مرگ از ديدگاه زهير شاعر جاهلي در مقايسه با نگرش ادباي معاصر(2)
نويسنده دکتر رضا افخمي عقدا عضو هيأت علمي دانشگاه يزد
ب مرگ همزاد آرزو
أرَاني اِذا ما بِتُّ ،بِتُّ عَلي هَويً
وَ أنِي اِذا أصبَحتُ أصبحتُ غَاديا
اِلي حُفرةٍأهدي اليها مُقيِمَةٍ
يَحُثُّ اِليها سائقٌ مِن وَرائيا»(6)
(زهير ،1970م، صص 165-164)
زندگي و مرگ را مي توان به مانند روخانه و دريا تلقي نمود، رودخانه زندگي از کوه ها سرچشمه مي گيرد و در مسير خود شهرها و روستاها را سيراب مي کند با اين حال از پاي نمي نشيند ، گويا خواهان چيزهاي ديگري است از اين رو با تلاش هر چه بيشتر،مسير خود را ادامه مي دهد که ناگاه در درياي بيکران محو مي شود . زندگي آدميان نيز مشابه جريان رودخانه است .انسان پيوسته آرزوها و اميدهايي دارد و در راستاي رسيدن به آن ها روزگار مي گذراند و در تلاش و تکاپو است، ولي ناگهان در درياي بيکرانه مرگ محو ونابود مي شود، گويا مرگ نيز يکي از آرزوهاي او بوده و در پي آن حرکت مي کرده است و اکنون بدان دست يافته است.«اِنَّ الحَياةَ وَ الموتَ وَاحدٌ ، کما اَنَّ النَّهرَ و البَحرَ واحدٌأيضاً »(خليل جبران،1994م، (المجموعة الکاملة المعربة،ص138)
ج.مرگ و روزگار
بَد اِليَ اَنَّ الناسَ تَفني نُفُوسُهم
وَ أموالُهم وَ لا اَري الدهرَ فَانيا
وَ اِنّي مَتي اَهبِط مِنَ الأرضِ تَلعَةً
أجد أثراً قبلي جَديداً و عافياً »(7)
(زهير، 1970م، ص 164)
کاروان عمر در جاده طولاني و صعب العبور روزگار در حرکت است. هرگز نمي توان از خطرات آن که زندگي را تهديد مي کند، در امان بود . انسان ها در اين جاده گرفتار آمده و توان دفاع از خود را ندارند. آن ها موجوداتي منفعل و ضربه پذير هستند که دستان روزگار هر لحظه آن ها را به سمت و سويي سوق مي دهد.گاهي آن ها را به امنيّت و آسايش،رفاه، عزّت و شرافت و گاهي به ذلّت و خواري، سختي و گرفتاري دچار مي سازد و عاقبت در نقطه اي از اين جاده طولاني به کام مرگ مي کشاند و به زندگي آن ها خاتمه مي دهد و مردمان ديگر را به بلنداي راه، به جنبش و حرکت وا مي دارد و درانتظار رسيدن به نقطه مرگ،جلوه هايي از زيبايي و يا زشتي هاي خود را به آن ها نشان مي دهد و دردام خود گرفتار مي سازد.
وَ اَکثَرُ الناسِ آلاتٌ تُحَرِکُّها»
أصابعُ الدَّهرِ يَوماً ثمَّ تَنکَسِرُ
(خليل جبران،1994م، المجموعة الکاملة العربية،ص417)
روزگار در جاودان ماندن به مقابله با انسان برخواسته است و براي رسيدن به اين هدف، به شيوه هاي مختلف او را به نابودي دعوت مي کند و مرگ نيز با چشماني تيزبين و دستاني قوي و نيرومند در انتظار اوست تا او را به دام بيندازد. او چون شکم پرورده اي است که روح و جسم انساني،غذايي لذيذ و دلنشين و خون اشک وي، شرابي گوارا براي اوست و هرگز آن دستان قوي و نيرومند و چشمان تيزبين، او را از دستيابي به طعمه دل خواهش مأيوس نمي کنند.
اَمّا المَوتُ فَلا يَجوُعُ وَ لا يَعطشُ ، فهو يَلتَهمُ اَروَاحَنا وَ اجسادَنا «وَ يَشربُ دِماءَنا و دُموُعَنا و لکنّه لا يَشبَعٌو لا يرتوي» .
(خليل جبران،1994م،المجموعة الکاملة العربية،ٌ486)
راستي چه عاقبتي در انتظار انسان ها است؟آيا زمين که يکي از پديده هاي روزگار است و با مدارايي و عطوفت،انسان ها را در آغوش خود پرورش مي دهد، هميشه بر اين خصلت خود وفادار است؟آيا جسم انسان که بعد از مرگ،غذاي اوست،درجاودانگيش تأثيري ندارد ؟
«جَزَاها اللهُ مِن اُمٍّ(8)
اِذا ما اَنجَبَت تَئدُ
تُغَذّي الجسمَ بِالجسمِ
و تأکُلُ لَحمَ ما تَلِدُ
ألا يا اُمِّ کَم طَلَعا
عَليک الشَمسُ و َ القمرُ
و کم أسنَي وَ کم وَضَعا
عَلي أرجائِکِ القَدَرُ
أقامُوا اَمسِ وَانصَرَفُوا
فَلَيسَ لِفَلِّهم شَملُ
فَأينَ نفوُسُ مَن سَلَفوا
وَ أينَ يکونُ مَن يَتلُو
(عقاد، بي تا،ج1،ص181)
د . عدالت و انصاف مرگ
همه اعضا را مي توان با تمرين و کسب مهارت مقاومتي دو چندان بخشيد تا جسم در برابر بيماري ها و حوادث توانمند شود اما رهاسازي خود از مرگ براي نوع بشرناممکن است . چون مرگ پديده اي است که آيين خاص خود را دارد. تمام خصوصيات مثبت انساني مثل قدرت بدني، شجاعت، تمکّن مالي ،قدرت نظامي و يا علم و دانش، توان مقابله با مرگ را ندارند. از اين رو بدون هر گونه تبعيض ، قدرتمنداني چون پادشاه حمير، و حکيماني چون لقمان، و ستمگراني چون فراعنه يا ذوالقرنين در برابر او به زانو در آمده اند. انسان در مواجه با مرگ بسيار ضعيف و منفعل است. قوه تعقّل و انديشه او که در همه حال به ياريش مي شتافت، در برابر مرگ تسليم مي شود و چشم روزگار همواره شاهد به زير خاک خفتن و فناي انسان هاست .
وَما اِن أرَي نفسي تَقيِها کَريهَتي
وَ ما انِ تَقي نَفسي کرائمُ ماليا
ألا، لا أري عَلي الحَوادِث باقيا
وَلا خالداً اِلّا الجِباَلَ الرواسِياَ
وَ اِلّا السّماء وَ البلادَ وَ رَبَّنا
وَ ايامَنا مَعدودةً وَ اللياليا
ألم تَرَ اَنَّ أهلکَ تُبعّاً
وَ أهلک لُقمانَ بنَ عادٍ و عاديا
وَ أهلک ذاالقَرنَينِ مِن قَبلِ ما تَرَي
وَ فِرعَونَ جَبَاراً طَغَي و النَّجاشيا»(9)
زهير ،1970م،صص167-166)
مرگ در عالم دنيا،عدالت گري است که با تبعيض و ملاحظه کاري سرسازگاري ندارد. وي از سر عدالت بر سر راه خلائق قرار مي گيرد. قدرتمند ،ستمکار، مظلوم، زشت زيبا، جاهل،عالم ، پير و جوان را به سوي خود را فرا مي خواندو با چيرگي بر تدبير و انديشه و قدرت و توان آن ها ،هر کدام را در آغوش خود جاي مي دهد.خط پايان زندگي،مرگ است و هر عمري از اين پايان برخوردار است. دنيا به قصيده اي مي ماند که عمر انسان ها در آن،چون ابيات و مرگ نقش قافيه را داراست .ازآن جهت که هر بيت داراي قافيه و بدان ختم مي شود،بدون شک هر عمري نيز داراي مرگ است که بدان پايان مي پذيرد.
«اَينَ المَها وَ عُيُونُها وَ فُتُونُها ؟
اَينَ الجَبابرُ وَ المُلوکُ العَاتية؟
زَالُوا مِنَ الدنيا کاَن لَمُ يُولَدُوا
سَحَقتُهُم کفُّ القَضاءي القاسِية
اِنَّالحَياهَ قَصيِدَهٌ اَعمارُنا
اَبياتُها وَ المَوتُ فيها قافية
مَتّع لَحاظَک فِي النُّجومِ وَ حُسنِها
فَلَسوفَ تَمضِي وَ الکواکبُ باقية»
(ابوماصي،2000م ،ص828)
أنتَ لِلارضِ اَوّلاً وَ اَخيراً
کُنتَ مَلکاً اَو کَنتَ عَبداً ذَليلا
لا خُلُودَ تَحتَ السَّماءِ لِحَيٍّ
فَلِماذا تُراوِدُ المُستَحيلا؟
(همان،ص605)
«لا حُدُود وَ لا مَقايِيسَ فَي المَوتِ
تَساوَي الجَميعُ فِي سَاحاتِه
حاصدّ حِقلَه الوجودُ وَ ماالأحياءُ
اِلّا کَشَوکِهِ وَ نَباتِه »
(همان،ص216)
مرگ،چشمه ساري است که تمام موجودات زنده روزي در کنار آن خود را سيراب مي کنند. گويا جاده زندگي بدان منتهي مي شود و گريزي از آن نيست. تمام موجودات زنده گام به گام به سوي آن پيش مي روند و ثروت ثروتمند و سپاه پادشاه و امير، و فکر و انديشه انديشمند و شجاعت دلير مردان و آزادگان را ياراي بازداشتن صاحبان خود، از حرکت به سوي آن چشمه سار و سيراب شدن از آن نيست .مرگ همزادي براي زندگي تمام انسان هاست و انسان با آن الفتي است که عاقبت،آن دو همديگر را ملاقات مي کنند و زندگي به وصال خود مي رسد .
حِياضُ المَناياَ لَيسَ عَنها مَزَحزَحٌ
فَمُنتَظِرٌ ظِمءاً کآخَرَ وارد
خَبالٌ وَ سُقمٌ مُضنيءٌ وَ مَنيَّةٌ
وَ ما غائِبٌ اِلا کآخر شاهدِ
فَلَو کانَ حيُّ نَاجياً لَوَجَدتَهُ
مِنَ المَوتِ فِي أحراسِهِ رَبَّ مارِدِ
أو الحًضرُ (10)لَم يَمنَع مِنَ الموتِ رَبَّه
وَ قَد کانِ ذا مالٍ طَريفٍ وَ تالد»(11)
(زهير، 1970م،صص232)
مرگ چه با آرامش وماهرانه ديدگان خود را به گام هاي زندگان دوخته است که در حرکتند. وي آن ها را براي استراحت و رفع خستگي در مسير سخت و بلند روزگار دعوت به استراحت مي کند و کيست که بتواند آن را انکار کند و در مسير زندگي از چشمان مر گ مخفي بماند و نداي دعوت آن را نشنود.
«کُلَّما اِلتَفَتَ المَوتُ اِلي الوَراءِ يَسقُطُ مِنّا الفٌ اِلي جانبي الطَّريقِ وَ مَن يَسقُط يَرقُد وَ لا يَستَيقِظ وَ مَن لا يَسقُطُ يسيرُ قَسَر ارادتِهِ عَالماً بِأنه سَيَسقُطُ وَ يَرقُدُ مَعَ الّذينَ رَقَدُوا، اَمّا المَوتُ فَيَظَلُّ سائرا مُحدِقاً اِلي الشَّفَقِ البَعيدِ.»(خليل جبران، 1994م. المجموعة الکاملة العربية،ص486).
آيا انسان،يقين ندارد که روز همزاد خود ، مرگ را ملاقات مي کند و به وصال مي رسد؟آيا انسان براي ملاقت وي دائم در حال حرکت به سوي او نيست ودرنگ را امري محال نمي داند؟
وَ هو تِربُ الاِنسَانِ مُنذُ استَوي
في الأرضِ حَيّاً مَشي عَلي خُطُواتِهِ
(ابوماضي ،2000م، ص217)
منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 14
/ن