگ پیش از اینکه همه ی گروه های تروریستی را پیدا و متوقف نکنیم و آن ها را شکست ندهیم، تمام نخواهد شد »، در حال اعلان یک جنگ دائم در یک دوره ی زمانی نا معین بود و تفکر سرسختانه مورد توجه دوره ی ریاست جمهوری خود را آشکار می کرد. هشدار به بقیه ی جهان به خوبی در این جمله ی او آشکار است: « اکنون هر کشوری در هر جا باید تصمیم بگیرد. یا با ما هستید یا با تروریست ها ». چنی، معاون رئیس جمهور گفت که آمریکا ممکن است علیه « چهل تا پنجاه کشور » عملیات نظامی انجام دهد و جنگ ممکن است نیم قرن یا بیشتر به طول بینجامد.
چه امپراتوری آمریکا نوعی سود جویی روشنفکرانه باشد که در آن بازارهای آزاد و دموکراسی رشد می کنند و چه شاهد سیاست های وقیحانه ای از قدرت دولتی باشیم که در آن احترامی به حدود کشورهای دیگر گذارده نمی شود مگر اینکه زوری برای این کار وجود داشته باشد، در وضعیتی هستیم که برای بسیاری از مردم جهان ناخوشایند است. « تمایل به رهبری آمریکا را تنها در مطبوعات آمریکا می توان دید. در بقیه ی جاها فقط می توان مطالبی درباره ی استکبار و یک جانبه گرایی آمریکا خواند ». (18)
تفوق باعث کسب آزادی عمل بیشتر در گستره ای از اعمال و جذب همکاری در مواردی می شود که مطلوب ارباب هژمون است. در تلاش آمریکا برای سلطه هیچ چیز کاملاً بدی وجود ندارد. این مسئله یک مسئله ملی هم نیست چرا که معلوم نیست اگر کشور سرمایه داری اصلی دیگری هم چنین فرصتی را داشت به صورت دیگری عمل می کرد. بحث در میان نخبگان کمی متفاوت است: بهترین روشی که آمریکا باید با آن قدرتش را به کار ببرد، چیست؟ معلوم است که « آمریکا اول است » و نخبگان آمریکا به دلایل قابل درک قدرت بیشتر را به قدرت کمتر ترجیح می دهند و برنامه می ریزند تا این وضعیت را حفظ کنند. این به لحاظ طبیعی به این معناست که یک آمریکای با اراده می تواند هزینه های ویرانگری را به هر کسی که از خطوط قرمز آن بگذرد، تحمیل کند. بحث میان نخبگان تاکتیکی است: آیا آمریکا باید بتواند به طور یک جانبه اینطور عمل کند؟ آیا اگر آمریکا در واقع، یا در ظاهر، نسبت به نگرانی های دیگران بی اعتنا باشد، منافع آمریکا حفظ خواهد شد؟ یعنی آیا آمریکا از نمایش آشکار زور و استفاده ی خشونت آمیز از ظرفیت های نظامی خود منتفع می شود یا بهتر است که آمریکا در کنار دیگران و به صورت چند جانبه و از طریق نهادهای حاکمیت جهانی مثل سازمان ملل و سازمان تجارت جهانی عمل کند؟ تغییر در سایه ی جورج بوش پس از 11 سپتامبر بسیار شدید بوده است. در سال 2000 موضع او در دومین گفتگوی ریاست جمهوری او این بود که جهان باید به آمریکایی که نیرومند اما فروتن است، جذب شود و اگر کشور از قدرت خود به روشی متکبرانه استفاده کند، جهان از آمریکا سرخورده می شود. همان طور که امروز منتقدان لیبرال او می گویند، موضع او در آن زمان درست بود. اما برای کسانی که به چپ ها نزدیک ترند یک سؤال متفاوت وجود دارد: آیا آمریکا باید جهان را اداره کند؟ این بحثی مربوط به راهبرد، یک جانبه گرایی یا چند جانبه گرایی نیست بلکه پرسش در این مورد است که چگونه می توانیم جهانی خلق کنیم که در آن زندگی، امیدها و آینده ی مردم به یک اندازه ارزش داشته باشند و چگونه می توانیم با احترام متقابل در کنار هم زندگی کنیم تا جنگ و استثمار به عنوان ساز و کارهای اداره کننده ی نظام جهان با ساز و کارهای دیگری جایگزین شوند.
کسانی که این مجموعه ی امور را مطرح می کنند باید بدانند که چرخش کنونی جورج دابلیو. بوش بر اساس همان ایدئولوژی « اجماع واشنگتن » شکل گرفته که ویژگی رژیم کلینتون بود. نیویورک تایمز می گوید رئیس جمهور کمی پس از 11 سپتامبر 2001، گفت « تروریست ها به مرکز تجارت جهانی حمله کردند و ما هم با توسعه و تشویق تجارت جهانی آن ها را شکست می دهیم. احتمالاً منظور او این بود که تجارت به صورت هایی در بین دلایل تروریست ها برای خراب کردن برج ها وجود داشت ». رابرت زولیک (19) نماینده تجاری آمریکا نشان داد که مخالفان جهانی سازی هدایت شده توسط شرکت ها ممکن است « پیوندهای فکری » (20) با تروریست ها داشته باشند. رئیس جمهور اعلام کرد: « تجارت آزاد تنها یک فرصت اقتصادی نیست. تجارت آزاد یک واجب اخلاقی است. تجارت برای بیکاران کار ایجاد می کند. زمانی که برای بازارهای آزاد مذاکره می کنیم، امیدهای جدیدی برای فقرای جهان ایجاد می کنیم و زمانی که تجارت آزاد را تقویت می کنیم، در واقع داریم آزادی سیاسی را تقویت می کنیم. »
چنین تفکری راه خود را به راهبرد امنیت ملی ایالات متحده ی آمریکا، (21) که در سپتامبر 2002 از سوی کاخ سفید برای کنگره ی آمریکا تهیه شده بود، می کشاند. این سند صراحتاً دکترین جدید پیشدستانه را توصیه، و برتری نظامی بر هر رقیب بالقوه ای را به صورت نا محدود تضمین کرده بود. اما در عین حال اجماع واشنگتن را به صورت تنگاتنگی به دکترین بوش پیوند داده بود. در بخشی از این سند آمده: « اما فعالانه تلاش می کنیم تا امید به دموکراسی، توسعه، بازارهای آزاد و تجارت آزاد را به همه ی اقصای نقاط جهان ببریم. » این سند در بین سیاست های خود نرخ های پایین تر مالیاتی برای اقشار کم در آمد و سیاست های قانونی برای رشد را مطرح می کرد که هر کشوری باید بپذیرد چرا که « مفهوم تجارت آزاد حتی پیش از آنکه به ستونی از اقتصاد تبدیل شود، به عنوان یک اصل اخلاقی مطرح بوده است. اگر بتوانید چیزی بسازید که دیگران برای آن ارزش قائل شوند، باید بتوانید آن را به آن ها بفروشید. اگر دیگران چیزی بسازند که برای شما ارزش داشته باشد، شما باید بتوانید آن را بخرید. این آزادی واقعی است، آزادی برای یک شخص - یا یک کشور - برای زندگی. » این برای هر ناظر بی طرفی یک ایدئولوژی آزادی یا دموکراسی نیست. این نظامی از کنترل و آشکار کننده ی اقتصاد امپراتوری است.
در دهه های آینده احتمالاً مشکلات توسعه نیافتگی در بیشتر کشورهای کمتر توسعه یافته بیشتر می شود و در برخی موارد این وخامت قابل ملاحظه خواهد بود. معلوم نیست که قمار بوش در تغییر شکل منطقه از طریق حمایت از تغییر رژیم باعث بهتر شدن وضعیت شود. در جهان امروز میلیون ها نفر از مردم گرسنه اند، صدها میلیون بزرگسال بیسوادند و صدها میلیون کودک به مدرسه نمی روند. میلیاردها نفر به بهداشت یا داروهای ارزان قیمت دسترسی ندارند. بیماری های واگیر چنان بازگشته اند که در دهه ی 1960هرگز تصور آن نمی رفت. در این شرایط مردم آمریکا باید توجه کنند که تقویت نظامی گری در جهان بر اولویت های مهم توسعه که گذشته از کمک به زندگی دیگران، هزینه های مالی کمتری هم در بر دارد، سایه افکنده است. باید آنها را وادار کنیم که اخبار تلویزیون را خاموش کنند و در مورد این مسائل از جنبه ی اتحاد با سایر اعضای اجتماع انسانی جهانی فکر کنند.
شگفت نیست که پسایندهای عملی یک جایگزین چپ گرایانه، سیاست هایی است که کاملاً خلاف مدل اجماع واشنگتن است. این مدل در خدمت موارد زیر است: لیبرالیزه کردن تجارت و رشد صادرات محور، آزاد سازی بازارهای مالی و حرکت کنترل نشده ی سرمایه، خصوصی سازی و تأمین اجتماعی ضعیف تر کالاها و خدمات، مالیات کمتر، سیاست ریاضت پولی و مالی، و آنچه مقررات زدایی از بازار کار و انعطاف پذیری بازارهای کار گفته می شود. وقتی ما سیاست هایی را که نهادهای اقتصادی جهانی حاکم تحمیل کرده اند را نقد می کنیم، نباید از یاد ببریم که این سیاست ها در زمان حکومت بال ویلسونی طبقه ی حاکم آمریکا بر جهان تحمیل شده اند. این سیاست ها باعث افزایش ناامنی اقتصادی و حس بی قدرتی ای می شوند که شوونیسم ملی دولت بوش و استفاده مفرط از خشونت تنها آن را تشدید می کند. برای بر عکس کردن این وضعیت باید یک اتحاد وسیع در میان کسانی که فکر می کنند این کشور ارزش های بزرگی دارد، ایجاد شود. اما برای دستیابی به جهانی دیگر که ما آن را شدنی و لازم می دانیم، نیاز به نقد عمیق تر، تحلیل طبقاتی و خود سازمان - بخشی یک حرکت آگاهانه ی طبقاتی برای تغییر شکل های عمیق داریم. نقد ما باید نقد بال تدی روزولت و بال ویلسون ( یا بوش و کلینتون ) این پرنده درنده باشد؛ نقد ما باید یک نقد ضد امپریالیستی باشد.

پی‌نوشت‌ها:

1. William K. Tabb.
2. Peter Marcuse.
3. Nonconcept.
4. Disneyfication.
5. Peter Marcyse,"The Language of Globalization,"Monthly Review 52 (July-August,2002),23.
6. همان.
7. Stakeholder.
8. Institutionalists.
9. Clintonian Position.
10. Charles S. Maier, "An American Empire?",Harvard Magazine,November-December 2002.
11. Coalitions of the Wiling.
12. Balkan.
13. Theodore Roosevelt.
14. Woodrow wilson.
15. Perry Anderson,"Force and Consent",New Left Review,September-October 2002.
16. Fourteen Points.
17. Al Gore.
18. Samuel P. Huntington,"The Lonely Superpower",Foreign Affairs,March-April 1999.
19. Robert Zoellick.
20. Intellectual Connections.
21. National Security Strategy of the United States of America.

منبع مقاله :
جان بلامی فاستر و ... { دیگران} ؛(1391) ، آفت آمریکایی، مترجم: احسان شاقاسمی، تهران: موسسه انتشارات امیرکیبر، چاپ اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.