راز ابراهيم
منبع:روزنامه رسالت
پيرمرد روى پاهايش جا به جا شد. به ديوار بلوکى حياط تکيه داد و چشمهايش را به رد پنجههايى که همانند کف پاى انسان بود، خيره کرد و به خود گفت: يعنى دزد به خونه من اومده و من متوجه نشدم. مگه مىشه؟ چرا نشه؟ حتما دزده! اگر دزد نيست پس کيه؟
امروز دومين روزى بود که رد پنجههاى روى فرش شنى حياط، فکرش را متلاطم کرده بود: “تا جايى که يادم مىآيد، ديروز جاى رد پنجهها را به هم زدم. شايد هم خيال برم داشته، نه!خودم توش شن ريختم، بد نيست از ابراهيم هم بپرسم، شايد اون بدونه.”
راه اتاق مستاجرش را که تازه چند روزى از جبهه برگشته بود، در پيش گرفت و با گلوى گرفته صدايش کرد: “آقا ابراهيم... ! آقا ابراهيم... !”
لختى بعد، زن در حالى که چشمش از سياهى چادر بيرون زده بود، در اتاق را باز کرد و در چارچوب در ايستاد.
- سلام مش خيرالله، کارى داشتي؟
- سلام دخترم. ببخش سر صبح مزاحمتون شدم، آقا ابراهيم نيست؟
- نه مش خيرالله، بعد از نماز صبح رفته بيرون. فکر کنم با بچههاى سپاه قرار داشته که بره به خانوادههاى شهدا سر بزنه.
- بابا! با اين کاراش! دو روز هم از منطقه مياد، پيش زنش نيست، همش ميره اون ور و اين ور. تو يک چيز بهش بگو. آخه تاکي! شايد اين جنگ حالا حالاها ادامه داشته باشد!
زن حلقه حجابش را تنگتر کرد و گفت: “آخه دوست داره. تازه ضمن عقد با من شرط کرد که تمام زندگىام جنگه! من هم قبول کردم. حالا اگه کارى داشتى به من بگو تا بهش بگم.”
- نه دخترم! چيز مهمى نبود، خودم ديدمش بهش مىگم. خداحافظ.
- خداحافظ مش خيرالله.
لبه حوض پر از آب، جاى هميشگى پيرمرد بود. آنجا مىنشست و به گلهاى داخل باغچه زل مىزد و فکر مىکرد و به صداى گنجشکها که سکوت صبح را مىشکستند گوش مىسپرد.
- بايد فکرى بکنم امشب بايد پشت پنجره بنشينم تا بفهم قضيه چيه؟ آره! بهترين کار همينه. اگه امشب را بيدار بمونم همه چيز دستم مياد.
***
ماه کنج آسمان مىدرخشيد. سکوت بر شانه اتاق سنگينى مىکرد. پلکهاى پيرمرد مىخواست روى هم قرار گيرد اما او مقاومت مىکرد و نمىگذاشت. به ساعتى که روى سينه ديوار اتاق چسبيده بود نگاهى کرد. عقربههاى ساعت 4 را نشان مىداد. نگاهش را به طرف حياط برگرداند و به جايى که اول شب تا حالا زل زده بود، خيره شد. ناگهان سايه متحرکى نگاهش را دزديد. سايه ابراهيم بود که خود را به حوض رساند. دستانش را در آب حوض فرو برد و مشغول وضو شد و لحظاتى بعد به طرف ديدگاه پيرمرد حرکت کرد.
- اين وقت شب کجا مىره؟ فکر کنم بىخوابى به سرش زده؟
چشمانش را ريز کرد و ادامه داد: “اما نه! چرا خم و راست مىشه؟ يعنى داره نماز مىخونه! پس چرا اينجا؟ واستا ببينم الان چه وقت نماز خوندنه؟ هنوز که اذان نگفتن!!
تا خواست از جايش بلند شود، آتش به جانش افتاد و موهاى بدنش راست شد. تازه فهميده بود چه اشتباهى کرده.
عرق از پيشانى چيد. پاهايش را توى سينه جمع کرد و با خودش گفت: “نماز شب!خوش به حالت جوون! منو بگو که فکر مىکردم اينا رد پنجههاى دزده. حالا چه جورى ازش حلاليت بگيرم ....
لحظاتى بعد صداى خوش اذان فرصت فکر کردن را از پيرمرد گرفت و او را به طرف حوض وسط حياط کشاند.
امروز دومين روزى بود که رد پنجههاى روى فرش شنى حياط، فکرش را متلاطم کرده بود: “تا جايى که يادم مىآيد، ديروز جاى رد پنجهها را به هم زدم. شايد هم خيال برم داشته، نه!خودم توش شن ريختم، بد نيست از ابراهيم هم بپرسم، شايد اون بدونه.”
راه اتاق مستاجرش را که تازه چند روزى از جبهه برگشته بود، در پيش گرفت و با گلوى گرفته صدايش کرد: “آقا ابراهيم... ! آقا ابراهيم... !”
لختى بعد، زن در حالى که چشمش از سياهى چادر بيرون زده بود، در اتاق را باز کرد و در چارچوب در ايستاد.
- سلام مش خيرالله، کارى داشتي؟
- سلام دخترم. ببخش سر صبح مزاحمتون شدم، آقا ابراهيم نيست؟
- نه مش خيرالله، بعد از نماز صبح رفته بيرون. فکر کنم با بچههاى سپاه قرار داشته که بره به خانوادههاى شهدا سر بزنه.
- بابا! با اين کاراش! دو روز هم از منطقه مياد، پيش زنش نيست، همش ميره اون ور و اين ور. تو يک چيز بهش بگو. آخه تاکي! شايد اين جنگ حالا حالاها ادامه داشته باشد!
زن حلقه حجابش را تنگتر کرد و گفت: “آخه دوست داره. تازه ضمن عقد با من شرط کرد که تمام زندگىام جنگه! من هم قبول کردم. حالا اگه کارى داشتى به من بگو تا بهش بگم.”
- نه دخترم! چيز مهمى نبود، خودم ديدمش بهش مىگم. خداحافظ.
- خداحافظ مش خيرالله.
لبه حوض پر از آب، جاى هميشگى پيرمرد بود. آنجا مىنشست و به گلهاى داخل باغچه زل مىزد و فکر مىکرد و به صداى گنجشکها که سکوت صبح را مىشکستند گوش مىسپرد.
- بايد فکرى بکنم امشب بايد پشت پنجره بنشينم تا بفهم قضيه چيه؟ آره! بهترين کار همينه. اگه امشب را بيدار بمونم همه چيز دستم مياد.
***
ماه کنج آسمان مىدرخشيد. سکوت بر شانه اتاق سنگينى مىکرد. پلکهاى پيرمرد مىخواست روى هم قرار گيرد اما او مقاومت مىکرد و نمىگذاشت. به ساعتى که روى سينه ديوار اتاق چسبيده بود نگاهى کرد. عقربههاى ساعت 4 را نشان مىداد. نگاهش را به طرف حياط برگرداند و به جايى که اول شب تا حالا زل زده بود، خيره شد. ناگهان سايه متحرکى نگاهش را دزديد. سايه ابراهيم بود که خود را به حوض رساند. دستانش را در آب حوض فرو برد و مشغول وضو شد و لحظاتى بعد به طرف ديدگاه پيرمرد حرکت کرد.
- اين وقت شب کجا مىره؟ فکر کنم بىخوابى به سرش زده؟
چشمانش را ريز کرد و ادامه داد: “اما نه! چرا خم و راست مىشه؟ يعنى داره نماز مىخونه! پس چرا اينجا؟ واستا ببينم الان چه وقت نماز خوندنه؟ هنوز که اذان نگفتن!!
تا خواست از جايش بلند شود، آتش به جانش افتاد و موهاى بدنش راست شد. تازه فهميده بود چه اشتباهى کرده.
عرق از پيشانى چيد. پاهايش را توى سينه جمع کرد و با خودش گفت: “نماز شب!خوش به حالت جوون! منو بگو که فکر مىکردم اينا رد پنجههاى دزده. حالا چه جورى ازش حلاليت بگيرم ....
لحظاتى بعد صداى خوش اذان فرصت فکر کردن را از پيرمرد گرفت و او را به طرف حوض وسط حياط کشاند.