زيست شناسي و منافع انسان

چطور ممکن است يک استدلال از زيست شناسي انسان در بي اعتبار کردن نسبي گرايي مؤثر واقع شود؟ مخالف نسبي گرايي مي تواند به طريق ذيل استدلال کند: اگر نسبي گرايي صحت داشت، آنگاه هيچ محدوديت هاي مهمي بر محتواي
دوشنبه، 14 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زيست شناسي و منافع انسان
 زيست شناسي و منافع انسان

 

نويسنده: نيل لوي
برگردان: اسفنديار زندپور



 

چطور ممکن است يک استدلال از زيست شناسي انسان در بي اعتبار کردن نسبي گرايي مؤثر واقع شود؟ مخالف نسبي گرايي مي تواند به طريق ذيل استدلال کند: اگر نسبي گرايي صحت داشت، آنگاه هيچ محدوديت هاي مهمي بر محتواي اخلاقيات متصور نمي بود. در آن صورت، در واقع، انسان ها مي توانستند به طرق بسيار مختلفي نسبت به يکديگر رفتار کنند که هيچ کدام از آن ها برتري مطلقي نسبت به ديگران نداشت. اما اين ادعا غير قابل قبول است. در واقع، يک مجموعه از محدوديت هاي مهمي براي رفتار انسان ها وجود دارد: محدوديت هايي که ساختار مشترک زيست شناختي ما ايجاد مي کند. به دليل اينکه ما نوعي حيوان محسوب مي شويم، همه داراي يک مجموعه از منافع مشترکيم: تأمين غذا، پناهگاه، خواب و غيره. اين ها همه چيزهاي مطلوبي هستند که بايد داشته باشيم، مهم نيست چه چيزهاي ديگري را بخواهيم دنبال کنيم، زيرا بدون آن ها قادر نخواهيم بود به دنبال چيزهاي ديگر برويم و يا اصلاً علايق يا ترجيحات ديگري داشته باشيم. حال با توجه به نقش آن ها در زندگي انسان، اين چيزها لزوماً براي همه انسان ها ارج نهاده مي شوند. بدين ترتيب، در واقع تنها يک مجموعه از چيزها هستند که براي هر فردي داراي اعتبارند. بنابراين نسبي گرايي ابطال شده و يا در بدترين حالت به حاشيه نظريات اخلاقي رانده مي شود.
ديديم که نسبي گرايي وقتي که به عنوان توضيحي براي تفاوت هاي موجود در ميان سيستم هايي که در جهان با آن روبرو مي شويم ارائه مي شود، پذيرفتني ترين حالت را دارد. به عبارت ديگر، اينکه نسبيت گرايي فرااخلاقي به متقاعد کننده ترين صورت ممکن عرضه شده، استدلالي است که از نسبيت گرايي توصيفي ناشي شده است. اما اگر استدلال زيست شناسي پيروز شود، نسبي گرايي توصيفي از ريشه رد مي شود و نسبي گرايي فرااخلاقي چيزي براي توضيح دادن نخواهد داشت. اگر استدلال زيست شناسي پيروز شود، در آن صورت در واقع همه فرهنگ ها در مجموعه اي از چيزهاي اساسي با يکديگر اشتراک خواهند داشت.
هيچ تفاوت مهمي ميان ارزش هايي که هر يک مورد تأييدشان است. وجود نخواهد داشت، و هر تفاوتي که مشاهده شود را بايد با استفاده از استراتژي هاي مختلفي که ضد نسبي گرايان معمولاً عليه نسبي گرايي توصيفي به کار مي بردند، توضيح داد ( اعمال همان اصول در شرايط متفاوت، توضيح از طريق داشتن اعتقادات غلط در خصوص موضوعات تجربي، و غيره ).
اما آيا استدلال زيست شناسي، در صورت صحت مي تواند هرگونه نسبي گرايي جالب توجه را ابطال کند؟ يک نسبي گرا چگونه به اين پاسخ مي دهد؟ شايد با اشاره به اين نکته شروع کند که اثبات اينکه همه ارزش هايي مشترک دارند براي اثبات نادرست بودن نسبي گرايي کفايت نمي کند. ديديم که نسبي گرايي توصيفي صحت دارد اگر و تنها اگر افراد اعتقادات اخلاقي بنيادين متفاوتي از هم داشته باشند. حال، مدرکي که هم اکنون بررسي کرديم به ما اين دليل را مي دهد باور کنيم که يک مجموعه ارزش هاي اخلاقي اساسي هستند که براي همه افراد مشترکند. اما گفتن اين نکته ثابت نمي کند که آن ها ارزش هاي بنيادين مشترکي دارند. بديهي است که من در اينجا بر تفاوتي که ميان ارزش هاي بنيادين و اساسي وجود دارد تکيه دارم که نياز به شرح دقيق تري دارد.
بياييد ارزش هايي را که براساس يک مجموعه منافع، که با توجه به دلايل خوبي که داريم مي توانيم آن ها را ميان همه مردم مشترک بدانيم، ارزش هاي اخلاقي اساسي بناميم. آن ها را اين گونه توصيف مي کنيم زيرا بر پايه حقايق اساسي بيولوژي ما بنا شده اند، حقايقي در مورد آنچه همه ما نياز داريم، صرف نظر از آنچه مي خواهيم. حال بايد اين ارزش هاي اخلاقي اساسي را از ارزش هاي اخلاقي بنيادين تمييز دهيم. هنگامي که اصطلاح « بنيادين » را در فصل قبل براي توصيف اصول اخلاقي به کار برديم، منظور ما اصلي بود که بر مبناي ديگري تکيه نداشت. دليل ديگري براي تأييد چنين اصل « جنين ها را نکشيد » متکي به اصل اخلاقي بنيادين « افراد بي گناه را نکشيد » است. اما اصل « افراد بي گناه را نکشيد » در عوض، هيچ مبناي ديگري ندارد. اين يک اصل بنيادين است. به اين طريق، ارزش هاي اخلاقي بنيادين، ارزش هايي خواهند بود که بر هيچ مبناي ديگري تکيه ندارند.
حال شايد چنين باشد که ارزش هاي اساسي و ارزش هاي بنيادين اغلب برهم منطبق شوند. اما دليلي ندارد فکر کنيم که هميشه چنين است. ممکن است برخي ارزش هاي اساسي بنيادين نباشند و برخي ارزش هاي بنيادين، اساسي نباشند. ارزشي را که تغذيه کافي براي ما دارد در نظر بگيريد. اين نمونه يک ارزش اساسي است، همان گونه که اين اصطلاح را به کار مي بريم. اين ارزشي است که مبتني بر زيست شناسي ماست و ارضاي آن براي بقاي ما ضروري است و بنابراين براي داشتن علايق و ترجيحات نيز ضروري هستند. اما اين ارزش، بنيادين نيست. يعني مي توانيم به طور معقولي اين سؤال را بپرسيم و پاسخ دهيم که « از نظر اخلاقي چه اهميتي دارد که ما تغذيه کافي داشته باشيم؟ » جواب هاي متعددي مي توان به اين پرسش داد: زيرا حفظ زندگي انسان از نظر اخلاقي مهم است، زيرا ادامه بقا شرط داشتن ترجيحات و علايق است و غيره. بنابراين اين ارزش اخلاقي اساسي يک ارزش اخلاقي بنيادين نيست. از طرف ديگر، برخي ارزش هاي اخلاقي بنيادين اساسي نخواهند بود. اين اصل که « با همه به طور مساوي رفتار کنيد مگر اينکه تفاوت هاي مرتبطي ميان آن ها باشد » به نظر يک اصل اخلاقي بنيادين مي رسد. اما يک اصل اخلاقي اساسي به معنايي که ما اين اصطلاح را به کار مي بريم نيست.

بدين ترتيب اين واقعيت، اگر واقعاً يک واقعيت باشد، که همه افراد و فرهنگ ها يک مجموعه ارزش هاي اساسي مشترک دارند براي نشان دادن اينکه آن ها ارزش هاي بنيادين مشترکي خواهند داشت، کفايت نمي کند. بنابراين براي اثبات نادرست بودن نسبي گرايي توصيفي نيز کفايت نمي کند. اما اين استدلال تنها نشان مي دهد که نسبي گرايي توصيفي، صرف نظر از حقايقي که در مورد زيست شناسي ما وجود دارد، مي تواند صحت داشته باشد. لازم است که بسيار جلوتر رفته و نشان دهيم که انسان هاي مختلف در واقع حتماً داراي اعتقادات اخلاقي بنيادين متفاوتي مي باشند؛ که زيست شناسي مشترک ما در واقع همه ما را به اعتقادات بنيادين مشترک نمي رساند. مي توانيم تصور کنيم که شايد زيست شناسي ما و ارزش هاي اساسي اي که بر مبناي آن بنا شده به عنوان اساسي براي مجموعه گسترده تري از اصول اخلاقي بنيادين که ميان همه انسان ها مشترک است عمل کند. شايد تصور کنيم که اخلاق بدين طريق براساس زيست شناسي ساخته شده است: به دليل نوع موجوداتي که هستيم، همه ما به داشتن چيزهايي خاص نياز داريم، همه به دنبال کسب لذت و دوري از درد هستيم. بنابراين ما همه دليل خوبي براي ارج نهادن به اين چيزها و هر آنچه که موجب افزايش لذت نسبت به درد شود داريم. من در واقع براي به دست آوردن اين چيزها انگيزه دارم؛ اين دقيقاً همان چيزي است که موجب مي شود موجوداتي مانند من دست به عمل زنيم. ما تنها بايد يک اصل قابل قبول به اين حقايق مشترک ميان همه ما اضافه کنيم تا منشأ اخلاق شود. اين اصل قابليت تعميم است.

اصل قابليت تعميم اخلاقي تقريباً اين گونه بيان مي کند که هر آنچه از نظر اخلاقي براي من صحيح است براي هر کس ديگري نيز صحيح مي باشد، مگر اين که تفاوت مرتبطي ميان آن ها و من وجود داشته باشد. بنابراين، هر چيزي که من نسبت به آن حق دارم هر کس در وضعيت مشابه من نسبت به آن حق دارد؛ هر چيزي که براي من الزامي باشد، هر چيزي که حق آن را داشته باشم، هر چيزي که براي من غيرمجاز باشد و چيزهايي از اين قبيل، همه اين ها در مورد هر کس ديگري نيز به کار مي رود، مگر اينکه تفاوت مرتبطي ميان ما وجود نداشته باشد. به نظر مي رسد اين اصل همان قلب تصور ما از اخلاق باشد. براي نمونه، مفاهيم بي طرفي، برابري و شايستگي مبناي اين اصل را تشکيل مي دهند. ما اعتقاد داريم که رفتار اخلاقي بايد به آنچه افراد انجام مي دهند واکنش نشان دهد: کارهاي خوب افراد بايد پاداش داده شود و کارهاي بد مستحق مجازاتند. اين ها انواع تفاوت هايي هستند که بين انسان ها وجود دارند که بايد از نظر اخلاقي ميان انسان ها تفاوت قائل شد، و مي بايست مجاب بيايند. بايد با من رفتار متفاوتي صورت بگيرد اگر کاري کرده باشم که سزاوار آن رفتار متفاوت باشم، اگر آن رفتار مديون من باشد و يا آن را وارد کرده باشم که به سمت من بيايد. با اين حال، اگر چنين تفاوتي ميان تو و من نباشد بايد رفتار مشابهي با ما صورت گيرد.
شکي نيست که اصل قابليت تعميم در قلب تصور ما از اخلاق جاي دارد. با اين حال، نمي توانيم با استفاده از آن تلاش کنيم که نسبي گرايي را شکست دهيم مگر اينکه دليل خوبي براي اين باور داشته باشيم که همه فرهنگ هاي ديگر نيز اين اصل را به رسميت بشناسند. اگر بخواهيم از اين اصل استفاده کنيم تا حقايق زيست شناسي مان را به منظور ايجاد يک اخلاق ميان فرهنگي معتبر به کار گيريم، بايد اطمينان حاصل کنيم که در استفاده از آن، در مقابل ادراکات گوناگون اخلاقيات مصادره به مطلوب نمي کنيم، که به طور دلخواه بر آن ها چيزي خارجي نسبت به ادراکاتشان تحميل نمي کنيم. آيا در واقع اصل قابليت تعميم، خود، اعتبار ميان فرهنگي دارد؟ آيا اين اصل، خود، جهاني و همگاني است؟
به نظر، اين يک سؤال تجربي مي رسد. يعني، به نظر مي رسد براي پاسخ دادن به آن بايد نظام هاي اخلاقي واقعي را بررسي کنيم و ببينيم که آيا آن ها در واقع چيزي شبيه به اصل قابليت تعميم را به رسميت مي شناسند. اما من قانع نشده ام که اين يک پرسش تجربي است. اگر با بررسي يک نظام رقيب نتوانيم چيزي شبيه به اصل قابليت تعميم را بيابيم بايد به چه نتيجه اي برسيم؟ آيا بايد گمان کنيم که در اينجا اخلاقي هست که فاقد اين اصل است؟ شايد با توجه به اهميت اين اصل آنچه را که ما به عنوان اخلاق تلقي مي کنيم، بايد به شيوه اي کاملاً متفاوت واکنش نشان دهيم. شايد بايد در عوض تصور کنيم که در اينجا فرهنگي هست که اصلاً فاقد اخلاق است، يا به صورت ضعيف تر، آنچه را که من اخلاق اين فرهنگ تصور کرده بودم، اخلاق نيست بلکه چيز ديگري است. نظر من اين است که اصل قابليت تعميم چنان در تصور ما از آنچه يک نظام اخلاقي است اهميت دارد که به عنوان معياري به کار مي رود که ما از طريق آن نظام هاي اخلاقي را شناسايي مي کنيم. اگر چيزي را که به دلايل ديگر نظامي اخلاقي فرض کرده بوديم - شايد به اين دليل که مجموعه قوانين براي اداره زندگي فرد ارائه مي دهد - معلوم شود که جايي براي اصل قابليت تعميم ندارد، آنگاه مي توانيم به طور منطقي نتيجه بگيريم که اشتباه مي کرده ايم، که اصلاً با يک نظام اخلاقي روبرو نيستيم. بنابراين اين پرسش که آيا اصل قابليت تعميم اعتبار ميان فرهنگي دارد شايد گذشته از اين ها، يک پرسش تجربي نباشد. اين اصل شرط اصلي نظام هاي اخلاقي است، نه يک خصيصه اختياري آن ها. اگر اين قضيه صحت داشته باشد، پرسش تجربي اي که بايد از خود بپرسيم اين نيست که آيا چنين و چنان اخلاق رقيبي اصل قابليت تعميم را مي شناسد يا نه، بلکه، آيا چنين و چنان فرهنگي اصلاً اخلاق دارد يا نه.
ما در فصل بعد به مسئله خصايص اصلي نظام هاي اخلاقي خواهيم پرداخت. فعلاً مي توانيم همين قدر بگوييم که با توجه به اين واقعيت که اصل قابليت تعميم ظاهراً يکي از خصايص اصلي اخلاق است فقدان آن موجب مي شود يک نظام داراي قوانين براي اداره زندگي را اصلاً به عنوان يک نظام اخلاقي نشناسيم، و با توجه به اين واقعيت که ما در واقع اعتقاد داريم که همه فرهنگ ها نظام هاي اخلاقي دارند، مي توانيم به اين نتيجه برسيم که همه اين نظام ها به شکلي جايي براي اين اصل دارند. اخلاق، بخش مهمي از آن، در مورد دلايلي است که براي اعمال فرد ارائه مي شود، دلايلي از نوع خاص. وقتي که ما - تو يا من، استراليايي يا دينکا، چيني يا سرخ پوست آمازون - اخلاقي عمل مي کنيم يا فکر مي کنيم که کسي سزاوار رفتاري است که تحت عنوان اخلاق جاي مي گيرد، هميشه بايد قادر به ارائه نوعي دليل که اين عمل را توجيه کند باشيم، و اين دلايل به تفاوت هاي از نظر اخلاقي مرتبط ميان افراد اشاره مي کنند. سوفي بايد به توبي کمک کند چون قول داده اين کار را انجام دهد، اين واقعيت که او خود را تحت اين الزام قرار داده تفاوتي از نظر اخلاقي مرتبط ميان او و کسي است که قول نداده است. سام بايد براي نقض قانون تنبيه شود، اين واقعيت که او به خواست خود اين کار را انجام داده است تفاوت اخلاقي مرتبطي است ميان او و ديگر افراد و به همين منوال. همه نظام هاي اخلاقي تصديق مي کنند که بايد بتوان چنين دلايلي را ارائه داد تا رفتار متفاوت با افراد را توجيه کرد. اين شناخت در قانون طلايي دين يهود و مسيحيت ( « همسايه ات را مانند خودت دوست داشته باشد » )، در به اصطلاح قانون نقره اي کنفوسيوس ( هر چيزي را که براي خودت نمي خواهي بر ديگران اعمال نکن ) در « عشق فراگير » آيين تائو و در هر آيين اخلاقي ديگري به صورت رمز نوشته شده است. تمام نظام هاي اخلاقي شامل اصول اخلاقي قابل تعميم مي باشند، و تمام فرهنگ ها داراي نظام هاي اخلاقي هستند.
ما اکنون به دو نتيجه مهم دسته يافته ايم که مي توانيم اميدوار باشيم که با استفاده از آن ها غلط بودن نسبي گرايي را نشان دهيم. ما ثابت کرده ايم که حداقل بخش مهمي از اخلاق بر پايه اميال، علايق و ترجيحات انسان ها استوار است. ولي سرنوشت زيست شناختي انسان ها، سرشتي که در ميان همه در همه جا مشترک است، به طرز چشمگيري اين اميال، علايق و ترجيحات را تشکيل داده است. بعلاوه اکنون مي دانيم که همه نظام هاي اخلاقي ( چيزي مثل ) اصل قابليت تعميم را در بردارند. حال مي توانيم چنين استدلال کنيم: با توجه به اينکه ارزش هاي اخلاقي به طرز قابل توجهي توسط زيست شناسي مشترک ما تشکيل شده اند، و با توجه به اين واقعيت که اصل قابليت تعميم ما را ملزم مي کند هرچه را که خود براي خود مناسب مي دانيم به ديگران نيز نسبت دهيم، مي توانيم انتظار داشته باشيم که همه فرهنگ ها بر سر مجموعه مهمي از ارزش هاي اخلاقي همگرايي داشته باشند. اعضاي هر فرهنگ با شروع از خود، در پايان به اين شناخت خواهند رسيد که اخلاق ميان جوامع مشترک و همگاني است. شايد انتظار رود اين پروسه مسيري اين چنين را طي کند. هر يک از ما، با توجه به زيست شناسي مان، به آنچه نياز داريم، آنچه مي خواهيم و آنچه که به نفع ماست مي انديشيم. ما پي مي بريم که به تغذيه کافي و سرپناه و غيره نياز داريم، که مي خواهيم به لذت برسيم و از درد دوري کنيم، اينکه به نفع ماست که نه صرفاً يک زندگي بلکه يک زندگي معني دار داشته باشيم. با داشتن اين علايق و اميال، اميد داريم که منابع رسيدن به اين اهداف به ما داده شود؛ حداقل اميدواريم که کسي در تعقيب اميالمان اخلال ايجاد نکند. اميدواريم که حق اخلاقي مان نسبت به چيزهايي که نياز داريم به رسميت شناخته شود. اما آن هنگام اين اصل جهان شمولي ما را ملزم مي کند که همين حق را براي هر کس ديگري که زيست شناسي ما را دارد به رسميت بشناسيم، مگر اين که تفاوتي مرتبط ميان ما و آن ها باشد که رفتار متفاوت با آن ها را توجيه کند. بنابراين ما با شروع از حقايق بنيادي زيست شناسي مي توانيم اميدوار باشيم که به يک اخلاق انساني جهاني با استدلال، دست پيدا کنيم. مي توانيم فکر کنيم که عدم توانايي ديگر افراد در شناختن اين اخلاق شک و شبهه اي در مورد صحت اين اخلاق جهاني به وجود نمي آورد. بلکه صرفاً در مورد عقلانيت، يا اخلاق آن هايي که آن را نمي شناسند شبهه به وجود مي آورد.
حال، چيزي شبه به اين استراتژي به راستي مي تواند به ما اين دليل را بدهد که انتظار داشته باشيم که نظام هاي اخلاقي فرهنگ هاي مختلف اشتراکات بسيار زيادي داشته باشند. پيشتر اشاره کردم که به نظر مي رسد همه نظام هاي اخلاقي، در واقع، اصولي مانند حکم در مقابل قتل را در بر بگيرند. در حقيقت بايد انتظار داشته باشيم که برخي قوانين اخلاقي براي ادامه حيات هر جامعه اي ضروري اند. براي اينکه فرهنگ هاي انساني زنده بمانند و خود را در طول زمان باز بيافرينند، نظامي قانوني بايد دارا باشند، نظامي که قتل خودسرانه را منع کند و اساسي براي درجه اي از همکاري بين افراد برقرار کند. انسان ها سرعت يا قدرت خاصي ندارند: آن ها نمي توانند اميدوار باشند که به خودي خود عمر طولاني داشته باشند وضعيت طبيعت از نظر هابز، جنگ همه عليه همه، صرفاً همه ما را به داشتن زندگي هايي « کثيف، حيواني و کوتاه » نمي کشاند، بلکه انتظار مي رود به زودي هيچ انساني باقي نمي ماند. اما انسان ها ضعف هاي خود را با تبديل شدن به حيواناتي اجتماعي جبران مي کنند، ما با تعاون و همکاري مي توانيم باقي بمانيم حتي رشد کنيم. بنابراين مي توانيم از همه فرهنگ ها، همه جوامع انساني که قادرند چندين نسل باقي بمانند، انتظار داشته باشيم که قوانيني داشته باشند که همکاري را آسان کنند؛ علاوه بر اين اساساً بسياري از اين قوانين در سراسر دنيا يکسان خواهند بود.
آيا اين ملاحظات کافي خواهند بود که امکان يک نسبي گرايي قابل توجه را کنار بگذاريم؟ من چنين گمان نمي کنم. گمان مي کنم که اگرچه حوزه مشترکي که مي توانيم بين نظام هاي اخلاقي فرهنگ هاي مختلف انتظار داشته باشيم بسيار زياد است، اما فضاي کافي براي اختلافات مهم باقي مي ماند. ممکن است صحيح باشد که همه نظام هاي اخلاقي بايد عناصر مشترک مشخصي داشته باشند صرفاً به اين دليل که اين عناصر براي بقاي فرهنگ هاي انساني ضروري هستند. اما علي رغم اين اشتراک ميان آن ها، نظام هاي اخلاقي موجود به اعمال کاملاً مختلفي حکم مي دهند. برخي، زنان را از حضور در ملأ عام و داشتن شغل منع مي کنند، برخي اين عمل را غير اخلاقي مي شمرند، برخي سقط جنين را مجاز مي شمرند برخي خير. واضح است که همه اين نظام ها با سرشت زيست شناختي ما سازگار هستند، زيرا فرهنگ هايي که به آن تعلق دارند باقي مانده و حتي مي توان گفت شکوفا مي شوند. حقايق بنيادي زيست شناسي به نظر نمي رسد به ما اجازه دهند اين گزينه ها را کنار بگذاريم.
اگر زيست شناسي به تنهايي به اين هدف دست نيابد، ما با اين حال، آيا نمي توانيم قابليت تعميم را براي به دست آوردن آن به کار ببريم؟ آيا ممانعت زنان از زندگي اجتماعي تخطي از اين اصل نيست؟ بيشتر ما فکر مي کنيم که هست. جريانات نژادپرستي و تبعيض جنسي در طول يک قرن گذشته کم کم عقب نشيني کرده اند زيرا مردم متعلق به فرهنگ ما نتوانسته اند تفاوت مرتبط ميان زنان و مردان، ميان سياه پوستان و سفيدپوستان بيابند، که رفتار متفاوت با آن ها را توجيه کند. به طور سنتي، استدلال هاي نژادپرستانه و تبعيض جنسي در تأييد نتيجه گيري هاي خود به تفاوت اخلاقي و فکري ادعا شده اشاره مي کنند: به هوش فرضيِ کمتر زنان يا يک گروه نژادي خاص، يا ناتواني فرضي آن ها در بي غرض عمل کردن و با خباثت آن ها. اما وقتي از آن ها مدرکي براي اين تفاوت ها خواسته مي شود. نژادپرست ها و طرف داران تبعيض جنسي نتوانسته اند با اين چالش روبرو شوند و جايگاه آن ها بي اعتبار شده است. آن ها نتوانسته اند مدرکي به دست بياورند که چنين تفاوت مرتبطي وجود دارد. با توجه به چيزهايي که ما معمولاً باور داريم توجيه رفتارهاي متفاوت، با نژادپرستي و تبعيض جنسي را نمي توان درست جلوه داد.
با اين حال، اين بدان معني نيست، که براي مثال تبعيض جنسي هرگز قابل توجيه نيست. جامعه اسپارت ها را در نظر بگيريد، نظام آن ها نظامي اجتماعي بود و اصول اخلاقي آن ها اساساً حول محور ضروريات و خواست هاي نظامي سازمان يافته بود، و فضيلت هاي نظامي را بيشتر از هر چيز ديگري ارج مي نهاد در حقيقت، اسپارت ها همان خصلت ها و توانايي هايي را که در مردانشان وجود داشت از زنانشان نيز انتظار داشتند: استقامت جسمي، ورزشکار بودن و تعهد به مصالح کشور. اما زنان را به همان آموزش هاي نظامي وادار نمي کردند. اگرچه تمام تلاش ها براي کشف تفاوت هاي ذهني نظام مند ميان مردان و زنان با شکست مواجه شده، اما تفاوت هاي جسمي آشکاري وجود دارند که اين تصميم را توجيه مي کنند. کاملاً روشن است که به طور متوسط مردان از نظر جسمي از زنان قوي ترند. بنابراين، اگر ما براي توانايي خوب جنگيدن در ميدان نبرد ارزش قائل شويم، گرايش خواهيم داشت زنان را کمتر از مردان در نظر بگيريم. بدون اينکه هيچ اشتباه تجربي انجام داده باشيم و يا اينکه اصل قابليت تعميم را نقض کرده باشيم. در اينجا جنسيت به تنهايي تفاوتي است که از لحاظ اخلاقي ارتباط دارد ( به صورت دقيق تر نشانگري است براي تفاوتي از لحاظ اخلاقي مرتبط ).
بدين ترتيب، علي رغم اين حقيقت که همه نظام هاي اخلاقي چيزي شبيه به اصل قابليت تعميم را مي پذيرند، و بنابراين متعهد هستند رفتار متفاوت با افراد با اشاره به تفاوت هاي مرتبط ميان آن ها توجيه کنند، اين عقيده که چه چيزي را مي توان تفاوت مرتبط به شمار آورد از يک فرهنگ تا فرهنگ ديگر تفاوت زيادي دارد. ما فکر مي کنيم که تفاوت هاي فکري و اخلاقي به تنهايي مناسب هستند: آيا اين عامل يک فرد است، ( توانايي تفکر، خودآگاهي و غيره را دارد )؛ آيا او عضو جامعه اخلاقي ماست ( براي نمونه روان پريش نباشد )؛ آيا براي محروم شدن از حقوق خود کاري انجام داده است؟ اما اصل قابليت تعميم اين تفسير را به عنوان تنها تفسير موجه تحليل نمي کند. مسلماً جنسيت را به عنوان يک تفاوت مرتبط در نظر گرفتن از نظر ما کاملاً غير اخلاقي است. اما اعتراض به اصول اخلاقي يک فرهنگ ديگر که طبق معيارهاي ما غير اخلاقي باشد مصادره به مطلوب است. پيش از آنکه مجاز به استفاده از چنين شگردي باشيم، بايد بتوانيم نشان دهيم که معيارهاي ما از معيارهاي آن ها بهتر است.
توجه داشته باشيد که اين خط فکري پاسخ آماده اي است به بسياري از عقايد نژادپرستان و معتقدان به تبعيض جنسي. اگر کسي يا فرهنگي بخواهد ديدگاه هاي جانب دارانه خودش را با اتکا به واقعيات مفروض در مورد زنان و سياهان توجيه کند، مي توانيم اعتقادات آن ها را به چالش بکشيم. در واقع قسمت اعظمي از تعصبات منوط به اعتقادات غلط است. و تا آن اندازه که چنين است، مي توانيم غير منطقي بودن آن ها را ثابت کنيم.
اما متأسفانه، شايد همه اين تعصبات بر پايه چنين اعتقادات غلطي نيستند، بنابراين برخي اوقات نمي توانيم فرد متعصب را به سادگي به غير منطقي بودن محکوم کنيم.

زيست شناسي و فرهنگ

بنابراين حقايق مربوط به زيست شناسي مشترک ما، به علاوه اصل قابليت تعميم براي از بين بردن اختلافات اخلاقي کفايت نمي کند، زيرا فرهنگ هاي مختلف مي توانند معيارهاي متفاوتي در خصوص اينکه چه چيزي از نظر اخلاقي مرتبط است داشته باشند. يعني فرهنگ هاي متفاوت مي توانند حقايق مربوط به زيست شناسي مشترک ما را در نظر بگيرند، اصل قابليت تعميم را به کار ببرند و به درستي به نتايج مختلفي دست پيدا کنند. علاوه بر اين، حقايق مربوط به زيست شناسي ما از طريق ديگري مي تواند ما را به عقايد متفاوت رهنمون شود. زيست شناسي اساس طبيعي بسياري از ارزش هاست. اما به سادگي نمي توانيم از زيست شناسي به ارزش هايمان برسيم. در عوض، اين زيست شناسي تفسير شده، يعني از نظر فرهنگي تشريح شده است که چنين اساسي را فراهم مي کند.
يک حقيقت مهم زيست شناختي مانند اين واقعيت که درد ناخوشايند است را در نظر بگيريد. اين براي همه ما يک دليل موجهي است که از درد اجتناب کنيم. اما در عين حال به درد، تفسير فرهنگي خاصي مي دهد. خود اين حقيقت که درد به طور اجتناب ناپذيري ناخوشايند است که حقيقتي حيواني در مورد انسان هاست، درد را به چيزي تبديل مي کند که فرهنگ ها معمولاً معناي خاصي به آن نسبت مي دهند. درست نيست که چون ناخوشايند است، پي همه فرهنگ ها به دنبال دوري کردن از آن يا به حداقل رساندن آن هستند. برخلاف اين، فرهنگ ها غالباً به دنبال جهت دادن درد هستند؛ آن ها تجربه درد و مقاومت در برابر آن را با معني مي کنند. براي مثال براي سرخ پوستان آمريکايي درد چيزي نبود که به هر قيمتي بايد از آن دوري کرد، بلکه چيزي بود که حداقل تحت شرايط درست بايد براي قدرت روحي آن تعقيب مي شد. رقص معروف خورشيد را در نظر بگيريد، که توسط بسياري از قبايل آمريکايي انجام مي شد. در اين مراسم مردان جواني که مايل بودند به مکاشفه اي نائل شوند خود را به جادوگر قبيله مي سپردند، جادوگر در سينه هاي آنان شکاف هايي ايجاد مي کرد، به گونه اي که بتوانند تکه اي چوب را در هر يک از سينه هايشان قرار دهند که به آن ها طناب هايي مي بستند و سر ديگر را به شاخه تيرک مرکزي مي بستند. بعد هر کدام از جوانان به عقب خم مي شدند، به صورتي که طناب کشيده مي شد و در اين حال، به روي پنجه پا بلند مي شدند و به پشت مي افتادند، و در تمام طول اين مدت به آفتاب خيره مي شدند. آن قدر اين رقص را انجام مي دادند که سيخ ها سرانجام زير وزن او شل مي شدند و او را رها مي کردند [...]. پس از اين تجربه سخت، هر شرکت کننده به هفته ها نياز مي داشت تا زخم هايش التيام يابد و جاي زخم ها را با خود به گور مي برد.
شرکت کننده در رقص خورشيد چندين روز نيز بدون غذا و آب سپري مي کرد. در آخرين مدت، طولي نمي کشيد که ترکيب خستگي و درد موجب ضعف او شده، و در اين حال مکاشفه اي را که به دنبال آن بود تجربه مي کرد. دقيقاً به اين دليل که درد ناخوشايند است، به اين دليل که چيزي است که ما به طور معمول از آن دوري مي کنيم، براي تفسيرهاي فرهنگي بسيار مناسب است. زيست شناسي ما مشترک است اما مفهومي که براي ما دارد از يک فرهنگ تا فرهنگ ديگر متفاوت است.
با اينکه سرخ پوستان آمريکايي جستجوي درد را به افراط رساندند که براي فرهنگ ما بيگانه است، ما نيز درد را صرفاً شري که بايد از آن دوري کرد تلقي نمي کنيم. ما نيز برخي اوقات به دنبال درد هستيم. کساني را که در مقابل آن مقاومت مي کنند تحسين مي کنيم. ما سنت ديرينه اي در ارتباط دادن تحمل درد و محروميت به قداست داريم. مردان و زنان مقدس در سنت مسيحي اغلب به دنبال يادآوري درد مسيح بر روي صليب بوده اند و به دليل تحمل رنج به مقام قديسي رسيده اند. کاترين مقدسِ سينا را در نظر بگيريد. کاترين زاهدي بود که برايش رنج جسمي راهي ناگزير براي ارتباط مستقيم با خدا بود. [...] او دنياي مادي با لذت هاي پوچش را مکاني از « خارهاي سمي » مي بيند و بنابراين پيشنهاد مي دهد که فرد مؤمن - در طرد کردن خارهاي لذت - بايد فعالانه از طريق تحقيرهاي جسمي به دنبال رنج برود. اين رنج معنوي، به طرز عجيبي، او را مملو از خوشي مي کند.
کاترين به زور غذاي خود را بالا مي آورد تا اينکه از گرسنگي جان داد.

شکي نيست که اين جستجوي درد همان قدر براي اغلب خوانندگان بيگانه به نظر مي رسد که اعمال سرخ پوستان آمريکا. اما نوعي احترام خاص براي درد و رنج و احترام به کساني که متصل آن مي شوند و آن را مي جويند در فرهنگ ما همچنان وجود دارد. به اين شعار ورزشي توجه کنيد: « نابرده رنج گنج ميسر نمي شود ». يا احترامي که به دونده مارتن که از « مانع درد » عبور مي کند گذاشته مي شود؛ يا جايگاه برتر زايمان طبيعي - يعني بدون استفاده از داروهاي مسکن. ما همچنان اعتقاد داريم که درد، موجب تغيير حالت فرد مي شود، که ما را در تماس با چيز برتري قرار مي دهد، اگر ما را به خدا نزديک نکند پس با ريتم بدن خود نزديک خواهد کرد. در آخر به درد جنسي فکر کنيد،‌ دردي که در سادو - مازوخيسم ( آزارگري ) - جستجو مي شود. حتي براي ما نيز که با کوچک ترين سردرد به دنبال آسپرين مي رويم، درد تنها چيزي براي پرهيز نيست. درد در عين حال و همچنين، چيزي است که به استقبال آن مي روند، تجربه مي کنند، مي جويند و شدت مي دهند.

بنابراين، گرچه اين واقعيت که همه ما در واکنش به محرک هاي مشابه درد را تجربه مي کنيم، پايه زيست شناختي دارد، اما از اين نمي توان نتيجه گرفت که مي توانيم اخلاقيات ميان فرهنگي معتبري بر اين اساس بسازيم. با اينکه شکي نيست که زيست شناسي به طور قابل توجهي محتويات اصول اخلاقي را محدود مي کنند، همان طور که فرهنگ را به طور کلي محدود مي کنند ( فکر کنيم به خوردن احتياج نداريم واقعيت را اين چنين نمي کند )، بخش عظيمي از تجربيات ما که اساس زيست شناختي دارد بايد تفسير شود قبل از اينکه بتوانند نقش معني داري در زندگي ما بازي کنند.
برخلاف اين خط استدلال، شايد به اعتراض بتوان گفت که تاکنون تنها به تجربه درد در مورد خودمان پرداخته ايم. از اين واقعيت که افراد ممکن است به دلايل فرهنگي بخواهند درد را تجربه کنند، نمي توان نتيجه گرفت که اجتناب از وارد کردن درد، به دليل ناخوشايند بودن طبيعي آن، يک اصل اخلاقي همگاني نيست. هرچه باشد اخلاقيات اصولاً به رفتار ما با ديگران مربوط مي شود، نه به رفتار ما با خودمان. ما نمي توانيم خود را فريب دهيم، يا به خودمان دروغ بگوييم. شايد اگر تسليم درد شويم، ما به شيوه اي عمل کنيم که اصلاً درد تحت عنوان اخلاقيات قرار نگيرد. اگر چنين باشد مي توانيم اميدوار باشيم که علي رغم دليلي که از نقش درد در فرهنگ هاي مختلف اقامه کردند، بتوانيم اصول اخلاقي جهاني را که بر مبناي حقايق زيست شناسي انسان قرار دارد را نجات دهيم.
متأسفانه براي کسي که اين راه را پيش مي گيرد، اين نگرش غلط به نظر مي رسد. واقعيت امر اين است که فرهنگ ها نه تنها از اين نظر که تحميل درد بر خود را مجاز و حتي عقلاني مي بينند، از هم متفاوت هستند بلکه وارد آوردن انواعي از درد را بر ديگران مجاز و حتي عقلاني مي دانند. بسياري فرهنگ ها نوعي آيين پذيرش دارند که بدان وسيله افراد متحمل درد را به عضويت کامل خود درمي آورند. بدين ترتيب برخي از مردمان گينه نو به عنوان قسمتي از آيين پذيرش، دست به تيغ زني مي زدند. پوست فرد تازه وارد به شيوه اي بريده مي شد که زخم هايي هميشگي به شکل هايي نمادين و معنادار بردارد. فرهنگ هاي ديگر به ختنه، سوراخ کردن دستگاه تناسلي و غيره دست مي زنند. همه اين ها وارد آوردن درد توسط عده اي بر عده اي ديگر را شامل مي شود، نه به عنوان تنبيه بلکه به عنوان نشانه اعطاي کليه حقوق به يک فرد عضو گروه. در فرهنگ ما، چنين آيين هايي همچنان پابرجا هستند: مسلمان ها و يهوديان، براي نمونه، پسران را ختنه مي کنند. بعلاوه هيچ کس والديني را که گوش فرزند خردسالشان را سوراخ مي کنند انسان هاي بدي نمي شمارد.
منبع مقاله :
لوي، نيل؛ ( 1390 )، نسبي گرايي اخلاقي، اسفنديار زندپور، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط