زندگي با شك و دلهره هاي فلسفه
نويسنده:حسين فرزانه
منبع:روزنامه قدس
منبع:روزنامه قدس
آيا كار فلسفه اين است كه به مسأله اي از زندگي روزمره پاسخ دهد يا اهداف كلي تر و جامع تري را براي آن بايد تعريف كرد؟
در برابر اين پرسشها همانند بسياري از پرسشهاي شبيه آن جوابي مشخص وجود ندارد و شايد يكي از دلايل اين ابهام هم اين است كه تعريف افراد ازفلسفه به اندازه اي متفاوت است كه متناسب با هر كدام، كاركرد و نقشي خاص از فلسفه مد نظر مي باشد.اگر فلسفه را به معناي مابعدالطبيعه در نظر بگيريم، يك كاركرد براي آن متصور است و اگر آن را با تحليل يكي بگيريم، تعريفي ديگر رخ مي نمايد. اگر رويه معرفت شناسي فلسفه را مورد توجه قرار دهيم، كاركرد فلسفه با باورهاي ما پيوند برقرار مي كند و اگر آن را به پديدارشناسي نزديك بدانيم، كاركردي ديگر را از آن مي بينيم. به هرحال، همه اين تعريفها در جهان ما حضور و نمود دارند و مورد استفاده قرار مي گيرند، به همين دليل نمي توان هيچ يك از آنها را ناديده گرفت. آنچه مي خوانيد، به نسبت فلسفه و زندگي و يادآوري چند نكته ضروري در اين خصوص مي پردازد.
1) جهاني كه در آن زندگي مي كنيم، جهاني خاص است. در اين جهان هر امري را با توجه به كارآمدي اش - و آن هم كارآمدي آني و قطعي اش - مي شناسند. هرچند نگاه كاركردي به امور را در جهان قديم هم مشاهده مي كنيم، اما اين رويكرد و نگاه در جهان جديد با شدت و گستردگي بيشتري مشاهده مي شود، البته كارآمدي ضرورتاً به معناي آنكه امر و پديده اي ذاتاً كارآمد باشد، نيست و بسياري از امور تنها از آن بابت كه از سوي رسانه ها ترويج و تبليغ مي شوند كارآمد جلوه مي نمايند؛ بنابراين مورد توجه قرار مي گيرند، اما فلسفه ديرياب تر و دشوارتر از آن است كه بتوان از طريق رسانه اي كارآمد جلوه اش داد و علاوه بر اين چه بسا فلسفه با نفس اين گونه جلوه دادن مشكل داشته باشد.
فلسفه وادي دشواري است كه با شك و ترديدهاي فراواني همراه است. اين نكته بدان معنا نيست كه در فلسفه يقين وجود ندارد، اما يقيني كه در فلسفه حاصل مي شود، به سختي به دست مي آيد. انسانها معمولاً از شك و دلهره هاي فلسفه گريزانند و به دنبال آرا و انديشه هايي مي گردند كه به سرعت بر زندگي آنها تأثير داشته باشد، اما در فلسفه چنين آراي آسان يابي موجود نيست. تلاش بسياري صورت گرفته تا نشان دهد فلسفه با زندگي روزمره بيگانه نيست و به همه وجوه زندگي ما توجه دارد و آن گونه كه مي گويند سخت نيست كه عموم مردم نتوانند با آن ارتباط برقرار كنند.با اين همه، نمي توان در برخي از دشواريها و سختيهاي فلسفه شكي روا داشت و بايد اصل آن را پذيرفت. اما در گام بعد مي توان تلاش كرد اين دشواري را به نرمي و آساني تبديل كرد.
2) فلسفه كاربردي، اخلاق كاربردي و اخلاق حرفه اي درحوزه فلسفه بسيار فعال هستند. كافي است به شغلهايي كه برمبناي اين موضوعات شكل گرفته اند نگاهي بيندازيم تا دريابيم اين شاخه ها تا چه اندازه مورد توجه و اقبال قرار دارند. همين اقبال به اين رشته ها نشان مي دهد فلسفه سرانجام توانسته است با وجوه زندگي فردي و اجتماعي ارتباط برقرار كند. اگر در حوزه پزشكي به كار مشغول باشيم و يا كار رسانه اي انجام دهيم يا يك مهندس باشيم، در همه اين شاخه ها پرسشهايي مطرح هستند كه به تحليلهاي فلسفي بسيار نياز دارند. در پزشكي اينكه حيات به چه معناست و آيا مي توان مثلا بيماري را كه هيچ گونه علايم حيات را دارا نيست از بين برد، مسأله اي است كه صرفاً يك پزشك يا زيست شناس نمي تواند آن را حل كند. در اين موارد با مسائلي روبه رو هستيم كه به تحليلها و استدلالهاي عميق فلسفي نياز دارند. فيلسوف البته در اينجا هم از اطلاعات پزشكي فراواني مدد مي گيرد اما استدلالهايي مطرح مي كند و از شاخه هايي كمك مي گيرد تا نقاط ضعف و قوت هر مدعايي را نشان دهد. بي جهت نيست كه «مري وارنوك» تصريح مي كرد، هر اداره، شركت و دادگاهي به فيلسوفاني نياز دارد تا كارهاي تحليلي را به آنها بسپارد. فيلسوفان در حل تناقضها و ضعفهاي هر مدعا و تحليلي بسيار استادند و اين رويكرد آنها بدون ترديد به كار حوزه هاي مختلف مي آيد، بنابراين، يكي از كاركردهاي مهم فلسفه در جهان ما همين كاركرد تحليلي است و اگر در يكي - دو سده اخير به فلسفه توجه خاصي شده بخشي از آن به اين عملكرد فلسفه مربوط است.
3) اساس فلسفه، گفتگو و مكالمه است و بدون گفتگو، فلسفه راه به جايي نمي برد. البته گفتگو در همه شاخه ها از اهميت و ويژگي خاصي برخوردار است و پيوندهاي عميقتري با پايه ها و جوهر فلسفه دارد تا معارف و دانشهاي ديگر. در اين ميان، فلسفه مي تواند گونه اي تعريف از گفتگو را ترجيح دهد كه بشر در حوزه هاي مختلف فردي و اجتماعي فراوان بدان نياز دارد. البته، در گام اول فلسفه در خصوص مباني فلسفي و نظري «گفتگو»، بسيار دقت كرده است. فيلسوفان دريچه اي را بر ما گشوده اند كه در دل آن مشخص مي شود بدون گفتگو نه «من» وجود دارد و نه «ديگري». اگر «خود» موجود است به دليل آن است كه «ديگري» موجود است و اگر «ديگري» برقرار است، بدان جهت است كه «خود» موجود است.
به تعبير ديگر، در اينجا نوعي رابطه ديالكتيكي رخ مي نمايد. به طور مثال، مي توانيم به ادبيات فلسفه اگزيستانس نگاه و نظر كنيم كه درباره «خود» و «ديگري» و نوعي از رابطه كه براساس گفتگو بين آنها برقرار است، بسيار توجه كرده است. اين بدان معنا نيست كه حتماً نگاه اين فيلسوفان را در زمينه اهميت و ارج «گفتگو» بپذيريم، بلكه بدان معناست كه با مدد فيلسوفان دريچه اي جديد را در مورد مكالمه فراروي خود ديده ايم. از سوي ديگر، روش عملي فلاسفه نيز بسيار به ما كمك مي كند. به تعبير يكي از فلاسفه، همه فلسفه، گفتگوي فيلسوفان با يكديگر است. به عنوان مثال، اگر كانت را نگاه كنيم در مي يابيم فلسفه وي كاملاً در راستاي آراي افرادي چون: ارسطو، دكارت، لايب نيتز، لاك، هيوم و روسو بوده است. همين نكته درباره هگل هم متصور است. جديداً كتابي با عنوان «هگل و ارسطو»تأليف «آلفردو فرارين»، استاد دانشگاه بوستون منتشر شده كه نشان مي دهد «هگل» تا چه اندازه تحت تأثير ارسطو و نظام فلسفي - فكري وي قرار داشته است. اين نوع مكالمه كه فيلسوفان با هم انجام داده اند و ضمن احترامي كه به هم داشته و جدي ترين انتقادهاي جدي را هم پيش كشيده اند، براي ما بسيار كارآمد و ثمربخش است.
4) پس از 11 سپتامبر جهان به گفتمان جديدي وارد شد. در جهاني كه فوكوياما به تصوير كشيده بود، ليبرال دموكراسي همه نظامهاي فكري بديل را از صحنه حذف خواهد كرد و خود چهره بي رقيب جهان خواهد شد. به تعبير ديگر، به نظر وي چيزي به پايان تاريخ باقي نمانده است و همه تضادها و تعارضها با توجه به ارزشها و منشهاي ليبراليسم از بين خواهند رفت. طولي نكشيد كه اين تصوير رنگ باخت. يكي از پديده هايي كه در رنگ باختن اين تصوير بسيار مهم به نظر مي رسيد، پديده 11 سپتامبر بود كه همه تصورات غربيها را نسبت به جهان و انسان به هم ريخت. بشر غربي پس از اين پديده ديگر مي داند دنيا آنچنان كه پيشتر مي پنداشت،يكنواخت نيست و بايد تكثر و تنوع جهاني و احترام گذاشتن بدين تنوع را بيش از پيش جدي گرفت. يكي از معارفي كه به اين پديده، علتها و همچنين عواقب و نتايجش توجه بسيار كرده، فلسفه است. كافي است به آثاري كه پس از اين حادثه در مغرب زمين نگاشته شده نگاهي بيندازيم تا دريابيم فلسفه - به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم - چه نقش چشمگيري در تأمل بيشتر و بهتر نسبت به اين حادثه برعهده داشته است. يافتن نسبت خشونت و الهيات، راههاي رسيدن به تساهل و تسامح، تكثر ديني و نسبت آن با نسبي گرايي ديني، نقش گفتگوي ديني و فرهنگي در پيشبرد جوامع و حل كشمكشها تنها بخشي از دهها مسأله اي است كه فيلسوفان در گسترش آنها نقشي اساسي بر عهده داشته اند.
اين كوشش هم اكنون نيز ادامه دارد. به طور مثال، مي توان از طرح «هانس كونگ» فيلسوف مشهور آلماني ياد كرد كه براي رسيدن به گونه اي اخلاق جهاني تلاش بسياري از خود نشان داد. به نظر وي، ريشه همه اديان يك چيز است و اين امر همان قاعده طلايي است كه تصريح مي كند، «كاري را كه براي خود نمي پسندي با ديگران مكن.» اين طرح خاستگاههاي مهم فلسفي دارد و «كونگ» خود فردي آشنا به مباحث و مفاهيم فلسفي است. گويي فلسفه به ميدان آمده است تا با بهره گيري از علوم انساني و اجتماعي، به مسائل مهم بشري در موقعيت كنوني كه خشونت از مهمترين آنهاست ياري رساند.
5) با توجه به اين نكات نمي توان فلسفه امروز را از مسائل جديدي كه بشر به آن مبتلاست، مجزا دانست. در اين ميان، خود فيلسوفان نيز با نقد مسيري كه در نيمه اول سده بيستم رواج يافته بود، نقشي مهم دارند. در نيمه اول قرن بيستم - بخصوص در فلسفه انگلوساكسون - نحله هايي فلسفي رواج داشتند كه بسيار فني بودند. اين نحله ها كه مكتب تحليل زبان اكسفورد و همچنين مكتب پوزيتيويسم منطقي از جمله آنها بودند، بر نقش تحليلهاي فني و تخصصي در فلسفه تأكيد بسيار داشتند. برخي از اين جريانها - از جمله پوزيتيويسم- حتي قائل به اين نكته بودند كه فلسفه در زمينه هايي چون دين و اخلاق حرفي براي گفتن ندارد، زيرا دين و اخلاق مربوط به قوه انديشه آدمي نيستند و به قوه احساس وي مربوط مي شوند. با اين حال، فيلسوفاني چون «انسكومب» و «همپشير» و «مك اينتاير» عليه اين تصوير از فلسفه ايستادند و آن را مسيري انحرافي از تفكر و فلسفه بشري دانستند. به نظر آنها، فلسفه بايد بيشتر و بهتر به زندگي فردي و اجتماعي بشر توجه كند و نبايد خود را صرفاً به بحثهاي انتزاعي و كلي كه فراتاريخي و فرامكاني اند، معطوف سازد. اين متفكران تأثير بسزايي در تعديل اين مسير داشتند و وضعيت به گونه اي شد كه هم اكنون كمتر كسي منكر نقش مهم فلسفه در تأمل در باب موضوعات مختلف فردي و اجتماعي است.
6) در باره موقعيت كنوني فلسفه هم نبايد نكاتي را از نظر دور داشت. اولاً بايد تعادل و توازن ميان بحثهاي تخصصي و عام فلسفه را حفظ كرد. حوزه فلسفه به هردوي اين بحثها نيازي مبرم دارد. بدون بحثهاي تخصصي، فلسفه به دانشي عام تبدل مي شود كه بسياري از حوزه هاي معرفتي ديگر كم و بيش در آن گستره ها به فعاليت مشغولند و فلسفه چيزي بيش از آن معارف براي عرضه كردن ندارد.
بدون بحثهاي عام هم، فلسفه دچار خودبيني كاذب مي شود. البته، تاريخ فلسفه هردوي اين آفتها را در طول حياتش به خود ديده است. از سوي ديگر، حتي هنگامي كه فلسفه به بحثهاي عام مي پردازد، از منظري به اين مضامين نزديك مي شود كه كمتر در حوزه هاي ديگر شاهد آن هستيم.نزديك شدن فلسفه به زندگي عامه به معناي عاميانه شدن فلسفه نيست، بلكه بدان معناست كه مسائل عامه از منظري تحليلي تر و نظري تر مورد توجه قرار گرفته اند.از سوي ديگر، تاريخ فلسفه در طول حيات خود بر مضامين و موضوعات مختلف تأثير فراواني گذاشته و از آنها تأثير زيادي هم گرفته است. به همين دليل است كه تأملات افرادي چون سقراط، افلاطون و ارسطو بدون زيستن در جامعه اي به نام جامعه آتن آن زمان ممكن و ميسر نبوده؛ همچنانكه در جهان جديد هم نه تنها فيلسوفان در ساماندهي بدين جهان نقش داشته اند، بلكه خود از تحولات علمي و معرفتي ديگر بسيار بهره گرفته اند. بدين دليل، نمي توان تعامل دوسويه ميان فلسفه و معارف ديگر از يك سو و تعامل فلسفه و جامعه كنوني را از سوي ديگر ناديده گرفت. با تكيه بر همين ديدگاه كه مي توان انتظارهاي واقعي از فلسفه داشت. نه آنكه اين انتظارها را چنان گسترده ساخت كه فلسفه از پاسخگويي بدانها عاجز باشد و نه آن گونه كه جامعه بشري از توانمنديهاي بالقوه فلسفه نتواند استفاده ببرد. هنگامي كه به نسبت فلسفه و جامعه بشري و زندگي روزمره دقت مي كنيم، رسيدن به اين نقطه وسط، بسيار مهم و ضروري است.
در برابر اين پرسشها همانند بسياري از پرسشهاي شبيه آن جوابي مشخص وجود ندارد و شايد يكي از دلايل اين ابهام هم اين است كه تعريف افراد ازفلسفه به اندازه اي متفاوت است كه متناسب با هر كدام، كاركرد و نقشي خاص از فلسفه مد نظر مي باشد.اگر فلسفه را به معناي مابعدالطبيعه در نظر بگيريم، يك كاركرد براي آن متصور است و اگر آن را با تحليل يكي بگيريم، تعريفي ديگر رخ مي نمايد. اگر رويه معرفت شناسي فلسفه را مورد توجه قرار دهيم، كاركرد فلسفه با باورهاي ما پيوند برقرار مي كند و اگر آن را به پديدارشناسي نزديك بدانيم، كاركردي ديگر را از آن مي بينيم. به هرحال، همه اين تعريفها در جهان ما حضور و نمود دارند و مورد استفاده قرار مي گيرند، به همين دليل نمي توان هيچ يك از آنها را ناديده گرفت. آنچه مي خوانيد، به نسبت فلسفه و زندگي و يادآوري چند نكته ضروري در اين خصوص مي پردازد.
1) جهاني كه در آن زندگي مي كنيم، جهاني خاص است. در اين جهان هر امري را با توجه به كارآمدي اش - و آن هم كارآمدي آني و قطعي اش - مي شناسند. هرچند نگاه كاركردي به امور را در جهان قديم هم مشاهده مي كنيم، اما اين رويكرد و نگاه در جهان جديد با شدت و گستردگي بيشتري مشاهده مي شود، البته كارآمدي ضرورتاً به معناي آنكه امر و پديده اي ذاتاً كارآمد باشد، نيست و بسياري از امور تنها از آن بابت كه از سوي رسانه ها ترويج و تبليغ مي شوند كارآمد جلوه مي نمايند؛ بنابراين مورد توجه قرار مي گيرند، اما فلسفه ديرياب تر و دشوارتر از آن است كه بتوان از طريق رسانه اي كارآمد جلوه اش داد و علاوه بر اين چه بسا فلسفه با نفس اين گونه جلوه دادن مشكل داشته باشد.
فلسفه وادي دشواري است كه با شك و ترديدهاي فراواني همراه است. اين نكته بدان معنا نيست كه در فلسفه يقين وجود ندارد، اما يقيني كه در فلسفه حاصل مي شود، به سختي به دست مي آيد. انسانها معمولاً از شك و دلهره هاي فلسفه گريزانند و به دنبال آرا و انديشه هايي مي گردند كه به سرعت بر زندگي آنها تأثير داشته باشد، اما در فلسفه چنين آراي آسان يابي موجود نيست. تلاش بسياري صورت گرفته تا نشان دهد فلسفه با زندگي روزمره بيگانه نيست و به همه وجوه زندگي ما توجه دارد و آن گونه كه مي گويند سخت نيست كه عموم مردم نتوانند با آن ارتباط برقرار كنند.با اين همه، نمي توان در برخي از دشواريها و سختيهاي فلسفه شكي روا داشت و بايد اصل آن را پذيرفت. اما در گام بعد مي توان تلاش كرد اين دشواري را به نرمي و آساني تبديل كرد.
2) فلسفه كاربردي، اخلاق كاربردي و اخلاق حرفه اي درحوزه فلسفه بسيار فعال هستند. كافي است به شغلهايي كه برمبناي اين موضوعات شكل گرفته اند نگاهي بيندازيم تا دريابيم اين شاخه ها تا چه اندازه مورد توجه و اقبال قرار دارند. همين اقبال به اين رشته ها نشان مي دهد فلسفه سرانجام توانسته است با وجوه زندگي فردي و اجتماعي ارتباط برقرار كند. اگر در حوزه پزشكي به كار مشغول باشيم و يا كار رسانه اي انجام دهيم يا يك مهندس باشيم، در همه اين شاخه ها پرسشهايي مطرح هستند كه به تحليلهاي فلسفي بسيار نياز دارند. در پزشكي اينكه حيات به چه معناست و آيا مي توان مثلا بيماري را كه هيچ گونه علايم حيات را دارا نيست از بين برد، مسأله اي است كه صرفاً يك پزشك يا زيست شناس نمي تواند آن را حل كند. در اين موارد با مسائلي روبه رو هستيم كه به تحليلها و استدلالهاي عميق فلسفي نياز دارند. فيلسوف البته در اينجا هم از اطلاعات پزشكي فراواني مدد مي گيرد اما استدلالهايي مطرح مي كند و از شاخه هايي كمك مي گيرد تا نقاط ضعف و قوت هر مدعايي را نشان دهد. بي جهت نيست كه «مري وارنوك» تصريح مي كرد، هر اداره، شركت و دادگاهي به فيلسوفاني نياز دارد تا كارهاي تحليلي را به آنها بسپارد. فيلسوفان در حل تناقضها و ضعفهاي هر مدعا و تحليلي بسيار استادند و اين رويكرد آنها بدون ترديد به كار حوزه هاي مختلف مي آيد، بنابراين، يكي از كاركردهاي مهم فلسفه در جهان ما همين كاركرد تحليلي است و اگر در يكي - دو سده اخير به فلسفه توجه خاصي شده بخشي از آن به اين عملكرد فلسفه مربوط است.
3) اساس فلسفه، گفتگو و مكالمه است و بدون گفتگو، فلسفه راه به جايي نمي برد. البته گفتگو در همه شاخه ها از اهميت و ويژگي خاصي برخوردار است و پيوندهاي عميقتري با پايه ها و جوهر فلسفه دارد تا معارف و دانشهاي ديگر. در اين ميان، فلسفه مي تواند گونه اي تعريف از گفتگو را ترجيح دهد كه بشر در حوزه هاي مختلف فردي و اجتماعي فراوان بدان نياز دارد. البته، در گام اول فلسفه در خصوص مباني فلسفي و نظري «گفتگو»، بسيار دقت كرده است. فيلسوفان دريچه اي را بر ما گشوده اند كه در دل آن مشخص مي شود بدون گفتگو نه «من» وجود دارد و نه «ديگري». اگر «خود» موجود است به دليل آن است كه «ديگري» موجود است و اگر «ديگري» برقرار است، بدان جهت است كه «خود» موجود است.
به تعبير ديگر، در اينجا نوعي رابطه ديالكتيكي رخ مي نمايد. به طور مثال، مي توانيم به ادبيات فلسفه اگزيستانس نگاه و نظر كنيم كه درباره «خود» و «ديگري» و نوعي از رابطه كه براساس گفتگو بين آنها برقرار است، بسيار توجه كرده است. اين بدان معنا نيست كه حتماً نگاه اين فيلسوفان را در زمينه اهميت و ارج «گفتگو» بپذيريم، بلكه بدان معناست كه با مدد فيلسوفان دريچه اي جديد را در مورد مكالمه فراروي خود ديده ايم. از سوي ديگر، روش عملي فلاسفه نيز بسيار به ما كمك مي كند. به تعبير يكي از فلاسفه، همه فلسفه، گفتگوي فيلسوفان با يكديگر است. به عنوان مثال، اگر كانت را نگاه كنيم در مي يابيم فلسفه وي كاملاً در راستاي آراي افرادي چون: ارسطو، دكارت، لايب نيتز، لاك، هيوم و روسو بوده است. همين نكته درباره هگل هم متصور است. جديداً كتابي با عنوان «هگل و ارسطو»تأليف «آلفردو فرارين»، استاد دانشگاه بوستون منتشر شده كه نشان مي دهد «هگل» تا چه اندازه تحت تأثير ارسطو و نظام فلسفي - فكري وي قرار داشته است. اين نوع مكالمه كه فيلسوفان با هم انجام داده اند و ضمن احترامي كه به هم داشته و جدي ترين انتقادهاي جدي را هم پيش كشيده اند، براي ما بسيار كارآمد و ثمربخش است.
4) پس از 11 سپتامبر جهان به گفتمان جديدي وارد شد. در جهاني كه فوكوياما به تصوير كشيده بود، ليبرال دموكراسي همه نظامهاي فكري بديل را از صحنه حذف خواهد كرد و خود چهره بي رقيب جهان خواهد شد. به تعبير ديگر، به نظر وي چيزي به پايان تاريخ باقي نمانده است و همه تضادها و تعارضها با توجه به ارزشها و منشهاي ليبراليسم از بين خواهند رفت. طولي نكشيد كه اين تصوير رنگ باخت. يكي از پديده هايي كه در رنگ باختن اين تصوير بسيار مهم به نظر مي رسيد، پديده 11 سپتامبر بود كه همه تصورات غربيها را نسبت به جهان و انسان به هم ريخت. بشر غربي پس از اين پديده ديگر مي داند دنيا آنچنان كه پيشتر مي پنداشت،يكنواخت نيست و بايد تكثر و تنوع جهاني و احترام گذاشتن بدين تنوع را بيش از پيش جدي گرفت. يكي از معارفي كه به اين پديده، علتها و همچنين عواقب و نتايجش توجه بسيار كرده، فلسفه است. كافي است به آثاري كه پس از اين حادثه در مغرب زمين نگاشته شده نگاهي بيندازيم تا دريابيم فلسفه - به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم - چه نقش چشمگيري در تأمل بيشتر و بهتر نسبت به اين حادثه برعهده داشته است. يافتن نسبت خشونت و الهيات، راههاي رسيدن به تساهل و تسامح، تكثر ديني و نسبت آن با نسبي گرايي ديني، نقش گفتگوي ديني و فرهنگي در پيشبرد جوامع و حل كشمكشها تنها بخشي از دهها مسأله اي است كه فيلسوفان در گسترش آنها نقشي اساسي بر عهده داشته اند.
اين كوشش هم اكنون نيز ادامه دارد. به طور مثال، مي توان از طرح «هانس كونگ» فيلسوف مشهور آلماني ياد كرد كه براي رسيدن به گونه اي اخلاق جهاني تلاش بسياري از خود نشان داد. به نظر وي، ريشه همه اديان يك چيز است و اين امر همان قاعده طلايي است كه تصريح مي كند، «كاري را كه براي خود نمي پسندي با ديگران مكن.» اين طرح خاستگاههاي مهم فلسفي دارد و «كونگ» خود فردي آشنا به مباحث و مفاهيم فلسفي است. گويي فلسفه به ميدان آمده است تا با بهره گيري از علوم انساني و اجتماعي، به مسائل مهم بشري در موقعيت كنوني كه خشونت از مهمترين آنهاست ياري رساند.
5) با توجه به اين نكات نمي توان فلسفه امروز را از مسائل جديدي كه بشر به آن مبتلاست، مجزا دانست. در اين ميان، خود فيلسوفان نيز با نقد مسيري كه در نيمه اول سده بيستم رواج يافته بود، نقشي مهم دارند. در نيمه اول قرن بيستم - بخصوص در فلسفه انگلوساكسون - نحله هايي فلسفي رواج داشتند كه بسيار فني بودند. اين نحله ها كه مكتب تحليل زبان اكسفورد و همچنين مكتب پوزيتيويسم منطقي از جمله آنها بودند، بر نقش تحليلهاي فني و تخصصي در فلسفه تأكيد بسيار داشتند. برخي از اين جريانها - از جمله پوزيتيويسم- حتي قائل به اين نكته بودند كه فلسفه در زمينه هايي چون دين و اخلاق حرفي براي گفتن ندارد، زيرا دين و اخلاق مربوط به قوه انديشه آدمي نيستند و به قوه احساس وي مربوط مي شوند. با اين حال، فيلسوفاني چون «انسكومب» و «همپشير» و «مك اينتاير» عليه اين تصوير از فلسفه ايستادند و آن را مسيري انحرافي از تفكر و فلسفه بشري دانستند. به نظر آنها، فلسفه بايد بيشتر و بهتر به زندگي فردي و اجتماعي بشر توجه كند و نبايد خود را صرفاً به بحثهاي انتزاعي و كلي كه فراتاريخي و فرامكاني اند، معطوف سازد. اين متفكران تأثير بسزايي در تعديل اين مسير داشتند و وضعيت به گونه اي شد كه هم اكنون كمتر كسي منكر نقش مهم فلسفه در تأمل در باب موضوعات مختلف فردي و اجتماعي است.
6) در باره موقعيت كنوني فلسفه هم نبايد نكاتي را از نظر دور داشت. اولاً بايد تعادل و توازن ميان بحثهاي تخصصي و عام فلسفه را حفظ كرد. حوزه فلسفه به هردوي اين بحثها نيازي مبرم دارد. بدون بحثهاي تخصصي، فلسفه به دانشي عام تبدل مي شود كه بسياري از حوزه هاي معرفتي ديگر كم و بيش در آن گستره ها به فعاليت مشغولند و فلسفه چيزي بيش از آن معارف براي عرضه كردن ندارد.
بدون بحثهاي عام هم، فلسفه دچار خودبيني كاذب مي شود. البته، تاريخ فلسفه هردوي اين آفتها را در طول حياتش به خود ديده است. از سوي ديگر، حتي هنگامي كه فلسفه به بحثهاي عام مي پردازد، از منظري به اين مضامين نزديك مي شود كه كمتر در حوزه هاي ديگر شاهد آن هستيم.نزديك شدن فلسفه به زندگي عامه به معناي عاميانه شدن فلسفه نيست، بلكه بدان معناست كه مسائل عامه از منظري تحليلي تر و نظري تر مورد توجه قرار گرفته اند.از سوي ديگر، تاريخ فلسفه در طول حيات خود بر مضامين و موضوعات مختلف تأثير فراواني گذاشته و از آنها تأثير زيادي هم گرفته است. به همين دليل است كه تأملات افرادي چون سقراط، افلاطون و ارسطو بدون زيستن در جامعه اي به نام جامعه آتن آن زمان ممكن و ميسر نبوده؛ همچنانكه در جهان جديد هم نه تنها فيلسوفان در ساماندهي بدين جهان نقش داشته اند، بلكه خود از تحولات علمي و معرفتي ديگر بسيار بهره گرفته اند. بدين دليل، نمي توان تعامل دوسويه ميان فلسفه و معارف ديگر از يك سو و تعامل فلسفه و جامعه كنوني را از سوي ديگر ناديده گرفت. با تكيه بر همين ديدگاه كه مي توان انتظارهاي واقعي از فلسفه داشت. نه آنكه اين انتظارها را چنان گسترده ساخت كه فلسفه از پاسخگويي بدانها عاجز باشد و نه آن گونه كه جامعه بشري از توانمنديهاي بالقوه فلسفه نتواند استفاده ببرد. هنگامي كه به نسبت فلسفه و جامعه بشري و زندگي روزمره دقت مي كنيم، رسيدن به اين نقطه وسط، بسيار مهم و ضروري است.