مولانا جلال الدّین محمدبن سلطان العلما بهاء الدّین محمدبن حسین بن احمد خطیبی بَکری بلخی، که در کتابها از او به نامهای «مولانای روم» و «مولوی» و «ملای روم» یاد کردهاند، یکی از بزرگترین و تواناترین گویندگان متصوفه و از عارفان نام آور و ستارهی درخشنده و آفتاب فروزندهی آسمان ادب فارسی، شاعر حساس صاحب اندیشه و از متفکران بلامنازع عالم اسلامی است. پدرش سلطان العلما بهاء الدّین محمد معروف به «بهاءولد» (543 - 628هـ) از عالمان و خطیبان بزرگ و متنفذ و از بزرگان مشایخ صوفیه در آخرهای قرن ششم و اولهای قرن هفتم هجری و تربیت یافتهی نجم الدّین کُبری بود ودر نتیجهی نقاری که میان او و سلطان محمد خوارزمشاه پیدا شده بود، در حدود سال 610 هجری با خاندان و گروهی از یاران خود از مشرق ایران به جانب مغرب مهاجرت کرد و از راه نیشابور و بغداد و مکه به شام و از آن جا به ارزنجان و سپس به ملاطیه و لارنده رفت و سرانجام به دعوت علاء الدّین کیقباد سلجوقی (616 - 634) در قونیه اقامت گزید و در همان شهر درگذشت. جلال الدّین محمد فرزند بهاء الدّین ولد که در ششم ربیع الاول سال 604 هجری در بلخ ولادت یافته بود در آغاز این سفر طولانی پنج و شش ساله بود و گفته شده است که هنگام عبور از نیشابور همراه پدر «به صحبت شیخ فریدالدّین عطار رسیده بود و شیخ کتاب اسرارنامه به وی داده»، (1) و نیز گفتهاند که عطار دربارهی مولوی با پدر او چنین گفت: «این فرزند را گرامی دار، زود باشد که از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.» (2) و بعید نیست که معتقدان و مریدان مولوی بعد از مشاهدهی مقامات او در دوران سالمندی چنین پیشگویی را از زبان عطار دربارهی عهد خردسالی وی ساخته باشند.
بعد از وفات سلطان العلما به سال 628 یا 631، فرزندش جلال الدّین محمد به خواهش مریدان به جای پدر بر مسند وعظ و تذکیر و فتوی و تدریس نشست بی آن که قدم در طریقت نهد. لیکن اندکی بعد از فوت پدر مرید و شاگردش سید بُرهان الدّین محقق تِرمَذی در طلب استاد به قونیه رسید و چون بهاءولد در گذشته بود به ترتیب و ارشاد فرزندش جلال الدّین، که در آن وقت در علوم «قال» به کمال بود، همت گماشت و برای آن که در علوم شرعی و ادبی کامل شود او را به مسافرت و تحصیل در حلب و دمشق برانگیخت و او در حلب و دمشق به تحصیل در فقه حنفی پرداخت و گویا به فیض صحبت مُحی الدّین ابن العربی نایل گشت و پس از این سفر که هفت سال به طول انجامید به قونیه بازگشت و به دستور سید برهان الدّین مدتی به ریاضت ادامه داد و پس از گذشتن از بوتهی امتحان او، دستور تعلیم و ارشاد یافت. بدین ترتیب مولوی تحصیل ظاهر و تربیت باطن را، خلاف بسیاری از مشایخ عهد، به کمال در خود جمع کرد و نسبت تعلیمش به وسیله سید بُرهان الدّین محقق به سلطان العلما و از او به مشایخ کبراویه میرسد. سید برهان الدّین به سال 638 در قیصریه وفات یافت و مولوی تا سال 642 که سال ملاقات او با شمس تبریزی است به تدریس علوم شرعی در قونیه و وعظ و تذکیر اشتغال داشت.
شمس الدّین محمدبن علی بن ملک داد تبریزی که دیدارش مولوی را به یکباره دگرگونه کرد از مشایخ آن روزگار و از تربیتیافتگان شیخ رکن الدّین سَجاسی و باباکمال جندی و ابوبکر سَلَّه باف تبریزی بود. دربارهی این ملاقات و کیفیت آن شرحی مستوفی در کتابهای ترجمه آمده است که گاه افسانه آمیز به نظر میرسد. مولوی با یافتن شمس پشت به مقامات دنیوی کرد و دست ارادت از دامان ارشاد شمس برنداشت و در ملازمت و صحبت او بود تا آن که شمس در سال 645 هـ به دست عدهای از شاگردان متعصب مولانا، که گویا فرزندش علاء الدّین نیز در میان آنان بود، کشته شد. در این هنگام مولوی که 41 ساله بود چندگاهی با تشویش و اضطراب در انتظار شمس به سر برد و عاقبت به تصور آن که او را در شام خواهد یافت به دمشق سفر کرد و مدتی در آن جا به جستجو گذرانید و بعد از نومیدی تمام به قونیه بازگشت، در حالی که این واقعه اثری فراموش ناشدنی در او و آثارش باقی نهاد. پس از شمس تا ده سال دیگر صلاح الدّین فریدون قونوی معروف به «زرکوب» ارادت مولانا را به خود جلب کرد و چون شیخ صلاح الدّین در محرم سال 657 درگذشت عنایت مولانا نصیب حسام الدّین حسن بن محمد معروف به چَلَبی حسام الدّین (م 683) گردید. وی بعد از مولوی به جانشینی و خلافت او نایل گشت و هموست که مولوی را به نظم مثنوی تحریض کرد و تا آخر در این راه با او همقدمی نمود.
زندگانی واقعی مولانا به عنوان یک شاعر شیفته بعد از سال 642 و انقلاب حال او آغاز شد و از آن پس از برکت انفاس شمس الدّین عارفی وارسته و واصلی کامل شد و زندگی خود را وقف ارشاد و تربیت عدهای از سالکان در خانقاه خود کرد و دستهی جدیدی از متصوفه را که به «مولویّه» مشهورند به وجود آورد. این سلسله بعد از مولوی تا چند قرن در آسیای صغیر و ایران و سرزمینهای دیگر پراکنده بودند. (3) در طول اقامت و زندگانی مولانا در قونیه گروهی از پادشاهان و امیران و عالمان و وزیران با او معاصر یا معاشر بودند و نسبت به «خداوندگار» با حرمت بسیار رفتار میکردند. مهمتر از همه معین الدّین پروانه (مقتول به سال 675 هـ) بود که غالباً برای استماع مجلسهای مولانا به «مدرسه» او میرفت و به همین سبب هم قسمتی از فیه ما فیه خطاب به همین معین الدّین است. از میان عارفان و شاعران و نویسندگان مشهور که در قونیه با مولانا همزمان بودند، صدرالدّین قونوی و عراقی و نجم الدّین دایه و قانعی طوسی و علامه قطب الدّین محمود بن مسعود شیرازی و قاضی سراج الدّین اُرمَوی را میتوان نام برد.وفات مولانا جلال الدیّن در پنجم جمادی الآخر سال 672 اتفاق افتاد. مرگ وی در قونیه به صورت واقعهای سخت تلقی شد، چندان که تا چهل روز مردم سوگ داشتند. جنازهی او را در قونیه نزدیک تربت پدرش بهاء الدین ولد به خاک سپردند و اکنون به «قبة الخضراء» معروف است. با آن که مولوی بر مذهب اهل سنت بود، در عین اعتقاد و دینداری کامل مردمی آزادمنش بود و به اهل دیگر دینها و مذهبها به دیدهی احترام و بی طرفی، چنان که شایستهی مردان کاملی چون اوست، مینگریست.
مهمترین اثر منظوم مولوی مثنوی شریف است در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور یا محذوف که در حدود 26 هزار بیت دارد. در این منظومهی طولانی که آن را به حق باید یکی از بهترین زادگان اندیشهی بشری دانست، مولوی مسائل مهم عرفانی و دینی و اخلاقی را مطرح کرده و هنگام توضیح به ایراد آیهها و حدیثها و یا تعریض بدانها مبادرت جسته است. از مثنوی تاکنون اختصارهای متعدد فراهم آمده و بر آن شرحهای گوناگون نوشته شده است. از جمله ترجمههای مهم، ترجمهای است از رینولد نیکلسون، به انگلیسی، که همراه با شرحی از آن به انضمام طبع نفیسی از متن مثنوی انتشار یافت (1925 - 1940 میلادی). دومین اثر بزرگ مولوی «دیوان کبیر» مشهور به دیوان غزلیات شمس تبریزی است، زیرا مولوی به جای نام یا تخلص خود در پایان غالب غزلهای خود نام مرادش، شمس الدّین تبریزی، را آورده است.
چاپ منقح و مستند این دیوان به تصحیح فاضلانهی مرحوم مغفور استاد بدیع الزمان فروزانفر از سال 1337 تا 1345 شمسی انجام گرفت و شمارهی بیتهای آن غیر از رباعیات به 36360 رسیده است. غزلهای مولوی مملو است از حقیقتهای عالی عرفانی و دریاهای جوشانی است از عواطف حادّ و اندیشههای بلند شاعر.
سومین اثر منظوم مولوی رباعیات اوست که در چاپ مرحوم استاد فروزانفر عدد آنها به 1983 رباعی (3966 بیت) رسیده است. از مولوی اثرهایی به نثر باقی مانده که در خور اهمیت بسیار است و آن شامل مجموعهی «مکاتیب» و «مجالس» او و کتاب فیه ما فیه است.
کلام مولوی ساده و دور از هرگونه آرایش و پیرایش است. این کلام سادهی فصیح منسجم گاه در نهایت علو و استحکام و جزالت و همه جا مقرون به صراحت و روشنی و دور از ابهام است. مولوی در استفاده از تمثیلها و قصههای متداول مهارت خاص دارد. وسعت اطلاع او نه تنها در دانشهای گوناگون شرعی، بلکه در همهی مسائل ادبی و مشکلهای عرفانی و فرهنگ عمومی اسلامی حیرت انگیز است. کلام گیرندهی وی که دنبالهی سخنان شاعران خراسان و در اساس تحت تأثیر آنان است، شیرینی و زیبایی و جلایی خاص دارد و در درجهای از دلچسبی و دلانگیزی است که عارف و عامی و پیر و جوان را با هر عقیدت و نظری که باشند به خود مشغول میسازد.
از شعرهای اوست:
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ *** بی عنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق *** گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل تو حاجت روا *** با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهای *** تا بدین بس عیب ما پوشیده ای
قطرهای دانش که بخشیدی ز پیش *** متصل گردان به دریاهای خویش
پیش از آن کاین خاکها خسفش کنند *** پیش از آن کاین بادها نسفش کنند
گرچه چون نسفش کند تو قادری *** کش ازیشان واستانی واخری ...
(دفتر اور مثنوی)
ای خدای پاک بی انباز و یار *** دست گیر و جرم ما را در گذار
یادده ما را سخنهای دقیق *** که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو *** ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن *** مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی *** گر چه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست *** این چنین اکسیرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدی *** زآب و گل نقش تن آدم زدی ...
(دفتر دوم مثنوی)
صد هزاران دام و دانه است ای خدا *** ما چو مرغان ضعیف بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم *** چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ما چو ناییم و نوا در ما زتست *** ما چه کوهیم و صدا در ما ز تست
ما همه شیران ولی شیر عَلَم *** حملهمان از باد باشد دم به دم
حملهمان از باد و ناپیداست باد *** جان فدای آن که ناپیداست باد
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست *** ما کمان و تیراندازش خداست
گر به جهل آییم آن زندان اوست *** ور به علم آییم آن ایوان اوست
گر بگرییم ابر پرزرق وییم *** ور بخندیم آن زمان برق وییم
ما کهایم اندر زمان پیچ پیچ *** چون الف کاو خود ندارد هیچ هیچ
ای جفای تو ز دولت خوبتر *** انتقام تو ز جان محبوبتر
از حلاوتها که دارد جور تو *** از لطافت کس نیابد غور تو
نار تو این است، نورت چون بود *** ماتمت این است، سورت چون بود
نالم و ترسم که او باور کند *** وز ترحم جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّ *** بلعجب من عاشق این هر دو ضد
عاشقی پیداست از زاری دل *** نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست *** عشق اسطرلاب اسرار خداست
هر چه گویم عشق را شرح و بیان *** چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر قلم روشنگر است *** لیک عشق بی زبان روشنتر است
خود قلم اندر نوشتن میشتافت *** چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست *** بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر *** کان چهرهی مشمعش تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز *** باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو *** آن گفتنت که: «بیش مرنجانم» آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلیست بی وفا *** من ماهیام، نهنگم، عمّانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم *** دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت *** شیر خدا و رستم دستانم آرزوست...
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق *** من هُدهُدم حضور سلیمان آرزوست
«دیوان شمس»
حلقهی دل زدم شبی در هوس سلامِ دل *** بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلامِ دل
شعلهی نور آن قمر میزد از شکافِ در *** بر دل و چشم رهگذر از پی ننگ و نامِ دل
موج ز نور روی دل پُر شده بود کوی دل *** کوزهی آفتاب و مه گشته کمینه جام دل
عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند *** گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله کَون گرفته مشغله *** خلق گسسته سلسله از طرفِ پیام دل
نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش *** روح نشسته بر درش مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر *** جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل
جملهی کَون مست دل گشته زبون به دست دل *** مرحلههای نُه فلک هست یقین دو گام دل
«دیوان شمس»
پینوشتها:
1. نفحات الاُنس، چاپ تهران، 1336، ص. 460.
2. طرائق الحقایق، ج. 2 ص. 140.
3. رجوع کنید به طرائق الحقائق، ج. 2، صص. 1 - 140.
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول