در تاریخ فلسفهی اسلامی مسائلی هست که کمتر مطرح شده یا هرگز مطرح نشده است. ما نمیدانیم چرا مسائل مهمی مثل شرایط امکان ارتباط فرهنگهاو زبان و تاریخ که در آثار فارابی مطرح شده، در نظر اخلاف او مورد اعتنا قرار نگرفته و فراموش شده است. همچنین نمیدانیم و نمیپرسیم که چرا مورخان، فلسفهی ابن رشد را پایان فلسفهی اسلامی میدانند. تا زمانی که کربن، به سهروردی و ملاصدرا توجه نکرده بود، گمان میرفت که اروپاییهااز دوام و استمرار فلسفه در ایران و از وجود امثال خواجه نصیرالدین طوسی و میرداماد استرآبادی و ملاصدرای شیرازی، خبر نداشتهاند. اینکه شرق شناسان از فلسفهی بعد از ابن سینا بی خبر بودهاند، معقول و متوجه نمینماید و مگر کنت دو گوبینو به فلسفهی ایران زمان خود اشاره نکرده است. پس نادیده گرفتن فلسفه بعد از ابن سینا، باید وجه دیگری داشته باشد، به ویژه پس از انتشار آثار کربن و به ویژه کتاب چهار جلدی «در اسلام ایرانی» باز هم کسانی در کشور کربن این گفته را تکرار میکنند که فلسفهی اسلامی با ابن رشد پایان یافته است. این را دیگر ناشی از بی خبری و بی اطلاعی نمیتوان دانست.
پرسشهای دیگری هم هست که مطرح نشدهاند. چرا ابن رشد که خاتم فلاسفهی اسلامی معرفی شده، در شرق عالم اسلام و ایران شناخته نشده است؟ چرا محققان فلسفه و فلاسفهی جهان اسلام که پس از ابن رشد آمدند، به آثار او توجه نکردند و این آثار در تاریخ تفکر اسلامی منشأ هیچ اثری نشد؟ نظر من این است که ابن رشد رویی به اروپا نداشت و میتوانست حلقهی واسط فلسفهی اسلامی و فلسفهی اروپایی باشد و شاید وحدت تاریخ فلسفه نیز اقتضا میکرد که اگر فلسفه قدری به سمت علم کلام رفته، به مسیر اصلی خود بازگردد. ابن رشد فلسفهی اسلامی را از تمایل کلامی به فلسفهی محض بازآورد و به قرون وسطاییان نیز تذکر داد که از مسیر کلام، به فلسفه بازگردند و این دعوت یکی از موجبات بحرانی بود که به رنسانس ختم شد. شاید نظر کسانی که ابن رشد را آخرین فیلسوف عالم اسلامی میدانند، به این روش قابل توجیه باشد که فلسفهی اسلامی پس از ابن رشد، ترکیبی از فلسفه، کلام و عرفان است. این برداشت اگرچه نادرست نیست، اما نمیتوان آن را به مورخان فلسفهی اسلامی نسبت داد. علاوه بر این، در تاریخ فلسفهی اسلامی، کلام و عرفان و فلسفه با هم ممزوج نشدهاند، بلکه عرفان و کلام در فلسفه منحل شده و صورت فلسفی پیدا کردهاند.
من همواره متعجب بودهام که چرا مورخان، فلسفهی ابن رشد را پایان فلسفهی اسلامی دانستهاند، اما وقتی یکی از مقالات ایزوتسو، محقق صاحب نظر ژاپنی را میخواندم، مسئله تا حدی برایم حل شد. به نظر ایزوتسو تاریخ فلسفه، تاریخ فلسفهی اروپایی است و فلسفه هرجا باشد، جزیی از فلسفهی اروپاست و اقوال و نظرهایی که نسبتی با فلسفهی اروپایی پیدا نکنند، به حساب نمیآیند. فارابی، ابن سینا و غزالی و به ویژه ابن رشد در اروپا تأثیر کردهاند و به این دلیل در تاریخ فلسفه مقامی دارند. اما میرداماد و ملاصدرا که در تفکر اروپایی تأثیر نکردهاند، در حاشیهی تاریخ فلسفه قرار داده میشوند و عجب آنکه در کشورهای عربی و اسلامی غیر از ایران هم ابن رشد، فلسفه بی رونق و به تقریب متروک شده است. در ایران هم که تفکر و تحقیق فلسفی ادامه پیدا کرد، به فلسفه و فلاسفهی مغرب اسلام اعتنا نشد و در آثار فلاسفهی اسلامی ایرانی هیچ اثر و نشانی از آرای ابن رشد نیست و حتی در هیچ جا نامی از او نبوده است. آیا این گسست یا گسیختگی در تاریخ فلسفهی اسلامی است، یا ابن رشد مقام حاشیهای در این تاریخ داشته است؟
به نظر من قضیهی بی اعتنایی به ابن رشد در شرق عالم اسلام از بی توجهی شرق شناسان و مورخان فلسفه به سهروردی و ملاصدرا دشوارتر و پیچیدهتر است، زیرا متفکرانی که به یک عالم تعلق دارند و مسائلشان مشترک است، نمیتوانند به آثار یکدیگر بی اعتنا بمانند. ابن خلدون از آثار معاصران شرقی خود (چنانکه در مقدمه میخوانیم) باخبر بوده، ولی فخر رازی و خواجه نصیرالدین طوسی و قطب الدین رازی و ملاصدرای شیرازی، نامی از ابن رشد نبرده و هیچ قولی از او نقل نکردهاند. مگر نه این است که او مطلب مقاصد الفلاسفهی غزالی را نقد کرده و از فلاسفهی متقدم عالم اسلام (هر چند که در روش تلقی فلسفه و در بسیاری از مسائل با آنان اختلاف داشته) دفاع کرده است؟ پس چگونه است که آثار او را نخواندند و در آرایش چون و چرا نکردند؟ فلسفهی ابن رشد در گفتار (دیسکورس) غالب فیلسوفان ایران نمیگنجیده و به این دلیل نوشتههای او را عمیق و بدیع تلقی نکردهاند. بعضی نویسندگان مغرب عالم اسلام نیز به صراحت، او را مقلد ارسطو دانستهاند.
ابن سبعین در کتاب «بدالعارف» نوشته است:
" این مرد، ابن رشد، اغوای ارسطو شد و خود را وقف تجلیل او کرد. نه فقط در اندریافتها، بلکه در شیوههای پایهای اندیشه از او تقلید کرد. اگر به او میگفتند ارسطو گفته در یک زمان هم ایستاده و هم نشسته، او هم همین را میگفت و بدان باور داشت. اکثر آثارش از تعلیمات ارسطو گرفته شدهاند، چه شرحهایش بر او یا شیوهی پیروی او از نحوهی اندیشهی ارسطو. خود به تنهایی دامنهی اندیشهای محدود، درکی ضعیف و تصوراتی احمقانه داشت و فاقد اشراف و دل آگاهی بود. اما مردی نیک بود و بصیر و منصف و آگاه از کاستیهای خود. نمیتوانیم از کار شخص او سخن گوییم، زیرا صرفاً مقلد ارسطو بود. (1) "
این رأی که ابن رشد تنها مقلد ارسطو بود، به ابن سبعین اختصاص ندارد. توماس آکوییناس و حتی دانته هم ابن رشد را شارح میدانستهاند، اگر توجه کنیم که ابن رشد، خود از روی تواضع مقامی بیش از شارح برای خود قائل نبوده است، به دشواری میتوان گفت که توماس آکویینی و دانته، به قصد تحقیر و تخفیف، او را شارح خوانده باشند. در اینجا من از نقل قول ابن سبعین مقصود دیگری دارم. اگر ابن سبعین، فارابی را «بزرگ فیلسوفان» نخوانده بود، این حکم او را نقل نمیکردم. آیا به راستی ابن رشد در جنب فارابی مقامی ندارد؟ برای پاسخ دادن به این پرسش چند راه وجود دارد: یکی اینکه در مطاوی اقوال و آرای ابن رشد تأمل و تحقیق کنیم و در قیاس آرای او با فیلسوفان دیگر، دربارهی مقام او در عالم فلسفه حکم کنیم (این کاری دشوار است و هر کس بخواهد به این روش عمل کند، اگر فیلسوف را به خود نزدیک نداند و اصول و قواعد فلسفهی او را نپسندد، قهراً قدر او را اندک و ناچیز تشخیص میدهد و اگر با او موافق باشد، بزرگش میدارد؛ چنانکه به جرأت میتوان حکم آمیخته به تحقیر ابن سبعین را به اختلاف نظر او با ابن رشد بازگرداند).
راه دیگر این است که ببینیم در تاریخ فلسفه، چه شأن و مقامی برای ابن رشد قائل شدهاند. وقتی به این اعتبار و از این حیث به ابن رشد نظر میکنیم، به امور عجیب برمیخوریم. میدانیم که ابن رشد در هجوم و حملهای که به فلسفه شد، از فلسفه و فیلسوفان دفاع کرد و اگر هیچ اثری غیر از تهافهالتهافه که در رد تهافهالفلاسفهی غزالی نوشت، پدید نیاورده بود، فیلسوفان باید لااقل به دلیل حق شناسی، قدر اثر ابن رشد را بدانند و به پاس دفاعی که از فلسفه کرده بود، نام و یاد او را بزرگ بداند. اما در تاریخ فلسفه اسلامی هیچ نامی از او نیست و هیچ فیلسوف و محققی از محققان و فیلسوفان شرق عالم اسلام هیچ چیز از او نقل نکرده و به آثار او در هیچ کتابی استناد نشده و حتی نام او جز در یکی از تذکرهها (که به صورت ابن رشد آمده) در آثار نویسندگان شرق اسلام نیامده است. این غفلت را چگونه باید توجیه کرد؟ چرا فلسفه از شرق به غرب میرفته، اما فلسفهی مغربی به شرق عالم اسلام نمیآمده است؟در تاریخ فلسفهی اسلامی (2) که زیرنظر میان محمد شریف گردآوری شده است، میخوانیم:
" ابن رشد در دنیای لاتینی شهرت بیشتری کسب کرد تا در دنیای مسلمان، زیرا که در کشورهای مسلمان نسخههای بسیار معدودی از کتابهای او تهیه و توزیع شد. به علاوه آن بی عنایتی که در اواخر عمر با آن مواجه شد، در فراموش شدنش مؤثر بود. دلیل مهم دیگر این امر، انهدام کتابهای او در اسپانیا به فرمان خیمنث (Ximenez) بود. در تعقیب این فرمان هشتاد هزار نسخهی دستنویس به زبان عربی در میدانهای غرناطه سوزانده شد. در حوالی سال 1600 م. 1009 ق. اسکالینجر هنگامی که در اسپانیا در جست و جوی نسخههای خطی جدید بود، حتی یک نسخه از آثار ابن رشد را پیدا نکرد. "
گفتار بالا در ظاهر کار تاریخ را بسیار سهل دانسته است. به نظر او چون کتابهای ابن رشد در دسترس نبود، اندیشهی او تأثیر نکرد و بعد هم که آثارش را ممنوع کردند و سوزاندند، تأثیرش محدودتر شد. از این نویسنده میتوان پرسید چرا تعداد آثار او کم بود. مگر نه آن است که آثار ابن رشد را به عربی و لاتین ترجمه کردهاند؟ آیا در مدتی که این آثار را ترجمه میکردند، اهل فلسفهی شرق اسلامی نمیتوانستند نسخه هایی از آثار او را به دست آورند؟ در ظاهر، مردم هرچه را میجویند، مییابند و فلاسفهی مشرق اسلامی طالب فلسفهی ابن رشد نبودهاند. در مقابل، اروپا از ابن رشد استقبال کرد و توجه کنیم که روی او همواره به سوی غرب بود و ارسطوی واقعی را میجست. فلسفهای که از شرق عالم اسلام به شمال آفریقا و اَندلس مؤثر افتاد. اگر ابن رشد مانند معاصر بزرگ خود محی الدین عربی به شرق اسلام تعلق روحی و فکری داشت، نه فقط آثارش را تهیه میکردند، بلکه شخص او نیز به شرق رو میکرد و مثل ابن عربی که در سراسر حوزههای عرفانی اسلام به نام «شیخ اکبر» خوانده شد، شیخ فلاسفهی اسلام میشد. ولی تقدیر چیز دیگری بود. ابن رشد در خط سیر فلسفهی اسلامی که در آن فلسفه مشایی و اشراقی و کلام و عرفان با هم جمع میشد، نیفتاد. برعکس او در اندیشهی بازگرداندن فلسفه (فلسفهی ارسطو)، به جایگاه اصلی خود بود و روش فارابی و ابن سینا را که به نظر او فلسفهی ارسطو را نه فقط به آرای افلوطین، بلکه با اقوال کلامی آمیخته بودند، نمیپسندید. او با ابن سینا و فارابی موافق بود که فلسفه و دین در مقابل هم قرار ندارند، اما قواعد دینی را با مطالب فلسفه متفاوت میدانست و دخالت فقیه در کار فیلسوف و بحث فلسفی، در مطالب دینی را مایهی گمراهی تلقی میکرد، وی دین و فلسفه را از هم جدا میکرد. نمیگفت که دین، عقلی نیست یا فلسفه و دین مناسبتی با یکدیگر ندارند، بلکه میگفت آنجا که پای عقل نمیرسد و راهش با مدد وحی پیموده میشود، مقام فلسفه نیست، بلکه مسائلی از نوعی مسائل تجربی است. شریعت هم در حوزهی عقل عملی است و در حوزهی عمل و عقل عملی برهان به کار نمیآید، بلکه معتقدان با قیاسهای خطایی اقناع میشوند. به نظر میرسد که ابن رشد اگر نه در سازش دادن دین و فلسفه، در انکار منافات و تضاد میان آن دو، از دیگر فلاسفه موفقتر بوده است. بعضی از قرون وسطاییان هم به همین دلیل به فلسفهی او توجه کردند؛ هر چند که پیروان صاحب نظر و سختکوش او در قرون وسطا به کفر و بدبینی منسوب شدند، البته این یک امر اتفاقی نبوده است. فلسفهی ابن رشد استعداد آن را داشت که تفسیری ناموافق با آیین کلیسا نظیر تفسیر سیژر دوبرابان بیابد.
در سالهای اخیر بعضی از صاحب نظران شمال آفریقا ابن رشد را فیلسوف رهآموز خود در راه مدرنیته و عقلانیت قرار دادهاند. پیداست که اینها دیگر نمیخواهند ارسطوی واقعی را از راه شرحهای ابن رشد بشناسند، بلکه به او رجوع میکنند که ببینند چگونه میتوان دین و تجدد را با هم جمع کرد و مگر نه اینکه رشد جایگاه دین و فلسفه را در تفکر خود به نحوی معین کرده بود که هیچ یک زیانی به دیگری نرساند و هر یک شأن و جایگاه خود را داشته باشد. اکنون اخلاف ابن رشد، از او استمداد میکنند تا موانع تجدد را که به دین و سنت منسوب میشود، برطرف سازند. گویی فلسفهی ابن رشد را زمینه و سنت مناسب برای رشد تجدد میدانند.
شتابزدگی نمیکنیم که بگوییم ابن رشد ربطی به تجدد و تجددمآبی مردم شمال افریقا و دیگر کشورهای اسلامی ندارد. فلسفهی ابن رشدی را بی تأمل و بدون چون و چرا، رهآموز و راه گشای منازل دشوار تجدد و تجددمآبی هم نمیدانیم. ما در اینکه ابن رشد مورد توجه ره گشایان رنسانس بوده است، نمیتوانیم تردید کنیم و از کنار این معنا نباید به سادگی بگذریم که ابن رشد در سیر اصلی تاریخ فلسفهی اسلامی، نادیده انگاشته شد یا به او اعتنایی درخور نکردند. خود فیلسوف هم رو به سوی غرب داشت.
سر اینکه کسانی حتی در زمان کنونی که فلسفهی اسلامی پس از ابن سینا، کم و بیش به اروپا و جهان معرفی شده است، ابن رشد را خاتم فلاسفهی اسلامی میدانند، این است که فکر میکنند تاریخ ظاهری فلسفه از هر مسیری بگذرد، باید به جریان اصلی آنکه غربی است بپیوندد. شاید فارابی و ابن سینا را گذاشته بودند که میتوانست فلسفه را از مسیر غربی آن منحرف کند. اما امثال غزالی- البته نه به قصد دفاع از فلسفه- در آن راه موانع ایجاد کردند. ابن رشد با بازسازی فلاسفهی اسلامی و تفکیک آرای ارسطویی از عقاید کلامی و شبه کلامی زمینهای فراهم آورد تا آنانکه میخواستند از قرون وسطای مسیحی خارج شوند، لااقل دستشان به فلسفهی ارسطو بند باشد. نگر نه این است که رنسانس بازگشت به یونان بود و چرا بازگشت به ارسطوی واقعی را از جمله مقدمات رنسانس ندانیم؟ چیزهای دیگری هم هست که علاقهی متجددان آفریقای شمالی به ابن رشد را موجه میسازد:
1- ابن رشد از حقوق بشر و از حقوق زنان سخن میگفت و معتقد بود که در تاریخ به زنان ظلم شده است و ظالمان مانع شدهاند که زنان به مقام درخور انسانی در علم، فهم و عمل برسند؛2- ابن رشد متواضع و نقاد بود و در کار و نظر خود نیز احتمال خطا میداد؛
3- ابن رشد به تاریخ و گذشته بی تعصب نگاه میکرد.
اینها همه صفاتی است که با تاریخی که به تجدد پیوست مناسبت دارد. اما مایلم دو نکتهی کلیدیتر دربارهی توجه به تاریخ و گذشتهی فلسفه را متذکر شوم:
الف) اینکه مردم هر عصری یکی از دانایان گذشته را آموزگار خود بدانند، نشانهی توجه به معرفت است، اما تعلیمات هر معلمی در هر عصری راهگشا نیست، مگر آنکه بدانند و بگویند که از آموزگار خود چه میتوانند و چه میخواهند بیاموزند. ممکن است فکر کنیم که آیا مناسبتر نبود که متجددان شمال آفریقا ابن خلدون را مثال دانایی خود قرار دهند. بی شک ابن خلدون در قیاس با ابن رشد به پژوهندگان و نویسندگان و صاحب نظران دورهی تجدد نزدیکتر است. اما ابن رشد معلم ابن خلدون بوده است. و کاری که او در تفکیک دین و فلسفه و اثبات قدرت عقل نظری و دعوت به نظر عقلی در امور کرد، حتی شاید دستورالعمل ابن خلدون هم قرار گرفته باشد.
ب) در شرق عالم اسلام، فلسفه سیر دیگری داشت و در پایان با کلام و عرفان (که هر دو ملتزم به وحی بودند) یگانه شد. فیلسوفی که در این مسیر راه پیموده است، هر چند مقام بزرگی در تفکر یافته باشد، مقتدای تجدد نمیتواند باشد. ولی از میان عالمان و صاحب نظران بزرگ دورهی اسلامی در ایران چهرههای پرفروغی مثل محمد زکریای رازی و ابوریحان بیرونی نیز بودهاند که اندیشههایشان به صاحب نظران دوران رنسانس، بسیار نزدیک است. پس چرا روشنفکران معاصر ما یکی از این افراد را اسوه و راهنمای تفکر خود قرار ندادهاند؟ آثار بزرگان سلف به مسائلی نظیر عقلانیت که در عصر بحران تجدد اهمیت اساسی یافته است، نداشته یا توجه آنان به نحوی نبوده که از آن برای عصر ما بتوان درسهای صریح آموخت. مگر ابوریحان هر چند به طور اجمال به مسئله عقل و دین نپرداخت و رازی عقل را راهنمای نظر و عمل ندانست؟ ولی مگر مسئله ما با انتخاب معلمی از میان گذشتگان حل میشود؟ این انتخاب ستودنی است و تذکر نسبت به گذشته، شرط گشایش راه آینده است. و حتی اگر این راه به صرف رجوع به تفکر یکی از فلاسفهی گذشته گشوده و پیموده شود، همین که روشنفکران و صاحبنظران جهان اسلام به فلسفهی گذشتهی خود وقع مینهند، حکایت از راهجویی آنان میکند. این راه را فیلسوفان و متفکران گذشته نمیتوانند به ما نشان دهند، ولی اگر بتوانیم با آنان هم سخن شویم، زمان و تاریخ آنها و فرق زمان تجدد با زمان و تاریخ اسلاف را قدری درک میکنیم و این درک شاید مقدمه آزادی باشد. ما به فلسفه و تفکر نیاز داریم و راه تفکر از هم زبانی با متفکران گذشته میگذرد.
در تاریخ فلسفهی اسلامی فهم رابطه و نسبت میان شرق و غرب جهان اسلام، در بعضی موارد دشوار است. این دشواری دو وجه دارد که به هیچ یک از آن دو چنانکه باید توجه نشده است؛ یکی اینکه فلسفهی اسلامی با ابن رشد پایان یافته و با اینکه بزرگانی مثل هانری کربن نشان دادهاند که فلسفهی اسلامی پس از ابن رشد از مسیر شیراز به اصفهان، به تمامیت رسیده، هنوز کسانی ابن رشد را آخرین فیلسوف جهان اسلام میدانند. در اینکه ریشهی این تلقی چه بود، هرگز بحث کافی نشده است. مسئله دشوار دوم این است که فلاسفهی غرب عالم اسلام از آنچه در شرق این عالم میگذشته، باخبر بودهاند، اما شرقیها هیچ توجهی به فلسفه در مغرب نداشته و نامی از ابن باجه و ابن طفیل و ابن رشد نبردهاند. در حقیقت راهی از بغداد و دمشق و طوس و بخارا و نیشابور به قرطبه میرفته، اما پیامی از قرطبه به دیار شرق نمیرسیده است. راه اصفهان به قرطبه هم راهی ممهد و شناخته شده نیست، زیرا اگر بوعلی از اصفهان پیک و پیغامی به قرطبه میفرستاد، کتاب دانشنامهی علایی را که محصول دوران اقامت او در اصفهان است، برای اخلاف مغربی خود میفرستاد، که آنها همچون زبان فارسی نمیدانستند، نمیتوانستند از مضامین آن بهرهمند شود. ولی به هر حال راهی از ایران به قرطبه میرفته، ولی نمیدانیم چرا این راه، یکطرفه بوده است. من پاسخ حدسی خود را به شما میگویم. دیسکورس ابن رشد در گوش مشرقیان درنمی گرفته و در مقابل، مناسبتی با وضع پایانی قرون وسطا و تفکر آغاز رنسانس داشته است. ابن رشد آخرین حلقهی واسط میان فلسفهی اسلامی و فلسفهی قرون وسطاست.
پینوشتها:
1. دومینیک اوروی، ابن رشد، ترجمهی فریدون فاطمی، نشر مرکز، 1357، ص 141.
2. جلد سوم، ص 53، ترجمهی فارسی.
داوری اردکانی، رضا؛ (1387)، نگاهی دیگر به تاریخ فلسفه اسلامی، تهران: مؤسسهی انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول