نويسنده: ليونل تريلينگ
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه
گرچه هيچ خرد عظيم و به نظم درکشنده اي نتوانسته است
رازهاي مبهم روح انسان را در طبقه اي جاي دهد
تا بتوان آن را به روشني ديد: گرچه مي پيچد و بر خود مي تابد
انديشه اي سترگ در برابر چشمانم، که من از آن
آزادي خود را برمي چينم ...
کيتس: « خواب و شعر »
نکته : اين مقاله در کنفرانس ادبيات امريکا در دانشگاه روچستر، فوريه 1949 خوانده شد، و اولين بار در فصل نامه ي امريکايي، پاييز 1949 به چاپ رسيد.
1
مسئله ي درستي بين ادبيات خالق و ايده ها موضوع حائز اهميت نقد ادبي مدرن است. اين مسئله همواره براي نقد مشکل نمي سازد، و اينکه در حال حاضر مشکلات بسياري به وجود آورده حقيقتي است که درباره ي ارتباط فعلي ما با ادبيات سخن مي گويد.از زماني که انسان شروع به تفکر درباره ي شعر کرد، درک کرده است که تفاوتي بين شاعر و فيلسوف وجود دارد، تفاوتي در روش و قصد و نيت و نتيجه. آرزو نمي کنم که اين تفاوت ها انکار شوند. اما تفاوتي اساسي اين مسئله ي ما را به آتش مي کشاند؛ ما را وسوسه مي کند تا بپرسيم آيا واقعاً لازم است يا آيا همان طور که در نگاه نخست به نظر مي رسد غايي و ماندني است. شايد به سادگي از اين وسوسه بهره بگيريم، و احتمالاً در نتيجه عدم بصيرت از طرف من است، ممکن است از روي آگاهي ناکافي تفاوت قائل شوم زيرا درک درستي از موضوع شعر يا فلسفه ندارم. اما به هر دليل، وقتي محصولات ذهن شاعرانه و فلسفي را در نظر مي گيرم، اگرچه مي دانم که آن ها به هيچ وجه يکسان نيستند و اگرچه مي توانم درک کنم که فرايندهاي متفاوت، حتي قواي ذهني متفاوت، مشغول بودند تا آن ها را بسازند و آن ها را متفاوت بسازند، اما نمي توانم در برابر انگيزه ي وارد کردن فشار بر تشابه و تشبيه آن ها به يکديگر مقاومت کنم.
بگذاريد روش هايي که ادبيات، از طريق ماهيتش، با ايده ها درگير مي شود را بيان کنم. ممکن است بسيار خلاصه باشد زيرا آنچه را که مي گويم برايتان تازگي نخواهد داشت.
مقدماتي ترين چيزي را که بايد رعايت کنيم اين است که ادبيات به دليل ماهيتش درگير ايده ها مي شود، زيرا به انسان در جامعه مي پردازد، که بايد گفت به فرمول بندي ها، ارزيابي ها، و تصميم گيري ها، برخي صريح و برخي ضمني، مي پردازد. هر ارگانيسم حساسي بر اساس اصولي عمل مي کند که لذت را بر درد ارجح مي داند، اما انسان تنها مخلوقي است که اين ارگانيسم را به صورت ايده فرمول بندي و تشريح مي کند و آن را به ساير ايده ها منتهي مي سازد. آگاهي انسان از خودش اين اصول اقدام را از رفتارش جدا مي کند و آن را آغاز فرايند تعقل يا موضوع اشک ها و لبخندها مي سازد. و اين يکي از فرضيات يا ايده هاي بي شماري است که کالاي ادبيات هستند.
اين امر بديهي است و هيچ کس تاکنون انديشه ي انکار آن را در ذهن نداشته است. تمام آنچه که تاکنون انکار شده يا حاصل شده اين است که ادبيات در نقش درستش در رساندن اين ايده ها به آگاهي صريح قرار دارد. بنابراين، يکي از فرضيات هر اجتماعي ارزش مرد در مقايسه با ارزش زن است؛ درست با چنين فرضي، کم و بيش معين، اغلب اقدامات ارستيا مبنا قرار مي گيرد، و ما تناسب آن را زير سؤال نمي بريم، تا زماني که سوژه مناظرات آشکار بين آپولو و آتن است، که بر اساس تعمق بيولوژيکي دقيقي، سعي مي کنند تصميمي بگيرند که کمتر سزاوار سرزنش باشد: کشتن پدرتان يا کشتن مادرتان. در اين نقطه، در روش مدرنمان، احساس مي کنيم که در اين مناظره آشيل اشتباه بزرگ و نسبتاً احمقانه اي مرتکب شده، که آن را براي لحظه اي متوقف ساخته تا ادبي باشد. با اين حال چه نمايشي شامل مقابله ي ايده هاي قابل فرمول بندي نيست، در واقع چه نمايشي احتمالاً براي شرح صريح و مناظره ي اين ايده ها گسسته نمي شود؟
همان طور که گفتم، اين امر مقدماتي است. و ندرتاً هرگاه دو احساس را در کنار يکديگر قرار دهيم که بتوانيم آن را ايده بناميم، در اين صورت اين ملاحظه کمتر مقدماتي خواهد بود. وقتي کيتس احساسات عشق و مرگش را کنار هم قرار مي دهد، همان طور که ما اغلب چنين مي کنيم، ايده ي قدرتمند و منبعي از ايده هاي برآيند خواهيم داشت. نيروي چنين ايده اي وابسته به نيروي دو احساس است که به مواجهه با يکديگر مي پردازند، و نيز البته، به اين روش مواجهه طرح ريزي مي شود.
سپس مي توان گفت که هر شکل از اثر ادبي، جدا از محتوايش، تا آنجا که امکان دارد، به نوبه ي خود يک ايده به شمار مي رود. چه به قياس هاي منطقي يا اشعار بپردازيم، به ديالکتيک به عبارت ديگر، به يک سري جملات در حال توسعه پرداخته ايم. چه اگر واژه ي « جملات » به نظر اين پرسش را تا جايي پيشداوري کند که ادبيات بدان مي پردازد، بياييد صرفاً بگوييم که به يک سري در حال توسعه پرداخته ايم، عبارت « در حال توسعه » حائز اهميت است. ارزش اين توسعه را با قضاوت درباره ي علاقه چندين مرحله و تناسب و رابطه ي پيوستگي ميان شان قضاوت مي کنيم. قضاوت را بر حسب هدف ضمني اين سري در حال توسعه انجام مي دهيم.
ديالکتيک، در اين مفهوم، واژه ي ديگري براي شکل است، و براي هدفش در فلسفه يا هنر، هدايت ذهن به سوي استنتاج را دارد. مثلاً نمايشنامه ي يوناني به اين طريق آرايشي از مؤلفه هاي اخلاقي و احساسي براي هدايت ذهن - مايليم بگوييم « به ناچار » - به شرايط مؤثر خاصي است. اين شرايط، کيفيت موجوديت شخصي است که ممکن است از طريق اعمالي که تصور مي شود نهايتاً منجر به آن مي شود، مورد قضاوت قرار گيرد.
در نقد نمايشنامه، ارسطو را بهتر از افلاطون مي دانيم زيرا درمي يابيم که ارسطو درک کرد و افلاطون درک نکرد که شکل نمايشنامه حاصل از ايده اي بود که ايده هاي پست تر را کنترل کرد و تحت موضوع خاصي قرار داد. شکل نمايشنامه ايده ي آن و ايده ي آن شکل نمايشنامه است. و شکل در اين هنرهايي که ما آن ها را انتزاعي مي ناميم کمتر از ايده ي شکل هنرهاي نمايشي نيست. امروزه دولت ها در درک اين مهم بسيار ساده و دقيق هستند - ساده تر و دقيق تر از منتقدان و زيبايي شناسان دانشگاهي - و به سرعت به هنرهاي ناب به اندازه ي ايده هاي بيان شده در اين مباحثه مي پردازند: گويي دولت هاي ديکتاتوري چيزي در ذهن خود دارند که بقيه ي ما آن را فراموش کرده ايم، اينکه ايده در يکي از معاني اوليه اش دقيقاً به معناي شکل است و اغلب فلاسفه از اين معناي آن استفاده کرده اند.
داشتن اين معنا قبل از در نظر گرفتن پيوستگي خاص بين ادبيات و ايده ها که بزرگ ترين مشکل را برايمان به وجود مي آورد مفيد است، پيوستگي اي که شامل ايده هاي پيچيده، يا ايده هايي مربوط به سيستم هاي پيچيده اي مانند فلسفه يا الهيات يا علوم مختلف باشد. دو متن اين احساس مدرن در زمينه اين ارتباط را تعريف مي کنند، هر دو توسط تي اس اليوت ارائه شده اند. در اين مقاله اليوت درباره ي شکسپير مي گويد: « دليلي براي اين باور نمي بينم که دانته يا شکسپير درباره ي خود انديشيده اند. افرادي تصور مي کنند شکسپير فکر مي کرده که به شعر نمي پردازند، اما افرادي به تفکر مي پردازند، و ما دوست داريم تصور کنيم که انسان هاي بزرگ شبيه ما بوده اند ». و اليوت در مقاله اش راجع به هنري جيمز گفته ي معروفي دارد که جيمز ذهني بسيار عالي داشت که هيچ ايده اي نمي تواند آن را مختل سازد.
من بر اين باورم که اليوت در اين دو گفته، به انگيزه اش اين امکان را مي دهد تا عبارت روحاني را به سرعت بربايد، تسليم مي شود تا آنچه که درک مي کند ضروريات تعليمي اين لحظه باشد، زيرا در ذهنش مقاومت در برابر روش قرن نوزدهم براي نگريستن به شعر به عنوان واسطي ابتکاري و ارتباط دانش را دارد. اين همان نگرشي است که در اين جمله ي کارلايل به خوبي نمايان است: « اگر فراخوانده شوم تا قوه ي ذهني شکسپير را تعريف کنم، بايد بگويم برتري قوه ي درک و فهم، و فکر مي کنم همه چيز را در آن نتيجه گيري کرده ام ». بين دو جمله درباره ي فرايندهاي ذهني شکسپير، به کارلايل رأي مي دهم که نکته ي قابل دسترس تر و قابل فهم تري نسبت به اليوت ارائه کرد، اما تصور مي کنم تلاش اليوت براي تعريفش را درک کنم، او سعي مي کند تا شعر را از نوع سوء تعبير نگرش مارلايل رهايي بخشد که زماني از زمان حال رايج تر بوده است؛ او سعي مي کند تا چيزي را براي شعر و تفکر سيستماتيک ذخيره کند که برايش خاص است.
جمله ي اليوت درباره ي جيمز و ايده ها براي ما نيز مفيد است، زيرا به ما سرنخي از آنچه ممکن است جامعه شناسي پرسش ناميده شود مي دهد. « هنري جيمز ذهني بسيار عالي داشت که هيچ ايده اي نمي تواند آن را مختل سازد ». در اين متن « مختل ساختن » واژه اي قدرتمند است، هرچند مي توانيم تصديق کنيم که ذهن شاعر نوعي کلاريسا هارلو است و هر ايده اي نوعي کلنل لولاس، زيرا پرواضح است که تمام طبيعت انسان در برابر خطر توحش توسط ذهن، يا حداقل توسط برخي از جانشينان به ظاهر معتبر مي ايستد. شبحي به فرهنگ ما رسوخ مي کند که مردم سرانجام قادر به بيان اش نخواهند بود، « آن ها عاشق مي شوند و ازدواج مي کنند »، درک زبان رومئو و ژوليت را کنار مي گذارند، اما به عنوان موضوعي عادي و طبيعي خواهند گفت، « انگيزه هاي جنسي شان متقابل مي گردد، انگيزه هاي شهواني خود را فعال و آن ها را در همين چارچوب مرجع يکپارچه مي سازند ».
اکنون اين زبان، زبان تفکر انتزاعي يا نوعي زبان تفکر محسوب نمي شود. اين زبان بدون تفکر است. اما زباني است که از وضعيت خاصي توسعه مي يابد که در فرهنگمان به تفکر انتزاعي داده ايم. بدون شک اين زبان تهديدي براي احساسات و بنابراين خود زندگي به شمار مي رود.
شبحي که اين زبان ارائه مي دهد از پايان قرن هجدهم ما را تسخير کرده است. از زماني که اليوت از اختلال ذهن به وسيله ي ايده سخن مي گويد، او مانند رمانتيک ها، صرفاً وحشتش را از منظر عقلاني ساختن زندگي خارج از تمام فوريت و واقعيت بيان مي کند.
ما مردم ايده هستيم، و مي ترسيم که عقل و خرد خون را درون رگ هايمان بخشکاند و بخش احساسي و خالق ذهنمان را بررسي مي کنيم. و اگرچه گفتم که وحشت از حاکميت مطلق خود انتزاعي در دوره ي رمانتيک شروع شد، اما در اينجا در تماس با تضاد پاسکال بين دو قوه ي ذهني قرار داريم، قوه اي که زيرکي قدرتي ابتکاري نه کمتر از هندسه دارد، قدرت هاي کشف و دانش که ارزش خاصي براي استقرار انسان در جامعه و کائنات دارند.
اما ناميدن خودمان با عنوان مردم ايده، تملق گويي از خود است. در عوض ما مردم ايدئولوژي هستيم، که خيلي متفاوت است. ايدئولوژي محصول تفکر نيست؛ عادت يا تشريفات نمايش احترام به فرمول هاي خاصي است که، بنا به دلايل مختلف وادار به عمل تحت امنيت احساسي است، ارتباط بسياري محکمي با معاني و پيامدهايي داريم که در واقع هيچ درک روشني از آن ها نداريم. ماهيت ايدئولوژي تا حدوي از طريق تمايل آن بر توسعه ي نوعي زبان درک مي شود که از آن استقبال کردم، و به ندرت در گذشته چنين کاري مي کردم.
بنابراين جاي هيچ گونه تعجبي نيست که هر نظريه ي انتقادي که خودش را درک مي کند در خدمات، زندگي خودش احساسات باشد، و بايد نگاهي خيره و رشک ورز بر رابطه ي نزديک بين ادبيات و ايده ها بيفکند، زيرا در ايده هاي فرهنگ مان تمايل به سوي نزول به سوي ايدئولوژي وجود دارد. و در واقع تعجب آور نيست که نقد ادبي، در حمايتش بر حمايت از ادبيات و زندگي در برابر استبداد خرد معقول، بايد اين رابطه را سوء تعبير کند. اليوت، چنان چه او را ادبي در نظر بگيريم، در واقع از اين ارتباط زماني تعبير سوء دارد که « تفکر » را به صورتي درک مي کند که در مورد شکسپير و دانته بايد انکار شود. بايد ما را متحير سازد تا بدانيم که تفکر در صورتي وجود دارد که شکسپير و دانته آن را انجام نمي دادند.
و ما را متحير سازد تا بدانيم که رنه ولک و آستين وارن در نظريه ي ادبيات مي گويند ادبيات مي تواند از ايده ها تنها زماني استفاده کند که « در حس معمولي مفاهيم موقوف شوند و نماد، يا حتي اسطوره گردند ». مطمئن نيستم که اين حس معمولي ايده ها در واقع مفاهيم، يا به هر حال مفاهيم چنين انتزاعي باشند که برخاسته از احساسات و نگرش هاي ما نيستند. و وقتي از رابطه ي بين ادبيات و ايده ها سخن مي گوييم، اين ايده ها همان ايده هاي رياضيات يا منطق نمادي نيستند، بلکه چنين ايده هايي که برخاسته از احساسات هستند مثلاً ايده هاي رابطه ي انسان ها با يکديگر و با جهان. يک عبارت ساده ي شاعر درباره ي حقيقت روان شناسي سادگي ماهيت ايده ها را به ما يادآور مي شود. ووردزورث گفت: « تفکراتمان تأثيرات پيوسته احساساتمان را تغيير مي دهند و هدايت مي کنند، اين تفکرات در واقع نمودهاي تمام احساسات گذشته ي ما هستند ». جريان دروني بين احساس و ايده حقيقي روان شناسانه است که آن را، با بخشي که ميل و خواسته، اراده و تخيل در فلسفه و نيز در ادبيات با آن بازي مي کنند، به خوبي در ذهن نگاه مي داريم. اليوت، ولک و وارن - و در کل منتقداني که در دفاع از استقلال شعر غيور هستند - ترجيح مي دهند زمينه ي مشترک با احساس و تفکر را فراموش کنند؛ آن ها فرض مي کنند ايده ها تنها محصول سيستم هاي رسمي فلسفه هستند، نه يادآور اينکه، حداقل به دليل استدلالشان، شعرا نيز تأثير خود در جهان انديشه را دارند. مسلماً روحيه ي زيرکي با روحيه ي هندسي اشتباه گرفته نمي شود، اما هيچ يک از قدرت هاي جامع و فرمول بندي اش - که دقيقاً نقطه ي متمايز کننده ي پاسکال و تحت عنوان دو کيفيت متفاوت ذهن عنوان مي شوند - تکذيب نمي شود.
آ ولک و وارن به ما مي گويند که « هنرمند توسط ايدئولوژي بيش از اندازه منع مي شود، اگر اين ايدئولوژي نامشابه بماند ». ما به همان شکل به اين جمله توجه مي کنيم - به چه علتي ايدئولوژي « بيش از اندازه » جدا از ايدئولوژي نامشابه است؟ - نه به اين خاطر که مي خواهيم مزيتي جدلي بر نويسندگاني پيدا کنيم که براي قدرداني از آن ها دليل داريم، بلکه به اين دليل که همان گويي تشويش وضعيتي را نشان مي دهد که از آن دفاع مي کند. درباره ي هنر صحبت مي کنيم، فعاليتي که خودش را دقيقاً توسط قدرت هاي مشابه اش تعريف مي کند و از هنري صحبت مي کنيم که جوهرش درست ميزان از کيفيت ها و عناصرش است؛ البته ايدئولوژي نامشابه يا بيش از اندازه ي هنرمند را « مقيد خواهد ساخت »، اما اين قدر بيش از اندازه از هر چيز، اين قدر بيش از اندازه ي استعاره: کلريج به ما مي گويد که در يک شعر طويل ممکن است بيش از اندازه شعر وجود داشته باشد. اين پرسش نظري جدا از تشويش بي مورد از « خلوص » ادبيات، از ادبي بودن کاملش، صرفاً مطرح مي شود.
نويسندگان نظريه ي ادبيات يقيناً حق دارند در مورد سوءدرک روشنفکر از هنر و پريشاني هاي نقش هنر و فلسفه بپرسند و به دنبال رخنه در پروسيجرهاي اديبانه باشند که آثار هنري را طبق ايده ها و نزديکي با سيستم هاي فلسفي سازمان دهي کنند. هرچند در نمايش خودشان همواره معاشرتي آگاه بين شاعر و فيلسوف وجود داشته است، و هر شاعري توسط ايده هايي که او را مجذوب ساخته اند مختل نشده است، استعاره ي جنسي نه تنها صريحاً توسط اليوت بلکه تلويحاً توسط ولک و وارن به ما تحميل شده است، که به نظر مي رسند ايده ها را نرينه و ناخالص و هنر را مادينه و خالص مي دانند، و به واحدي از دو جنس تنها زماني اجازه مي دهند که ايده ها نرينگي و ماهيت مؤثر خود را کنار بگذارند و در ايده ها مفهومي معمولي قرار داشته باشد که نماد يا حتي اسطوره شوند. طبيعتاً مي پرسيم: نماد چه، اسطوره براي چه؟ هيچ تشويشي از نظريه ي زيبايي شناختي نمي تواند ايده هاي بليک و لارنس را غير از آنچه آن ها قصد دارند بسازد، همان ايده هاي مربوط به فعاليت و قضاوت اخلاقي.
شايد اين تشويش آثار هنري متفاوت از خودداري باشد، اين ترس شايد خواننده را مرجع چيزي فراتر از خود اثر بسازد، همان طور که قبلاً گفته ام، در واکنش نسبت به انگيزه ي قبلي - به مدت ها قبل به قرن نوزدهم بازمي گردد - نشان مي دهد که هنر در مقايسه با فعاليت مؤثر انضباط هاي سيستماتيک توجيه مي شود. اين برخاسته از آرزوي استقرار، در دنياي فعاليت مداوم و کارايي، مشروعيت تفکر است، که اکنون ديگر مناسب ارتباط با اعمال مذهب نيست اما مي تواند با تجربيات هنر ارتباط داشته باشد. ما همه مي خواهيم علت تعمق را پيش ببريم، تا بر حق مأمني از فعاليت دائمي و کارايي اصرار بورزيم. اما نبايد به وسيله ي هنر به عنوان موحد و تنها ارجاع به مؤلف زيبايي شناختي خالصش بر اين اصرار تأکيد کنيم، هر اثر هنري بايد از طريق خودداري و بدون ارتباط با عمل به تعمق ما خدمت کند. بي شک بدنه ي بزرگي از ادبيات وجود دارد که ايده ها، با تمايلشان نسبت به ارجاع به عمل و کارايي، مغاير و نامناسب هستند. اما بيشتر ادبيات آروز مي کند احساس و واکنش هايي بدهد که ايده ها مي دهند، و از ايده ها استفاده مي کند تا تأثيراتش را به دست آورد و با در نظر گرفتن ايده ها - همانند مردم، احساسات، اشيا و مناظر - مؤلفه هاي ضروري زندگي انسان باشد. قصد اين بخش از ادبيات همواره قصد زيبايي شناختي در مفهومي اکيد نيست که ولک و وارن در ذهن دارند؛ مدارک فراواني وجود دارند که زيبايي شناختي که منتقد موجودي اوليه را بر آن مي نهد براي شاعر اهميت ثانوي دارد.
مي توانيم تصديق کنيم که ولايت شعر يک چيز و ولايت تعقل چيز ديگر است. اما ما با حفظ اين تفاوت در ذهن، بايد بدانيم که سيستم هاي ايده ها کيفيت خاصي دارند که تأثير اصلي شان - حتي مي توان گفت تأثير اصلي زيبايي شناختي شان - حداقل آرزوي انواع خاصي از آثار ادبي است. اظهار آنچه ما در مقام منتقد يا معلم مي خواهيم سعي کنيم تا از ولايت هنر در برابر تمايل سرسخت زمانمان براي انديشه گرايي کردن تمام اشيا به رنگ خاکستري دفاع کنيم، اظهار آنچه درباره ي ارزش هاي زيبايي شناختي و ادبي خالصانه مي خواهيم، اين است که ما در مقام خواننده مي دانيم که در طلب ادبياتمان و برخي از فضايل هستيم که اثر موفقي از تفکر سيستماتيک را تعريف مي کنند. ما مي خواهيم هنر اختيار، زيرکي، کمال، درخشندگي، دشواري تفکر سيستماتيک را داشته باشد - حداقل زماني مي رسد که براي داشتن اين ها مناسب است، و اين امر به هيچ وجه نادر نيست.
از نقد ادبي سال هاي اخير نگراني در مورد اصرار بر غيرمستقيم و نمادين زبان شعر حاصل شده است. شک ندارم که زبان شعر بسيار غيرمستقيم و نمادين است. اما تنها اين نيست. شعر به علم معاني بيان نزديک تر از آن است که ما امروزه مي خواهيم بپذيريم؛ نحو در آن نقش بيشتري نسبت به موهبت هاي نظري کنوني بازي مي کند، و شعر را به انديشه ي عقلاني مرتبط مي سازد، زيرا همان طور که هگل مي گويد: « گرامر، در شکل بسيط و پايدارش - که منظور او نحو همين است - اثر انديشه است، که از اين حيث دسته بندي هايش را به طور مشخص قابل رؤيت مي سازد ». و شعراي زمان ما که بيشترين تأثير را بر ما گذارده اند کساني هستند که نه تنها از علم معاني بيان، که بايد گفت از مضمون ذهني اثرشان آگاهي بيشتري دارند. مضمون ذهني اثرشان صرفاً تأثير غيرقابل اجتنابي از بينش درست نسبت به شعر مي گيرد؛ بسياري از اين شعرا - يتس و اليوت فوراً به ذهن مي رسند - رنج بسياري براي توسعه ي وضعيت هاي عقلاني پايدار در امتداد با، و هماهنگ با، اثرشان در شعر کشيده اند.
من قانع مي شوم که تأثير زيبايي شناختي زيرکي عقلاني نبايد ناچيز شمرده شود. اجازه بدهيد نمونه اي براي علت ارزش آن ارائه دهم. طي چند هفته ي اخير ذهنم درگير دو جمله شده است، در اندازه و ژانر نامتجانس هستند، اگرچه تم هاي مرتبط به هم دارند. يکي از آن ها دوبيتي يتس است:
به دل تخيلات را خوراک داده بوديم،
خوي حيواني دل از خوراک.
به زحمت مي توانم نيروي اين جمله را بيان کنم. يقيناً اين نيرو در استعاره وجود ندارد، زيرا تنها کمرنگ ترين نوع استعاره شناخته مي شود. اين نيرو در قدرت خاص نظم قرار ندارد. اين جمله براي من لذت ارتباط و زيرکي دارد، تا حدودي از طريق متن، تا حدودي از طريق علم معاني بيان به من مي رسد. جمله ي ديگر کتاب کوتاه فرويد، آخرين کتابش، طرح کلي روان کاوي است که به من لذتي مي دهد که بي شک متفاوت از دوبيتي يتس، اما مشابه آن است: لذت گوش دادن به صدايي نيرومند، قاطع و محدود است که مي توانم بدان رضايت دهم. لذتي که من در واکنش نسبت به فرويد دارم تمايزش از لذت بسيار مشکل است که در واکنش نسبت به اثر هنري رضايت بخش حاصل مي شود.
رضايت عقلاني در ادبيات کاملاً با موافقت يکسان نيست. مي توانيم از ادبيات لذت ببريم بي آنکه با آن موافق باشيم، به قدرت يا وقار ذهن بدون پذيرش درستي قصد يا نتيجه اش واکنش نشان دهيم، مي توانيم از زيرکي عقلاني، بدون قضاوت نهايي بر تصحيح يا سازگاري آن لذت ببريم.
2
و اکنون اين موضوعات نظري کلي را براي موضوع خاصي کنار مي گذارم؛ ارتباط ادبيات امريکاي معاصر با ايده ها. به منظور رسيدن به اين امکان بايد ادبيات منثور مدرن امريکا را - زيرا شعر امريکايي متفاوت است - با ادبيات مدرن اروپا مقايسه کنيم. به نظر من ادبيات اروپاي سي يا چهل سال اخير، در مفهومي که از اين واژه استفاده خواهم کرد، ذاتاً ادبيات فعالي است. اين ادبيات، در بهترين شکلش، صرفاً به درک و فهم رضايت نمي دهد. از درک شدن به عنوان نشانه اي از اجتماعاتش سر باز مي زند، اگرچه ممکن است در ميان ساير چيزها اين چنين باشد. تسليم بهره برداري نمي شود. ما در مقام محقق و منتقد سعي داريم تا منبع انرژي کارآمدش را کشف کنيم و البته تا حدودي موفق هستيم. اما آگاه مي شويم که فراتر از قدرت توضيح ما قرار دارد، اگرچه يقيناً، فراتر از قدرت واکنش ما نيست. پروست، جويس، لارنس، کافکا، يتس و اليوت به ما اجازه تمام کردن آن ها را نمي دهند؛ و اين امتناع توسط بسياري از نويسندگان اروپايي کوچک تر از آن ها تکرار مي شود. با استثنائاتي که ذکر خواهم کرد، اين را نمي توان ادبيات مدرن امريکايي ناميد. به نظر مي رسد ادبيات امريکايي ذاتاً منفعل است: ذهن ما همواره تمايل دارد تا درباره ي اين يا آن نويسنده ي آمريکايي ساخته شود، و تمايل داريم درباره ي او صحبت کنيم، نه صرفاً اتفاقي بلکه قطعي و مسلم، بر حسب لحظه اش در تاريخ، بر حسب شرايط فرهنگي که او را به وجود آورده است. بنابراين ادبيات امريکايي به عنوان سوژه اي آکادميک، سوژه ي هدف مطالعه نيست: به عنوان نوعي ادبيات، نبايد آن را تحت موشکافي قرار داد، اما در عوض، دانشجويانش را با حس راحت درک کامل رها کرد.وقتي سعي مي کنيم تا ريشه ي اين تفاوت بين ادبيات اروپايي و امريکايي را کشف کنيم، به اين نتيجه مي رسيم که اين تفاوت بين عدد و وزن يا نيروي ايده هايي است که اين دو ادبيات را دربر دارند يا نشان مي دهند. منظورم اين نيست که ادبيات اروپايي - و نه ادبيات امريکايي - از ايده هاي فلسفه يا الهيات يا علم استفاده نمي کند. کافکا، کيرکگارد را نمونه قرار نمي دهد، پروست برگسن را به نمايش درنمي آورد. يک شيوه ي برقراري ارتباط بين ادبيات ايده ها اين است که ادبيات اروپاي معاصر در رقابت با فلسفه، الهيات، و علم است که به دنبال قياس آن ها از نظر جامعيت و قدرت و جديّت برمي آيد.
نمي گوييم که بهترين ادبيات اروپاي معاصر اثر سيستم منطقي تفکر را بر ما دارد. در واقع کاملاً برعکس؛ دقيقاً قدرت هنرمندانه ي خود را دارد که ما بدان پاسخ مي دهيم، که تا حدودي قدرت جذب و آشفته ساختن ما را به روش هايي مرموز در نظر مي گيرم. اما مطمئناً اين قدرت ناشي از معاشرت، طبق قوانين خودش، با ايده هاي سيستماتيک است.
از آنجايي که در موضوعات بزرگي که ذهن نگران آن ها بوده، گرفتار خواهم شد، موضوع اوليه اي وجود دارد که از بالاترين ارزش براي هنرمند ادبي برخوردار است. مي دانم که بايد موضوع عجيبي باشد، زيرا ما عادت به تفکر ايده هاي سيستماتيک به عنوان ذاتي غير بدوي، ذاتي بسيار توسعه يافته داريم. بدون شک اين چنين هستند: اما در عين حال ابزاري هستند که به وسيله ي آن ها مدنيت پيچيده ي اوليه را ذهن نگاه مي دارد و بدان اشاره دارد. از کجا و به کجا، تولد و مرگ، سرنوشت، اراده ي آزاد، و ابديت - اين ها هرگز از تفکر سيستماتيک دور نيستند؛ و با عقيده ي فرويد که پرسش نخستين کودک - در واقع بزرگسال اين گونه نيست - در حقيقت پرسش جنسي است به نظر من حمايتي تجربي از ادبيات دارد. پرسش هاي غايي تفکر آگاه و منطقي درباره ي طبيعت انسان و سرنوشتش به سادگي در ذهن ادبي با ابتدايي ترين روابط انساني و ناخودآگاه تاريک مقايسه مي شوند. عشق، وظايف والدين، زنا، پدر کشي: ايده هاي بزرگ اين ها را به ادبيات تلقين مي کنند، اين ها ابزاري هستند که خودشان را بيان مي کنند. سه اثر بزرگ دوره هاي مختلف را ذکر مي کنم تا نشان دهم اين امر چقدر واقعيت دارد: اديپوس، هملت، برادران کارامازوف.
ايده ها، اگر به اندازه ي کافي بزرگ و از نوع خاصي باشند، نه تنها با پروسه ي خالق خصومت ندارند، همان طور که برخي تصور مي کنند، بلکه واقعاً غير قابل اجتناب از آن هستند. قدرت ذهني و قدرت احساسي با هم يک سو هستند. و اگر بتوانيم بگوييم، که به نظر من مي توانيم، که ادبيات نثر امريکاي معاصر در کل فاقد قدرت احساسي است، مي توان اين کمبود را از طريق ارجاع به ضعف ذهني اين ادبيات توضيح داد.
اين وضعيت در نظم متفاوت است. شايد به اين دليل باشد که بهترين شعراي ما، که معمولاً شعراي خوبي هستند، ادباي سنت خودشان به شمار مي روند. در ذهنشان درجه اي از قدرت ذهني وجود دارد که انتظار مي رود شعر از آن استفاده کند. به نظر مي رسد پرسش هاي شکل و پرسش هاي زبان پرسش هاي خودشان براي تقاضا، يا براي خلق، موضوعي کافي است؛ و زيبايي شناختي بسيار توسعه يافته اي موضوع را به اندازه ي کافي قدرتمند مي سازد تا از نيروي خود دفاع کند. نمي توان بهترين اثر کامينگز، استيونز، و ماريان مور را به سرعت به پايان برد. اين اثر از قضاوت ما، حتي از قضاوت مغاير مستثني نمي شود، اما مي تواند با خواننده اي بالغ به عنوان عنصري مداوم از زندگي روحاني اش باقي بماند. چه تعداد از نويسندگان داستان نثر را مي توانيم اين گونه بدانيم؟
عنواني که اساساً بنا بر موقعيتش به من پيشنهاد شد و اختيار تعميم آن را داشتم دين چهار نويسنده ي امريکايي به فرويد و اسپنگلر بود. اين چهار نويسنده اونيل، دوس پاسوس، ولف، و فاکنر بودند. از سه نفر اول چه تعداد عنصر مداوم در زندگي روحاني مان مي توانيم داشته باشيم؟ اميدوارم هرگز دوس پاسوس را بدون علاقه و احترامي که نسبت به اثرش دارم بررسي نکنم. اما براي من غيرممکن است احساس کنم که اين اثر مستقل است، که فراتر از قدرت توضيح ما قرار دارد. همين طور در مورد اونيل و توماس ولف، مي توانم به اشتياق تخصيصشان احترام بگذارم، اما نمي توانم تصور داشتن ارتباطي زنده و متقابل با نوشته هاي آن ها را داشته باشيم. و به نظر من اين به خاطر آن است که اين مردان، بدون توانايي ذهني خودشان، مرهون دين ايده هاي کس ديگري نيستند. قطعاً اسپنگلر ذهن بزرگي نيست؛ در بهترين حالت، نمايشنامه نويس برجسته ي فرهنگ ها است؛ و مي توانيم او را منتقدي بدانيم که ديدگاه هاي مغاير فرهنگ مدني و موافق با اصول طبيعي را به طور مختصر بيان مي کند. در واقع فرويد ذهن بسيار بزرگي است. بدون مکث براي مشخص ساختن تأثيرات واقعي ايده هاي اسپنگلر و فرويد بر اونيل، داس پاسوس، يا ولف، يا حتي در نظر گرفتن اينکه آيا اصلاً تأثيري وجود داشته است يا خير، مي توانيم فرض کنيم که همگي در همين محيط قرار دارند. اما اگر، در اين محيط، حس واقعيت سرنوشت را بخواهيم - واقعيت يکي از کيفيت هايي است که از ادبيات انتظار داريم - مطمئناً بهتر است به دنبال آن در خود اسپنگلر باشيم تا اين سه هنرمند اديب، درست همان طورکه، اگر حس معماي انسان، يا تراژدي بر حسب اراده ي آزاد را بخواهيم، لزوماً، و اميدوارانه، مطمئناً بهتر است به دنبال آن مستقيماً در خود فرويد باشيم تا اين سه مرد اديب.
همان طور که گفتم، در هر اثر ادبي، تأثير زيبايي شناختي وابسته به درجه ي آن بر قدرت ذهني، بر ميزان و سرسختي مطالبي است که ذهن روي آن ها کار مي کند، و بر موفقيت ذهن در استادکاري اين مطالب است. و دقيقاً اين فقدان قدرت ذهن است که سه نويسنده ما را، پس از نخستين واکنش علاقه مان، اين قدر از نظر زيبايي شناختي حريص مي سازد. تنها قياس امريکاي دوس پاسوسرا با اثري از اين نوع، تعليم و تربيت احساسي فلابرت، را داريم تا ببينيم که در رمان دوس پاسوس موضوع احاطه شده از نظر ميزان و پايداري پايين تر از رمان فلوبر قرار دارد؛ نيروي ذهن احاطه گر نيز کمتر است. يا درک خام و متأثر ناخودآگاه اونيل و صرفاً چنگ زدن ابتدايي اش به ايده هاي فلوبر درباره ي جنسيت را در نظر مي گيريم و نشانه هاي اسفناک نارسايي کلي ذهن را درمي يابيم. يا مي پرسيم چرا توماس ولف همواره ما را با استعدادش ناراحت مي سازد، به طوري که حتي ستايش کننده هايش نه به عنوان سوژه بلکه به عنوان هدف به او مي پردازند - هدفي که بايد توضيح داده شود - و مجبور مي شويم تا پاسخ دهيم که عدم تناسب بين نيروي کلامش و قدرت ذهنش وجود دارد. مي توان گفت که توماس ولف نويسنده اي احساساتي است. شايد: اگرچه احتمالاً اين دقيق ترين روش براي توصيف نويسنده اي نيست که جز به يک احساس منفرد نمي تواند بپردازد؛ و احساس مي کنيم که اين نقش خودخواهي بي رحم و آزار دهنده است که نمي تواند ذهنش را به ايده هاي متنوع و علاقه مند به منظم ساختن آشفتگي متأثر و منفرد عزت نفس قدرتمندش تسليم سازد، زيرا حقيقت دارد که خرد احساسات بسياري غير از احساسات بدوي مبتني بر خودخواهي را به وجود مي آورد.
در اين نقطه يادآوري سوژه مي تواند مفيد باشد. صرفاً نقش ناشي از مطالعه ي آثار سيستماتيک و نظري نقشي نيست که اين ايده ها در ادبيات بازي مي کنند؛ اين نقشي است که ايده ها به طور کلي در ادبيات دارند. به طور قطع، مشکل ترين و مورد نهايي ارتباط کلي ادبيات با ايده ها ارتباط ادبيات با ايده هاي توسعه يافته و فرمول بندي شده است؛ و در واقع بسيار مشکل، و اغلب سوء تفاهمي است که من تأکيد خاصي بر آن داشته ام. اما اگر تنها به ايده هاي فرمول بندي شده ي عالي بينديشيم، به اندازه ي کافي به سوژه نپرداخته ايم - در واقع به اندازه ي کافي به ذهن نپرداخته ايم. اگر بگويم دو نويسنده ي معاصر که امکان ارتباط متقابل و زنده با اثرشان را به من داده اند، ارنست همينگوي و ويليام فاکنر هستند، اين امر ما را به تعميم درست سوژه باز مي گرداند، ما را مهيج تر باز مي گرداند زيرا همينگوي و فاکنر بر بي تفاوتي شان نسبت به سنت عقلاني و آگاه زمان ما اصرار ورزيده و به شهرت دستيابي به تأثيراتشان از طريق ابزاري دست يافته اند که با هر نوع قوه ي عقلاني يا حتي زيرکي ارتباط دارند.
در تلاش براي توضيح ويژگي قابل ستايش و خاصي که در اثر همينگوي و فاکنر يافت مي شود - و تنها يک ويژگي خاص، نه فضيلت ادبي غيرقابل انکار و جامع - سوژه ما را فرا نمي خواند تا نشان دهيم که ايده هاي خاص و قابل تشخيص نيرو يا وزني خاص در اين اثر به کار رفته اند. فرا خوانده نمي شويم تا نشان دهيم که ايده هاي خاص و قابل تشخيص نيرو يا وزني خاص به وسيله ي اين اثر خلق شده اند. همه ي آنچه که بايد انجام دهيم تأثير زيبايي شناختي خاص حاصل از فرايندي ذهني است که متفاوت از فرايند درک ايده هاي استدلالي نيست، و از طريق برخي معيارهاي قضاوت ايده ها مورد قضاوت واقع مي شود.
اين اثر زيبايي شناختي را که در ذهن دارم مي توان از طريق واژه اي ارائه داد که قبلاً از آن استفاده کرده ام؛ فعاليت. ما احساس مي کنيم که همينگوي و فاکنر شديداً درگير ماده ي سرسخت زندگي هستند؛ هنگامي که آن ها در بهترين اثرشان به ما حسي مي دهند که ميزان و شدت فعاليتشان متناسب با سرسختي مطالب است. و لذت ما از فعاليتشان ايمن تر مي شود زيرا تأثير متمايزي داريم که اين دو رمان نويس تحت توهمي نيستند که مطالب تسخير نموده اند که فعاليتشان را بر آن معطوف مي سازند. واقعيت داس پاسوس، اونيل و ولف در نقطه ي مقابل قرار دارد؛ در هر نقطه از نتيجه گيري حاصل از اثرشان احساس مي کنيم که آن ها احساس مي کنند که آخرين اثرشان را ارائه داده اند، و حتي زماني اين احساس را داريم که خودشان را ارائه مي دهند، همان طور که اغلب اونيل و ولف اين چنين عمل مي کنند، همان طور که زندگي آن ها را آشفته و پريشان مي سازد. اما به ندرت از آثار همينگوي و فاکنر اين احساس را داريم که آن ها خودشان را فريب داده اند، که به خودشان ماهيت و دشواري موضوع مورد نظرشان را سوء تفسير نموده اند. و ادامه مي دهيم تا قضاوت عقلاني ديگري داشته باشيم؛ ما مي گوييم موضوعي را که آن ها ارائه مي دهند، با فرضي که از درجه دشواري آن دارند، به نظر بسيار متقاعد کننده مي رسد. مي گوييم اين امر به جا است؛ واقعاً کاري براي زندگي انجام مي دهد همان طور که ما با آن زندگي مي کنيم؛ نمي توانيم آن را ناديده بگيريم.
عقل گرايي سنتي و سلطه جويي وجود دارد که مي توان انديشه را تنها به شکل آگاهي و توسعه يافته اش درک کرد و باور داشت که عبارت « ذهن ناخودآگاه » تناقضي بي معنا است. چنين نگرشي، که به تصور من نادرست است، حداقل سودمندي هشدار به ما را دارد که نبايد تمام واکنش هاي ارگانيسم انسان را تحت عنوان انديشه يا ايده بناميم. اما جايگاه غايي معتقد به فلسفه ي عقلاني اين حقيقت ساده را ناديده مي گيرد که زندگي منطق، حداقل در وسيع ترين بخش آن، در احساسات آغاز مي شود. همان طور که قبلاً گفتم، آنچه از مواجهه ي دو احساس متناقض حاصل مي شود و نياز به ارتباط با يکديگر دارند، کاملاً به طور صحيح ايده ناميده مي شود. شايد بتوان گفت که ايده ها در تضاد با ايدئال ها و در آگاهي تأثير شرايط جديد بر اشکال قديمي احساس و برآورد، در واکنش نسبت به کشمکش بين مقتضيات جديد و پرهيزگاري قديم به وجود مي آيند. و مي توان گفت که اثر تا اندازه اي زيرکي خواهد داشت که احساسات مواجهه شده عميق شوند، يا تا اندازه اي که پرهيزگاري هاي قديم حفظ و مقتضيات جديد قوياً درک گردند. در داستان هاي همينگوي پرهيزگاري شديدي نسبت به ايده آل ها و وابستگي هاي بچگي و شهوت بلوغ در کشمکش با تصور مرگ و تخيل تغيير يافته تحت نفي سياه دنياي مدرن وجود دارد. البته فاکنر به عنوان جنوبي امروزي، انساني عميقاً درگير پرهيزگاري هاي سنتش، در مرکز رويداد بحراني تاريخي قرار دارد که آگاهي از نارسايي و عدم صحت سنتي که او عاشق آن است به او فشار مي آورد. زيرکي در آثار اين دو تابعي از ذهن ناخودآگاهش است نه خودآگاه. مي توانيم، اگر تولستوي و داستايوسکي را تحسين مي کنيم، از کمبود آگاهي افسوس بخوريم، آن را به خاطر عدم کفايت در هر دو نويسنده ي آمريکايي استعداد براي تعميم سرزنش کنيم. با اين حال قابل توجه است که ذهن ناخودآگاه اين دو نسبت به آن ها حکمت و تواضع دارد. به ندرت در راه حل فرمول بندي شده تلاش مي کنند، مضمون را با قابليت منفي رها مي سازند. و اين قابليت منفي، اين رضايت براي باقي ماندن در عدم قطعيت ها، رازها، و شک و ترديدها، که تمايل احساس مدرن فرض خواهد شد، کناره گيري از فعاليت عقلاني نيست. کاملاً برعکس، دقيقاً جنبه اي از زيرکي آن ها، از نيروي کامل و پيچيدگي سوژه ي آن ها به شمار مي رود. و زماني مي توانيم اين موضوع را بهتر درک کنيم که ببينيم چطور اذهان ناخودآگاه داس پاسوس، اونيل، و ولف حکمت و فروتني ندارند؛ همان طور که از سوابق عقلاني اين سه نفر برمي آيد، آن ها کاملاً فعال نيستند. انفعال دوس پاسوس در برابر ايده ي فساد کلي تمدن امريکايي از انکار اخيرش در احتمال اصلاحات اقتصادي و اجتماعي و پذيرشش در وضعيت فعلي فاقد صلاحيت امريکا برمي آيد. انفعال اونيل در برابر کليشه هاي مادي گرايي اقتصادي و متافيزيکي از کاتوليسم ساده اخيرش برمي آيد. انفعال ولف در برابر تمام تجربيات اش او را به بدانديشي نسبت به اهداف و شرکاي تجربه اش مي کشاند که هيچ تحسين کننده اي تاکنون آن را در نظر نگرفته است، و بالأخره او را به اين تصريح ساده مي کشاند، که در تو نمي تواني ديگر به خانه بازگردي ثبت شد، که ادبيات بايد عامل راه حل آني تمام مشکلات جامعه و متعهد به ريشه کني درد و رنج انسان شود؛ و جان نزديک ترين دوست ولف که با اين موضوع موافق نبود، به رابطه ي دوستي اش خاتمه مي دهد. انسان هايي هستند که مي توان گفت توسط ايده ها مختل شده اند؛ اما بايد بدانيم اين فزوني انفعال عقلاني بود که از خشونت دعوت به عمل آورد.
در صحبت راجع به همينگوي و فاکنر از واژه ي « پرهيزگاري » استفاده کرده ام. اين واژه اي است که با دقت و برخلاف معاني تنزل دهنده ي امروزي اش انتخاب کردم، زيرا مي خواستم از واژه ي « مذهب » اجتناب کنم، و پرهيزگاري مذهب نيست، هرچند مي خواستم مذهب به ذهن برسد زيرا وقتي از پرهيزگاري سخن مي گوييم مذهب غيرقابل اجتناب مي نمايد. کارلايل درباره ي شکسپير مي گويد او محصول کاتوليسم وسطايي بود، و تلويحاً مي گويد کاتوليسم در فاصله اي که شکسپير از آن ايستاده بود کار زيادي با قدرت خود شکسپير مي توانست انجام دهد. آلن تيت به روشي خاص تر ايده اي را توسعه داده که اشتراک زيادي با تلويج کارلايل در اينجا دارد. اين ايده که مذهب در تنزل اش آواري از پرهيزگاري را به جا مي گذارد، از فرضيات قوي، که شرايط مساعدتري را براي انواع ادبيات موجب مي شوند؛ اين پرهيزگاري ها عهده دار خرد هستند، يا شايد دقيق تر بتوان گفت که تمايل دارند ذهن را با روشي قدرتمند تحريک کنند.
شکسپير فاقد احساسات مذهبي است و نمي توان گفت که او مردي مذهبي بوده است. نمي توان گفت مردان دوره ي بزرگ ادبيات امريکا در قرن نوزدهم مذهبي بوده اند. مثلاً هاثورن و ملويل در دوره اي زندگي مي کردند که مذهب رو به افول بوده و آن ها حمايتي از آن نکرده اند. اما آن ها بدنه اي از پرهيزگاري، بدنه اي از موضوعات را از مذهب به ارث برده اند، که قلبشان و ذهنشان را درگير ساخت. هنري جيمز انسان مذهبي نبود و کوچکترين نقطه اي در جهان نيست که سعي کند اين را فاش کند. اما نبايد تمام مفاهيم ضمني رساله ي کوئنتين اندرسن را بپذيريد که جيمز سيستم مذهبي پدرش را به تمثيل نوشت تا ببيند آيا حق با اندرسن است وقتي که مي گويد که جيمز به شيوه ي خودش به پرسش هايي پرداخت که سيستم پدرش مطرح ساخته بود. اين نشان مي دهد که چرا جيمز تخيل ما را امروزه در دست گرفته است، و چرا اين قدر مشتاقانه به سوي هاثورن و ملويل باز مي گرديم.
پرهيزگاري که از مذهب نازل مي شود تنها پرهيزگاري ممکن نيست، همان طور که فاکنر و شايد همينگوي به ما يادآور مي شود. اما به طور طبيعي ابتدا مي گوييم که پرهيزگاري از مذهب نازل مي گردد زيرا در آن ويژگي تعالي دارد که ، خواه بپذيريم خواه نپذيريم، انتظار داريم ادبيات در بهترين شکلش آن را دارا باشد.
سوژه فوق العاده ظريف و پيچيده است و من ديگر بيشتر از اين آشکار و خام بيان نمي کنم. اما مهم نيست چگونه آن را بيان کنم، اطمينان دارم که خواهيد ديد من درباره ي چيزي صحبت مي کنم که ما را به موضوع اصلي و فرهنگ ادبي مان رهنمون مي سازد.
مي دانم که اشتباه نمي کنم اگر فرض کنم اکثر ما در اينجا داراي باورهاي اجتماعي و سياسي آزادي خواه و دموکراتيک هستيم. و مي دانم که اشتباه نمي کنم اگر بگويم اکثر ما، و در درجه اي از تعهدمان نسبت به ادبيات و آشنايي مان با آن، درمي يابيم که نويسندگان معاصر که بيشتر آرزوي مطالعه ي آثارشان و بيشتر آرزوي تحسين ويژگي هاي ادبي شان را داريم زيرکي و نبوغ زيادي در پرداختن به هم ستيزي با ايدئال هاي اجتماعي و سياسي ما دارند. زيرا در کل درست است که ادبيات اروپاي مدرن که مي توانيم رابطه اي فعال و متقابل با آن داشته باشيم، رابطه اي درست است که همان طور که مي دانيم، توسط انسان هايي نوشته شده که نسبت به سنت آزادي خواهي دموکراتيک بي تفاوت يا دشمن هستند. يتس و اليوت، پراست و جويس، لارنس و گايد، اين مردان به نظر ايدئال هاي اجتماعي و سياسي ما را تأييد نمي کنند.
چنانچه اکنون به ادبيات معاصر امريکا برگرديم و آن را در نظر بگيريم، مي بينيم که هر کجا که بتوانيم آن را آزادي آشکار و دموکراتيک توصيف کنيم، بايد بگوييم که علاقه ي ثابت و پاياني وجود ندارد. من نمي گويم اثري که محدود به سنت دموکراتيک آزادي خواه نوشته مي شود هيچ ارزشي ندارد بلکه تمايلي به بازگشت به سوي آن نداريم، آن را در اذهان و علايقمان مستقر نمي سازيم. به احتمال زياد از آن به عنوان يک شهروند مي آموزيم؛ و به عنوان شهروندي اديب و شهروندي منتقد آن را درک کرده و توضيح مي دهيم. اما در ارتباطي فعال و متقابل با آن زندگي نمي کنيم. حس بزرگي، زيرکي، تعالي که بزرگي و زيرکي مي تواند حس دستيابي به اسرار و اذهان ابتدايي مان را بدهد، اين حس را هرگز واقعاً از نويسندگان سنت دموکراتيک آزادي خواه در حال حاضر نمي گيريم.
و از آنجايي که دموکراسي آزادي خواه به طور غير قابل اجتنابي بدنه اي از ايده ها را به وجود مي آورد، لزوماً بايد براي ما اتفاق بيفتد که بپرسيم چرا اين ايده هاي خاص با نيرو و زيرکي ادبيات را که دربرگيرنده ي آن ها است برنينگيخته اند. اين پرسش مهم ترين و پرچالش ترين پرسش در فرهنگ است که در اين لحظه مي توان پرسيد.
البته پاسخ آن را حتي در اينجا نمي توان آغاز کرد، و راضي تر خواهم بود اگر صرفاً آن را به عنوان پرسشي مشروع بپذيريم. اما يک يا دو مسلئه وجود دارد که مي توان درباره ي پاسخ آن مطرح کرد، بايد آن را به شکل درستش برسانيم. اگر به نتايج سهل الوصول در مورد فقدانش در فرهنگ ايده هاي مؤثر مذهب سنتي مان برسيم، آن را نخواهيم يافت. خودم را به اين حقيقت تاريخي ارجاع داده ام که مذهب ابزار کارآمد انتقال يا خلق ايده هاي لازم براي ويژگي هاي ادبي بوده است، و بي شک اين حقيقت براي برخي بدان معني است که من عقيده دارم مذهب شرط لازم براي ادبيات عظيم به شمار مي رود. من به اين عقيده ندارم؛ و از جهات مختلفي بي مناسبت مي دانم که سعي کنيم ادبيات را با باورهاي مذهبي تضمين کنيم.
اگر به دنبال جواب در ضعف ايده هاي دموکراتيک آزادي خواه در خودمان باشيم، به جواب نخواهيم رسيد. به هيچ وجه درست نيست که عدم کفايت ادبيات را که خودش را به بدنه ي ايده ها مي چسباند نشانه ي عدم کفايت ايده ها بدانيم، اگرچه بي شک درست است که برخي ايده ها کمتر از بقيه به ادبيات نزديک هستند.
من باور دارم، پاسخ ما در حقيقتي فرهنگي يافت مي شود. در نوعي ارتباط که ما، يا نويسندگاني که به ما نشان مي دهند، به سمت ايده هايي که ادعا مي کنيم از آن ما هستند، پايدار مي سازيم. اگر دريابيم که اين حقيقت خودمان است که درک مي کنيم ايده ها گلوله هاي تعقل يا تبلورسازي انديشه هستند، دقيق و کامل، و از طريق وابستگي و نظريه هاي رويه اي خود تعريف مي شوند، سپس مسئول نوعي ادبيات منثور خواهيم بود که داريم. و اگر دريابيم که در واقع اين عادت را ما مي سازيم، و اگر آن را ادامه دهيم، مي توانيم پيش بيني کنيم که ادبياتمان همان گونه که هست ادامه خواهد يافت. اما اگر به عادت تجديدنظر در درک ايده ها به اين روش کشيده شويم و در عوض تفکر درباره ي ايده ها را به عنوان موجوديتي زنده ياد بگيريم، به طور اجتناب ناپذيري به اراده و خواسته ها بپيونديم، درمي يابيم که آن ها به واسطه ي طبيعتشان مستعد رشد و گسترش هستند، به واسطه ي تمايلشان بر تغيير، زندگي شان را به نمايش مي گذارند، به واسطه ي اين تمايل، مسئول بدتر کردن و تباه شدن و صدمه رساندن هستند، سپس در ارتباط با ايده هايي که ادبيات را تا حد امکان فعال مي سازند خواهيم ايستاد.
منبع مقاله :
تريلينگ، ليونل؛ (1390)، تخيلات ليبرالي (مقالاتي درباره ي ادبيات و جامعه)، ترجمه ي مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول