زیبایی در طبیعت (1)

پدیده ها - مناظر، اصوات، بوها، مزه ها - را می توان به دو دسته ی طبیعی و مصنوعی تقسیم کرد. این تقسیم بندی اهمیت بسیار دارد. فرق میان آن دو از لحاظ تماشاگر ( یا شنونده، بوینده، چشنده، لمس کننده ) نتیجه ی تفاوت نیتّی است
شنبه، 30 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زیبایی در طبیعت (1)
 زیبایی در طبیعت (1)
 

نویسنده: اریک نیوتون
مترجم: پرویز مرزبان



 

پدیده ها - مناظر، اصوات، بوها، مزه ها - را می توان به دو دسته ی طبیعی و مصنوعی تقسیم کرد. این تقسیم بندی اهمیت بسیار دارد. فرق میان آن دو از لحاظ تماشاگر ( یا شنونده، بوینده، چشنده، لمس کننده ) نتیجه ی تفاوت نیتّی است که در به وجود آوردن آن پدیده ها به کار رفته است.
نیّتی را که موجب ظهور پدیده های طبیعی شده است به آسانی نمی توان مورد انتقاد و باز خواست قرار داد، زیرا هم شما خواننده ی عزیز، و هم من خود جزئی از آن هستیم. شاید بتوان تصور آنرا کرد که گِل کوره گری به شیوه ی کار کوزه گر اعتراض کند، زیرا کوزه گر آفریننده ی آن گِل نیست. لیکن از آنجایی که آفریننده ی جهان هم کوزه گر و هم گِل را هستی بخشیده است هیچیک از آندو مجاز نیست دیگری را به باد عیبجویی گیرد. تنها در لحظاتی استثنایی که بشر سرمست از باده ی خودپسندی می گردد آرزو می کند که دستگاه طبیعت غیر از آنچه هست باشد. مثل هنگامی که دوک آودورست (1) به ابرهای پر تندر پا بر جا خیره شده و به خود می گوید: « به خاطر شخص وی ابرها با چه وقاری در آسمان انباشته شده اند! اما کاش یک تکه از آنها، به خصوص آن تکه ابر بزرگ و تیره، اندکی دورتر به سمت چپ قرار می گرفت تا بر هیمنه ی آن منظره افزوده ی می شد »؛ و بدین نیّت حرکتی به خود می دهد، که فوراً قطعه ی ابر تیره به جنبش در می آید و در محل تعیین شده موضع می گیرد. در آن لحظه خدایان با تمایل هر چه بیشتر قصد سر بسر گذاشتنش را کرده بودند. نویسنده ی آن کتاب با کمال مهارت خواننده را برای پذیرفتن این و هم آماده می سازد که شاید در طول عمری دراز فقط یک بار امکان آن رَوَد که کوزه گر خود را تسلیم احساس عجز آمیز گل کوزه گری به شکل پذیری سازد؛ و یا گل کوزه گری جرأت کند که دست سازنده ی خود را مورد انتقاد قرار دهد.
ابر و درخت بر اثر قوایی به وجود آمده اند که به کلی با قوایی که در ساختن کلیسیا یا میزی به کار رفته است تفاوت دارند. نیروهایی که درخت را به درختی در آورده اند همچنین مسئول خلقت موجودی اند که آن درخت را تماشا می کند. اما نیرویی که میز را ساخته است دیگر چنین مسئولیتی را ندارد.
چگونگی نیت آدمی در هنگام طرح کردن و ساختن یک میز بسیار پیچیده و شگفت انگیز است. همچنین است تأثیر میز بر حواس افراد بشر هنگامی که ایشان آن میز را تماشا می کنند، یا مورد استعمالش قرار می دهند. آن افراد حق دارند که میز را به نوعی غیر از آنچه هست بخواهند، زیرا ایشان بیگانه و بری از نیتی هستند که در ساختن آن میز به کار رفته است. و در همان لحظه که آدمی از این حق خود استفاده کرد دارای آن چیزی شده است که میل دارد آنرا « ذوق سلیم » بخواند. تماشاگران میز جزئی از قانون که آن میز را به وجود آورده است نیستند؛ بلکه ایشان قوانینی جدا و مخصوص به خود دارند، و اگر قرار بود میزهایی بسازند به انواعی دیگر می ساختند. عرصه ی کتاب حاضر به بحث درباره ی این دو پدیده ی مرموز اختصاص خواهد یافت: یکی آفرینش آثار هنری به توسط هنرمند، و دیگری لذت بردن از آن آثار به وسیله ی همنوعان وی. اما فصلی که اکنون در دست داریم تنها به بررسی طرز برخورد بشر با طبیعت خواهد پرداخت. طبیعت باید در آغاز این بحث قرار گیرد، زیرا حقیقت اصلی اینست که بشر بدون آنکه نخست درخت را تجربه کرده باشد قادر به ساختن میز نمی بوده است. درخت به همان نحو وابسته به وجود آدمی و در عین حال وابسته به آن انگاره ی آفرینشی است که آدمی نیز جزئی از آنست، که دو سیّاره در منظومه ی شمسی. اگر نپتون (2) یارای آن داشت که وزن و سرعت زحل را مورد اعتراض قرار دهد، یا تغییری در آنها به وجود آورد، تعادل دقیق کل منظومه ی شمسی بر هم می ریخت؛ و در حالت انطباق مجددی که به ضرورت پیش می آمد، خود نپتون هم از آفت دگرگونی مصون نمی ماند. زیرا نپتون بدان سبب نپتون است که زحل در مقام زحلی است؛ و بشر صرفاً از آنرو بشر است که درخت درخت است. اگر قرار بود آن قطعه ابر پر تندر برای خوش آیند طبع هوسباز دوک ما به طرف چپ تغییر مکان دهد، خدا خود می داند که چه دگرگونیهای مدهشی می بایست در سراسر عالم هستی به وقوع پیوندد!
ولی اگر پدیده های طبیعی نه قابل عیبجویی باشند ( زیرا ملاکهای ارزشی برای سنجش پدیده های طبیعی در دست نیست ) و نه قابل تغییر ( زیرا چنان وابسته به یکدیگرند که کوچکترین تصرفی در آنها تعادل دقیق و متوازنشان را یکسره بر هم می ریزد )، اینقدر هست که می توان آنها را با سکون خاطر مورد بررسی قرار داد. طبیعت می تواند چون مجموعه ای از پدیده ها توصیف و اندازه گیری شود؛ و یا به عنوان دستگاه سازنده ی پدیده ها مورد انواع آزمونها قرار گیرد.
این قلمرو شخص دانشمند است. وی می تواند دانه ی بلوط و درخت بلوط را اندازه گیری کند، و شرح دهد که بر اثر چه فعل و انفعالاتی دانه ی بلوط را تبدیل به درخت بلوط می شود. بدین طریق دانشمند مقدار زیادی مصالح سودمند در اختیار زیباشناس می گذارد؛ و به عبارت دیگر کاوش دانشمند در پی واقعیات باید در آمدی باشد برای جستجوی زیباشناس به دنبال ارزشها. در حقیقت از همان آغاز زمان که بشر دریافت زندگی در عین حال که به سرکردنی و لذت بردنی است، بررسی کردنی و دریافتنی نیز هست، دانشمند دست به کار همیشگی خود زده بود.
غالباً برای افراد عامی یأس آور است که بدانند آمارهایی که دانشمند بدست آورده تا چه اندازه ناقص، و آگهی وی بر جهانی که در آن می زید تا چه حد ناچیز است. لیکن بر صاحبنظران پوشیده نیست که وی گرچه هنوز موفق به افشای اسرار مهم طبیعت نگردیده، باز به کشفیات دامنه داری دست یافته است. به طور کلی او توانسته است روش کار دستگاه جهان را بفهمد و وصف کند، گر چه هنوز پرده از راز نیرویی که گردون را در گردش نگاه می دارد بر نداشته است. دانشمند می تواند ساختمان اتومی ماده را شرح دهد؛ و رشد نسج های زنده، که کودکی را به مردی و دانه ی بلوطی را به درختی تبدیل می سازد؛ و تغییرات ذرات معدنی، که موجب می شوند از مشتی خاک دانه ی الماسی به درخشش آید، را در زیر نظارت خود گیرد. لیکن نمی تواند ماهیت زندگی یا مرگ را دریابد نه توانایی وصف آنها را دارد و نه علت وقوع آنها را درک می کند. و همین است که مغز آدمی را آزار می دهد. مشکل هنرشناس هنگامی آسان می شد که می توانست برای کسب اطلاعات مورد نیازش رو به دانشمند بیاورد و به او بگوید: « من مشغول پژوهش در قوانین زیبایی هستم و باین نتیجه رسیده ام که آنها اصالتاً وابسته به قوانین طبیعت اند. آیا ممکن است لطفاً فهرست کاملی از قوانین طبیعت با شرح مختصری از طرز کار آنها را در اختیار من بگذارید؟ از روی آنها من خواهم توانست قوانین زیبایی را استنباط کنم. » ولی افسوس که این فهرست هرگز به کمال نمی تواند رسید و توصیف آن دقیق نمی تواند بود. با این وجود هنرشناس باید همان فهرست ناقص و توصیف نارسا را هر طور که می تواند مورد استفاده قرار دهد. اگر علم فقط نیمی از مسیرش را روشن سازد، باز وی می تواند در همان قسمت روشن شده به کاوش و پژوهش پردازد. انجام دادن همین کار هم اهمیت به سزا دارد. حتی باز شناختن کوچه ی بن بستی خالی از ارزش نیست.
تا آنجا که من اطلاع دارم تنها نویسنده ای که به طور جدی دست به این پژوهش زده است جان راسکین است. دست کم وی کوشیده تا پدیده ها را، در پرتو عشق خود به پدیده ها، مورد بررسی قرار دهد. لیکن چون نثر وی سنگین و پیچیده است، و چنانکه معروف است وی بحث زیبایی را با مباحث حقیقت و نیکی مخلوط می کند، و از آنجا که او نیز مانند همه ی دلباختگان بیانی مؤکد دارد بدون آنکه جانب منطق را نگاهدارد - و بالاتر از همه به سبب آنکه به هیچ کس، جز خودش، اجازه ی مخالفت با اظهاراتش را نمی دهد - در عصر حاضر کمتر کسی آثارش را می خواند؛ گر چه باید گفت از طرفی هم در چند سال اخیر سایه ی داوری ناروایی که نام وی را از انظار پوشانده بود اندکی برطرف گردیده است. بی شک پنج مجلد « نقاشان امروزی »(3) وی حاوی مطالب ارزنده ی بسیار درباره ی زیبایی در طبیعت است. زیرا راسکین با کمال بردباری همت به پژوهش در قوانینی که حاکم بر دنیای ظاهراند بست؛ دنیایی که بدون تردید مورد دلبستگیش قرار داشت. البته این دنیایی بود محدود، و به طرز شاعرانه ای مشروط به سلیقه ی خاص قرن نوزدهم. در کتاب راسکین شفقها و سیلها و قله های سر به فلک کشیده پهلو به پهلوی تبلورها و گلهای بیرون رسته از شکاف دیوارها وصف شده اند. با این حال آن دنیایی بود که وی به تجربه ی عمیق دریافته بود. دنیایی که آتش اشتیاق و کنجکاوی را، به درجه ای که کمتر نویسنده ای نظیر آن را احساس کرده، در وجودش برافروخته بود. راسکین عقیده داشت که چون تجربه از جهان هستی به منزله ی ماده ی خام در دست هنرمند است، پس پیش از هر گونه پژوهشی در ماهیت انواع هنرها باید تا حدی به بررسی و بازشناختن جهان هستی پرداخت.
به نظر من این تنها روش معقول برای پی بردن به راه حل دو مشکل اصلی ماست: مشکل نخست اینکه از چه رو تجربه ی بشر از طبیعت، این واکنش شرطی را در حواس وی به وجود می آورد که چیزی را زیبا و چیزی را نازیبا ادراک کند؛ و مشکل دوم اینکه به چه سبب در زمینه ی تجربیات بشری چنین می نماید که اشیاء طبیعی درجات بیشتر یا کمتری از جوهر زیبایی را در بردارند.
دانه ی بلوطی به خاک می نشیند و یک سلسله انفعالات اجتناب ناپذیر آغاز می شود. قوانینی آنقدر درهم که تفسیرشدنی نیستند، و به اندازه ای متکثر که به شمارش در نمی آیند، و چنان سخت که درهم نمی شکنند، دست به کار می شوند. نتیجه ی تلفیق این نیروهای مقاومت ناپذیر احتمالاً درخت بلوط خاصی است متمایز از همه ی درختان بلوط دیگر. این درخت فرق یا فردیت خود را نه به تصادف کور، بلکه به رشته زنجیری ناگسستنی از علتها و معلولها مدیون است. در واقع ناظری که دانش و بردباری لازم برای بررسی و تخمین خاصیت زمین، جهت بادهای موضعی، مقدار بارش، تغییرات درجه ی حرارت، طول مدت تابش خورشید ( که هر کدام از این عوامل نیز نتیجه ی یک سلسله علتهای پا بر جای دیگرند ) داشته باشد؛ ناظری که بتواند از این معلومات میزان و مسیر نمو دانه ی بلوط را استنباط کند؛ که بتواند احتمالات خسارت رعد و برق و زمین لرزه و آفات را بر آن درخت پیش بینی کند، یا به حساب عواملی چون مجاورت درختان بلوط دیگر که آنرا از باد و باران محفوظ یا از تابش خورشید محروم می دارند، دقیقاً رسیدگی کند: چنین فردی می تواند در همان لحظه که دانه ی بلوط نخستین جوانه ی خود را ظاهر می سازد، شکل و خصوصیات آن درخت را چنانکه پس از گذشت مدت زمانی، مثلاً پنجاه سال، تحقق خواهد یافت، به طور تقریب تعیین سازد. آنچه درباره ی دانه ی بلوط گفته شد عیناً به همان نحو در مورد هر لکه ابر، هر تیغه ی علف، هر بال حشره، و هر پست و بلند کره ی خاکی - دیگر ذکری از هر حکیم جهان بین به میان نمی آوریم - صدق می کند.
نتیجه ی نهایی تبعیت از قانون، پیدایش همشکلی است. یکی از قوانین طبیعی را مجزا و بقیه را ملغی سازید، و مشاهده می کنید که حاصل کار به وجود آمدن انگاره ای معین خواهد بود. مثلاً چنین فرض کنید که دانه ی بلوط منحصراً تابع یک قانون طبیعی باشد که آنرا وادار به نمو عمودی و بیرون دادن شاخه ها با زاویه ای ثابت و در فواصلی معین بر روی تنه ی اصلی کند؛ و در نتیجه دنیایی به وجود می آید که در آن عموم درختان بلوط دارای انگاره ی هندسی ثابت و یکشکلی خواهند بود؛ دنیایی مشتمل بر قرینه سازی مطلق و تهی از هر تازگی و تنوعی ؛ دنیایی چون صفحه ی رسم یکنفر مهندس. اکنون یک قانون طبیعی دیگر را نیز وارد در میدان عمل سازید، مثلاً قانون جاذبه ی زمین را؛ تا هر شاخه ای حس کند که نیروی تازه ای آنرا، بر خلاف میل به نمو صعودیش، رو به پایین می کشد؛ و در نتیجه همشکلی درختان بلوط گر چه هنوز بر جا مانده است، لیکن صورت متنوع تری به خود می گیرد و انگاره ی آن پیچیده تر می شود. بر هر نقطه ی شاخه های فرعی تضاد میان دو نیروی نمو به سوی بالا و کشش به سوی زمین نتیجه ی متفاوتی به وجود می آورد. شاخه ها بر حسب کلفتی یا نرمی شان خمیدگی هایی کم و بیش متفاوت به خود می گیرند. حال اگر یک یک قوانین طبیعی دیگر را، که دانشمند فرضی ما مورد بررسی و محاسبه قرار داده بود، وارد در میدان عمل سازیم مشاهده می کنیم که هر کدام به سهم خود انگاره ی ساده ی درخت اصلی ما را به نحوی دگرگون می سازند. خمیدگی حاصل از تأثیر دو نیروی متخالف نمو درخت و جاذبه ی زمین بار دیگر بر اثر مقدار تابش خورشید از سوی جنوب - که شاخه ها را به سوی خود می کشد - و یا وزش باد از سمت باختر - که موقتاً نیروی جاذبه ی زمین را خنثی می دارد - دستخوش دگرگونیهایی می گردد. قطره ی بارانی که به زیر برگی بچسبد حالت تقارن طبیعی آن را با برگهای دیگر بر هم می زند. خزه ای که به قسمت نمناک تنه ی درخت بسته شود یک رنگی آنرا بر هم می ریزد. تا آنجا که سرانجام درخت بلوط را که مهندس ما در ابتدا با طرحی ساده بر صفحه ی رسم خود نمایان ساخته بود از هر جهت چنان دستخوش تغییرات قرار می گیرد که از پس آن همه دگرگونیها دیگر فقط با تردید و ابهام می توان چگونگی شکل نهایی را حدس زد. در عین حال هر دگرگونی چیزی جز تبعیت از یک قانون طبیعی تازه نیست. در واقع این بطلان انگاره ی ساده و اصلی منقوش بر صفحه ی رسم نیست، بلکه آمیختن آنست با انگاره های مرتبط دیگر.
شک نیست که اگر مغز آدمی عطشی دارد، آن عطشی است به درک حقایق و ایجاد رابطه در میان آنها. چنانچه هرودوت اشاره کرده است، ناراحت کننده ترین چیز در دنیا آنست که مغز آدمی پر از افکار و احساسات باشد، ولی نتواند آنها را با هم جفت و مرتبط سازد. اگر این آرزوی انسان به درک چگونگی جریانی مداوم تحریکهایی که در مسیر اعصاب از مبدأ حواس پنجگانه به سوی مغز حرکت دارد بر آورده نشود، زندگی غیر قابل تحمل خواهد بود. اگر چشمان من چیزی جز گزارش دیدنیهای بی نظم، یا هرج و مرج دنیای ظاهر را از خارج به مغزم نرساند، بیشک آن قسمت از مغز من که محل دریافت ادراکات چشمی است دچار پریشانی دایمی می شود. سرتامس براون (4) گفته است: « هیچ چیز زشت یا بد شکل در دنیا وجود ندارد، مگر به خاطر بی نظمی ذاتیش؛ و باز به بیانی، اگر « صورت » منظم وجود نمی داشت « بی صورتی » یا « بدصورتی » هم مفهومی پیدا نمی کرد. » اگر آن بی نظمی دنیای خارج را تحت قانون در آوریم، و آن همشکلی کردار را که نتیجه ی اجتناب ناپذیر تبعیت از قانون طبیعی است دست در کار سازیم؛ پریشانی ذهنی آناً تبدیل به احساس خوشی می شود. وجود حساس آدمی چون قدیس تامس آکویناس از آنچه دیده است درک لذت می کند، و مسلماً وی مجاز است پیش خود بپذیرد که سرچشمه ی لذتش - یعنی آن چیزی را که وی بنا به عادت زیبا می شمرده، زیرا آن را دوست می داشته و طلب می کرده است - رابطه ی نزدیک با وجود قانون، یا دست کم شناسایی وی بر طرز کارکرد قانون، دارد.
این شناسایی حائز اهمیت بسیار است. مغز آدمی که خود را در میان نمونه های بیشماری از کردار منطبق بر قانون محصور می یابد، ابتداء آن گونه کردار را چون امری عادی می پذیرد، و سپس در انتظار وقوع آن می ماند، به طوری که از غیبت آن - یا غیبت ظاهریش، زیرا هرگز از جهان غایب نمی شود - دچار پریشانی می گردد؛ و بعداً آنرا می طلبد و سرانجام دلبسته ی آن می شود. این کردار منطبق بر قانون، پدیده های طبیعی را بهم می پیوندد و به صورت کلی قابل ادراک در می آورد؛ به جهان هستی انگاره و توازن می بخشد، و ذره ی شن را به قله ی کوه، و پشه را به نهنگ مرتبط می سازد، و کردار اتمها و کهکشانهای حلزونی را با هم منتظم می سازد.
بحث فوق برای پژوهنده بسیار هیجان انگیز است. عجب نیست اگر در قرن نوزدهم همه ی میکروسکوپها و دوربینهای نجومی و ابزارهای تجزیه ی نور و گرماسنجها و مانند آنها دست در کار بررسی و اندازه گیری بودند تا کردار جهان را معین و مضبوط سازند. برای پژوهنده هیچ چیز نشاط انگیزتر از آن نبود که نقش کار آگاهی را ایفا کند، و با بررسی قراین و مدارک قوانینی را کشف کند که هر چیز را چنانچه هست به وجود آورده اند. و عجب نیست اگر شیفتگان دین، که کوشیدند تا همان « کارآگاه بازی » را به دنیایی ورای میدان عمل ابزارهای علمی بکشانند، خود را در نفاق با پژوهنده یافتند؛ زیرا اینان قدم به حیطه ی پژوهشی گذارده بودند که در آن امکان هیچ گونه اندازه گیری وجود نداشت. کوششهای متفکرانی چون راسکین به سازش دادن میان برداشتهای علمی و برداشتهای دینی بسیار نادر بوده و در نظر قرن بیستمیها به طور عمده با شکست مواجه شده است. با این وجود اگر قرار است که هدف ما بررسی زیبایی باشد، این دو گونه برداشت باید با هم سازش یابند. دیگر نه روش عقلانی دلبسته ی علم به تنهایی سودمند تواند بود و نه عوالم احساساتی دلداده ی دین؛ زیرا اولی از پذیرفتن زیبایی به عنوان یکنوع « ارزش »ابا دارد - از آنجا که آنرا قابل اندازه گیری نمی یابد - و دومی اصولاً هیچ گونه اندازه گیری را روا نمی داند، و بنابراین نمی تواند زیبایی را چیزی جز علت یکنوع خشنودی مبهم بشمار آرد.
لیکن گر چه از لحاظ نظری امکان دارد که جنبه ی مرئی هر پدیده ی طبیعی - مانند شکل، اندازه، رنگ و تار و پود یا بافت آن - را به کمک ضوابط ریاضی حاصل از یک سلسله قوانین بنیادی توجیه کنیم؛ اما در عمل اجرای چنین مهمی اگر بینهایت دشوار نباشد مسلماً یکسره بیهوده است. یک بار بر این مطلب اشاره شد ( وافلاطون نیز در رساله ی فیلبوس (5) آنرا به وضوح بیان کرده است ) که زیبایی در مرحله ی نهایی تبدیل پذیر به ریاضیات است؛ و که درک زیبایی هنگامی حاصل می شود که شخص بر کردار مبتنی بر مبانی ریاضی جهان شناسایی یابد؛ و برای اثبات این مطلب کافی است چند نمونه از کردارهای موزون و بهم پیچیده طبیعت را ذکر کنیم و انواع بی انتهای تناسبهای حاصل در میان شکل و اندازه و رنگ و جنس آنها را در نظر آوریم. این تناسبها تنها از راه شهود ادراک می شود، و حالت شهود برای کسب لذت آنها کافی است. حتی دانشمند نیز باید از راه شهود به هدف خود نزدیک شود، زیرا در غیر آن صورت هرگز قادر نخواهد بود آن جزئی از جهان را که می خواهد مورد پژوهش قرار دهد برای خود انتخاب کند؛ یعنی در حقیقت نمی تواند داعیه ای در سر بپروراند که به تبع آن یک جنبه ی خاص طبیعت را بررسی کند و جنبه های دیگر را نادیده انگارد. فرد عامی باید منحصراً متکی بر شهود باطن باشد، و حال آنکه هنرمند صرفاً بدان سبب هنرمند است که ادراک مبتنی بر شهودش چنان اوج یافته است که به مقام « عشق » رسیده است. در نتیجه وی کلمه ی « زیبایی » را سکه ی رایج ساخته است، زیرا مسلماً آرزویش آن بوده که برداشت مبتنی بر شهود یا عشق را که می تواند سر از التزام هرگونه اندازه گیری باززند، مورد تأیید قرار دهد.
طبیعت به ندرت نمونه هایی از صورت به وجود آورده است که چشم آدمی بتواند در یک نگاه مبانی ریاضی آنرا کلا دریابد. یکی از این نمونه های کمیاب جلد مارپیچ لگاریتمی نوعی حلزون ( Nautilus ) است که ضابطه ی ریاضی آن بستگی دارد به میزان نمو جانور، به این معنی که هر قسمت از منزلگاه حلزونی شکل به تناسبی ساخته می شود که بتواند اندازه های تازه رشد یافته ی بدن جانور را در خود جای دهد. دیگر از این نمونه های طبیعی کره ی کامل حباب صابون است که شکل کروی خود را مدیون اراده ی طبیعت است بر اینکه حداکثر حجم هوا را در حداقل سطح گنجایش جای دهد. مسلماً از مشاهده ی کرات کامل و مارپیچهای لگاریتمی خشنودی ملایمی نصیب انسان می گردد. این دو پدیده هم به خوبی در میدان عمل ابزارهای اندازه گیری دانشمند قرار دارند و هم در حیطه ی شهود هنرمند. لیکن این گونه نمودارهای هندسه ی ساده، از سر رحمت پروردگاری، به ندرت در طبیعت یافت می شوند. برای تشخیص این مطلب کافی است یک وجب از زمین گلزار نزدیک خانه مان را مورد بازدید قرار دهیم، تا خود را در میان دنیایی از تناسبات گوناگون رنگ و صورت، که توجیه شان کلا دور از دسترس توانایی ریاضیات است، بیابیم. حتی برای آن ریاضیدانی که حباب صابون را تبدیل به یک ضابطه ی ساده ی ریاضی کرده است .- ضابطه ای که در آن فشار سطح محلول صابون، و « قانون حداقل مساحت گنجایش » هر یک سهمی را به عهده دارند - به مجرد آنکه دو تا از این حبابها به هم پیوسته شوند مشکلی بزرگ به وجود می آید؛ زیرا او باید تغییر شکل وارد بر آن دو کره ی کامل را که بر اثر پیدا شدن سطح مشترکی در میانشان به وجود آمده است بررسی کند. در این حال البته ضابطه ی ریاضی پیچیده تر می شود، ولی هنوز برای ریاضیدان ما قابل نظارت و محاسبه است؛ به شرط آنکه عناصر اخلالگری چون جریانات هوا را که بر جدار نازک حباب صابون فشارهای همه جانبی وارد می آورند، نادیده انگارد. اگر سه حباب صابون بهم متصل شوند کار محاسبه و ضابطه سازی را بر ریاضیدان ما باز هم دشوار تر می کند، و چون شماره ی حبابهای به هم پیوسته به پنج برسد مغز آدمی مبهوت و عاجز بر جای می ماند. با این حال طبیعت به ندرت نیروی خود را برای ایجاد تماشاگهی به سادگی یک خوشه ی پنج حبابی تلف می سازد.
بانوی خانه داری که بازوهای خود را در توده ای متشکل از ده ها هزار حباب صابون فرو می برد، و به جای آنکه با کمال احتیاط از وارد آوردن هر نوع فشار جزئی که موجب بر هم زدن فشار سطح خارجی آنها گردد بپرهیزد، با کمال شهامت پیراهن شوهر خود را در میان آن توده ی حبابها به حرکت در می آورد، یک سلسله جنبش های ناپایدار به وجود می آورد که گر چه هنوز هم در زیر قوانین ریاضی قرار دارند، لیکن ریاضیدانی را که بخواهد ضابطه های آن جنبشها را تعیین کند با شتابی بیشتر از معمول رهسپار مرگی زودتر از معمول می سازد. و اما در مورد کف آبی که به دنبال هر موج شکسته بر صخره ی ساحل کشیده می شود، شک نیست که غیرتمندترین ریاضیدان اگر بخواهد آن کردار طبیعی را به تأویل ریاضی در آورد در همان وهله ی نخست دچار دوار سر می گردد. با این همه تنها ریاضیات است که می تواند توجیهی برای آن بیابد؛ برای آن موج کف آلود همچنانکه هیکل ببر و گل آفتاب گردان و توده ی ابر و مشتی گل و گیاه بر کناره ی باغچه. آن مشت گل و گیاه بی نظم تر از جلد حلزون یا حباب صابون نیست، لیکن دلپسندتر است زیرا انگاره ی آن به موجب تأثیر متقابل چندین قانون طبیعت بر یکدیگر به وجود آمده است. هر ساقه ی سبز و هر برگ گل که با محاسبه ی دقیق در آرایش چنان انگاره ای به کار رفته است چشم را به تلذذ در می آورد، ولی مغز هرگز نمی تواند به تجزیه و توجیه آن امیدوار باشد. هر ساقه که بالا می گیرد در زیر تأثیر هدایت کننده ی عواملی چون مجاورت ساقه های دیگر و نیاز طبیعی خود آن ساقه به تحصیل سهمی از نور و هوا، قرار دارد؛ خم هر ساقه نتیجه ی وجود تعادلی است در میان بلندی و نرمیش ( که به موجب تناسب ریاضی در سراسر درازای آن تغییر می یابد ) و همچنین سنگینی تخمه ای که بر فرق آن ساقه می روید؛ و هر کدام از این عوامل چه در خود و چه در ارتباطش با عوامل دیگر از روزی به روز بعد، همان هنگام که شیره ی گیاه به بر می رود یا دانه ی آن به ثمر می نشیند، دستخوش تغییرات بی شمار می گردد. از آنجا که طبقه بندی علم گیاه شناسی راسته ی علف ها را به چهل و شش خانواده تقسیم می کند و هر خانواده به طور متوسط شامل پنج تا شش نوع است، رویهم رفته در حدود سیصد نوع مختلف علف یافت می شود که تیغه ی هر کدامشان درازی و نرمی و سنگینی جداگانه دارد؛ و بنابراین هر کدام از آنها خمی اندک متفاوت با دیگران به وجود می آورد، و برخی نیز در زیر تأثیرات محیط مجاورش باز تغییرات تازه می یابد.
اگر کسی شک داشته باشد که حتی در پس بی نظم ترین قطعات موجود در طبیعت یکنوع نظم و قراری وجود دارد، کافی است او را وادار کنیم که در این قطعات دست ببرد و شکل آنها را بر هم زند تا نتیجه ی آنرا به چشم ببیند. مثلاً ساقه ی تمشک جنگلی را که همیشه بر روی زمین می خزیده است به طور عمودی بر دیوار سوار کند، یا معدن سنگی را که بر سراشیب تپه ای جای گرفته است منفجر سازد. بی درنگ چشمش احساس ناراحتی می کند، زیرا چیزی را فاقد و انگاره ای را برهم ریخته می یابد. برگهای تمشک جنگلی که با کمال دقت خود را به طرزی مرتب کرده بودند که از نور آفتاب برخوردار شوند اکنون آشفته شده اند و دست کم یک هفته طول می کشد تا آنها بتوانند نظمی در میان خود برقرار سازند. انحنای پشته که حاصل گذشت قرنها بوده، شکل ثابت خود را از دست داده است؛ و ترمیم اینگونه اخلالگریها در ضابطه های طبیعت اقلاً قرنی به طول می انجامد.
در تحت این شرایط بدیهی است که علم و ریاضیات جز عرضه داشتن یک رشته اشارات یا راهنماییهای سطحی، گر چه پر ارزش، کاری از پیش نمی توانند ببرند. علم و ریاضیات می توانند دری به سوی جنگل انبوه بگشایند؛ لیکن به محض آنکه قدم از درگاه فراتر نهیم باید به کمک شهود راه خود از میان انبوه جنگل پیدا کنیم. دانشمند می تواند کره و شش گوش و مارپیچ لگاریتمی را تفسیر کند؛ علت پیدایش حباب و تشکیل کندوی عسل و جلد حلزون را بیان دارد. وی می تواند خاطرنشان سازد که طبیعت تمایل خاصی به تولید صورتهای کرون و گرد دارد، آنهم به موجب قانون «حداقل مساحت گنجایش »؛ و به دنباله ی آن ثابت کند که بر طبق قانون « بسته بندی به هم فشرده » یا به عبارت دیگر احتراز طبیعت از اتلاف فضا، همین دایره ها چون در مجاورت یکدیگر قرار گرفتند به هم فشرده می شوند و سطوح شش گوش را به وجود می آورند. باید دانست پس از دایره منتظم ترین واحد دایره ای عبارتست از مجموعه ی هفت دایره که یکی از آنها در میان و شش تای دیگر به دور آن قرار گیرند، در حالی که هر یک از آن شش دایره مماس با محیط دایره ی مرکزی و دو دایره ی پهلویی خود باشد. (تصویر1). و چون عده ی تازه ای از این مجموعه دوایر در یک زمان با هم تشکیل یابند، چنانچه در مورد ساختمان کندوی عسل واقع می شود، فشار هر یک از این واحدها بر جدار واحدهای همسایه اش موجب راست شدن برهای قوسی شکل می گردد، و به عبارت دیگر به جای دوایر اصلی، شش گوشهایی کاملاً بهم فشرده در وجود می آید؛ و در این اجتماع شش گوشها، تنها سطوح بیرونی که به طور آزاد قرار گرفته اند و در زیر هیچگونه فشار سطح مجاوری نیستند، شکل قوسی خود را که جزئی از خاصیت ذاتی شان است محفوظ نگاه می دارند (تصویر2). پس بدین ترتیب ریاضیدان می تواند توجیه کند که چگونه در طبیعت زوایای 120 درجه به وجود می آید، همچنانکه می تواند ثابت کند علت پیدایش زوایای 90 درجه وجود قانون جاذبه ی زمین است، زیرا جهت تأثیر آن همواره عمود بر خط افقی سطح زمین است، و موجب می شود که عموم رویندگان در جهتی عمود بر زمین مجاورشان رویش کنند تا بتوانند تعادل ایستادگی خود را محفوظ بدارند. اگر با وارد آوردن نیروی فرار از مرکز بر نیروی جاذبه ی زمین، تأثیر قوه ی جاذبه را بر روی گیاهی که در حال رشد قائم است مختل سازیم، مشاهده می کنیم که جهت رشد قائم آن گیاه نیز تغییر می یابد.
زیبایی در طبیعت (1)
** توضیح تصویر: تصویر 1 دوایر
** توضیح تصویر: تصویر 2 شش گوشها
و اما در مورد مارپیچ لگاریتمی، که در سراسر طبیعت آلی به وفور یافت می شود مانند بسیاری از صدفها و حلزونها و شاخهای چهارپایان، ضابطه ی ریاضی که وابسته به میزان نمو آن موجود است بر اساس افزایش هندسی ( یعنی 1، 2، 4، 8، 16، 32 و مانند آن ) قرار دارد؛ و به عبارت روشن تر اگر یک عده خطوطی را که طولشان با افزایش هندسی تزاید می یابد با زوایای قائمه به دنبال یکدیگر وصل کنیم و آنگاه نقاط تلاقی این خطوط قایم را با قوسی به هم متصل سازیم، نتیجه ی آن مارپیچ لگاریتمی خواهد بود ( تصویر 3).
زیبایی در طبیعت (1)
** توضیح تصویر: تصویر 3 مارپیچ لگاریتمی
همچنین دانشمند می تواند ثابت کند که گر چه برگ درختان نیز در تمایل عمومی موجودات به پذیرفتن شکل دایره ای شریک اند ولی بر اثر مداخله ی نیروهای دیگر - نیروهایی که برای وی قابل اندازه گیری هست اما همیشه قابل فهم نیست - از برآوردن نیاز طبیعی خود باز می مانند و به صورتهای دیگری در می آیند. برگ گل لادن تقریباً دایره ای است و مانند بسیاری از برگها تشکیل می یابد از سطحی صاف که یک رشته رگبرگ های منشعب از مرکز را در بردارد. رگه ی میانی برگ دنباله ی همان ساقه ای است که برگ را نگاه می دارد. نکته ی جالب توجه اینست که نیرویی این رگبرگ ها را مجبور می سازد به نسبتی که زاویه شان از رگه ی میانی فراخ تر می افتد، رشد کمتری یابند. در نتیجه شکلی تقریباً دایروی به وجود می آید، لیکن دایره ای که بر نقطه ای خارج از مرکزش متکی شده است.
در مورد گیاه موسوم به باقلای مصری نیروی دیگری هم دست در کار می شود - نیرویی که به علتی نامعلوم قانون « حداقل برهای احاطه کننده » را نقض می کند - و به تناسب سطح محاط، خط محیطی بزرگتر از آنچه باید می طلبد. این نیروی متناقض برگی به وجود می آورد که انگاره ای پیچیده تر از برگ لادن دارد؛ و هر چه آن نیرو بیشتر اثر کند پیچیدگی ساختار برگ نیز بیشتر می شود. دندانه های دور برگ آلاله و برگ زبان در قفا پیچیده تر از برگ باقلای مصری است. برگ بته ی خار چاره ی خود را در آن می یابد که در فضای سه بعدی رو به پس و پیش به پیچ و تاب در آید؛ و حال آنکه انواع جعفری و سبزیهای پرپیچ در رشد طبیعی خود همین فرا گرد را تا به سر حد شعر و خیال می رسانند.
اما اینها همه مطالبی کودکانه است. حباب صابون و کندوی عسل و حتی جعفری پرپیچ و تاب با بیان ریاضی قابل توجیه اند. اینها در مقایسه با هیکل ببر و درخت بلوط و موج کف آلود از مسائل مقدماتی هندسه ی طبیعی به شمار می آیند. در واقع اختلاف میان آنها صرفاً اختلافی کمّی است. از لحاظ علم طبیعت آنها نیز قابل تأویل به ضابطه های ریاضی اند. شک نیست که اینگونه ضابطه ها برای فهم آدمی بیش از اندازه طولانی و خسته کننده از کار در می آید، لیکن نکته ای را که می خواهم خاطرنشان سازم اینست که اندازه و شکل و رنگ و کردار ببری به همان قطعیت تابع یک رشته قوانین اجتناب ناپذیر است که اندازه و شکل و رنگ و کردار حبابی از صابون؛ و به علاوه گر چه در عمل، حباب صابون قابل تبدیل به آمار و ارقام هست و حال آنکه ببر نیست، اما هر دوی آنها برای نیروی شهود آدمی به خوبی قابل ادراک اند. در حقیقت شهود تقریباً در هنگامی شروع به کسب لذت می کند که اندازه گیری را نادیده انگارد. شهود می تواند توالی منظم تغییرات موزونی را که بر صورت و حرکت موج شکننده بر ساحل روی می دهد پی جویی کند؛ می تواند حدس بزند که در یک پرده ی نقاشی شدت نور از پیشزمینه تا پس زمینه ی آن در زیر تأثیر تکاثف جو با چه تناسب « هندسی » کاهش یافته است؛ و در ضمن می تواند دریابد که با دنیایی مبتنی بر ریاضیات سر و کار دارد، بدون آنکه بخواهد دانش خود را به صورت آمار و ارقام در آورد.
اما شهود در پی چیزی سوای دانش است. شهود در پی لذت است، و به نسبتی که ضمن کسب لذت به ادراک عقلی دست می یابد، ارزش را بر حقیقت می افزاید. در آن لحظه که آدمی پسندها را نیز مانند اشیاء مورد بررسی قرار می دهد قدم به قلمروی گذارده است که در آن کلمه ی « زیبایی » مورد نیازش خواهد بود، و باید بر مجموعه ی لغاتش افزوده گردد. ولی چون وی اشیاء را نیز مانند پسندها به زیر بررسی خود در آورده است، کلمه ی « زیبایی » برای او مبنای ثابت تر و معنای موّجه تری خواهد یافت. با آگاهی بر اینکه زیبایی و ریاضیات وابسته ی یکدیگرند، آدمی می تواند بدون اتلاف وقت به تعریف چگونگی این بستگی همت گمارد، و در عین حال احتراز جوید از این که همان موضوعی را که می خواهد به ثبوت رساند چون حقیقتی پذیرفته شده انگارد - یا به عبارت دیگر خود را دردام دور باطل بیندازد.
حتی راسکین به خود اجازه داده است که در چنین دامی بیفتد. در قسمت اول جلد دوم کتاب « نقاشان امروزی »( نگارش در سال 1845 ) راسکین با اقدامی مجدانه به تجزیه و تحلیل ماهیت زیبایی پرداخت؛ در سال 1883 دوباره آنچه را که نوشته بود خواند و یک سلسله یادداشتها بر آن افزود که از آن میان خلاصه ی زیر از حاشیه ای بر فصل « زیبایی شاخص » اقتباس می شود: « لازم بود من یکی دو نمونه ی شاخص از انطباق عملی آنچه در قسمت پیشین ذکر شد به عنوان مثال آورده باشم، تا نشان داده باشم که چگونه فرضاً یک گل سرخ وحشی زیبا می نماید - زیرا گلبرگهای هم مرکز دارد - زیرا کناره ی هر گلبرگ به منحنی های متنوع منتهی می شود - زیرا که این منحنی ها دو جانبه اند و به طور قرینه روبروی هم قرار گرفته اند، و باز بدان سبب که پنج گلبرگ گل سرخ وحشی با خمیدگی خود به شکل جامی در آمده اند، » و مانند آن. اما همه ی این گفته ها بی معنی است مگر آنکه ثابت شود که هر مرکزی، و تنوع خطوط منحنی، و قرینه سازی و نظایر آن در نفس خود زیبا هستند. اثبات زیبایی گل سرخ به دلیل آنکه شبیه جام است، تنها این خاصیت را دارد که سؤال بعدی « چرا جام زیباست؟ » را به ذهن متبادر سازد. بیشک راسکین لازم نمی دانست درباره ی چیزی که به نظرش بدیهی و آشکار می نمود خود را به زحمت بحث و بررسی بیندازد، لیکن وی وظیفه ی قطعی داشت که ثابت کند از چه رو هم مرکزی پسندیدنی تر از برون مرکزی است، و یا به کدام علت تقارن بر عدم تقارن ترجیح دارد.
برای اقدام به کشف این گونه « چرا » ها تنها راه اینست که پژوهنده رو به عقب رود و انواع شکلهایی را که به زیبایی شناخته شده اند بررسی و جمع آوری کند، و آنگاه خاستگاه ریاضی آنها را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. این کار مسلماً شدنی است. اگر مثلاً روش « مشاهده در احوال جماعات » بتواند آشکار سازد ( و به گمان من می تواند ) که به موجب موافقت همگانی برگ لادن برای تماشا خوش آیند تر است تا دایره ی ساده ی سبز رنگی که به طور قائم و درست در نقطه ی مرکزیش بر ساقه ای متصل شده باشد، و یا اینکه برگ باقلای مصری به چشم آدمی جذاب تر از برگ لادن می نماید، در آن حال با اطمینان خاطر می توان استنباط کرد که - با تساوی عوامل دیگر - تأثیر متقابل دو قانون طبیعی بر یکدیگر آسان تر از عمل یک قانون تنها، « زیبایی » را به وجود می آورد؛ و به همان نسبت تأثیر متقابل سه قانون، آفرینش زیبایی را باز هم به نحو کاملتری انجام می دهد؛ و همچنین رو به بالا تا جایی که بر اثر کثرت قوانین دست در کار، انگاره ی زیبایی باندازه ای پیچیده می شود که آدمی در درک آن عاجز می ماند. آنگاه با به یادآوردن هوس عصبانی کننده ی گیاه جعفری و انواعش به پذیرفتن آن همه پیچ و تاب، می توان این تبصره را نیز قائل شد که : قوانین آفریننده ی زیبایی باید با یکدیگر تعادل نسبتاً یکسانی داشته باشند. در واقع هنگامی که یک قانون نیروی فائق را در دست داشته باشد و قوانین دیگر را بی اثر بگذارد، حاصل آفرینش چیزی ناهنجار و دلازار خواهد بود.
با این مقدمات می توان گفت که زیبایی عبارتست از کردار مبتنی بر ریاضی مکنون در پدیده ها که از راه شهود ادراک شده باشد؛ و سپس افزود که این زیبایی، در عالم عینی بر اثر تعدد قوانین دست در کار و پیچیدگی ضوابط ریاضی حاصل از آن تغییر صورت می یابد، و در عالم ذهنی به تبعیت از شهود شخص ناظر. بر طبق این بیان ناشیانه لیکن دقیق، نوشته ی راسکین درباره ی گل سرخ وحشی باید به طرز دیگری جمله بندی شود. آیا درست است که بگوییم گل سرخ قشنگ است « زیرا » گلبرگهای آن هم مرکزاند؟ اگر این « زیرا » ی راسکین را جدی تلقی کنیم در آن صورت گل ثعلب یا گل نخود باید معکوس قشنگ باشند، از آنجهت که دارای گلبرگهای هم مرکز نیستند. اگر مقطع به شکل جام گل سرخ علت زیبایی باشد، لابد باید گفت که گل لاله با مقطعی به شکل لیوان پایه دار عاری از زیبایی خواهد بود. اما اگر نقش دایروی یا مقطع به شکل جام را به عنوان پایه ی ریاضی ساده ای برای وجود گل بپذیریم - یعنی یکی از انواع مختلف پایه های امکان پذیر که در عین حال به یک اندازه پسندیدنی هستند - مشروط بر آنکه مقدار کافی پیچیدگی بر آن سادگی نخستین افزوده شود تا بتوان نام زیبا بر آن اطلاق کرد؛ در آن صورت جایز است که لفظ « زیرا » را به کار بریم. مثلاً می توان گفت گل سرخ زیباست زیرا شامل خصوصیات زیر است: (1) تقارن کامل یک دایره که، (2) تقارن ناقص یک پنج گوش تا اندازه ای آنرا نقض می کند، و (3) تقارن دو جانبی هر یک از پنج گلبرگش آنرا مؤکد می سازد، که باعث می شود (4) ظرافت انحنای کناره ی هر گلبرگ مطبوع طبع قرار گیرد، به اضافه ی (5) مقطع به شکل جام؛ در حالی که آن مجموعه را (6) رنگ گل سرخی وحدت بخشیده است، که آن نیز به نوبه ی خود با (7) تیره شدن رنگ به سوی مرکز گل اندکی تنوع یافته است، همچنانکه (8) تضاد میان سطح نرم گلبرگها و تخمه ی خشن پرچمهای گل در مرکز، تنوعی در بافت آن به وجود آورده است. به عبارت دیگر هشت عامل دیدنی مختلف در برابر چشم قرار دارد بدون آنکه هیچکدامشان بر دیگری چیره باشد. در واقع آنها چنان با هم تعادل کامل دارند که عامل دلازاری یا ناهنجاری را در میانشان راهی نیست. از این جهت است که راسکین کلمه ی « قشنگ » را به کار می برد نه کلمه ی « زیبا » را. اگر به جای گل سرخ وحشی گل ثعلب را انتخاب کرده بود دیگر آن کلمه شایستگی خود را از دست می داد.

ادامه دارد...

پی‌نوشت‌ها:

1- Duke of Dorsel.
2- Neptune.
3- Modern Painters.
4- Thomas Browne.
5- Philebus.

منبع مقاله :
نیوتن، اریک؛ (1388)، معنی زیبایی، ترجمه ی پرویز مرزبان، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم



 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط