موضوعات شعر جاهلی

شاید نخستین کسی که کوشیده‌‌است شعر عربی را به صورت موضوعی تقسیم و تدوین نماید ابوتمام متوفی 232 هجری باشد که الحماسة را در ده باب ترتیب داد: حماسه، مراثی، ادب، نسیب (= تغزل)، هجو، میزبانی و مدح، صفات، سیر
چهارشنبه، 31 تير 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
موضوعات شعر جاهلی
 موضوعات شعر جاهلی

 

نویسنده: دکتر شوقی ضیف
مترجم: علیرضا ذکاوتی قراگزلو



 

شاید نخستین کسی که کوشیده‌‌است شعر عربی را به صورت موضوعی تقسیم و تدوین نماید ابوتمام متوفی 232 هجری باشد که الحماسة را در ده باب ترتیب داد: حماسه، مراثی، ادب، نسیب (= تغزل)، هجو، میزبانی و مدح، صفات، سیر و نعاس (= شب پیمایی و خوابزدگی)، ملح (= لطیفه ها) و مذمت نساء که البته این موضوعات متداخل است، چه تعریف میزبانی، هم در مدح می‌آید و هم در حماسه و فخر، و سیر و نعاس جزء صفات است همچنانکه مذمت نساء از باب هجو است؛ و «ملح» دلالت واضحی ندارد. در باب «ادب» ضمن اشعار اخلاقی ابیاتی هم در وصف شراب آمده (که مناسب نمی‌نماید)؛ وانگهی موضوع عتاب و اعتذار به کلی فراموش شده و از قلم افتاده است.
قدامة در کتابش نقدالشعر برای شعر عربی شش موضوع زیر را برشمرده: مدح، هجو، تغزل، مرثیه، وصف و تشبیه. و با تفکر منطقی که داشته همه را به دو باب مدح و هجو برگردانده است زیرا تغزل و مرثیه نوعی ستایش محسوب می‌شود [و توصیف و تشبیه نیز یا به بدی است که هجو است، یا به نیکی که مدح به شمار می‌آید]؛ آن گاه عناوینی را که مستلزم مدح است مشخص می‌کند که در نظر او عبارت است از فضایل نفسانی. قدامه همین کوشش را در حصر موضوعات، در کتاب نقدالنثر نیز به کار برده. موضوعات نثر در این کتاب عبارتند از مدح و هجو و حکمت و لهو [= سرگرمی]؛ که مرثیه و فخریه و تشکر و لطف از باب مدح است و مذمت و عتاب و استبطاء و توبیخ در مقوله ی هجو می‌آید، و ضرب المثل و زهدیات و پندیات جزء حکمت است و تغزل و وصف شکار و باده ستایی و هزل و طنز از مقوله ی لهو محسوب می‌شود.
ابن رشیق در العمدة موضوعات شعر را نه تا قرارداده که عبارت است از نسیب، مدح، فخریه، مرثیه، حاجت روا کردن و طلب حاجت، عتاب، تهدید و اخطار، هجو و اعتذار. که خیلی ساده می‌توان حاجت روایی و حاجت طلبی را جزء مدح و تهدید و اخطار را جزء هجو دانست، و عتاب و اعتذار را ضمیمه کرد. به علاوه ابن رشیق موضوع «وصف» را از قلم انداخته‌است. ابوهلال عسکری گوید: «اقسام شعر در جاهلیت پنج بوده: مدح و هجو و توصیف و تشبیه و مرثیه، تا اینکه نابغه قسم ششمی برآن افزود که اعتذار است و در آن هنرنمایی کرد.» (1) این تقسیم خوبی است لیکن حماسه را که رایج‌ترین مضمون شعر جاهلی است فراموش کرده.
نمی‌توان موضوعات مذکور را به ترتیب تاریخی تنظیم کرد و چگونگی پیدایش و تطور آن را شناسایی نمود، زیرا ریشه‌های شعر جاهلی در اعماق روزگار محو شده‌است. نهایت اینکه می‌توان تصور کرد پیدایش شعر نتیجه ی تطور سرودهای دینی است که برای خدایان‌شان می‌خواندند و در زندگی از آنها یاری می‌جستند، گاه براندازی دشمنان را از معبودهای‌شان می‌طلبیدند و گاه پیروزی خودشان و قهرمانان‌شان را می‌خواستند؛ و هجو دشمنان (قبیله) و مدح یکه سواران و بزرگان از اینجاست. همچنین است مرثیه سرایی که نخست عبارت از دعاهایی بوده که باعث آرامش مرده در گور شود و در آن میان، خدایان را که مظهر نیروهای والا و ارجمند در عین حال هول انگیز طبیعتند می‌ستودند. یعنی موضوعات شعر جاهلی، همه، صورت متحول و مستقل شده ی دعاها و راز و نیازها و زاری به درگاه خدایان است. (2)
چنین می‌نماید که تتمه‌ای از ارتباط کهن شعر با دعا به درگاه خدایان در ضمیر اعراب باقی می‌بود، به این نشان که در قرآن کریم شعر و سحر و تعویذ کاهنان با هم می‌آید؛ و جاهلیان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را گاه شاعر می‌خواندند و گاه تهمت ساحری یا کاهنی می‌زدند: وَ قَالُوا إِنْ هذَا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِینٌ‌ [سوره ی صافات، آیه 15]، که قرآن این دعوی کاذب را مکرر رد می‌کند، همچنانکه تهمت شاعری و کاهنی را از پیامبر نفی می‌نماید (سوره ی حاقه، آیه 40-42). در سوره ی شعراء (آیات 210-212) این تصور که شیاطین، قرآن را نازل کرده باشند بشدت رد می‌شود و در آیات 221-223 همان سوره، این باور داشت عرب را حکایت می‌کند که گمان می‌کردند شیاطین بر شاعران نازل می‌شوند - همچنانکه بر کاهنان - و شعر الهام دیو و پری است، و به رابطه‌ای بین شاعری و ساحری و کهانت عقیده داشتند. مثلاً می‌پنداشتند اعشی شیطانی داشت به نام مسحل که بدو شعر القاء می‌کرد و پری الهام دهنده ی عمروبن قطن - شاعری که با اعشی یکدیگر را هجو می‌گفتند - اسمش جهنام بود. (3)
در دوره ی اسلامی نیز بعضی شاعران، برای خود یک «تابع» جنی قایل بودند. ابوالنجم با تأکید بر این افسانه، برای خویش خصوصیتی قایل است: «من و هر آدم شاعری شیطانی داریم؛ لیکن شیطان من مذکر است و شیطان دیگری مؤنث.» (4)
در اخبار جاهلی آمده‌است که چون شاعر می‌خواست هجا گوید بالاپوش ویژه‌ای شبیه بالاپوش کاهنان برتن می‌کرد، سر می‌تراشید و دو گیسو باقی می‌گذاشت، یک سمت سرش را روغن می‌مالید و یک تا کفش به پا می‌کرد. (5) می‌دانیم سرتراشیدن از شعائر حج بوده است، در واقع شاعر به قصد هجاگویی، همان آیین حج و نیایش خدایان را به کار می‌بسته است تا لعنت و نفرینش بر خصم کارگر افتد و به هرگونه آسیب و گزند و شر پایدار گرفتارش سازد.

مقرون بودن هجو با لعنت طبق شعائر آیین کهن جاهلی در ذهن عرب باقی بود و شاید از همین جهت هجو را شوم و نحس می‌انگاشتند و تا بتوان در رهایی از گزند آن می‌کوشیدند. مثلاً می‌دانیم که یورش و غارت رسم رایج بین عرب بوده لیکن تاراجگران اگر بر گله ی شتری دست می‌یافتند که شتر شاعری در میان داشت، و شاعر تهدید به هجو می‌کرد، ناچار دست از گله باز می‌داشتند یا دست کم مال شاعر را پس می‌دادند. به گفته ی راویان حارث بن ورقاء اسدی، عشیره ی زهیر را مورد تاراج قرار داد و از جمله شتری و غلامی از آن زهیر ببرد. زهیر در شعری پیامش داد که «بزشتی هجوت می‌کنم که چونان لکه‌ای بر جامه ی سپید، ننگش برنامت بماند»، حارث ترسید و مال شاعر را بازپس داد. می‌بینیم که زهیر کلمه ی «دنس» (6) را به کار برده که با پلیدی و آلودگی و [مفهوم دینی] گناه مرتبط است. و آورده‌اند مردی به نام زرعة بن ثوب از تیره ی بنو عبدالله بن غطفان، پسرکی خالد نام از عشیره ی مزردبن ضرار شاعر را که برای والدینش شتر می‌چرانید فریفت و از او شتر را به گوسفند خرید و برد. پسر نزد پدر و مادر آمد و قضیه را خبر داد. پدرش گفت: والله هلاک شدی و ما را هم هلاک کردی - و سوار شد و نزد مزرد شاعر رفت و داستان باز نمود. شاعر گفت: من ضامن، که مال ترا بعینه بازگردانم و قصیده ی بلندی سروده زرعة را تهدید به هجو کرد و از وی درخواست که شتران را بازگرداند. از آن جمله گوید:

ای خاندان ثوب! در شتران خالد خیری نیست،
و همانا آتش سوزان است.
دملهای چرکین و غده‌های طاعون به اندازه پستان دختران دارند، و آلوده‌گری بودند تا با پساب دباغی و پیشاب پیر زنان اندوده شدند. (7)
شاعر، زرعة بن ثوب را بیم می‌دهد که اگر مال را برنگردانی، آتشی است که تر و خشک خاندانت را خواهد سوخت، به علاوه خود شتران به گری و امراض لاعلاج دچار خواهندشد. (8)
بدین گونه شاعران عرب بر دشمنان خود و عشیره‌شان دشنام و نفرین فرو می‌باریدند و هیچ یک از اشراف عرب از گزند شاعران در امان نماند. جاحظ گوید: «چون سروری در بزرگی به کمال می‌رسید و عشیره بدو افتخار می‌کرد، مورد حسد اشرافی دیگری که خویش را شایسته تر می‌انگاشت قرار می‌گرفت و شاعر خیره سری از دیگر قبایل که از بالا رفتن مقام، و رقابت آن سرور با رئیس قبیله ی خودش بخشم آمده بود هجوش می‌گفت، و طبیعی است که هر که در جست و جو برآید عیبی می‌یابد؛ و اگر هم عیبی در او نمی‌یافت مغلطه می‌کرد و چیزکی می‌گفت که هر که بشنود نقل کند. بر این قیاس اشخاصی از قبیل حصن بن حذیفة و زرارة بن عدس و عبدالله بن جدعان و حاجب بن زرارة را هجو کرده‌اند. اینها که نام بردم از آن روست که با وجود سیادت و فرمانروایی بر قبیله به روش رییسانی چون کلیب بن ربیعة و عیینة بن حصن و لقیط بن زرارة بر زیردستان و همسایگان و همپیمانان ظلم نکرده بودند، مع ذلک بی هیچ گناهی مورد هجو قرار گرفتند.» (9) هر قبیله را به همان نسبت که از رییسان و ریاست بیشتر بهره داشت هجو می‌کردند؛ هم بزرگان آن قبیله و هم خود قبیله در معرض زشت‌ترین و زننده‌ترین بدگوییها بودند. جاحظ گوید: «هرگاه دو قبیله ی عموزاده، سابقه‌شان برابر بود، اما یکی‌شان پرجمعیت تر و دارای پهلوانان و حکیمان (یا: داوران) و نیکمردان و شاعران و میرقبایل و سرعشیره ی بیشتری بود و آن دیگری جمعیت قابل توجهی نداشت و به نیکی یا بدی اسم درنکرده بود، این یک در جمع عرب گمنام و فراموش شده و غیر معروف باقی می‌ماند؛ حتی در بی قدری و کم جمعیتی بدان مثل نمی‌زدند چرا که شری از آنان متصور نبود و جایی در دلها نداشتند که شاعران را به خشم یا همگان را به رشک آورند. اما اگر قبیله‌ای کهن‌تر بود یا خیر و شر بسیار ازشان سرزده بود، از زبان درازی شاعران به سلامت نمی‌جستند و زبانزد می‌شدند. حتی اگر قبیله‌ای مورد علاقه ی راویان واقع شده اشعار و امثالش رایج می‌گردید و بر زبانها می‌گشت، همچنان هجوش می‌کردند. اینجاست که هر کس هیچ حسن وعیبی نداشته باشد بین مردم حالش نکوتر است از آنکه صاحب فضیلت بسیار بوده است یا جزئی کم و کاستی؛ بویژه اگر قبیله‌ای همپیمانان بی انصاف، یا همسایه‌ای که درصدد بلعیدنش بود داشت - مثلاً با هله و غنی - بیشتر مورد هجو قرار می‌گرفت.
در میان قبایل کهن که خیر فراوان ازشان سرزده بود مانند غطفان و قیس عیلان و فزارة و مرة و ثعلبة و عبس و عبدالله بن غطفان، و آنان که بلندی و پستی را با هم داشتند مثل غنی و باهلة و یعسوب و طفاوة، مهتری و حرمت از آن عبس و ذبیان است اما باهلة و غنی گرفتار و سرکوفته و حرمانکش و مورد ظلم و آماج هجو شاعران واقع شده‌اند، گویی پلکان ترقی دیگرانند که هر دونده‌ای ضربتی و هر رونده‌ای سرپایی بر آنها زده. گاه از تیره‌های یعسوب و طفاوة و هاربة البقعاء (از ذبیان) و اشجع خنثی نیز بزشتی نامی برده شده، اما غنی و باهلة که از نامبردگان اخیر برتر و با فضیلت تر بوده‌اند متحمل بلای عظیم گردیده‌اند تا آنجا که توان گفت عشایر بی خاصیت، نیکو حالتر از عشایری بوده‌اند که خیر بسیار و شر اندک داشته‌اند. و از همین گونه‌اند قبایل تمیم و عکل و تیم و مزینة که در گوهر و هنر برتر از قبیله ی ثور بودند اما ثور از آسیب هجو سالم جست؛ مگر اندکی که تنها میان عالمان روایت می‌شود [یعنی شایع و معروف نیست] - اما عکل و تیم هجو پیچ شده است، و در باب مزینه هم دشنامها پراکنده‌اند؛ همچنانکه درباره ی قبیله ی ضبة نیز با همه ی خصایل والا که داشته‌اند، زبان درازیها شده... و بی دلیل نیست که عرب از نیش هجو به گریه در می‌آمد، به طوری که مخارق بن شهاب و علقمة بن علائة از درد هجو گریستند، و عبدالله بن جدعان به سبب یک بیت خداش بن زهیر در هجو او به گریه افتاد.» (10)
در سیره ی پیغمبر آمده که حضرت از شاعران مدینه درخواست تا با هجو قریش او را یاری کنند و در روایت است که چون حسان شروع به هجو قریشیان کرد، حضرت به او فرمود: «شعر تو از پیکان تیر بر آنان کارگرتر است» و همین، نمودار تأثیر هجو در نفوس عرب است که در واقع از اسلحه ی جنگی کم اثرتر نبود. لذاست که عبدقیس بن خفاف برجمی کلماتی را که به وسیله ی آن با دشمن برخورد می‌کند، همتای نیزه و شمشیر و زره شمرده گوید:

در قبال حادثات، عرضی پاک و تیغی تابناک فراهم آورده‌ام؛
و زبانی به تیزی سرنیزه؛ با نیزه‌ای بلند و خوش نشانه
و زرهی بلند از بهترین نوع... (11)
زبان در گزند رساندن به دشمنان کار نیزه و شمشیر را می‌کرد و این تصور برای انسان پیش می‌آید که شاعران قبیله با یکه سواران و دلاوران، مقابل خصم در یک صف می‌ایستاده‌اند و هر یک به شیوه ی خاص خود اشراف و قبایل رقیب را به تیر می‌بسته، و می‌کوشیده است خدنگش دلدوزتر و کاری‌تر افتد، و جای درستی برای قبیله ی دشمن و رییسش باقی نگذارد. شاعران از فرصت دیدار عمومی در بازارگاهها، به ویژه سوق عکاظ، برای انشاد و اشاعه ی هجوها که سروده بودند در رسواسازی و ننگ آلود نمودن حریفان و دشمنان‌شان سود می‌جستند، در این باب راشدبن شهاب یشکری خطاب به قیس بن مسعود شیبانی چنین می‌سراید:
بیمم مده و تهدیدم مکن، که مرا شمشیری است فرسوده ی کارزار؛
با زبانی نکوهشگر؛
که زیر قبه چرمین کنار درخت عکاظ،
حریف و خانمانش را به رسوایی می‌کشد. (12)
هجو شاعران روی خصوصیاتی دور می‌زند مناقض «مرؤت»؛ که پیشتر گفتیم شامل شجاعت و سخاوت و همسایه نوازی و وفاداری و سرسختی و خونخواهی می‌شد. هرگاه شاعری به هجا می‌پرداخت همه ی این خصایص را از طرف نفی می‌کرد: قبیله ی مورد هجو و اشراف آن پاس همسایه نمی‌دارند، از نبرد گریزانند و از انتقام عاجز. گذشته از این شاعر، رسواییهای قبیله ی خصم را در «ایام» و جنگهایی که هزیمت یافتند و با پرچمهای سرنگون از معرکه بازگشتند مطرح می‌سازد. برای نمونه قصیده ی ربیعة بن مقروم (مفضلیات، قطعه شماره ی 38) را ملاحظه کنید که چگونه افتخارات قبیله خود را در ایام بزاخة و نسار و طخفة و کلاب و ذات السلیم می‌ستاید، همچنانکه در قصاید بشربن ابی خازم اسدی در مفضلیات، درگیریهای قبیله‌اش را با بنی عامر در یوم نسار، و با همان قبیله و همپیمانان تمیمی آن در یوم جفار، و خسارتهایی که بر خصم وارد آوردند، به تفضیل آمده و از پیروزی بنی اسد بر قبایل جرم و رباب و جذام و بنوسلیم و بنو کلاب و بنواشجع و مرة بن ذبیان، در آنها یاد کرده است. شاعران در این حد نیز متوقف نشده، بر عرض و ناموس طرف هم زبان درازی می‌کردند و مادر و نسب حریف را به طعنه می‌گرفتند. چنانکه وقتی بنی عامر یکی از بنی اسد را به حیله کشتند، جمیح اسدی بنی عامر را هجو کرد که نامردند و مادر بخطا!:
از معد پرس.
کیستند آن سوارکاران به عهد همسایگی وفا نمی‌کنند،
و از این بابت سودی هم نمی‌برند.
ای به قربان سلمی [مادر بنی عامر] که قبیله را ملوث کرد؛
در حالی که همگی لکه دارند.
شما فرزندان همان زن هستید که مردم آن حرفها را درباره‌اش می‌زنند. (13)
و به دنبال اینها سه بیت می‌آورد که از بس زشت است نتوانستیم نقل کنیم. در هجو، نسبت دادن طرف به حرامزادگی و در میانه ماندگی مکرر آمده و این قسم آبروریزی و بدزبانی شایع بوده است؛ آنچنانکه در دوره ی اسلامی در هجوهای جریر و فرزدق مشاهده می‌کنیم، ظاهراً تمام هم هجاگر معطوف بدان بوده که ضربتی مهلک برحریف وارد سازد، هر چند هم بلند مقام و ستوده نام بوده باشد. و حتی آن طور که جاحظ نوشته، گویی همان مناقب آزارشان می‌داد و از هر طریق می‌کوشیدند مناقب حریف را به معایب آلوده سازند. اینجاست که تعجب نمی‌کنیم وقتی می‌بینیم حتی در باب نعمان بن منذر گفته‌اند که حلالزاده و از نسل منذریان نبوده بلکه پدر واقعی‌اش زرگری حیری بوده است. ابن خفاف برجمی گوید:
لعنت خدا و باز هم لعنت خدا بر این زرگرزاده ی ستمگر نادان،
که هزاران سپاهی گرد می‌آورد و تاخت و تاز می‌کند،
بی آنکه به اندازه ی یک نخ خرما، بر خصم، زیان بتواند بزند. (14)
نعمان بر قبایل عرب بویژه عبدالقیس بسیار تاخته بود، شاعر این قبیله یزیدبن خذاق قصیده‌ای تهدیدبار خطاب بدو سروده و از آن جمله گوید:
ای نعمان! تو خیانت ساز و حیله بازی، و زبان و دلت یکی نیست. (15)
و داستان هجو عمروبن هند، وسیله ی متلمس و طرفة مشهور است.
هجویات، همه در قصاید مخصوص به آن نیامده بلکه غالباً در ضمن قصاید حماسی و مباهات به افتخارات و پیروزیهای قبیله ی خودی، هجو قبایل مخاصم مندرج است. اگر بگوییم حماسه مهمترین موضوعی است که قصاید عربی را انباشته، از حقیقت دور نیست. وقتی جنگها شعله‌ور می‌گردید شاعران با قهرمان ستایی و خوارداشت مرگ، هیزمکش آتش نبرد می‌شدند و زیر سایه ی شمشیرها و نیزه ها حماسه می‌سرودند و از شرافت و حریم قبیله با تیرزبان دفاع می‌کردند، و آن آواز یا فریاد به هر سو می‌رسید و همه جا می‌پیچید چنانکه پنداری جز آن صدایی نیست. شاید همین باعث شد که ابوتمام منتخباتی را که از انواع اشعار عرب گرد آورده بود، [از باب تغلیب] حماسه بنامد. در حماسه تاریخ و مناقب و مفاخر عرب ثبت است، که چه فخری بالاتر از دلاوری و خصم افکنی؟. مفضلیات و اصمعیات را ملاحظه کنید، پر است از این گونه مباهات و حماسه ها که بر هر زبان روان بوده است. هر شاعری پیوسته به کین کشیها و دشمن کشیها و «ایام» ظفر نشان قومش می‌نازد و حسب و نسب آن را می‌ستاید و از پایداری در مشکلات و سخاوتمندی در قحطسالیها و همسایه نوازی و صفت فریادرسی قبیله‌اش تعریف می‌کند، و در آن میان گلوگاه عدو را هدف می‌گیرد و گویی می‌خواهد با دشنام و نفرین بنیاد او را براندازد. تأثیر دردانگیز و کین بار حماسه بر دشمن و آن تهدید مداوم به کین خواهی، قابل فهم و احسان کردنی است. آنچه عرب را به شدت برمی انگیخت خون بود. تا یک تن کشته می‌شد، افراد هم قبیله و شاعران به هیجان و خروش در می‌آمدند، و چون انتقام مقتول گرفته می‌شد و کین و خشم فرومی نشست شاعران قبیله سرودهای پیروزی سرمی‌دادند. نمونه‌اش قصیده ی دریدبن صمة است که از خونخواهی برادرش عبدالله سخن می‌گوید و با آنکه انتقام گرفته، باز هم خصم را تهدید می‌نماید:
سوارا! اگر به سرزمین «عروض» رسیدی،
حتماً به «ابوغالب» خبرده که انتقام «غالب» را گرفتیم.
من به کین عبدالله، بهترین همالانش را کشتم،
یعنی: ذواب بن اسماء بن زیدبن قارب را!
ای پلنگ نامان فزارة! در برابر نیزه ها پای دارید
(چرا) امروز بسان ملخ جست و خیز می‌کنید؟
سوار و پیادگان من بر آنان می‌تازند
و من نیزه را درست بر دشمن نشانه رفته‌ام (و می‌گویم:)
که اگر برگردید نیزه را بر پشت تان می‌نشانم
و اگر پیش آیید بر سینه تان می‌نشیند
و اگر به دشت سرازیر شوید،
همان جا چنان زخمتان می‌زنیم
که مثل شاش شتر آبستن، خون شرشر کند!
اما قبیله ی مرة را رزمندگان ما تاراندند
و آنان را، به کردارروبهان این سو و آن سو دوان، در «صلعاء» جاگذاشتند.
و به «اشجع» رسیدند و در حالی رهاشان کردند
که مثل مرغ پرپر می‌زدند.
و آوارگان «ثعلبة» زنمرد را،
مسخره و بازیچه ی سرگرمی جویان گوشه و کنار کردیم.
کاش گورگاه «مخاضة» به زبان آید،
و مردگان «خضر محارب» را آگاه کند؛
که ما را از آن قبیله، چندان زیرپی اسب سپردیم
که شکم گرگان و کفتاران از لاشه‌شان انباشته است.
اکنون بگذارید بازهم در این دیار بگردم
مگر بقایای «محارب» را بیابم (و انتقام گیرم). (16)
سرود و پژواک خونخواهی همه جا به گوش می‌رسید. از مؤثرترین آنها معلقه ی عمروبن کلثوم است که پیروزیها و «ایام» درخشان و نامی قبیله‌اش را به فریاد می‌سراید:
هرگاه دستاس جنگ را در قومی به چرخش درآریم
آنان آرد خواهند شد.
شرق نجد سفره ی زیردستان است،
و تمامی «قضاعة» یک مشت گندم که در گلوی دستاس می‌ریزیم. در برخورد، دورترینها را با نیزه می‌افکنیم؛
نیزه‌های باریک و نرم خطی.
و چون نزدیکمان شوند به تیغ رخشان می‌زنیم؛
تیغ کله شکاف که سرها را از گردنها می‌کند و می‌رباید.
گویی سر سرکشان در معرکه
لنگه‌های بار است بر سنگلاخ افتاده
قبایل معد دانند که ما میراث‌داران عظمت و افتخاریم
و در دفاع از آن می‌رزمیم تا آشکارا شود.
چون [به آهنگ جنگ] ستون خیمه‌گاهها فروکشیده،
و باروبنه بر شتران بسته شود
ما از نزدیکان و همسایگان حراست می‌کنیم.
ما حتی بی آنکه خونی طلبکار باشیم سر می‌بریم!
و دشمن نداند که چگونه از ما بپرهیزد.
شمشیر در دست ما و حریفان،
گویی دستارچه‌هاست در دست بازیگران.
و جامه‌های خونین ما و آنان،
پنداری به ارغوان رنگ‌آمیزی شده‌است. (17)
معلقة عمروبن کلثوم همه خروش و ندای برتری قبیله ی تغلب است بر پیرامونیانش در شرق و غرب نجد؛ که هر کس خیال جنگ با آن را در سر بپرورد سرنوشتش هلاکت و نابودی است. زندگی تغلبیان عبارت است از رشته جنگهای پی هم. مفاخره ی عمرو بر همه ی قبایل معد گسترش می‌یابد: از همه‌شان سرها بریده‌ایم. ضمناً به شجاعت هماوردان اعتراف می‌کند که تیغ در دستشان چون دستارچه ی بازیگران است، و از هر دو طرف کشته‌های به خون آغشته هست. تنها عمروبن کلثوم نیست که شجاعت خصم را ستوده؛ بسیاری به این انصاف شهره‌اند (18) و قصاید بدین مضمون «منصفات» نامیده می‌شود که در اصمعیات نمونه‌های جالبی از آن آمده، مانند شعر مفضل از عشیره ی بنی نکرة که برخورد قومش را با عشیره ی عمروبن عوف توصیف می‌کند:
گویی ولوله ی ما روز نبرد، زوزه ی حریقی بود که در بیشه بپیچد.
بسیاری از سروران ما و آنها، در «ذوالطرفاء»،
با اصوات حیوانی می‌خروشیدند.
ما و آنان، درندگان را از گوشت یکدیگر سیرکردیم،
چنانکه به امتلاء و فواق دچار شدند.
ما و آنها، زنان یکدیگر را به گریه نشاندیم و تلخکام ساختند.
هر سحرگاه،
مادران و همسران و خواهران با صداهای گرفته به نوحه‌گری می‌نشینند. (19)
طبیعی است که این تصویرپردازان رزم، انواع اسلحه را نیز وصف کنند؛ آنچنانکه در شعر عمروبن کلثوم دیدیم. توصیفهای دور و دراز از اسب و سلاح در دست است. از شاعران اوس بن حجر به وصف اسلحه مشهور است که در قصیده ی لامیه‌اش شمشیر و نیزه و کمان را مفصل وصف می‌کند. و در مفضلیات و اصمعیات به نمونه‌های متعدد دیگر برمی‌خوریم. (20) نیز اسبان را ستوده‌اند و لقبها نهاده. از شاعرانی که به اسب ستایی شهره‌اند ابودؤاد ایادی و زیدالخیل و عمروبن معدیکرب و بعضی دیگر از یکه‌سواران عربند؛ و اصمعیات و مفضلیات، پر است از اشعار اینان که اسم بردیم، و دیگر توصیف‌کنندگان اسب.
حقیقت آنکه این نوع شعر (یعنی حماسه) نه تنها سرود نیرومندی و پهلوانی است بلکه سرود خصایل با ارزش و آرمانهای والای کردار و رفتار در زندگی عرب از قبیل سخاوتمندی و وفاداری و غیره نیز هست. شاعران جاهلی قهرمانیها و دلاوریها همچنین فضایل اخلاقی را به یکسان تصویر کرده‌اند. آنچنانکه ربیعة بن مقروم در میمیه‌اش گوید:
اگر از صفات من می‌پرسی، بدان که من مردی‌ام
که دونان را خوار می‌دارم و رادمردان را ارج می‌نهم،
بنای سربلندی بر [شالوده ی] نیکیها می‌گذارم،
دوست را خشنود و همنشین را [از باده] سیراب می‌سازم.
از آنم می‌ستایند؛
که حاجت کسان بی درخواست برمی آورم
- حال آنکه لئیم، مورد نکوهش نیازمندان است -
ادای دین می‌کنم و حق هر کس را نیک یا بد کف دستش می‌گذارم.
اگر دعاوی مرا دروغ می‌پنداری،
از قومم پرس که با خبرند.
اما قوم من: در راه حق، مال را خوار می‌دارند
و آن گاه که گله و رمه‌شان دچار خطر شود
برای دفاع سرسختانه از حریم خویش، با نیزه‌های بلند پگاه خیزانند. (21)
چنانکه در بیت دوم دیدید، شاعر یکی از فضایل خود را باده پیمایی بر ندیمان می‌داند. در حماسه‌های جاهلی تعریف باده گساردن بر حریفان و بهره بردن از ساز و آواز مطربان و قماربازی بسیار آمده‌است (22) و این خود نوعی نمایش گشاده دستی و اظهار «فتوت» است آنچنانکه در باب طرفة آوردیم. و شاید باده ستایی در شعر جاهلی، آنچنانکه در آثار اعشی و عدی بن زید عبادی آمده است، در ارتباط با «فتوت»، و در اصل از باب حماسه باشد که بعداً تحویل یافته و صورت مستقل و جاذبی یافته است.

دیگر از موضوعاتی که به وضوح با حماسه مربوط است مرثیه است، زیرا قصاید حماسی مرثیه ی قهرمانان مقتول را می‌سرودند تا قبیله را به خونخواهی برانگیزند. (23) و صفات و محاسن کشته شدگان را می‌ستودند تا قبیله علیه قاتلان قهرمانان از دست رفته بسیج شود. زنان در عزا و رثای مقتولان با مردان انباز بودند و پیوسته شیون و زاری می‌نمودند تا قبیله انتقام کشتگان بگیرد. چنین می‌نماید که رسمی شبیه آنچه در مصر «تعدید» [= برشمردن خوبیهای شخصی متوفی] نامند، داشته‌اند: زنی نوحه می‌خواند و زنان دیگر با او دم می‌گرفتند. چنانکه راویان گفته‌اند خنساء در بازار عکاظ بر دو برادرش صخر و معاویة نوحه سرایی می‌کرد، و آورده‌اند هند زن ابوسفیان در عزای پدرش عتبة [که به دست مسلمانان در بدر کشته شد] از خنساء تقلید نمود. (24) این خبر دلالت دارد که زنان بر مردگان خویش نه فقط یک یا چند روز بلکه تا چند سال عزاداری می‌کردند. گویند در مجالس قبیله و یادبودهای مهم بر سرخاک مرده موی سر می‌ستردند و با دست و کفش و تازیانه بر صورت خود می‌زدند. شاید رسم موی ستردن عزاداران - و نیز هجاگران، چنانکه پیشتر گفتیم - گواه بر آن باشد که مرثیه صورت تحول یافته ی تعویذاتی بوده که بر مرده می‌خوانده‌اند تا در گور آرام بخسبد و به مرور زمان صرفاً به صورت بیان اندوه عمیق از مصیبت وارده درآمده و آن تعویذات، به دم گرفتن و شیونگری و صدا به گریه برداشتن زنانه مبدل شده‌است. و چنانکه می‌بینیم نوحه‌خوانی با ذکر محاسن متوفی و تعریف از خصال و فضایل او همراه است. و چنانکه می‌بینیم نوحه خوانی با ذکر محاسن متوفی و تعریف از خصال و فضایل او همراه است. بی تردید شکل قدیمی این قسم تذکر و یادبود نقش کتیبه هایی است که در نقاط مختلف جزیرة العرب یافت شده و قبلاً از آن صحبت کردیم. در این نقوش اسم و القاب مرده و کارهای بزرگی را که کرده ذکر کرده‌اند تا یادگاری ماندگار از نامش باشد. همین صورت ساده، به رثاخوانی دامنه دار و بر شمردن یک یک خوبیهای شخص در گذشته و گریستن بر آن تحول یافت و رسم جاهلیان گردید؛ که بر این جمله نوعی تعزیت و تسلیت و دعوت به شکیبایی در برابر مشکلات افزوده می‌شد؛ زیرا مرگ فراگیر همگان است و از فرمان تقدیر گریزی نیست.

سهم عمده ی شیون خوانی و گریستن بر مردگان بر عهده ی زنان بود که گریبان چاک کرده بر سر و صورت زنان و سینه کوبان و گریان و نالان سوگواری می‌کردند، و در کتاب لویس شیخو؛ مراثی شواعرالعرب، به بهترین صورت تصویر شده. بهترین مرثیه سرای زن عرب خنساء است که در سوگ برادر مقتولش معاویة ضجه و شیوه برآورد و چون برادر دیگرش صخر نیز در جنگی به هلاکت رسید، دلریش‌تر و پریش‌تر بخروش آمد و چنین سرود:
در دیده خسی خلیده یا باژگونه می‌بیند؟
یا چون دیار از یار تهی می‌یابد لبریز از سرشک است.
هرگاه به خاطرم می‌آید، چشمانم بر رخساره‌گویی ابری تند باران است.
چشم اشکبار است و باید باشد؛
بر صخر که در حجب تراب نهفتندش.
خنساء می‌گرید،
این بیچاره تازنده است به داغ برادر دست از شیون برنخواهد داشت.
هوشباخته‌ای که همدش را از دست داده،
دوجور گریه می‌کند: آهسته و با صدا.
تا یادش نیست خیره می‌نگرد،
لیکن آه از وقتی که به یاد می‌آرد!...
امواج اندوه پس می‌روند و پیش می‌آیند.
حقا که صخره پیشوای رهجویان بود
چون آتشی بر بلندای تپه. (25)
شاید این جالب باشد که بعضی شاعران چون احساس می‌کردند مرگشان نزدیک است برای خویش مرثیه می‌سرودند و کارهایی که بعد از مرگ برایشان صورت می‌گرفت وصف می‌کردند. از جمله قطعه‌ای است منسوب به ممزق عبدی (یا: یزیدبن خذاق):

انسان در برابر آسیبهای روزگار حفاظی ندارد،
و مرگ را فسون و چاره نیست
(چون مرگم رسید) مویم را که همیشه ژولیده است،
صاف و رها کنند؛
و جامه‌های نفر سوده بپوشانندم.
نیک سیرت ترین جوانان را بفرستند،
تا جایگاه مرا در خاک آماده سازد. (26)
یادواره ی کشتگان جنگ غالباً با شمردن خوبیهای مقتول و تفاخر به «ایام» و کارهای بزرگ قبیله و هجو گزنده ی دشمنان‌شان همراه بود آنچنانکه در قصیده ی مرقش به مطلع زیر می‌بینیم:

هل بالدیار أن تجیب صمم *** لو کان رسم ناطقاً کلم (27)

یعنی «آیا بازمانده‌های خانه ی محبوبه برای آنکه جواب بدهند کرند، اگر آن آثار سخنگو بودند حرف می‌زدند».
که با تغزل می‌آغازد، آن گاه وارد رثاء می‌شود، سپس یکی از شاهان غسانی را می‌ستاید، بعد به مدح قوم خود و هجو دشمنان‌شان می‌پردازد. گاه قصیده‌ای تماماً به یادواره ی مقتولی اختصاص می‌یافت، مثل قصیده‌ای که دریدبن صمة در مرثیه برادرش عبدالله سروده بدین مطلع:

ارث جدید الحبل من‌ام معبد *** بعاقبة و اخلقت کل موعد (28)

یعنی «عاقبت رشته ی محبت نوین‌ام معبد گسیخت و هر وعده‌ای را خلاف کرد»
که با تغزل می‌آغازد، بعد به مرثیه و بیان چگونگی کشته شدن برادرش و توصیف سراسیمگی و بی‌تابی خود می‌پردازد و از صفات پسندیده و دلیری و بخشندگی و چالاکی و پایداری و دوراندیشی مأسوف علیه صحبت می‌کند.
تنها به یادبود کشته شدگان قهرمان شعر نمی‌سرودند بلکه اشراف و بزرگان را هم که به مرگ طبیعی درگذشته بودند رثاء می‌گفتند و به اسم و رسم و کردار و یادگارهاشان افتخار می‌نمودند. می‌بینیم که شاعر در این مورد از ابر درخواست می‌کند برخاک متوفی ببارد و آنجا گل و باغ و بستان به بار آرد. از جمله ی شیواترین اشعار در این مایه، قصیده ی اوس بن حجر است در مرثیه ی فضالة بن کلدة اسدی که در آن گوید:
ای دل بشایستگی بشکیب که از آنچه بیم داشتی، رخ داد.
(آری) همان کس که مدارا و سرسختی و دوراندیشی و تهور را با هم داشت؛
تیزهوشی که چون حدس می‌زد، گویی از دیده و شنیده‌اش سخن می‌گوید؛
آنکه هم بخشنده و دهنده بود، و هم برجا نهنده؛
آن داغ مال دیده ی پاک از لکه ی دنائت و خست
به خاک رفت!
و کوشش در حل معماهای شگفت هیچ سودی ندارد. (29)
گاه نیز در مرثیه، خود را تسکین و تسلی می‌دادند به اینکه مرگ آبشخوری است همگانی و از شاه تا گدا همه درگذشته‌اند. (30)
بدین‌گونه شاعر جاهلی به هر سه جنبه ی رثاء، یعنی: شیونگری و یادکرد و تسلیت، پرداخته‌است. مرثیه بیشتر مربوط به شخصیت معینی است و کمتر برای یک جمع از قهرمانان. از نوع اخیر، ابودؤاد ایادی قصیده‌ای دارد در مرثیه به خاک رفتگان قبیله‌اش از پیر و جوان که در سرآغاز مرثیه گوید:
تنگدستی را فقر نشمرم، بلکه از دست رفتن اینها که مصیبتشان را دیدم فقر است. (31)
آن گاه بر سران و سروران می‌گرید و خصوصیات والای ایشان را، از قبیل آرامی و ملایمت و بخشندگی و اصالت و شیردلی توأم با بردباری و خردمندی، می‌ستاید و می‌گوید اکنون به «هام و صدی» تبدیل شده‌اند، یعنی بوم و بوف که [چون انتقامش گرفته نشده] یکسره عطشان است و آب می‌طلبد:
روزگار و مرگ بر ایشان چیره گردید،
و به مرغان خرابه نشین گورستان بدل شدند.
با رفتن‌شان جانم از حسرت بدر شد.
و یادشان دردانگیز است. (32)
در کنار این سوگنامه ها، مدیحه‌های فراوان هست که شاعر قبیله بزرگان آن را می‌ستاید، و قبیله ی همسایه ی خوب را نیز به صفت عزت و مناعت و شجاعت و دشمنکوبی و مهمان نوازی و حسن جوار مدح می‌کند. (33)
بعضی سرقبیله ها نام نیکشان از قبیله ی خودی درگذشته به قبایل مجاور گسترش می‌یافت. شاعران، اینان را به خاطر بزرگواریها که به منصه ی ظهور رسانده بودند - فی المثل: آزادسازی اسیران - می‌ستودند. مثلاً خالدبن انمار، خواهرزاده ی مثقب عبدی شاعر را از اسارت رها کرد، و مثقب در عوض وی را در شعری نغز ستوده، من جمله گوید:
کاسه و سفره‌اش به آیین ربیعیان پروپیمان است،
و مجلسش آرام و آبرومند. (34)

با نزدیک شدن به اواخر عصر جاهلی می‌بینیم که شعر وسیله ی ارتزاق شده‌است. شاعران، مدایح خود را به رؤسای برجسته و شاهان منذری و غسانی تقدیم می‌دارند و صله‌های کرامند می‌گیرند، و لذا روی قصاید خود با توجه خاص کار می‌کنند تا بر ممدوح تأثیر مطلوب بگذارد. از شاعران جاهلیت، زهیر و نابغه وحسان بن ثابت به مدحتگری شهره‌اند. زهیر مداح اشراف قبیله ی خود بود، و حسان ستایشگر غسانیان. از علقمه بن عبده نیز قصیده‌ای زیبا در مدح حارث اصغر غسانی - به شفاعت برادرش که اسیر او بود - در مفضلیات نقل شده. (35) اما نابغه مدیحه سرای خاص نعمان بن منذر بود تا آنکه عده‌ای از افراد قبیله‌اش به اسارت غسانیان درآمدند، نابغه به درگاه ایشان شتافت و مدحشان گفت و همین، خشم نعمان را برانگیخت و نابغه کمی بعد با قصاید اعتذاریه نزد نعمان بازگشت - قصایدی که از شیواترین آثار جاهلی است.

پس موضوع اعتذار از مدح نشأت گرفته و در سایه ی آن به وجود آمده؛ هر چند اینجا، انگیزه، امید آمیخته با بیم است و سپاس توأم با هراس. موضوع عتاب نیز در مایه ی اعتذار است و آنجا پدید می‌آید که شاعر از نزدیکان خود آزرده خاطر شده ملامتشان می‌نماید؛ آن گونه که در شعر متلمس و اصبح عدوانی برمی‌خوریم. (36)
البته اشعار در موضوع عتاب و اعتذار کم، اما مدح خیلی زیاد است. چرا که شاعران، مدیحه را به سوغات امیران و بزرگان برده وسیله ی کاسبی قرار می‌دادند و دربرگشت بار خود را می‌بستند. بویژه چنین می‌نماید که منذریان ستایشگری شعرا را وسیله ی تبلیغی برای خود بین قبایل می‌دانستند و لذا در دوروبرشان شاعر فراوان بود و از روزگار عمروبن هند، حیره از شاعران موج می‌زد. از آن جمله مثقب عبدی است که پس از تعرض عمرو بر قبیله‌اش به عمرو پناه جست و مدحش گفت. دیگر، متلمس و ممزق عبدی و طرفة و مسیب بن علس است. نعمان بن منذر نیز ممدوح شاعران بود و از بهترین اشعاری که در ستایش وی گفته‌اند، شعر حجربن خالد است که گوید:
از کارکرد بزرگان سخنها شنیده ام،
اما در تدبیر و سخا به کردار ابوقابوس، کس ندیده ام.
ابرهای سپید از هرجا به سوی تو رانده می‌شوند،
و برفراز خانه‌ات می‌بارند.
اگر تو نباشی گشاده‌دستی و سخاوت مرده است،
و ماده شتر مدح، گرگین و نازا شده.
هیچ شاهی هر چند بکوشد به تو نمی‌رسد،
بیهوده نیست که رعایا ستایشگر تواند. (37)
میراث این نسخ شعر به اعشی رسید و او مداح حرفه‌ای برای نانپاره و پول شد و در گوشه و کنار جزیرة العرب امیری یا رئیس نامداری نماند مگر آنکه اعشی به آستانش رفت و به عنوان مدیحه سرایی، دست گدایی پیش او دراز کرد.
اکنون از مدح به موضوع تغزل می‌رسیم که عبارت است از یاد جوانی شاعر و توصیف زن مورد علاقه‌اش. اولین صحنه‌ای که در آغاز قصاید برمی خوریم، ایستادن بر آثار دیار یار و گریستن به یاد عشق نوجوانی است با آه و اشکی جگرسوز. سابقه ی این مضمون به ابن خذام می‌رسد که پیش از امرءالقیس بوده؛ و شاید به همین نشان، «قفانبک...» کهنه‌ترین مضمون تغزل عربی باشد.
شاعر جاهلی سپس به توصیف جسم زن می‌پردازد و تقریباً هیچ عضوی را فراموش نمی‌کند. پیشانی، رخساره، گردن، سینه، چشم، دهان، رطوبت لب، مچ و ساق و دست، موی و... و همچنین پوشاک و زینت آلات و آب و رنگ و عطر و بوی و بالاخره شرم و آزرم محبوبه؛ (38) و گاه از ماجراهای شاعر با او سخن می‌رود. و از همین مضمون، راویان قصه‌های عشقی پرداخته‌اند، مانند داستان عشق مرقش اکبر به اسماء و عشق مرقش اصغیر به فاطمه دخت منذر، و علاقه منخل یشکری به متجردة همسر نعمان. اصمعی تغزلی شیوا از این شاعر نقل کرده‌است، بدین گونه:
آن روز بارانی، نزد آن یار خرگاهی شدم
خرامان در پرنیان و حریر سپید.
به کردار مرغان بر آبگیرها با هم به دستبازی درآمدیم،
چون بوسیدمش، مانند آهویی خسته نفس نفس می‌زد.
آن وقت به تحقیر مرا گفت:
منخل مگر تب داری!
(گفتم) این عشق تست که لاغرم کرده،
مرا بگذار و بگذر (39)
شاعران جاهلی در وصف عشق و اشکباری به یاد دلدار سخن به درازا کشانده‌اند. بشربن ابی خازم گوید:
از زور شور و شوق، دل دیوانه‌ات نگران است و تپان. (40)
یاد معشوق لحظه‌ای فراموش نمی‌شود، این است که شاعر از سوانح عشق و رؤیاهای دردانگیز صحبت می‌کند (41) و درد اشتیاق را شرح می‌دهد:
اکنون دلش با خود است،
اما چون معشوقه را به خاطر آرد، زمین، راست، دور سرش می‌چرخد. (42)

وصف سفر معشوقه در شعر جاهلی زیاد است، چه کوچیدن اساس زندگی عرب بوده. زن یا دختر دلبند شاعر همراه خانواده ی خود در پهنای جزیرة العرب به دنبال آب و سبزه‌ای از اینجا به آنجا روان است. در معلقه ی زهیر به وصف بلندی از کوچ برمی خوریم، و شاید از آن بهتر شعر مثقب عبدی باشد که گوید:
ای فاطمه، پیش از فراق از وصالت کامیابم کن
مگر امتناعت برای آن است که به کلی از من جدا شوی.
اما من اگر دست چپم برخلاف تو باشد،
دست راست بدان نمی‌دهم. (43)
شاعر در ادامه ی این تغزل، یار سفر کرده را که «صد قافله دل همراه اوست» دنبال می‌کند. معشوقه و همپالگیهایش «دیدار می‌نمایند و پرهیز می‌کنند»، نقاب بر روی و گیسو بر پشت افکنده‌اند، رخ پوشانده و زلف افشانده‌اند. زیباییهایشان برخی نهفته و بعضی آشکار است: «گردنهایی با پوست آفتاب نخورده.» (44) - و دلبر شاعر به همگنان سر است و از همه خوبتر.
در شعر جاهلی معشوقگان طبق طبیعت زنان در همه ی اعصار، از پیری و نداری مرد بیزارند و کراراً مرد را به بهانه ی گشاده دستی و ریخت و پاش به ملامت می‌گیرند، و مرد، حجت و عذر پیش می‌آرد که مرا مال نباید که نام ماندگار بهترین یادگار است. (45) دلبستگی شاعر جاهلی به زن، گرایشی است جسمانی و شهوی؛ آنچنانکه در معلقه طرفة و امراء القیس می‌خوانیم؛ و آن به «فتوت» برمی گردد. «فتی» جاهلی به خود می‌نازد که «کارم بکام است از لعل دلخواه»؛ و به ترفند یا زور شهوترانی می‌کند. می‌دانیم که آنان مشرک بودند و دینی که از هرزگی بازشان دارد نداشتند. هر چند بعضی‌شان غزل را اعتلاء بخشیدند تا آنجا که توان گفت غزل «عذری» دوره ی اسلامی از عنتره و امثال او ریشه می‌گیرد.
مسلم است که آزاد زن در نظر جاهلیان خوار نبود بلکه حرمت و منزلت خود را داشت، و الهام دهنده و زینت بخش قصیده شعر است. در شعر بسیاری‌شان، به ویژه پهلوانانی چون عنتره، احساس می‌کنیم که عاشق در سخاوت و شجاعت خطر می‌کند تا در دل دوست ره یابد. دردناکتر و فجیع تر از اینکه زن اسیر شده باشد چیزی نبود و تا محترمانه به دیار خود بازگردانده نمی‌شد مرد آرام و قرار نداشت.

دیگر از موضوعات مهم شعر وصف است. جاهلیان هر چه را در صحرا به چشم می‌خورد به توصیف کشیده‌اند. معمولاً شاعر بعد از مقدمه ی تغزلی به بیان سفرش در صحرا و درنوردیدن مسافتهای دورودراز بر پشت شتر می‌پردازد، آن گاه وصف مفصلی از شتر را می‌آغازد، آنچنانکه در معلقه طرفة می‌بینیم تقریباً عضوی از اعضای شتر نمانده مگر آنکه تصویر و نقاشی شده‌است. مفضلیات و اصمعیات سرشار است از شترستایی و تعریف زیبایی آن. گاه به قصری تشبیهش نموده‌اند که چار ستون بدنش پایه‌های آن است، و گاه به کشتی یا پل. پاهایش را به تنه درخت و دستهایش را به سنگ سخت یا دست شناگران، صدایش را به نوای نی و سمش را به پتک گران مانند کرده‌اند. گاه شتر را به کهساران و گردنش را به پیچ و خم راه در کوهستان تشبیه نموده‌اند. شتر را به حیوانی از قبیل شترمرغ، گاو وحشی، یا گورخر نیز مانند می‌کردند و در اینجا شاعر گریز می‌زد و به توصیف اینها می‌پرداخت. سپس درگیری این شکارها با سگ تازی وصف می‌شد. (46) جاحظ گوید: «طبق رسم شعرا، در مقدمه ی شعر مرثیه یا موعظه، سگهای تازی، ماده گاو وحشی را می‌کشند اما در شعر مدیحه اگر شاعر در توصیف، ماده‌اش را به گاو وحشی مانند کرده‌بود، معمولاً این تازیها بودند که به وسیله گاو وحشی کشته می‌شدند. البته این عیناً حکایت امر واقع نبود چه در چنان برخوردی ندرتاً نره گاوان تازیها را هلاک یا مجروح می‌کردند و اکثراً شکار آسیب می‌دید و سگان غلبه جسته سالم می‌جستند و صاحبشان توفیق و سود می‌یافت.» (47) اینکه (برخلاف جریان واقع) در شعر بیشتر، سگها هستند که کشته می‌شوند ظاهراً تفألی است رمزی و سمبولیک از کشته شدن دشمنان ممدوح؛ که معمولاً به سگ تشبیه می‌شده‌اند. (48)

در وصف بز نیز شعر فراوان است. همچنین درباره ی اسب، که معمولاً به [دوندگان و] درندگان تشبیهش می‌کنند. یک تکه ی زیبا از معلقه امرءالقیس در وصف اسب خاص شکار است:
آهو سرینی با دو ساق شترمرغ،
گرگ پویه‌ای با جست و خیز روباه. (49)
ابوعبیده گوید: «اسب در کوتاهی قسمت بالای ساق و بلندی و باریکی و پی کشیدگی پایین آن به شترمرغ شبیه است، و در خردی قاپ قوزک پا به روباه، و در سفتی عضلات و ظرافت سربند استخوانها و استواری رگ و پی و قوت مفاصل و پهنی زینگاه به گورخر، و در فراخی دهان و درازی زبان و پرنفسی و رطوبت کام و شیب سینه و کشیدگی دنده ها و بلندای دست و فراخی گام و فرورفتگی شکم به سگ می‌ماند.» (50)
در وصف سگهای تازی نیز شعر فراوان دارند و نامهای متعدد بر آن نهاده‌اند. ابوزبید طایی قصیده جالبی دارد در توصیف نبرد سگ تازیش با شیر؛ که سگ در چنگال شیر خرد می‌شود. (51) گذشته از شیر، گرگ را هم توصیف کرده‌اند چنانکه طفیل غنوی اسبش را به گرگ تشبیه کرده:
مثل گرگ توله گم کرده تاغستان،
بر بلندی، در خلاف جهت باد دوان. (52)
در وصف پویه و جست و خیز شتر از گربه و خروس و گراز هم یاد می‌شود، چنانکه اوس بن حجر گوید:
گویی گربه‌ای بر پوزه‌اش درآویخته، یا گراز و خروسی به پروپایش پیچیده. (53)
در شعر جاهلی از کفتار و کرکس و عقاب و لاشخور و کلاغ که نعش مردگان را می‌خورند بسیار سخن رفته، (54) همچنانکه به کبک و سوسمار و انواع موش و خرگوش و غوک و بزکوهی اشاراتی دارند، و مارهای گوناگون را وصف کرده‌اند. عنتره در بیان درگیریش با یکی از دشمنان، خود را به افعی تشبیه کرده، و در وصف افعی گوید:
آن شب بیدار روز خواب، که چون خش خشی احساس کند
زبانش مانند میل سرمه بیرون آید. (55)
همان طور که دد و دام و خزندگان را توصیف کرده‌اند، از پرندگان هم یاد شده و مکرر از وصف اسب به عقاب گریز می‌زنند. (56) از کلاغ هم به شئامت نام برده شده، عنتره گوید:
آنان که فراقشان انتظار می‌رفت کوچیدند
در لحظه جدایی کلاغی عبور کرد با پر و بال سوخته رنگ.
منقار حریصش مقراض را مانست که ما را از هم جدا می‌ساخت
کلاغا! آن کسان که هجرشان را فریاد می‌زدی.
مرا در طول این شب بیدار و بیتاب نگه داشتند. (57)
همچنین از مرغ ریگخوار (قطا) و ملخ و گنجشک و مورچه و عنکبوت و نیز کبوتر و نوای شوق آمیز و حزن انگیزش یاد می‌شود. جاحظ در کتاب الحیوان از این همه، و اشعار و سخنانی که درباره ی آن برزبان آورده‌اند، به تفصیل صحبت کرده‌است. (البته افسانه‌های طوق حمامه و خروس و کلاغ و هد و مار که از قول امیة بن ابی الصلت آورده قابل اعتماد نیست چه قصاصان و روات به امیة فراوان دروغ بسته‌اند). توصیف بیابانها با گرمای کشنده یا سرمای گزنده و سرسبزی و شادابی زمین بعد از باران نیز توجه جاحظ را جلب کرده (و نمونه‌هایی آورده است). (58) در معلقه ی امرءالقیس وصفی طولانی از برخاستن سیل در سرزمین بنی اسد نزدیک تیماء هست؛ این مضمون در آثار عبیدبن الابرص شاعر بنی اسد مکرر آمده‌است.
خشکسالی هم مانند سبزسالی و فراوانی آب و گیاه و تروتازگی شاخ و برگ مورد توصیف قرارگرفته. همچنین بادیه‌های درشتناک با جن و پریهایش و شبهای خوفاگین؛ و تقریباً چیزی نمانده است که شاعر جاهلی به وصف نکشیده‌باشد: چوپان و چراگاه، اسلحه و آوردگاه و آلات می‌و مستی و بزمگاه. ضمن موضوع حماسه اشاره کردیم که جاهلیان شراب باره بودند و با یاران و ندیمان همراه ساز مطربان و کباب شتر به میخوارگی می‌نشستند. ثعلبة بن صعیر در قصیده‌ای حماسی، از جمله چنین گوید:
ای سمیه! ترا چه خبر که
بسا جوانمردان آبرومند و نیکوکردار
که آخر شب، زان پیش که بانگ بیهوده ی خروس برخیزد،
بامشکی پر از شراب به آب آمیخته
به سروقتشان رفته‌ام
و با شتر کشان و ساز و آواز مطرب ابریخوان و کباب ناب
روزشان را بخوشی به شام رسانده‌ام. (59)
اینها که گفتیم، با هم و در کنار هم، در قصیده‌های بلند می‌آید با حکمتی و نصیحتی و تأملاتی از تجارب زندگی در لابه لای آن. گاه نیز تکه‌ای از قصیده یا قطعه‌ای مستقل را بدین موضوع اختصاص داده‌اند، چنانکه عمروبن الاهتم وصیتی اخلاقی برای پسرش سروده بدین مطلع:

و ان المجد اوله و عور *** و مصدر غبه کرم و خیر (60)

یعنی «بزرگواری اولش سخت است و بیرونشدِ عاقبت آن ارجمندی و نیکی است».
از شاعرانی که مضمون حکمت و اندرز در شعرشان زیاد است زهیر و افوه الأودی و علقمة بن عبدة است. این یکی بخصوص در میمیه اخیرش چند بیت پشت سرهم را به چنین مضامینی اختصاص داده:
نیکنامی را بهایی است معین که مردم از آن خست می‌ورزند.
بخشش، مال را نیست و نابود می‌کند
و بخل، مالدار را نگه می‌دارد اما به زشت نامی.
هر دژی هر چند مدتها برستونهایش سالم بماند،
ناچار ویرانی شدنی است. (61)
همو در قصیده ی بائیه‌اش خلاصه ی نظر جاهلیان را در باب زن آورده:
حال زنان را اگر بخواهی از من پرس که دردشناس و طبیب آنانم:
وقتی موی سر مرد سپید، یا خواسته‌اش کاسته گردد،
از مهر زنان بهره‌ای نخواهد داشت. (62)
چنین می‌نماید که حکمت سرایی سابقه ی کهن داشته چنانکه در معلقه ی عبیدبن الابرص نیز به چنین بیتی برمی خوریم:
هر غایب از نظری بازگشتنی است، جز مرده که دیگر برنمی گردد. (63)
یا این بیت عبدة بن طبیب:
مرد دنبال چیزهایی می‌کوشد و می‌شتابد که بدان دست نمی‌یابد،
و زندگی خلاصه می‌شود در
مال اندوختن، و بر مال ترسیدن، و به مال آرزو و امید بستن. (64)
دیگر، این بیت (مشهور) عدی بن رعلاء غسانی:

لیس من مات فاستراح بمیت *** انما المیت میت الاحیاء. (65)

یعنی: آنکه مرد و رست مرده نیست، مرده آن است که میان زندگان چون مرده‌ای است [و نامش به نکویی نبرند].
اینها بود موضوعات اساسی شعر جاهلی، شاعر با تغزل و ابراز شور و شیفتگی بر آثار دیار یار و بیان عشق خویش قصیده را می‌آغازد آنگاه به وصف سفرش در صحرا می‌پردازد تا از اول معشوقه را برگستاخی و پردلی خود آگاه سازد، سپس اسب یا شتر خود را به توصیف می‌کشد، گاه نیز این توصیف به آخر قصیده می‌افتد و پیش از آن، مقصود اصلی قصیده: حماسه، هجو، مرثیه یا مدح می‌آید.
شاعر در این میان مشهودات خود را وصف می‌کند و اندیشه ها و تجاربش را اینجا و آنجا می‌گنجاند.

پی‌نوشت‌ها:

1- دیوان المعانی، ج1، ص 91. (نویسنده)
2- تاریخ الادب العربی بروکلمان، چاپ دارالمعارف، ج1، ص 44 به بعد. (نویسنده)
3- المؤتلف و المختلف آمدی، ص 203؛ لسان العرب، ذیل ماده ی «جهم» ؛ الحیوان، ج6، ص 226؛ دیوان الاعشی، قصیده ی 15 و 33. (نویسنده)
4- الحیوان، ج6، ص 229. (نویسنده)

انی و کل شاعر من البشر *** شیطانه انثی و شیطانی ذکر

5- امالی المرتضی، چاپ عیسی الحلبی، ج1، ص 191. (نویسنده)
6- مختار الشعر الجاهلی مصطفی سقا، ص 255؛ دیوان زهیر، چاپ دارالکتب المصریه، ص 183؛ الاغانی، ج10، ص 307 به بعد. (نویسنده)

لیأتینک منی منطق قذع *** باق کمادنس القبطبة الودک

7- المفضلیات، ص70.

فیا آل ثوب انماذود خالد *** ................................
................................. *** عطین و ابوال النساء القواعد (نویسنده)

8- مترجم گوید: به گمان من بیت دوم و سوم مفهوم نفرین ندارد بلکه شاعر می‌خواهد مال را در نظر کسی که آن را برده، خوار و بی ارزش جلوه دهد تا پسش دهد. (نویسنده)
9- الحیوان، ج2، ص 93. (نویسنده)
10- الحیوان، ج1، ص357-363. (نویسنده)
11- المفضلیات، ص386:

فاصبحت اعددت للنائبا *** ت عرضاً بریتاً و عضبا صقیلا
و وقع لسان کحد السنان *** ورمحاً طویل القناة عسولا
و سابغة من جیاد الدرو *** ع ................................
(نویسنده)

12- المفضلیات، ص 308:

ولا توعدنی اننی ان تلاقنی *** معی مشرفی فی مضاربه قضم
و ذم یغشی المرء خزیاً ورهطه *** لدی السرحة العشاء فی ظلها الادم (نویسنده)

13- المفضلیات، ص41:

سائل معذامن الفوارس لا *** اوفوا بجیرانهم و لا غنموا
فدی لسلمی ثوبای اذ دنس الـ *** قوم و اذا یدسمون مادسموا
أنتم بنو المراة التی زعم الـ *** ـناس علیها فی الغی مازعموا
(نویسنده)

14- الحیوان، ج4، ص379.

لعن الله ثم ثنی بلعن *** ابن ذا الصائغ الظلوم الجهولا
یجمع الجیش ذا الالوف و یغزو *** ثم لا یرزأ العدو فتیلا
(نویسنده)

15- المفضلیات، ص269.

نعمان انک خادع خدع *** یخفی ضمیرک غیر ما تبدی
(نویسنده)

16- الاصمعیات، ص117:

و یا راکباً اما عرضت فبلغن *** أبا غالب أن قد ثأرنا بغالب
قتلت بعبد الله خیر لداته *** ذؤاب بن أسمابن زیدبن قارب
فللیوم سمیتم فزارة فاصبروا *** لوقع القناتنزون نزو الجنادب
تکر علیهم رجلتی و فوارسی *** و أکره فیهم صعدتی غیر ناکب
فان تدبروا یاخذنکم فی ظهورکم *** و ان تقبلوا یأخذنکم فی الترائب
و ان تسهلوا للخیل تسهل علیکم *** بطعن کایزاغ المخاض الضوارب
و مرة قد أخرجنهم فترکنهم *** یروغون بالصلعاء روغ الثعالب
و أشجع قد أدرکنهم فترکنهم *** یخافون خطف الطیر من کل جانب
و ثعلبة الخنثی ترکنا شریدهم *** تعله لاه فی البلاد و لاعب
فلیت قبوراً بالمخاضة أخبرت *** فتخبر عنا الخضر خضر محارب
ردسناهم بالخیل حتی تملات *** عوافی الضباع و الذئاب السواغب
ذرینی اطوف فی البلاد لعلنی *** الاقی باثر ثلة من محارب
(نویسنده)

17- متی ننقل الی قوم رحانا *** یکونوا فی اللقاء لها طحینا
یکون ثفالها شرقی نجد *** ولهوتها قضاعة أجمعینا
نطاعن ما تراخی الناس عنا *** و نضرب بالسیوف اذا غشینا
بسمر من قنا الخطی لدن *** ذوابل أو ببیض یعتلینا
نشق بها رؤس القوم شقا *** و نخلیها الرقاب فتختلینا
کأن جماجم الابطال فیها *** و سوق بالاماعز یرتمینا
ورثنا المجد قد علمت معد *** نطاعن دونه حتی یبینا
و نحن اذا عماد الحی خرت *** علی الاحفاض نمنع من یلینا
نجذ رؤسهم فی غیر وتر *** فما یدرون ماذا یتقونا
کأن سیوفنا فینا و فیهم *** مخاریق بأیدی لاعبینا
کان ثیابنا منا و منهم *** خضبن بارجوان أوطلینا
(نویسنده)

18- این نشانه ی «انصاف» نیست، بلکه شاعر به طور غیر مستقیم خودشان را ستوده است، چنانکه از مهارت کسی در بازی شطرنج ستایش کنی و در پایان بگویی من او را مات کردم!. - م. (مترجم)

19- الاصمعیات، ص 233 و بعد:

کأن هزیزنا یوم التقینا *** هزیز أباءة فیها حریق
و کم من سید منا و منهم *** بذی الطرفاء منطقه شهیق
فأشبعنا السباع و أشبعوها *** فراحت کلها تئق یفوق
فأبکینا نساءهم و أبکوا *** نساء ما یسوغ لهن ریق
یجاوبن النیاح بکل فجر *** فقد صحلت من النوح الحلوق
(نویسنده)

20- المفضلیات، ص 95 به بعد، و قصیده‌های شماره ی 64 و 75؛ الاصمعیات. قصیده‌های شماره 62 و 65. (نویسنده)
21- المفضلیات، ص 183:

و ان تسألینی فانی امرؤ *** أهین اللئیم و أحبو الکریما
و أبنی المعالی بالمکرمات *** و أرضی الخلیل و أروی الندیما
و یحمد بذلی له معتف *** اذا ذم من یعتفیه اللئیما
و أجزی القروض وفاء بها *** ببؤسی بئیسی و نعمی نعیما
و قومی فان أنت کذبتنی *** بقولی فاسئل بقومی علیما
یهینون فی الحق أموالهم *** اذا اللزبات انتحین المسیما
طوال الرماح غداة الصباح *** ذوو نجدة یمنعون الحریما
(نویسنده)

22- المفضلیات، قصیده ی شماره ی 113 و 120. (نویسنده)
23- المفضلیات، قصیده ی شماره ی 109. (نویسنده)
24- الاغانی، چاپ دارالکتب، ج4، ص 210. (نویسنده)

25- قذی بعینک أم بالعین عوار *** أم ذرفت أن خلت من أهلها الدار
کأن عینی لذکراه اذا خطرت *** فیض یسیل علی الخدین مدرار
فالعین تبکی علی صخرو حق لها *** و دونه من جدید الارض أستار
تبکی خناس و ما تنفک ما عمرت *** لها علیه رنین و هی مقتار
بکاء و الهة ضلت ألیفتها *** لها حنینان: اصغار و اکبار
ترعی اذا نسیت حتی اذا ذکرت *** فانما هی اقبال و ادبار
و ان صخرا لتاتم الهداة به *** کأنه علم فی رأسه نار (نویسنده)

26- المفضلیات، ص 300:

هل للفتی من بنات الدهر من واق *** أم هل له من حمام الموت من راق
قد رجلونی و ما رجلت من شعث *** و ألبسونی ثیاباً غیر اخلاق
و أرسلوا فتیة من خیر هم حسباً *** لیسندوا فی ضریح الترب أطباقی (نویسنده)

27- المفضلیات، ص 237. (نویسنده)
28- الاصمعیات، ص 111. (نویسنده)
29- دیوان اوس بن حجر، ص 52؛ الاغانی، ج11، ص 74:

أیتها النفس أجملی جزعا *** ان الذی تحذرین قد وقعا
ان الذی جمع السماحة و النـ *** ـجدة و الحزم و القوی جمعا
الالمعی الذی یظن لک الـ *** ـظن کأن قد رأی و قد سمعا
المخلف المتلف المرزأ لم *** یمتع بضعف و لم یمت طبعا
أودی و هل تنفع الاشاحة من *** شیء لمن قد یحاول البدعا
(نویسنده)

30- المفضلیات، ص217. (نویسنده)
31- الاصمعیات، ص 215. (نویسنده)

32- سلط الدهر و المنون علیهم *** فلهم فی صدی المقابر هام
فعلی اثر هم تساقط نفسی *** حسرات و ذکر هم لی سقام
(نویسنده)

33- المفضلیات، ص 305 و 371. (نویسنده)
34- المفضلیات، ص 294:

مترع الجفنة ربعی الندی *** حسن مجلسه غیر لطم
(نویسنده)

35- المفضلیات، ص 390 و بعد. (نویسنده)
36- المفضلیات، قصیده ی 29 و 31؛ الاصمعیات، قصیده ی 92. (نویسنده)
37- الحیوان، ج3، ص 58:

سمعت بفعل الفاعلین فلم أجد *** کفعل أبی قابوس حزماً و نائلا
یساق الغام الغر من کل بلدة *** الیک فأضحی حول بیتک نازلا
فان أنت تهلک یهلک الباع و الندی *** و تضحی قلوص الحمد جرباء حائلا
فلا ملک ما یبلغنک سعیه *** ولا سوقة ما یمدحنک باطلا (نویسنده)

38- المفضلیات، قصیده ی شماره 20. (نویسنده)
39- الاصمعیات، قصیده ی شماره ی 14.

ولقد دخلت علی الفتا *** ة الخدر فی الیوم المطیر
الکاعب الحسناء تر *** فل فی الدمقس و فی الحریر
فد فعتها فتد افعت *** مشی القطاة الی الغدیر
و لثمتها فتنفست *** کتنفس الظبی البهیر
فذنت و قالت یامنـ *** ـخل ما بجسمک من حرور
ما شف جسمی غیر حبـ ***ـک فاهدئی عنی و سیری (نویسنده)

40- المفضلیات، ص 346:

فظللت من فرط الصبابة و الهوی *** طرفاً فوءادک مثل فعل الایهم (نویسنده)

41- المفضلیات، ص 39 و 113؛ الاصمعیات، ص 57 و 246. (نویسنده)
42- المفضلیات، ص 245:

صحا قلبه عنها علی ان ذکرة *** اذا خطرات دارت به الارض قائما
(نویسنده)

43- أفاطم قبل بینک متعینی *** و منعک ما سألتک أن تبینی
فانی لو تخالفنی شمالی *** خلافک ما وصلت بهایمینی
(نویسنده)

44- ارین محاسناً و کنن اخری *** من الاجیاد و البشر المصون
(نویسنده)

45- المفضلیات، ص 35، 186، 418، 118، 125 (بیت 4 به بعد)، و قصیده ی شماره ی 59 و 104 (بیت 11 و 12). (نویسنده)
46- نگاه کنید به معلقه ی لبید، المفضلیات، قصیده ی شماره ی 17 بیت 64 به بعد، که مزرد صیادی را با شش سگش وصف می‌کند و هر شش تازی اسم دارند. (نویسنده)
47- الحیوان، ج2، ص 20. (نویسنده)
48- الاصمعیات، ص 130. (نویسنده)

49- له ایطلاظبی و ساقا نعامة *** وارخاء سرحان و تقریب تنفل (نویسنده)

50- الحیوان، ج1، ص 275. (نویسنده)
51- الحیوان، ج2، ص 274؛ الاغانی، ج11، ص 132. (نویسنده)
52- الحیوان، ج4، ص 416:

کسید الغضا العادی اضل جراءه *** علی شرف مستقبل الریح یلحب (نویسنده)

53- الحیوان، ج1، ص 277؛ دیوان اوس، ص 42. (نویسنده)

کأن هراً جنیباً عند مغرضها *** والتف دیک برجلیها و خنزیر

54- المفضلیات، ص 304 و 252؛ الاصمعیات، ص 119 و 174 و 234؛ الحیوان، ج7، ص 21. (نویسنده)
55- الحیوان، ج4، ص 308:

رقود ضحیات کأن لسانه *** اذا سمع الاجراس مکحال ارمد
(نویسنده)

56- الحیوان، ج6، ص 339 به بعد. (نویسنده)
57- الحیوان، ج3، ص 442؛ مختارالشعر الجاهلی، ص 392:

ظعن الذین فراقهم أتوقع *** و جری ببینهم الغراب الأبقع
حرق الجناح کأن لحیی رأسه *** جلمان بالأخبار هش مولع
ان الذین نعبت لی بقراقهم *** هم أسهروا لیلی التمام فأوجعوا
(نویسنده)

58- الحیوان، ج6، ص 255؛ ج5، ص 73 و 78 به بعد؛ ج3، ص 120. مقایسه شود با المفضلیات، ص 335 و قصیده ی شماره 75 و الاصمعیات، قصیده ی شماره ی 61، بیت 29 به بعد. (نویسنده)
59- المفضلیات، ص 130:

أسمی مایدریک أن رب فتیة *** بیض الوجوه ذوی ندی و مآثر
باکرتهم بسباء جون ذارع *** قبل الصباح و قبل یلغو الطائر
فقصرت یومهم برنة شارف *** و سماع مدجنة و جدوی جازر
(نویسنده)

60- المفضلیات، ص 410 (قصیده ی شماره ی 116). (نویسنده)
61- المفضلیات، ص 401:

الحمد لا یشتری الا له ثمن *** مما یضن به الاقوام معلوم
و الجود نافیة للمال مهلکة *** و البخل باق لاهلیه و مذموم
و کل حصن و ان طالت سلامته *** علی دعائمه لابد مهدوم
(نویسنده)

62- المفضلیات، ص 392:

فان تسألونی بالنساء فاننی *** بصیر بأدواء النساء طبیب
اذا شاب رأس المرء أو قل ماله *** فلیس له من ود هن نصیب
(نویسنده)

63- و کل ذی غیبة یئوب *** و غائب الموت لا یئوب (نویسنده)

64- المفضلیات، ص 142:

و المرء ساع لامر لیس یدرکه *** و العیش شح و اشفاق و تأمیل (نویسنده)

65- الاصمعیات، ص 171. (نویسنده)

منبع مقاله :
ضیف، شوقی؛ (1393)، تاریخ ادبی عرب (العصر الجاهلی)، ترجمه ی علیرضا ذکاوتی قراگزلو، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط