نویسنده: دکتر رضا داوری اردکانی
معاریف و مشاهیر تاریخ فلسفهی اسلامی، فارابی، ابن سینا، سهروردی و صدرالدین شیرازیاند و بعد از اینها نام بزرگانی چون کندی و بهمنیار و خواجه نصیرالدین طوسی و میرداماد استرآبادی میآید. در سی چهل سال اخیر نامهای دیگری هم مشهور شدهاند. در مورد چهار بزرگ اول در اینجا چیزی نمیگوییم، زیرا کسی دربارهی مقام تأسیس و تعلیم آنها تردید ندارد، اما در مورد امثال خواجه نصیرالدین طوسی و میرداماد استرآبادی چه بگوییم. آنها چه اثر و مقامی در تاریخ داشتهاند و به عبارت دیگر اگر تعلیمات و آثارشان نبود، چه کمبودی احساس میکردیم؟ درست بگوییم که ما اکنون طالب و دانشجوی فلسفهایم، چه دینی به آنها داریم؟ مجلس امروز ما برای یادآوری عظمت مقام میرداماد و میرفندرسکی برپا شده است و هر یک از ما که اینجا سخن میگوییم، باید به این دو بزرگ ادای احترام کنیم و از آنها چیزی بگوییم. مطلب من در مورد میرداماد است. میرداماد علوم منقول و معقول را با عمل جمع کرده بود. اما شاید اگر از او میپرسیدیم که او کیست و چه مقامی در عالم علم و نظر دارد، پاسخ میداد که او فیلسوف اسلامی است. من در آثار دیگر فیلسوفان تاریخ اسلامی ندیدهام که هیچ فیلسوفی خود و اقران خود را فیلسوف اسلامی خوانده باشد و البته این یک امر اتفاقی نیست. شاید این عنوان با مقام او در تاریخ فلسفه بی مناسبت نباشد.
میرداماد که فقیه بود، اهل فلسفه را به مجتهد و مقلد تقسیم میکرد. برای مثال او در جایی که از فاضل خفری نقل کرده، او را مرئوس و مقلد فلاسفه دانسته است. (1) اما ابن سینا و فارابی را شریک خود در ریاست و تعلیم میخوانده است. این قبیل تعابیر هم، در آثار فلاسفه بی سابقه است. موارد تعظیم و تحقیر فیلسوفان در آثار فلاسفه بسیار است و چه بسا که این تعظیم و تحقیرها، بی وجه هم باشد، اما اینکه فیلسوفی خود را با دیگران بسنجد مقام خود را به صراحت برتر از دیگران یا برابر با بزرگان فلاسفه بداند، نه فقط بی سابقه، بلکه در ظاهر بی وجه به نظر میرسد. اینکه شاعران در برابر شعر خود دچار اعجاب شده و از خود ستایش کردهاند، امر دیگری است. همین جا بگویم که میرداماد حتی در مقام مدح شاه عباس صفوی با نقل این بیت سعدی، نه شاه عباس، بلکه خود را مدح کرده است:
هم از بخت فرخنده فرجام توست*** که تاریخ سعدی در ایام توست
اما فیلسوفان اغلب نظر دیگران را بی وجه و نادرست خوانده و رأی و نظر خود را اثبات کردهاند و کمتر گفتهاند که از کدام فیلسوف بالاتر و با کدام برابرند. میرداماد هرجا گفتهای از ابن سینا آورده، او را «شریک» خود یا «شریک سابق خود در ریاست» خوانده است. او فارابی را هم «شریک خود در تعلیم» میخوانده است. آیا این تعبیرها نشانهی خودبینی یا بزرگ دیدن خود است؟ وقتی در نوشتههای میرداماد میخوانیم که به جای ابن سینا عنوان «شریک سابق ما در ریاست» میآورد، با موردی غیرعادی مواجهیم و من دیدهام که کسانی این تعبیرها را با لبخند و زهرخند تلقی کردهاند. در حقیقت هم این یک امر عادی نیست که فیلسوفی همواره نوشتهی خود را با دیگران قیاس کند؛ برای مثال خود را رییس فلاسفه و آموزگار حکمت معرفی کند، ولی احتمال بدهیم که چیزی غیر از ریاست و رضایت از خویشتن در این امر دخیل بوده است. برای اینکه این احتمال وجهی داشته باشد، یا ما بتوانیم برای اصرار میرداماد در آوردن و به کاربردن این تعابیر وجهی بیابیم، باید ببینیم معنای شرکت در ریاست فلسفه و تعلیم چیست.
بوعلی سینا معروف به «شیخ الرییس است» و فارابی را پس از ارسطو که معلم اول است، «معلم ثانی» خواندهاند. به احتمال قوی کسانی که به ابن سینا لقب «شیخ الرییس» دادهاند، مرادشان از ریاست، ریاست فلسفه نبوده است، زیرا در فلسفه برخلاف آنچه در مصطلحات میرداماد میبینیم، رییس و مرئوس بودن چندان مورد ندارد و شاید تا زمان میرداماد، این عناوین هرگز در مورد اهل نظر و تحقیق و تعلیم به کار نرفته باشد. فارابی هم خود ادعا نکرده که معلم ثانی است، بلکه اخلاف او به قصد اثبات عظمت مقامش او را «معلم ثانی» خواندهاند که طرح کلی فلسفهی اسلامی درانداخته است. به میرداماد هم «معلم ثالث» گفتهاند؛ یعنی اگر او خود را شریک فارابی در تعلیم میدانست، دیگران هم این مقام او را تأیید کردهاند. اگر شریک در ریاست معنای محصل نداشته باشد، از عنوانهای «معلم ثالث» و «شریک در تعلیم» نمیتوان با بی اعتنایی و شوخی گذشت.
میرداماد بدون اینکه به صراحت اهل فلسفه را درجهبندی کند، با عناوینی که به اشخاص میدهد نظر خود را در باب مقام آنها نیز اظهار میدارد. میرداماد اغلب به جای نام آنان، عنوانی را که خود به آنها داده، میآورد و وقتی چیزی از کتابی نقل میکند، در صورتی نام نویسنده را ذکر میکند که کتاب و نویسنده چندان مشهور نباشد، و بیم آن باشد که خواننده نداند که مراد چیست و عنوان مذکور از آن کیست، وگرنه نام را ذکر نمیکند. برای مثال اسم فاضل خفری را مینویسد و او را مقلد و مرئوس میخواند، اما به جای اینکه نام خواجه نصیرالدین طوسی را بیاورد او را «خاتم حکمای محصلین» میخواند. من فکر میکنم که بهمنیار را هم «حکیم محصل» میدانسته است، اما در جایی ندیدهام که چنین عنوانی به او داده باشند. برای اینکه بدانیم حکم او دربارهی خود و دیگر فیلسوفان تا چه اندازه معتبر است، از ابتدا میپرسیم که آیا او در حقیقت «معلم ثالث» یا «رییس فلاسفهی اسلامی» (فیلسوف مؤسس) و در طراز فارابی و بوعلی سینا بوده است یا نه؟ بلکه ببینیم آیا طبقه بندی او از اهل فلسفه تا چه اندازه سنجیده و دقیق است. از فاضل خفری صرف نظر کنیم که کسی نگفته که او فیلسوف است، اما نصیرالدین طوسی را بسیاری در عداد فلاسفهی بزرگ اسلامی میشناسند. آیا نظر میرداماد را درست بدانیم و نصیرالدین طوسی را با عنوان و لقب «خاتم حکمای محصلین» بشناسیم؟ دیگران هم نصیرالدین را «محقق طوسی» خواندهاند و شاید در مورد او نظری نزدیک به نظر میرداماد داشتهاند و گمان نمیکنم درست باشد که او را در ردیف فارابی و ابن سینا و سهروردی قرار دهیم. مرتبهی بعد از تقلید و تحصیل، مرتبهی تعلیم و ریاست است (گرچه میرداماد به کرات از تصحیح هم میگوید و شاید مصحح هم عنوانی برای فیلسوف باشد اما مقام تعلیم از آن فارابی است و ریاست در شأن بوعلی راست میآید، پس این دو را که یکی نمیتوان دانست، زیرا هر یک به شخصی تعلق دارد.
میرداماد فارابی را معلم خوانده است و ابن سینا را رییس و در ظواهر هیچ یک از این دو هر صفت را با هم جمع نکردهاند، اما جمع آنها ممکن است و چنانکه میرداماد ادعا دارد، او خود واجد هر دو صفت و سمت بوده است. فارابی معلم است، زیرا که او اصول و قواعد فلسفه را تدوین کرده و بنای فلسفهی اسلامی را گذاشته است (تأکید و تکرار میکنم که میرداماد تعابیر فلسفهی اسلامی و فیلسوفان اسلامی را شاید برای اولین بار به کار برده باشد یا لااقل من نمیدانم که قبل از او چنین تعابیری به زبان میآمده است یا خیر). ابن سینا هم در ظاهر به آن دلیل لایق عنوان رییس فلاسفهی اسلام شده که به تدوین تفصیلی مطالب و مسائل پرداخته و به آنها صورت مستدل داده است، ولی میرداماد نه مثل فارابی بنای تازه در فلسفه گذاشته و نه همچون ابن سینا به تدوین تفصیلی مباحث و مسائل فلسفه پرداخته است.
از جمله مسائل مهمی که فارابی و ابن سینا به آن پرداختند، مسئلهی وجود و ماهیت و مسئلهی حدوث و قدم بود. شاید میرداماد خود را در تعلیم شریک فارابی میدانست که فکر میکرد با تدقیق در معانی ابداع و جعل و صنع و اختراع و با طرح مسائل وجود و ماهیت و با پیش آوردن نظریهی حدوث دهری، اختلاف فلاسفه و متکلمان را حل کرده و حدوث عالم را چنان موجه کرده است که اشکال امثال غزالی دیگر بر آن وارد نیست. علاوه بر این، میرداماد در عمل نیز مظهر جمع فلسفه و شریعت بوده است. پیش از او اهل فلسفه، فقه میخوانده و میدانستهاند. از زمان نصیرالدین طوسی کلام شیعی با فلسفه جمع شده بود و خواجه، خود در فقه ید طولایی داشت. اما شاگرد بزرگ او علامهی حلی با اینکه فلسفه میدانست، شهرتش در فقیه بودن است و البته چنانکه از شرح او بر تجریدالاعتقاد خواجه نصیرالدین پیداست، او فلسفه میدانسته است. از آن پس میان فلسفه و فقهای شیعه، نسبتی برقرار شد و این نسبت نزدیکتر شد و به جایی رسید که نه فقط فقیه فلسفه میدانست و فیلسوف فقه میخواند، بلکه فلسفه دانستن فقیه و فقه خواندن فیلسوف امر رایجی شده بود و در مواردی فقیه عنوان فیلسوف هم داشت.
پینوشت:
1. جذوات، ص 134، انتشارات بهنام.
منبع مقاله :داوری اردکانی، رضا؛ (1387)، نگاهی دیگر به تاریخ فلسفه اسلامی، تهران: مؤسسهی انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول