ورنر هایزنبرگ و مصائب سیاسی

در شرایط دشواری که با سیطره‌ی رژیم هیتلری در آلمان ایجاد شده است و در آستانه‌ی جنگ دوم جهانی، فکر بهره برداری از انرژی اتم، با کشف شکافت هسته‌ی اتم توسط اتو هان، به مرحله‌ی عمل نزدیک می‌شود. با آغاز شدن جنگی
سه‌شنبه، 19 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ورنر هایزنبرگ و مصائب سیاسی
ورنر هایزنبرگ و مصائب سیاسی

 

مترجم: احمد رازیانی
منبع:راسخون




 

در شرایط دشواری که با سیطره‌ی رژیم هیتلری در آلمان ایجاد شده است و در آستانه‌ی جنگ دوم جهانی، فکر بهره برداری از انرژی اتم، با کشف شکافت هسته‌ی اتم توسط اتو هان، به مرحله‌ی عمل نزدیک می‌شود. با آغاز شدن جنگی که هیچ کس به پیروزی آلمان در آن اعتقاد ندارد، هایزنبرگ و دوستانش هر یک راهی را بر می‌گزینند: خود او و وایتسکر به طرح بهره برداری از انرژی اتمی می‌پیوندند؛ گرونبلوم برای دفاع از کشورش به فنلاند می‌رود؛ و هانس اویلر که از لحاظ سیاسی سر خورده است داوطلب خدمت در نیروی هوایی آلمان می‌شود. دو جوان در جبهه‌ی جنگ کشته می‌شوند و هایزنبرگ و همکارانش سعی می‌کنند که برنامه‌ی اتمی آلمان از چهارچوب استفاده‌ی صلح آمیز از انرژی اتمی خارج نشود.
چند سال پیش از جنگ، مدتی از این چند سال که در آلمان بودم، برای من دوران تنهایی شدیدی بود. رژیم نازی چنان ریشه دار شده بود که کمترین امیدی به تغییر از درون نمی‌رفت. در همان حال آلمان روزبه روز منزوی‌تر می‌شد و پیدا بود که مقاومت در خارج هم دارد شدیدتر می‌شود. یک مسابقه‌ی عظیم تسلیحاتی آغاز شده بود، و آشکار بود که دیر یا زود دو اردو درگیر یک جنگ علنی خواهند شد، جنگی که در آن قوانین بین المللی، قراردادهای ژنو، و محرمات اخلاقی یک جا زیر پا نهاده خواهد شد. در خود آلمان، انزوای فردی وضع را از آن هم که بود بدتر می‌کرد. ارتباط روز به روز دشوارتر می‌شد، فقط دوستان بسیار صمیمی حرف دلشان را پیش یکدیگر بازگو می‌کردند، و از آن که بگذریم، افراد به نوعی زبان پناه می‌بردند که چیزی را بیان نمی‌کرد اما بسیاری چیز‌ها را پنهان می‌داشت. زندگی در این شرایط اختناق و عدم اطمینان برای من تحمل ناپذیر بود، و چون یقین داشتم که این اوضاع به انهدام کامل آلمان می‌انجامد، سنگینی وظیفه‌ای را که هنگام بازگشت از خانه‌ی ماکس پلانک بر عهده‌ی خود نهاده بودم بیشتر حس می‌کردم.
یک روز تیره و سرد را در ژانویه‌ی 1937 به یاد می‌آورم، که به ناچار به فروش پرچم‌های کمک زمستانی در مرکز لایپزیک مشغول بودم. این کار نیز جزئی از سازش‌ها و مذلت‌های بسیاری بود که در آن زمان باید به آن تن در می‌دادیم – هرچند البته می‌توانستیم خود را راضی کنیم که گردآوری پول برای فقرا کار شرم‌آوری نیست. به هرصورت، در همان حال که جعبه‌ای را که در دست داشتم به صدا در می‌آوردم، دچار احساس درماندگی کامل بودم، نه به این دلیل که این نمایش انقیاد، که از روی ناچاری صورت می‌گرفت، ناراحتم می‌کرد، بلکه به این دلیل که حس می‌کردم کارهایی که می‌کنم و هرچه در پیرامون خود می‌بینم یکسره بیهوده و چاره ناپذیر است. یکباره خود را در چنگال یک حالت ذهنی غریب و اضطراب‌آور اسیر دیدم. به نظرم آمد که خانه های دو سوی آن خیابان تنگ از هم دور شده‌اند و گویایی اصلاً وجود ندارند. مثل این بود که همه ویران شده‌اند و فقط سایه‌ای از آن‌ها بر جای مانده است. پیکر مردم هم به نظرم شفاف می‌آمد، گویی جهان مادی را ترک گفته بودند و فقط روحشان باقی مانده بود. در آن سوی این پیکرهای شبح گونه و آسمان تیره, روشنایی تندی می‌دیدم. متوجه شدم که چند نفر با صمیمیتی دور از انتظار به سوی من آمدند و با نگاه‌هایی که مرا از عالم خیال بیرون آورد و لحظه‌ای میان من و آنان پیوند استواری ایجاد کرد، کمک‌های زمستانی‌شان را به من دادند، اما باز حس کردم که از آن‌ها دور شده‌ام، و ترس برم داشت که نکند این همه تنهایی از حد تحمل من بیرون باشد. عصر آن روز قرار بود که در خانه‌ی بوکینگ موسیقی مجلسی بنوازم. صاحب خانه، که ناشر بود، ویلون سل می‌زد، یا کوبی از دوستان نزدیک من و حقوقدانی در دانشگاه لایپزیگ ویولونیست ممتازی بود، و قرار بود که ما با هم تریوی بتهوون در سل ماژور را اجرا کنیم. این قطعه را از دوران جوانی خوب می شناختم: در سال 1920 در جشن‌های فارغ التحصیلی در مونیخ آن را به صورت موومان آرام اجرا کرده بودم. اما اکنون، در آن حالت حساس روحی، از موسیقی و از دیدار مردم واهمه داشتم، و بنا بر این از این‌که می‌دیدم عده‌ی شنوندگان کم است خوشحال بودم. اما یکی از حضار جوان مجلس که اولین بار بود به خانه‌ی بوکینگ می‌آمد، در همان گفتگوی اول دست مرا گرفت و از آن انزوای عمیق بیرونم کشید. حس کردم که از نو روی زمین قرار گرفته‌ام، و گفتگوی ما که هنگام نواختن موسیقی هم ادامه داشت این احساس را در من تقویت کرد. چند ماه بعد با هم ازدواج کردیم، و در سال‌های بعد الیزابت شوماخر با شهامت و تحمل فراوان، شریک همه‌ی مشکلات و خطرات زندگی‌ من شد. در تابستان 1937 مدت کوتاهی گرفتاری سیاسی پیدا کردم. اولین باری بود که به این نوع مشکلات دچار می‌شدم، اما از این ماجرا می‌گذرم، زیرا با رنجی که بعدها بسیاری از دوستانم کشیدند قابل مقایسه نیست.
هانس اویلر حالا مرتب به خانه‌ی ما می‌آمد و با هم درباره‌ی مشکلات سیاسی که گرفتارش بودیم صحبت می‌کردیم. در یکی از این دیدارها، گفت که از او خواسته‌اند در اردویی که نازیها در یکی از روستاهای مجاور برای معلمان و استادان تشکیل داده‌اند، شرکت کند. به او توصیه کردم که برود تا موقعیتش در دانشگاه به خطر نیفتد، داستان آن رهبر جوانان هیتلری را که زمانی به صراحت با من حرف زده بود برای او نقل کردم و گفتم که شاید او را در آن اردو ببیند و این ملاقات برای هر دو مفید باشد. اویلر وقتی از اردو بازگشت آشفته و پریشان حال بود، و تجربه‌ی خود را برای من به تفصیل نقل کرد.
مردمی که در اردوگاه شرکت داشتند ترکیب عجیبی بودند. عده‌ای از روی ناچاری به آن‌جا آمده بودند، و مثل خود من می ترسیدند که شغلشان را از دست بدهند. من با این گروه تماس زیادی نداشتم. اما یك گروه كوچكتر هم وجود داشت كه آن رهبر جوانان هیتلری شما هم جزئشان است. این‌ها واقعاً به ناسونال سوسیالیسم عقیده دارند و یقین دارند كه حاصل خوبی خواهد داشت. اما من خوب می‌دانم كه نازی‌ها تاكنون چه مصایبی به بار آورده‌اند و در آینده هم آلمان از دست ایشان به چه فاجعه‌هایی دچار خواهد شد. و با این حال حس می‌كنم كه بسیاری از این جوانان تقریباً همان چیزهایی را می‌خواهند كه من می‌خواهم. آن‌ها هم نمی‌توانند با زندگی خشك بورژوایی سازگار شوند و از جامعه‌ای كه در آن ثروت و منزلت مادی از همه چیز برتر است بیزارند و می‌خواهند به جای این دغلبازی‌های تو خالی چیزی غنی‌تر و زنده‌تر بسازند. می‌خواهند روابط انسانی را انسانی‌تر بكنند، و من هم در واقع همین را می‌خواهم. هنوز نمی‌فهمم كه چرا باید این كوشش‌ها چنین نتایج غیر انسانی به بار بیاورد، اما به چشم خود چنین چیزی را می‌بینم و همین باعث می‌شود كه در اعتقادات خود هم شك كنم. من همیشه دلم می‌خواسته است كه كمونیسم پیروز بشود. اگر چنین اتفاقی بیفتد، بعضی از كسانی كه امروز جایگاه بلندی دارند پست می‌شوند، و بلعكس، و بی شك ما خیلی از كارها را بهتر انجام می‌دهیم، اما شك دارم كه در این صورت در مجموع از دادمنشی بشر كاسته شود. ظاهراً نیت خیر كافی نیست، زیرا نیروهای قوی‌تری وارد میدان می‌شوند و چیزی نمی‌گذرد كه مهار آن‌ها از دست انسان بیرون می‌رود. اما نباید از این حرف نتیجه‌گیری كه به هر قیمت كه شده است، باید با هر چیز پیر و فرتوتی، حتی اگر یك دغلبازی تو خالی بیش نباشد، ساخت. راستش را بگویم، دیگر نمی‌دانم كه به چه باید بیندیشم یا چه كار باید بكنم. من گفتم: تا روزی كه كاری از دستمان ساخته نیست، فقط باید صبر كرد، تا آن وقت باید صبر كنیم كه در حوزه‌های كوچكی كه زندگیمان بدان محدود شده است نظم را حفظ كنیم.
در تابستان 1938، ابرهایی كه افق جهانی را تیره كرده بود سایه‌ی تهدید‌‌آمیز خود را حتی بر زندگی خانوادگی نو بنیاد من افكند. مأمور شدم كه دو ماه در جوخه‌ی تفنگداران كوهستانی در زونت هوفن خدمت كنم، و چندین بار برای انتقال فوری به مرز چكسلواكی ما را به حالت آماده باش درآوردند. هر چند یك بار دیگر ابرها كنار رفتند، اما یقین داشتم كه این وضع دیری نخواهد پایید.
در اواخر آن سال، چیزی كاملاً غیر منتظره در فیزیك اتمی اتفاق افتاد. یك روز كارل فریدریش از برلین آمد و برای اعضای سمینار ما خبر آورد كه اتو‌هان كشف كرده است كه باریوم یكی از محصولات بمباران اتم‌های اورانیوم با نوترون است. بدین ترتیب معلوم می‌شد كه هسته‌ی اتم اورانیوم به دو قسمت قابل مقایسه تجزیه شده است، و ما فوراً به این فكر افتادیم كه آیا این فرآیند را می‌توان بر حسب آنچه در آن زمان از هسته‌ی اتم می‌دانستیم، توضیح داد. مدت‌ها بود كه ما هسته‌ی اتم را شبیه زره‌ای می‌دانستیم كه از نوترون و پروترون ساخته شده باشد، و چند سال پیش كارل فریدریش، بر پایه‌ی داده‌های آزمایشی، انرژی و كشش سطحی و دافعه‌ی الكتروستاتیكی داخل این ذره را حساب كرده بود. چیزی كه حالا باعث تعجب و در عین حال خوشحالی ما می‌شد این بود كه می‌دیدیم پدیده‌ی شكافت هسته، كه دور از انتظار ما بود، در مجموع با تصورات ما می‌خواند. این فرایند در هسته‌های بسیار سنگین می‌تواند خودبه‌خود رخ دهد، و بنابراین آن را می‌توان با یك نیروی خفیف خارجی و مثلاً از راه بمباران با نوترون، به راه انداخت. باورمان نمی‌شد كه چرا قبلاً به فكر چنین چیزی نیفتاده‌ایم. نتیجه‌ی جالب دیگر این بود كه احتمالاً درست پس از تقسیم هسته، دو قسمت حاصل دیگر كره‌ی كامل نیستند، و بنابراین ممكن است دارای انرژی اضافی باشند كه باعث مقداری تبخیر، یعنی گسیل چند نوترون از سطح هسته، شود. این نوترون‌ها هم می‌توتنند به دیگر هسته‌های اورانیوم برخورد كنند و باعث تقسیم آن‌ها شوند، و بدین طریق یك واكنش هسته‌ای به وجود بیاورند. ناگفته پیداست كه هنوز باید كارهای آزمایشی بسیاری صورت می‌گرفت تا این‌گونه تأملات نظری جزء مطالب پیش پا افتاده‌ی فیزیك جدید شود، اما تصور امكانات بسیاری كه بدین طریق فراهم می‌آمد، به خودی خود ما را به وجد می‌آورد. هنوز یك سال از این واقعه نگذشته بود كه ما با مسئله‌ی بهره برداری فنی از انرژی اتمی در صلح و جنگ روبرو شدیم. وقتی ناچار شویم در توفان كشتی رانی كنیم، همه‌ی دریچه‌ها را مسدود می‌كنیم، بادبان را می‌خوابانیم، هر چیز جنبنده‌ای را محكم می‌بندیم، و به سلامت خود فكر می‌كنیم.
به همین دلیل من در بهار 1939 دنبال خانه‌ای كوهستانی می‌گشتم تا زن و فرزندانم در دوران مصیبتی كه داشت فرا می‌رسید سر پناهی داشته باشند. سرانجام محل مناسب را در اورفلد، مشرف بر دریاچه‌ی والشن- حدود صدمتری بالاتر از جاده‌ای كه سال‌ها پیش با ولفگانگ پائولی و اتو لاپورته در آن ركاب زده بودیم و در همان حال كه كوه‌های كاروندل را تماشا می‌كردیم درباره‌ی نظریه‌ی كوانتومی بحث كرده بودیم – پیدا كردم. این خانه قبلاً به لوویس كورنیث نقاش تعلق داشت، و دیدن چشم انداز ایوان آن در نمایشگاه‌ها تحسین مرا برانگیخته بود. آن سال اقدام مهم دیگری هم كردم. در آمریكا دوستان زیادی داشتم و احساس می‌كردم كه باید پیش از شروع جنگ آن‌ها را ببینم – از كجا معلوم بود كه بار دیگر یكدیگر را ببینیم؟ همچنین حس می‌كردم كه اگر قرار باشد پس از سقوط آلمان در بازسازی آن سهمی داشته باشم، به كمك ایشان بسیار نیازمندم. در تابستان 1939 در دانشگاه‌های آن آربر و میشیگان درس دادم. از این فرصت استفاده كردم و به دیدار انریكو فرمی، كه با من در گوتینگن در جلسات درس بورن حاضر می‌شد، رفتم. فرمی سال‌ها بزرگترین فیزیكدان ایتالیا بود، اما سرانجام تصمیم گرفته بود گلیم خود را از آب بیرون بكشد و به آمریكا برود. وقتی او را در خانه‌اش دیدم، از من پرسید كه آیا بهتر نیست من هم خانه‌ی خود را به آمریكا منتقل كنم.
پرسید: چرا در آلمان مانده‌اید؟ شما نمی‌توانید جلوی جنگ را بگیرید و باید كارهایی بكنید و مسؤولیت آن را هم به گردن بگیرید كه از انجام دادن آن و مسؤول آن بودن نفرت دارید. اگر این همه مشقت یك ذره هم فایده داشته باشد، باكی نیست، بمانید. اما چنین چیزی اصلاً احتمال ندارد. در این‌جا می‌توانید همه چیز را از نو شروع كنید. ببینید، این كشور را اروپایی‌ها ساخته‌اند، مردمی كه از وطن خود كوچ كردند زیرا نمی‌توانستند قیدهای دست و پاگیر حقیر، جنگ‌ها و انتقام‌جویی‌های مداوم در میان ملت‌های كوچك، سركوب آزادی و انقلاب و همه‌ی مصائب ناشی از آن را تحمل كنند. در این‌جا می‌توانستند در كشوری بزرگتر و آزادتر، و بی‌انكه بار سنگین تاریخ گذشته را بر دوش داشته باشند، زندگی‌كنند. من در ایتالیا شخصیت بزرگی بودم، اما در این‌جا دوباره فیزیك‌دان جوانی شده‌ام. و نشاطی كه از این بابت حس می‌كنم با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. چرا شما هم دوشتان را در زیر بار خالی نمی‌كنید و همه چیز‌را از نو آغاز نمی‌كنید؟ در آمریكا می‌توانید در پیشرفت عظیم علم سهمی داشته باشید چرا از این سعادت بزرگ چشم پوشی می‌كنید؟
من احساس شما را خوب می‌شناسم، و همین حرف‌ها را هزار بار به خودم زده‌ام. راستش از آن بار اولی كه ده سال پش به آمریكا آمدم، وسوسه‌ی ترك فضای بسته‌ی اروپا و مهاجرت به گستره‌ی آمریكا دمی مرا راحت نگذاشته است. شاید بهتر بود همان وقت مهاجرت می‌كردم، اما این كار را نكردم، بلكه تصمیم گرفتم حلقه‌ی كوچكی از جوانان دور خودم جمع كنم، جوانانی كه دلشان می‌خواهد در پیشرفت علم سهمی داشته باشند و می‌خواهند مطمئن باشند كه پس از پایان جنگ، علم پیراسته از آلودگی‌ها به آلمان باز خواهد گشت. اگر حالا آن‌ها را رها كنم، خودم را خیانت‌كار می‌دانم. به هر حال، جوان‌ها نمی‌توانند به آسانی ما مهاجرت كنند – پیدا كردن كار در خارج برایشان دشوار خواهد بود، و من استفاده از امتیاز پر تجربگی را كار درستی نمی‌دانم. پس امیدوار باشیم كه جنگ خیلی كوتاه باشد. در بحران پاییز گذشته كه به خدمت اجباری فرا خوانده شدم، متوجه شدم كه عده‌ی انگشت شماری از مردم ما واقعاً خواهان جنگ‌اند. و به احتمال زیاد وقتی معلوم شد سیاست به اصطلاح صلح هیتلر جز ریاكاری چیزی نیست. مردم آلمان زود خودشان را از دست او و طرفدارانش خلاص می‌كنند. اما اقرار می‌كنم كه در حال حاضر چنین چیزی دیده نمی‌شود.
فرمی گفت: مسئله‌ی دیگر هم هست كه نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. می‌دانید كه با استفاده از كشف اتوهان درباره‌ی شكافت هسته‌ای، می‌توان یك واكنش زنجیره‌ای تولید كرد. به عبارت دیگر، حالا واقعاً احتمال دارد كه بمب اتمی ساخته شود، و وقتی جنگ شروع شد، هر دو طرف سعی می‌كنند این كار را سریعتر انجام دهند و در نتیجه حكومت‌ها از فیزیكدانان اتمی می‌خواهند كه همه‌ی نیروی خود را صرف ساختن این سلاح جدید كنند.
جواب دادم: این خطر كاملاً واقعی است و از بابت آن‌چه درباره‌ی مشاركت و مسؤولیت ما می‌گویید هم حق با شماست. اما آیا مهاجرت چاره‌ی واقعی درد است؟ در هر حال، من یقین دارم كه تحولات اتمی، هرچه هم دولت‌ها درباره‌اش سر‌و‌صدا به راه بیندازند، نسبتاً كند خواهد بود. و مدت‌ها پیش از آن‌كه اولین بمب اتمی ساخته شود جنگ تمام شده است. البته هیچ كس نمی‌تواند آینده را ببیند، اما تحولات عمده‌ی فنی معمولاً چند سالی طول می‌كشند و یقیناً جنگ پیش از آن تمام می‌شود. فرمی پرسید: فكر نمی‌كنید كه هیتلر در جنگ برنده شود؟ نه. جنگ‌های مدرن نیاز به امكانات فنی وسیع دارد، و چون راهی كه هیتلر برگزیده است آلمان را از بقیه‌ی جهان جدا كرده است، رشد توان فنی ما بسیار كمتر از دشمنان بالقوه‌ی ما بوده است. این وضع چنان روشن است كه گاهی من امیدوار می‌شوم كه خود هیتلر هم به آن پی ببرد، ون پیش از شروع جنگ بیشتر در این باره فكر كند. اما شاید این همه ناشی از خوش خیالی خود من باشد. زیرا هیتلر شخصی غیر منطقی است و به كلی چشمش را بر هرچه نمی‌خواهد ببیند می‌بندد.

و باز هم می‌خواهید به آلمان برگردید؟

گمان نمی‌كنم راه دیگری پیش پایم باشد. من اعتقاد راسخ دارم كه اعمال انسان باید با هم تجانس داشته باشد. هر یك از ما در محیط خاصی به دنیا می‌آید و زبان مادری خاص و الگوهای فكری معینی دارد. و در همان محیط هم احساس راحتی می‌كند و می‌تواند به بهترین صورت كار كند، مگر اینكه در اوایل زندگی از آن كنده شود. تاریخ به ما می‌آموزد كه دیر یا زود هر كشوری را انقلاب‌ها و جنگ‌ها به تلاطم درمی‌آورد، و پیداست كه ملت‌ها نمی‌توانند، هر وقت كه بوی چنین تحولاتی می‌آید، دسته جمعی مهاجرت كنند، نه این‌كه از آن بگریزند. حتی شاید بتوان گفت كه هر كس باید همه‌ی توفان‌های كشورش را از سر بگذراند، زیرا بدین شیوه می‌توان مردم را تشویق كرد كه جلوی تباهی را پیش از گسترشش، بگیرند، اما این حرف‌ها هم شاید از آن سوی بام افتادن باشد. زیرا فرد هرچه هم سعی كند در اغلب موارد نمی‌تواند جلوی توده‌های بزرگ مردم را بگیرد و مانع به بیراهه رفتن آن‌ها شود. در این شرایط نباید از او توقع داشت كه بماند و با مردمی كه اندرزهای او را به هیچ گرفته‌اند نجات یابد یا غرق شود. خلاصه، هیچ رهنمود كلیی كه بتوان به آن چنگ زد وجود ندارد. هر كسی باید راه خودش را شخصاً انتخاب كند، و از قبل هم نمی‌توان گفت كه كار ما درست است یا غلط. احتمالاً كمی درست و كمی غلط است. من خودم چند سال پیش تصمیم گرفتم كه در آلمان بمانم، و گرچه شاید تصمیم نادرستی بوده، اما معتقدم كه باید به آن پایبند بمانم. زیرا در همان زمان هم می‌دانستم كه ظلم‌ها و بدبختی‌های بسیاری در انتظار ماست. فرمی گفت: خیلی مایه‌ی تاسف است. به هر حال امیدوار باشیم كه بعد از جنگ دوباره همدیگر را ببینیم. پیش از ترك نیویورك چنین گفتگویی هم با جی بی پگرام داشتم. او فیزیكدانی تجربی بود كه در دانشگاه كلمبیا كار می‌كرد و از من مسن‌تر و باتجربه‌تر بود، و نصایح او برای من خیلی ارزش داشت. از این‌كه با نگرانی تمام به من توصیه می‌كرد كه به آمریكا مهاجرت كنم ممنون بودم، و از این‌كه نمی‌توانستم نظرم را به او بفهمانم دلسرد. او اصلاً نمی‌توانست بفهمد كه آدمی عقل به سرش باشد و به كشوری برگردد كه به شكست آن یقین كامل دارد.
كشتی اروپا كه در اوایل اوت 1939 مرا به وطن باز می‌گرداند تقریباً خالی بود، و خالی بودن آن بر درستی استدلالات فرمی و پگرام گواهی می‌داد. نیمه‌ی دوم اوت را در اورفلد به آماده كردن خانه‌ی ییلاقی خود گذراندیم. اما اول صبح روز اول سپتامبر، وقتی داشتم به پستخانه می‌رفتم، صاحب هتل تسور پست دوان دوان خودش را به من رساند و با هیجان گفت: می‌دانید كه جنگ با لهستان شروع شده است؟ و چون قیافه‌ی وحشت زده‌ی مرا دید محض تسلی خاطر من افزود: نگران نباشید آقای پروفسور، ظرف سه هفته كار تمام است.
چند روز بعد اوراق احضار به خدمت به دستم رسید. به خلاف انتظار، از من خواسته بودند كه خودم را نه به تفنگداران كوهستانی كه دوره‌ی آموزشیم را در آن گذرانده بودم، بلكه به بخش سررشته‌داری ارتش در برلین معرفی كنم. در آن‌جا به من و چند تن از همكارانم گفتند كه كار ما استفاده‌ی فنی از انرژی اتمی است. به كارل فریدریش هم از همین دستورها رسیده بود، و بنابراین فرصت فراوانی داشتیم كه در برلین یكدیگر را ببینیم و درباره‌ی وضع و رفتارمان با هم بحث كنیم. من سعی می‌كنم با نگاهی به آن روزها، نتایج این بحث‌ها را، به صورتی كه گویی در یك نوبت به دست آمده است، خلاصه كنم.
من با چنین عبارتی بحث را شروع می‌كردم: خوب پس شما هم عضو باشگاه اورانیوم ما شده‌اید، و حتما درباره‌ی كاری كه به عهده‌ی ما گذاشته شده است خیلی فكر كرده‌اید. البته كار ما در زمینه‌ی جالبی از فیزیك است، و اگر دوران صلح بود و پای چیز دیگری در میان نبود، شاید از این‌كه در طراحی با چنین دامنه‌ی وسیعی كار می‌كنیم خیلی هم خوشحال می‌شدیم. اما زمان جنگ است و هر كاری كه ما می‌كنیم ممكن است خسارات بزرگی به بار بیاورد. پ1س باید در هر گامی برمی‌داریم خیلی مواظب باشیم .
حق با شماست ، و من هم قبلاً درباره‌ی هر وسیله‌ای كه بتوان با آن به نحوی از این دام بیرون آمد فكر كرده‌ام. شاید داوطلب شدن برای خدمت در خط مقدم جبهه یا كار كردن در حوزه‌ای كم مخاطره‌تر زیاد هم سخت نباشد. اما من آخر سر تصمیم گرفتم كه مسئله‌ی اورانیوم را، درست به این دلیل كه امكانات بسیار وسیعی دارد، رها نكنم. اگر ما با بهره برداری فنی از انرژی اتمی هنوز خیلی فاصله داشته باشیم، كار كردن در این جایی كه شما اسمش را باشگاه اورانیوم می‌گذارید، ضرری نخواهد داشت. در واقع شاید با این كار امكانی به دست آوریم و آن جوانان با استعدادی را كه در دهه‌ی گذشته علاقه‌شان را به فیزیك اتمی جلب كرده‌ایم حفظ كنیم. اما اگر انرژی اتمی به اصطلاح دم در ایستاده باشد، باز هم بهتر است انسان نقشی در جریان امور داشته باشد تا اینكه كار را به دیگران یا به دست تصادف بسپارد. البته نمی‌توان گفت كه تا زمام كار به دست ما دانشمندان خواهد بود، اما به احتمال زیاد یك دوره‌ی انتقالی طولانی وجود خواهد داشت و در این دوره حرف آخر را باید فیزیكدان‌ها بزنند.
من گمان می‌كنم كه چنین چیزی وقتی امكان دارد كه نوعی اعتماد میان ما و اداره‌ی سر رشته‌داری وجود داشته باشد. اما فعلاً كه سال گذشته چند بار گشتاپو از من بازجویی كرده و یادآوری آن زیر زمین پرنس آلبرت اشتراسه و آن نوشته‌ی زشتی كه بر دیوار نقش بسته‌بود برایم نفرت آور است: آرام و عمیق نفس بكشید.
اعتماد فقط میان انسان‌ها می‌تواند وجود داشته باشد، نه میان كارمندان، اما چرا نباید در اداره‌ی سررشته‌داری هم انسان‌های با حسن نیتی باشند، كه بدون پیشداوری با ما مواجه شوند و با میل و رغبت درباره‌ی مسائل با ما بحث كنند؟ به هر حال، این مسئله مورد علاقه‌ی مشترك ماست.
شاید اما با این حال بازی بسیار خطرناكی است. اعتماد درجات گوناگونی دارد. شاید فقط بتوانیم تا جایی پیش برویم كه جلوی كارهای خیلی نامعقول را بگیریم. اما نظر شما درباره‌ی جنبه‌ی فیزیكی صرف مسئله چیست؟
سعی كردم گزارشی از مطالعات نظریی كه به طور مقدماتی در چند هفته‌ی اول جنگ كرده بودم، و بیش از یك نوع بازدید محلی محسوب نمی‌شد، به كارل فریدریش بدهم.
این طور كه پیداست، با بمباران اورانیوم طبیعی با نوترون‌های سریع، نمی‌توان واكنش زنجیره‌ای را آغاز كرد، به عبارت دیگر، با اورانیوم طبیعی نمی‌توان بمب اتمی ساخت. این خودش جای خوشوقتی است. واكنش زنجیره‌ای را فقط می‌توان در اورانیوم 235 خالص، یا دست كم اورانیوم 235 بسیار غنی شده، آغاز كرد و دست‌یابی به چنین چیزی، اگر اصلاً امكان داشته باشد، نیازمند به تلاش فنی بسیار عظیمی است. البته ممكن است مواد دیگری وجود داشته باشد، اما دست یافتن به آن‌ها هم از این ساده‌تر نیست. در آینده‌ی نزدیك، نه ما می‌توانیم بمب‌های اتمی بسازیم كه با این مواد كار كنند و نه انگلیسی‌ها و آمریكایی‌ها. اما اگر اورانیوم طبیعی با یك ماده‌ی كند كننده تركیب شود، یعنی با ماده‌ای كه حركت همه‌ی نوترون‌هایی را كه در فرایند شكافت آزاد می‌شوند كند كند و تا حد سرعت حركت براؤنی پایین بیاورد، در آن صورت امكان فراوان دارد كه بتوان یك واكنش زنجیره‌ای را آغاز كرد كه از آن مقادیر قابل كنترل انرژی به دست آید. البته نباید گذاشت كه ماده‌ی كند كننده نوترون زیادی جذب كند، یعنی باید ماده‌ای باشد كه ضریب جذب نوترونش خیلی كوچك باشد. آب معمولی به این كار نمی‌آید، اما شاید آب سنگین یا كربن خالص، احتمالاً به شكل گرافیت، مناسب باشد. ما باید در آینده‌ی نزدیك همه‌ی این‌ها را از راه آزمایش امتحان كنیم. من معتقدم كه می‌توانیم، حتی از لحاظ روابطمان با مقامات، با وجدان آسوده به واكنش‌های زنجیره‌ای در این نوع پیل اتمی بپردازیم و كار به دست آوردن اورانیوم 235 را به دیگران واگذار كنیم. جدا كردن ایزوتوپ‌ها، اگر هم ممكن باشد، فقط در آینده‌ی دور می‌تواند نتایج قابل توجه فنی داشته باشد.
آیا راستی فكر می‌‌كنید كه پیل اتمی كمتر از بمب اتمی به تلاش فنی نیاز دارد؟
كاملاً از این بابت مطمئنم. جدا كردن دو ایزوتوپ سنگین مثل اورانیوم 235 و اورانیوم 238، با اختلاف جرم كمی كه دارند، و تولید آن‌ها به میزانی كه دست كم چند كیلوگرم اورانیوم 235 از آن به دست بیاید، كار فنی غول آسایی است. اما در پیل اورانیوم تنها چیزی كه نیاز داریم چند تن اورانیوم بسیار خالص به اضافه‌ی گرافیت یا آب سنگین است. این كار به تلاش كمتری، در حدود یك صدم یا حتی یك هزارم، نیاز دارد. فكر می‌كنم كه انستیتوی كایزر ویلهلم شما در برلین و گروه ما در لایپزیگ بتوانند با كار كردن در این مسئله به نتایج خوبی برسند. كارل فریدریش جواب داد: حرف‌های شما كاملاً معقول به نظر می‌آید و خیلی هم دلگرم كننده است، به خصوص كه كار روی پیل اتمی شاید برای دوران پس از جنگ خیلی مفید باشد. اگر استفاده‌ی صلح‌آمیز از انرژی اتمی امكان پذیر باشد، باید پایه‌اش بر پیل اتمی باشد. پیل اتمی برای نیروگاه‌ها و كشتی‌ها و نظایر آن‌ها انرژی فراهم می‌كند. و تربیت كردن گروهی كه بتوانند با آن كار كنند كار مفیدی است.
با این حال همه‌ی ما باید دقت كنیم كه در روابطمان با مقامات اداره‌ی سر رشته‌داری حرفی از امكان ساخته شدن بمب اتمی به زبان نیاوریم. ولی باید همواره این امكان را در ذهن داشته باشیم، و كمترین دلیلش این است كه باید گوش به زنگ باشیم و ببینیم كه طرف دیگر جنگ چه در چنته دارد. با وجود این من خیلی كم احتمال می‌دهم كه، به خصوص به دلایل تاریخی، سرنوشت این جنگ را بمب اتمی تعیین كند. آنقدر نیروهای غیر عقلانی و امیدهای واهی و كینه‌های دیرینه در كارند كه بهتر است جنگ با تفاهم واقعی یا خستگی و درماندگی كامل پایان پذیرد تا بمب اتمی. اما جهان پس از جنگ احتمالاً زیر سایه‌ی تكنولوژی اتمی و پیشرفت‌های فنی نظیر آن ساخته خواهد شد.
پرسیدم: پس امكان پیروزی هیتلر از نظر شما هم منتفی است؟ حقیقتش را بخواهید من دو دلم. مردمی كه به تشخیص سیاسی‌شان احترام می‌گذارم، و به خصوص پدرم، به هیچ وجه احتمال نمی‌دهند كه هیتلر در جنگ پیروز شود. پدرم از اول هیتلر را شخص ابله و جنایتكاری می‌دانست كه عاقبت بدی خواهد داشت، و هرگز این اعتقادش سست نشده است. اما اگر حقیقت همین باشد، چگونه می‌توان پیروزی هیتلر را تا كنون توضیح داد؟ منتقدان محافظه كار و لیبرال هیتلر اصلاً نتوانسته‌اند به عامل اصلی، كه سیطره‌ی او بر اذهان توده‌هاست، پی ببرند. خود من هم این مسئله را نمی‌فهمم، اما آن را خوب حس می‌كنم. او بارها با پیروزی‌های خود منتقدانش را گیج كرده است، و كسی چه می‌داند، شاید یك بار دیگر هم آن‌ها را سردرگم كند.
جواب دادم: اگر بازی قدرت تا پایان ادامه یابد، نه. زیرا امكانات فنی و نظامی انگلیسی‌ها و آمریكایی‌ها به‌مراتب از ما بیشتر است. البته احتمال كمی هست كه طرف مقابل، از ترس آنكه خلأ قدرتی در اروپای مركزی پدید بیاید، بازی را تا آخر ادامه ندهد، اما نفرت از جنایت‌های ناسیونال سوسیالیستی، به‌خصوص در مسائل نژادی، بر این تردید‌ها غلبه خواهد كرد. البته هیچ كس نمی‌داند كه جنگ كی خاتمه خواهد یافت و شاید من نیروی مقاومت ماشین سیاسی را كه هیتلر ساخته است دست كم گرفته‌ام. اما به هر حال ما در كار خود باید توجه‌مان را به دوران پس از جنگ معطوف كنیم.
كارل فریدریش آخر سر گفت: شاید حق با شما باشد. هیچ بعید نیست كه من ندانسته اسیر خوشخیالی شده باشم، زیرا اگر‌چه هیچ آدم عاقلی آرزوی پیروزی هیتلر را ندارد، هیچ آلمانیی هم نمی‌تواند به شكست كشورش، با همه‌ی عواقب سوئی كه دارد، علاقه‌مند باشد. تا وقتی هیتلر بر اریكه‌ی قدرت است حتی امید یك صلح مصلحتی را هم نمی‌توان داشت. خدا می‌‌داند كه آخرش چه خواهد شد. اما با شما موافقم كه باید خود را برای دوران پس از جنگ آماده كنیم. این قدرش مسلم است.
اندكی پس از آن‌كه كار آزمایشی روی طرح جدید در لایپزیك و برلین آغاز شد. من بیشتر به آزمایش‌هایی برای تعیین خواص آب سنگین كه روبرت دوپل با وسواس تمام در لایپزیك فراهم كرده بود، مشغول بودم اما به برلین هم زیاد می‌رفتم تا كار دوستان قدیمم را در انستیتوی فیزیك كایزر ویلهلم در داهلم دنبال كنم.در میان این دوستان، از كارل فریدریش كه بگذریم، نزدیكتر از همه به من كارل ویرتس بود. با كمال تأسف نتوانستم هانس اویلر را تشویق كنم كه در طرح اورانیوم كار كند. درست پیش از جنگ، زمانی كه من در آمریكا بودم، او با یكی از شاگردان جوانترم به نام گرونبلوم دوست صمیمی شده بود. گرونبلوم اهل فنلاند بود، بسیار تندرست و نیرومند بود، چهره‌ای سرخ و پر خون داشت، سرشار از خوش‌بینی بود، و معتقد بود كه با همه‌ی احوال جهان جای خوبی برای زندگی كردن و پر از ماجراست. او كه فرزند یكی از بزرگترین صاحبان صنایع فنلاند بود، شاید از این‌كه می‌دید با یك كمونیست دو آتیشه این همه احساس نزدیكی می‌كند تعجب می‌كرد، اما چون ئدر نظر او خصوصیات بشری بیش از اعتقادات و عقاید ارزش داشت، با گشاده رویی و گرمی بی حد و حصری كه خاص جوانان است، اویلر را به همان صورت كه بود پذیرفته بود. وقتی جنگ آغاز شد، اویلر كه می‌دید استالین با هیتلر بر سر تقسیم لهستان همدست شده است شگفت زده و غمگین شد. و چند ماه بعد كه نیروهای روسی فنلاند را اشغال كردند و گرونبلوم برای دفاع از استقلال كشورش به جبهه رفت، اویلر به كلی عوض شد، كمتر حرف می‌زد، و حس می‌كردم رابطه‌اش را نه تنها با من بلكه با هر كس كه او را می‌شناخت، و در واقع با همه‌ی جهان، قطع كرده است.
اویلر را بی‌شك به دلیل بیماریش تا آن زمان به خدمت احضار نكرده بودند. با این حال من می‌ترسیدم كه روزی به سراغش بیایند. و این بود كه یك روز از او پرسیدم كه اگر موافق است تقاضا كنم كه او را رسماً به باشگاه اورانیوم منتقل كنند. جوابی كه به من داد باعث تعجبم شد: گفت كه تقاضای پیوستن به لوفت وافه كرده است، و چون تعجب مرا دید به توضیح دلایل خود پرداخت.
می‌دانید كه من به دلیل علاقه به پیروزی آلمان داوطلب نشده‌ام .اولاً چنین چیزی به نظرم ناممكن است ئ ثانیاً پیروزی آلمان را، مثل پیروزی روسیه بر فنلاند، مصیبت بزرگی می‌دانم. من از این‌كه می‌بینم رهبران ما برای به دست آوردن كمترین امتیازی چگونه به اصول خود پشت پا می‌زنند، به كلی نا‌امید می‌شوم. البته من برای واحدی كه كارش آدم‌كشی باشد داوطلب نشده‌ام. بلكه امیدوارم به شاخه‌ی شناسایی لوفت وافه بپیوندم. در آن‌جا احتمال دارد كه خودم را بزنند و بیندازند، ولی هرگز لازم نیست كه گلوله‌ای شلیك كنم یا بمبی رها كنم، و همینش خوب است. و در این اقیانوس كارهای بی‌معنی نمی‌دانم كه از كار كردن من با شما در بهره‌برداری از انرژی اتمی چه فایده‌ای به دست می‌آید.
من جواب دادم. در مورد فاجعه‌ی فعلی كاری از دست من و شما ساخته نیست. اما بعد از جنگ زندگی در این‌جا و در روسیه و آمریكا ادامه خواهد داشت. تا آن وقت، عده‌ی زیادی از بد و خوب و گناهكار و بیگناه خواهند مرد، و آن‌ها كه زنده می‌مانند سعی خواهند كرد كه دنیای بهتری بسازند. البته دنیا خیلی بهتر نمی‌شود، و مردم به زودی می‌فهمند كه جنگ مسائل چندانی را حل نكرده است، اما به هر حال سعی می‌كنند كه از خطاهای خیلی بزرگ اجتناب كنند و بعضی كارها را بهتر انجام دهند. شما نمی‌خواهید در این كار كمك كنید؟
من كسانی را كه چنین وظیفه‌ای برای خود قایل‌اند سرزنش نمی‌كنم. شاید معلوم شود آن‌هایی كه همیشه دنیا را همان طور كه هست، با همه‌ی نقص‌هایش، پذیرفته‌اند، و راه پر رنج اصلاحات تدریجی را بر انقلاب ترجیح داده‌اند، حق داشته‌اند، و وظیفه‌ی ساختن یك دنیای نو به عهده‌ی آن‌هاست. اما در مورد من وضع فرق می‌كند. من امیدوار بودم كه كمونیسم به ساخته شدن یك جامعه‌ی برادرانه‌ی واقعی منجر شود، حالا معلوم شده است كه تصورم اشتباه بوده است، و به همین دلیل است كه نمی‌خواهم راه گریز ساده را انتخاب كنم. نمی‌خواهم سرنوشتم بهتر از آدم‌های بی‌گناهی باشد كه در جبهه‌ها، در هلند یا فنلاند، به خاك می‌افتند. در این‌جا در انستیتوی لایپزیك كسانی هستند كه نشان نازی را بر خود می‌زنند و بنابراین مسئولیتشان در این جنگ از بقیه‌ی ما بیشتر است، و با این حال از خدمت سربازی معاف شده‌اند. من چنین چیزی را نمی‌توانم تحمل كنم، و دوست دارم كه به خودم دروغ نگویم. كسی كه بخواهد دنیا را به یك دیگ جوشان تبدیل كند، باید از پرتاب كردن خود در آن واهمه نداشته باشد. امیدوارم منظورم را فهمیده باشید.
بله خوب هم می‌فهمم، اما بیاییم و همین تمثیل دیگ جوشان را رها نكنیم. هیچ معلوم نیست كه ماده‌ی مذاب وقتی دوباره منجمد شد، به شكلی دربیاید كه شما می‌خواهید. زیرا نیروهای حاكم بر انجماد از آرزوهای مردمی كه دست اندركارند سرچشمه می‌گیرند، نه فقط از آرزوهای خود ما. باور كنید كه اگر مثل شما امیدوار بودم، مثل شما رفتار می‌كردم. اما وضع فعلی، بدین صورت كه هست چنان به نظرم بیهوده می‌آید كه آن یك ذره شهامتی را هم كه در گذشته داشته ‌ام از دست داده‌ام، اما خوش‌بینی شما را تحسین می‌كنم.
كمی پس از آن اویلر برای گذراندن یك دوره‌ی آموزشی به وین رفت، و لحن نامه‌هایش كه در ابتدا مثل گفتگویمان تلخ بود، كم كم آرام شد. چند ماه بعد كه برای ایراد یك سخنرانی به وین رفته بودم، اویلر مرا به صرف یك نوشابه در كافه‌ی روستایی، درست آن‌سوی گرینتسینگ، دعوت كرد اما حرفی از جنگ به میان نیاورد. هنگامی كه به تماشای شهر مشغول بودیم، هواپیمایی ناگهان از فاصله‌ی چند متری بالای سر ما گذشت. اویلر تبسم كرد. هواپیما از اسكادران خود او بود و به تهنیت ما آمده بود.
در آخر ماه مه 1941 اویلر نامه‌ای برایم فرستاد اسكادران به پروازشناسایی از یونان بر فراز كرت و دریای اژه مشغول بود. نامه شاد و تقریباً بی‌خیال بود؛ گویی گذشته و آینده دیگر اهمیتی نداشت:
بعد از چهارده روز اقامت در یونان، هرچه را در بیرون از جنوب با شكوه می‌گذرد فراموش كرده‌ایم. حتی روز هفته را از یاد برده‌ایم. مقر ما در خلیج الئوسیس است، و اوقات مرخصی را با موجهای آبی و خورشید زیبا خوش می‌گذرانیم. یك قایق بادبانی هم گیر آورده‌ایمو با گردآوری گوشت و پرتقال تفریح می‌كنیم. همه‌مان آرزو داریم كه همیشه این‌جا بمانیم. اندك وقتی را هم كه برایمان می‌ماند میان ستون‌های كهن مرمری به رؤیا می‌گذرانیم، اما تا وقتی كه این‌جا در دامان كوه و نزدیك امواج هستیم، گذشته و حال گویی با هم یكی شده‌اند.
هنگامی كه به تغییر زندگی هانس اویلر می‌اندیشیدم، به یاد گفتگویی افتادم كه در اوره سوند با بور داشتم، و شعری كه بور آنوقت از شیلر خوانده بود، به خاطرم آمد.
گریبان رها كرده از چنگ غم
سبكبار از هر هراس و الم
نیندیشد از بازی سرنوشت
چه زیباست در چشم او مرگ زشت
گر امروز پیك اجل در رسد
وگر چند روزیش فرصت دهد
به خود گوید از مرگ باكی مدار
همین یك دو دم را غنیمت شمار
چند هفته بعد نیروهای آلمان از مرز روسیه عبور كردند. هواپیمای اویلر از نخستین پرواز شناسایی بر فراز دریای آزوف هیچ گاه باز نگشت. دوستش گر‌نبلوم چند ماه بعد كشته شد.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط