مرگ از ديدگاه زُهَير، شاعر جاهلي در مقايسه با نگرش ادباي معاصر(1)
نويسنده :دکتر رضا افخمي عقدا
چکيده )
واژه هاي کليدي:
مقدّمه
ناقدان بر اين باورند که شيوايي و فصاحت- نيکويي لفظ و معنا -شعر زهير حاصل صداقت،ايجاز- که ثمره تنقيح و تهذيب آثار شعريش است -دوري گزيدن از سخنان بيهوده و نامعقول(الجمحي...،1997م،ص62)پرهيز از تعقيد لفظي و معنوي واژه ها و کلمات وحشي(اصفهاني...،2002م،ج10،ص215)کثرت ضرب المثل و حکمت در آثار شعريش،تصوير گرايي حسّي در تمام موضوعات و اغراض شعري و همسويي و هماهنگي معقول در تصاوير(البستاني...،1983مريا،ج25،صص283-280)است و اين خصوصيّات باعث آن شده است که زهير در زمره شاعرانِ طبقه اول دوران جاهلي(الجمحي...،1997م،ص15)قرار گيرد و به اشعر الشّعراء(الاصفهاني...،2002م،مجلد10ص217)و قاضي الشّعراء (البستاني...،1983م،مجلد25ص232)مشهور شود .
يکي از اغراض مهمّ شعري زهير،حکمت است که در آن از مفاهيم مختلف مانند خداوند حقيقت، قضا و قدر ،دنيا و زندگي دنيوي ،فضائل انساني، اميد و آرزو، عشق و محبّت و ..سخن گفته است. موضوع مرگ نيز يکي از موضوعاتي است که در اشعار حکمت آميز خود بدان پرداخته است زيرا که رمز زندگي و مرگ،آمدن و رفتن، يکي از مهم ترين سؤالاتي است که ذهن و انديشه او را چون ديگر انسان ها مسحور خود کرده است. آگاهي به اين راز، مورد علاقه اوست؛وي ميل دارد بداند آيا پس از مردن همه چيز تمام مي شود و مرگ خوابي است که منجر به زوال و نيستي مي گردد .
وي هم چنين بر اساس تجربه به اين امر، آگاهي دارد که اعصار و قرون ناظر زندگي پيشينياني بوده اند که در دوره عمر آن ها سپري شده و همگي از ميان رفته اند. اما در مقابل،عالم طبيعت پيوسته جاويدان،شاداب و پر نعمت است و ويراني ها و خرابي ها،سختي ها و محنت هاي آدميزاد را در زير لواي شکوه و جلال خود جبران مي کند و هرآن چه در طبيعت از بين مي رود،دوباره از نو پديد مي آيد؛اما در کشاکش روزگار و مرگ،انسان است که نابود مي شود و حيات دوباره اش در دنيا محال است.از اين رو،او در دنيا در مقابل زندگي و مرگ،وظيفه اي دارد تا اسبابِ خوشبختي و سعادت خود را فراهم کند .
در نگرش زهير به مرگ،موضوعي اصلي انسان است. او بنا به عقل و انديشه و تجربه شخصي خود تلاش مي کند به کنه و حقيقت مرگ بپردازد و به رازي از رموز آن دست يابد. شعر او در اين زمينه با جهان پيوند دارد و از آن جدا نيست.اين شعر،زنده و داراي دوروح است و همراه با زمان پيش مي رود و عمر طولاني آن را فرسوده و نابود نمي کند بلکه دردلِ زمان، جاي مي گيرد. از اين رو براي اثبات اين مدعا در آثار ادباي معاصر اعم از مسلمان و غير مسلمان که ادبيّات آن ها در خدمت انسان و ارزش هاي انساني است، نمونه هايي را ارائه نموده ايم و گاهي انديشه هايي در آثار ادباي معاصر ذکر کرده ايم که ادب زهير به آن اشاره اي نکرده است .
در بررسي موضوع مرگ در شعر زهير، ابعاد مختلف مرگ عبارتند از :
الف. مرگ همزاد زندگي
در عرصه حيات زندگي ، هر فردي ناگزيراست براي بقاي خود و استفاده از مواهب طبيعي، دائماً در کار و کوشش، با مشکلات زندگي مبارزه کند تا بتواند با توجه به استعداد و قابليّت خود مدتي در اين سراي موقت، با به دست آوردن مال و ثروت و يا افتخار و جلال زندگي کند. اما ديري نمي پايد که هنوز به آرزوهاي خود دست نيافته که مرگ فرا مي رسد و آن گل هاي مزرعه اميد انساني با داسِ اجل، قطع و آن مال و دارايي به دستِ حوادث يا وارث پراکنده و پايمال مي گردد . زيرا مرگ،موجود عجولي است که بي محابا به سراغ همه خواهد آمد و گريزي از آن نيست . درست در لحظه مقدّر گريبان همه را خواهد گرفت و با گام هاي خود، کودک، جوان و پير را پايمال مي کند .
«رأيتُ المنايا خَبطَ عشواءَ مَن تُصِب
(تُمِتهُ وَ مَن نُخطِيء يُعَمَّر فَيَهرَمِ»(1)
(زهير ،1970م،ص21)
از ويژگي بارز مرگ،آن است که با عمر انسان سر و کاري ندارد،وي ديدگان خود را به تجربه افراد در زندگي و بهره مند شدن از آن ندوخته است تا اين که هر گاه به مرحله اي از زندگي رسيدند؛ آن هارا دريابد و از ادامه زندگي محروم سازد، چه بسيارند اطفال شير خوار،نوجوان و جوان که ناگهان به کام مرگ فرو مي روندو در مقابل،پيران کهنسال،روزگاري چند از چنگال مرگ در امان مي مانند و زندگي را پي مي گيرند .
«ليس الموتُ بأقربَ الي الشّيخِ منه الي الطّفل الرّضيعِ»(خليل جبران،1994م،المجموعه الکامله المعربه،ص176)
مَن نَجا مِنه وَ هوَ في رَوحاته
إنّما قَد نجا الي غُدُواتِهِ(2)
(ابو ماضي ،2000م،ص216)
از اين رو کسي را ياراي در امان ماندن از چنگال مرگ نيست. مرگ،فنا و نيستي است که هر موجود زنده اي را در بر مي گيرد و تنها وجود جاودان،ذات باري تعالي است .
هُو المَوتُ لَم يَنجُ مِنهُ امرؤءُ
وَ لَو أنَّه فِي بُروُجٍ مُشَيَّد
يَمُوتُ القويُّ کما اَنَّه
يَمُوتُ الضعيفُ فَهَل مِن مُخلَّد
وَما المرءُ اِلا رهينُ الرَّدي
فَسُبحانَ مَن بِالبقاء تُفَؤَّد
(صدقي الزهاوي، بي تا ،ص7)
مرگ گام به گام همراه انسان ها است و آدمي را، راهي جز تسليم در برابر او نيست. پس او بايد با شجاعت تمام هر لحظه، آمادگي استقبال و رويارويي با آن را داشته باشد. اگر انسان بپندارد که مي تواند از چنگال مرگ نجات پيدا کند و از اين حادثه جانگداز، ايمن شود،به خطا رفته است. چه اگر انسان قدرت نفوذ به آسمان ها را داشته باشد و بتواند در دورترين نقطه مورد تصور، مأوي گزيند، مرگ او را در بر خواهد گرفت.
چنين کسي مرگ را مذموم مي شمارد و سعي مي کند که از آن دوري گزيند.
وَمَن هابَ أسبابَ المنيهِ يَلقَها
وَلَو رامَ أسبابَ السماءِ بِسُلَّمِ»(3)
مرگ پيوسته تصوير زندگي انسان را مشاهده مي کند و لحظه اي از انسان غافل نمي ماند ،از اين رو کسي قادر نيست که از چشمان او مخفي و يا دور بماند. چشمان تيز بين و قوي او مي تواند در يک لحظه و دريک نظر هزاران نفر از آدميان را ببيند و آن ها را از حرکت باز دارد و به خوابي ابدي بکشاند. نفوذ و قدرتش به اندازه اي است که قدرت ديدن دورترين نقاط افق و آسمان ها براي اوساده است .
اَمّا المَوتُ فَيظَلُّ سائِراً مُحدِقاً اِلي الشَّفَقِ البَعيدِ»(خليل جبران،1994م،المجموعه الکامله العربية،ٌ486)
مرگ هميشه در تعقيب انسان است و او را رها نمي کند، گويا عشق و علاقه خاصي به موجودات زنده دارد.«کَيفَ لا نَندِبُ وَ الموتُ يَتَّبُعُنا أينمَا سِرنا»(همان،ص335)
انسان با مشاهده اين خصوصيات مرگ، در اين انديشه فرو مي رود که آيا مبارزه با مرگ امکان پذير است؟در اين مبارزه، پيروزي از آن کيست؟
وَ ما اَحَدُ تَنجُو مِنَ الموتِ نَفسهُ
وَ لَو أَنَّه فَوقَ المساکينِ أصعدا
فَلا يَحزَنِ الاکي وَ لا تَشمُتِ العدا
فَنکُلُ امرِيٍ، يا صاحِ غايَتُه الرَّدي
(ابو ماضي،2000م،ص201)
اگر انسان پيرامون خود نظر بيندازد و انديشه کند،در مي يابد که در کشاکش و مبارزه انسان با مرگ،هميشه مرگ پيروز است زيرا که مصيبت،بلا، حوادث مختلف و يا مرگ اطرافيانش بدين امر اشاره دارند.از آن رو که انسان هميشه مغلوب مرگ است و مرگ هم چون زندگي لحظه به لحظه با انسان همراه است حوادث روزگار براي او پند و زنگ خطر است و هيچ بعيد نيست که اين مصيبت ها روزي به سراغ او نيز بيايند،اين احتمال او را بر اين مي دارد که در هر لحظه آمادگي پذيرش نظايراين حوادث و در نهايت مرگ را داشته باشد.
أراني اِذَا ما شِئتُ لاقَيتُ آيةً
تُذَکِّرُني بَعضَ الذي کُنتُ ناسيا»(4)
(زهير،1970م،ص166)
نداي مرگ هميشه در محيطِ پيرامونِ انسان،به او هشدار مي دهد که جاودانگي جسماني در اين عالمِ خاک،محال است زيرا که مرگ و زندگي با هم زاده مي شوند، در کنار هم رشد مي کنند و عاقبت دوباره همديگر را در آغوش مي گيرند(5)
اِرجِعُوااِلي مَنازِلکُم فَتَجِدُوا هُناک ما لَم يَستَطِعِ المَوتُ اَن يأخُذَه مِنّي وَ مِنکُم وَ الذي تَطُلُبونه صارَبَعيداً عَن هذا العَالَمِ ...»(خليل جبران،1994م،المجموعة الکاملة العربية ، ص400)
از آن رو که مرگ همگام با زندگي انسان در حرکت است و با پيروزي بر انسان طومار زندگي او را در هم مي پيچد،براي بسياري از انسان ها موجودي زشت و ناپسند است. اما ادب معاصر با انکار اين ايده،مرگ را پديده اي زيبا و دل انگيز مي انگارد و بر اين باور است که مرگ هر گاه در راه آرمان هاي والاي انساني باشد و وي را از چنگال ظلم و ستم برهاند و راه بهره مند شدن از زندگي ايده آل و به دور از هر گونه خفّت و خواري را به ديگر انسان ها بنمايد،زيبا و مايه جاوداني است .
اِنَّ المَوتَ فيِ سَبيِلِ الحُريَّةِ لَأشرَفُ مِنَ الحَياةِ فِي ضِلالِ الاِستسلامِ وَ مَن يَعتَنِقِ الأبديةَ وَ السَّيفُ فِي يَدهِ کانَ خالِداً بِخُلُودِ (الحقِ»(همان،ص205)
راز زيبايي مرگ در رهايي از نيستي و عدم است، يعني مبارزه با چنگال خون آشام فرعونيان و بخت النصر و اسکندر و شمشيرهاي برّان هيرودوس و نرون و ظلم و ستم مغول و استبداد روم و آز و طمع اروپايي ها و مقابله با ظلم وتزوير، و چنين مرگي است که جاودانگي و بقا را در پي دارد .
وَمَتي نَبلُغ قَبضَةَ الموتِ فَنَرتاحُ مِن سَکينَةِ العَدَمِ»(همان،ص204)
اگر از اين منظر به مرگ بنگريم شايد به خطا رفته باشيم، که مرگ را مايه رنج،درد، نيستي و نابودي بدانيم، زيرا مرگ پلي براي رسيدن به آسايش در برابر رنج هاي زندگي و نجات از غم و اندوه بشريت و انديشه هاي نابخردانه است .
«اِن سَئمتَ الحياةَ فَارجع اِلي
الأرضِ تَنَم آمِناً مِنَ الأوصابِ
تَلک امٌ اَحنُّ عليک مِنَ
الاُمَّ اَلَقَتک لِلأَتعابِ
وَ حياةُ المرءِ اِضطرابٌ فَاِن
ماتَ فَقَد عاد سَالماً لِلترابِ»
(عبدالفتاح محلس،بي تا،ص351)
مرگ رحمت و برکتي است که انسان را از ناداني،حقد، وحشت،نااميدي و رنج نجات مي دهد و بهترين ميراثي است که پدران براي فرزندان خود به ارث گذاشته اند .
أنا بِالمَوتِ وَحدَهَ اَتسلّي
عَن هُمومِ الحياةِ وَ الأدعاثِ
اِنّما الموتُ خيرُ ما خَلَقَتهُ
لِبَنيها الآباءُ مِنَ الميراثِ
(همان،ص351)
مرگ بقا و جاوداني، آزادي روح و جان است و جلوه اي از ابديّت ذات حقّ تعالي است .
«يا صُوَرَةَ الالِهِ الفَتانَة
!الضَّائعةَ اليَومَ فِي وَادي الظِّلِ وَ الحَيرة
عَهداً قَطَعتُ بِألا اَموتَ
حتي أمَزِقَ عَنک أستارکِ و أردّکِ مِثلَما کنّتِ
فِتنَةٌ عُريَانَةً تَحتَ الشَّمسِ
لکنّني اِذا ذَاک لَن أموُتَ.»
(نعيمه، 1971،جلد4،ص122)
درمقابل ،بعضي شاعران عرب با تأثير از ماده گرايان، مرگ را فناي جسم و تبديل آن به خوراک گياهان و درختان مي دانند. با پيشامد مرگ جسم و روح و تمام قواي انسان نيز متلاشي مي شود و با آرميدن در بستر خاک،براي هميشه محوو نابود مي گردد.
فَاِذا مَا ماتَ جسمُ
المرءِ فالرُّوحُ تموتُ
(عبدالفتاح ملحس،بي تا ،ص357)
اين موضع گيري هاي متناقض و گفته ها و اقوال مختلف در قبال مرگ،بعضي از شاعران را بر آن داشته است که درباره رمز مرگ، قبل و بعد از آن به طرح سؤالات مختلف بپردازند و موضعي اتّخاذ نمايند که توأم با شک و ترديد ،حيرت، جهل و ناداني است. چه،مرگ پديده اي است که حتّي فلاسفه و انديشمندانِ بزرگ نيز از شناخت کُنه آن عاجز مانده اند .
أوراء القَبرِ بَعدَ الموتِ بَعثٌ وَ نَشوَر؟
فَحياةٌ فَخُلودّ اَم فَناءُ فَدُثور؟
أکلامُ الناسِ صِدقٌ اَم کلامُ الناسِ زُور؟
أصحيحٌ اَنب بَعضَ الناسِ يَدري؟
... .لَستُ اَدري
(ابوماضي،2000م،ص202)
دامنه اين عجز و ناتواني،با ايجاد سؤالات مختلف و کنکاش انسان در مورد عاقبت، خود،نه فقط کاسته نمي شود بلکه لحظه به لحظه بر وسعت آن افزوده مي شود و در خلال بعضي از موضوعات به اوج خود مي رسد.
«اِن أکُن أبعَث بَعدَ المَوتِ جُثماناً وَ عَقلا
أتَري أبعثُ بَعضاً اَم تَري أبعَثُ کُلّاً ؟
أتَري أبعثُ طِفلاً اَم تَري أبعثُ کهلا؟
هُمَّ ....هَلاً أعرِفُ بَعدَ البَعثژ ذاتي؟
«. ...لَستُ ادري
(همان،ص202)
ادبا در زمينه نابودي انسان شگفت زده مي شوند و در برابر دنياي بعد از مرگ متحيّر و سرگردان مي گردند و آرزوي آن را مي کنند که انساني بعد از مردن به جهان بازگردد و آن ها را از چگونگي مرگ و کُنه آن مطلع سازد تا از اين شک و ترديد و سرگشتگي برهند. آن ها با قلبي مملو از اميد، دست برخاکِ گورِ مردگان مي نهند، تا شايد بغض و کينه و يا عشق و اميد را از ضربان آن قلب ها احساس کنند،ولي آيا اين اميد محقّق مي گردد و يا اين که يأس،براي هميشه بر آن پرده ابهام و تحيّر مي گستراند.
حَدّثِيني عَنِ القُلُوبِ الَّتي کانَت قُلُوباً وَ اليَومَ صارت تُراباً
کَيفَ کانت بِالأمسِ ثَملي و لا تَحسِبُ لِلموتِ فِي الحَياةِ حِسابا
نابضاتٍ حُبّاً و بُغضاً وَ ايمانا و شَکّاً و راجياتٍ ثَوابا
ها أنا اَلمسُ التُّرابَ فلا ألمِسُ همّاً اَو غِبطَةً اَو عَذَابا
أترينَ الاشواقَ صارت بُرُوقاً و دُمُوعُ الأحزَانِ أضحَت سَحاباً؟
وَ أنيِنَ القلوبِ آمسي رُعُوداً وَ اَمانيها اِستحالت ضُبَابا
اَم تَرَيَن التُّراب عادتُراباً وَ سَرابَ الآمالِ عاد سرابا؟»
(نعيمه،1971م،ج4،ص93)
عضو هيأت علمي دانشگاه يزد*
منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 14
/ن